eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ بیچاره دلــم طالب دیدار تو باشد درمانده و افتاده چنان پاے تو باشد من در قفسے؛ منتظر روز وصالم آن روز ڪہ دلــها همہ دریــاے تو باشد.. #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید 💖🌹🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... صدای گریه اش از پشت تلفن بلند شد: _ رادوین باور نمیکنم ... تو داری دروغ میگی .... دیوونه اون دختر چی داره که سال از عمرت رو صرفش کردی؟! _ اون دختر ، همه زندگی منه ... اون دختر ، زن منه ، اون دختر ، مادر پسر منه ... حالا فهمیدی یا بازم بگم؟ صدای هق هقش از پشت خط می آمد که ادامه دادم: _ حالا خوب بشین با خودت فکر کن ببین چه غلطی کردی که لایق این هستی که مثل سگ ناله بزنی .... یه بار دیگه هم بخوای توهم عشق و عاشقی بزنی ، میام مثل یه دیوونه روانی ، جلوی خاله توران ، عشق و عاشقی رو یادت میارم . با همان گریه ای که بند نمی آمد گفت : _تو قبلنا صد تا دختر دور و برت بود... حالا چی میشه ما باهم باشیم. انگار نفهم تر از اون بود که فکر میکردم : _ آیدااااا ... اون موقع ارغوان تو زندگیم نبوده ، اگه هم هر غلطی کردم ، دیگه حالا اهلش نیستم ، چون نمیخوام زنمو از دست بدم ، فهمیدی یا نه ؟ و تماس قطع شد .نفس بلند کشیدم و سینه سنگین شده از احساسات فوران کرده ام را با همان نفس عمیق خالی کردم . هنوز تب و تاب تپش های قلبم که از عصبانیت بود ، نخوابیده بود که ارغوان زنگ زد . نمی خواستم با او بد حرف بزنم اما شاید اگر همان لحظه جواب میدادم این اتفاق ناخواسته میافتاد . پس رد تماس کردم اما طاقت نداشتم . اینکه چه چیزی یا چه حرفی باعث تماسش شده بود ، داشت فکر مرا مشغول میکرد . بالاخره طاقتم تمام شد و دقیقه بعد از تماسش ، دوباره خودم به او زنگ زدم . یک کلام گفتم الو و او او با احساس و آرامش ، که عادت همیشگی اش بود ، جواب داد: _رادوین جان ...عزیزم این چیه برای من نوشتی؟! چی نوشته بودم جز یک بیت شعر که مخفیانه احساسم را میگفت . میگفت از نگرانی هایم . از روزی که دیگر او را نداشته باشم . مکثی کردم و جواب دادم: _ فقط یک بیت شعره. خندید و گفت: _ یک بیت شعر ساده نیست ... اسم من توشه. دلم میخواست بگم خیلی وقته حتی عاشق اسمت شدم! اما نمی شد . من هنوز درگیر شکستن این قفل محکم روی زبانم بودم . لعنتی شکستنی هم نبود . فقط برای رد گم کنی ، گفتم : _زیاد جدی نگیر ... همینجوری نوشتم . اما او با ذوق گفت : _ ارغوان فدات بشه ... بازم همین جوری بنویس. و بی اختیار زیر لبم آمد: _خدا نکنه. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... 󠀼ارغوان یک بیت شعر ساده ، به اندازه ی کل ثانیه های عمرم ، به من انرژی بخشید. رادوین هیچ وقت از احساسش حرف نمیزد. من هم اصرار نمیکردم. اعتقادم این بود که اعترافی که با اصرار بیان بشه ، با اختیار هم انکار میشه. اما وقتی صبح اونروز ، از خواب بیدار شدم و همون یک بیت شعرش رو که توی دفترخاطراتم نوشته بود خوندم ، لبریز از شوق شدم. انگار هزار هزار پروانه دوره ام کردند و با بالهای رنگینشون ، دور سرم چرخیدند. حالم قابل وصف نبود اصلا ... من بعد از شش سال زندگی پر درد سر و البته مشترک ، داشتم یک بیت شعر ساده از همسرم میدیدم که عمدا توی دفترچه خاطراتم نوشته بود تا بخوانم. شاید هزار بار همان بیت تکراری را با خودم زمزمه کردم ، بلکه از میان کلماتش به حس و حال درونی رادوین برسم. اما چیزی از کلمات این شعر به ذهنم نمی رسید جز ارغوان ، ارغوان ، ارغوان . تمام حسم این بود که ، اسم من برای رادوین ، شاید نمادی از عشق باشد اما این که ، حس رادوین نسبت به من چه بود ، هنوز از آن خبر نداشتم . با انرژی که ، از آن بیت شعر گرفته بودم صبحم را آغاز کردم . به مادر زنگ زدم و حال رادین را پرسیدم . امروز باید سراغ رادین میرفتم. دلم برای رادین تنگ شده بود . با آن که فقط یک روز و نصفی پیش مادر بود ، اما انگار او را به اندازه یک هفته ندیده بودم . چندین بار به موبایل رادوین زنگ زدم اما جواب نداد و در آخر پیام دادم : " سالم عشقم .... من میرم خونه مادرم دنبال رادین ، تو هم بیا دنبال ما ، بعد از ظهر رادین رو ببریم پاساژ بازی ، بهش قول دادی ، منتظرتم . " و بعد راهی شدم . مادر بیشتر از من نگران بود و آن دو روز خیلی خودش را نگه داشته بود که به من زنگ نزد . اما با دیدنم ، اولین چیزی که پرسید این بود: _حال رادوین خوبه ؟ و من جواب دادم : _بله خدا را شکر ... حالش خوبه و امروز رفته کارگاه. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
•{ شهادت، اجر کسانی است که در زندگی خود مدام در حال درگیری با نفس اند و زمانی که نفس سرکش خود را رام نمودند، خداوند به مزد این جهاد اکبر، شهادت را روزی آنان خواهد کرد ...🕊🌹}° 🌷 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
📌 ♨️واسه امام زمانت چی کار کردی⁉️ 🔸حواسمون باشه، حواستون باشه؛ من و شما مسئولیم؛ به خدا قسم باید جواب بدیم در مورد حق امامِ وقت؛ یعنی اون دنیا جلومونو می گیرن، می گن واسه امام زمانت چی کار کردی؟ ➖در مورد حق امام زمان... ➖حق مالیش که تو جیبمونه... ➖حق زمانی که چقد وقت می ذاریم برای ایشون، برای شناخت ایشون، معرفت ایشون... ➖حقی که در مورد شیعیان امام داریم... ➖ناظر بدونیم خدا رو بر خودمون... 🔸شیشه ی رفلکس دیدی؟ خدا می بینه؛ امام زمان می بینه؛ امیدش به من و توئه؛ مگه کل زمین ۷ میلیاردی چندتا شیعه داره؟ میبینه و میگه ای وای، اینم خراب کرد؟! این که قول داده بود؟ سبک زندگیتو درست کن؛ خدا داره می بینه... 🖋 استاد رائفی پور @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام وضو مى گيرد و از خانه خارج مى شود. بيا ما هم همراه آن حضرت برويم؟ امام به سوى "مسجد الحرام" مى رود. همه ياران، همراه آن حضرت مى روند. نگاه كن! امام كنار درِ خانه خدا به نماز مى ايستد و بعد از نماز، دست هاى خود را به سوى آسمان مى برد و چنين مى گويد: "خدايا، آن چه خير و صلاح مسلمانان است براى ما مقدّر فرما". سپس قلم و كاغذى مى طلبد و براى مردم كوفه نامه اى مى نويسد. اكنون امام مى گويد: "بگوييد پسر عمويم، مسلم بن عقيل بيايد". آيا مسلم بن عقيل را مى شناسى؟ او پسر عموى امام حسين(ع) است. مسلم، شخصى شجاع، قوّى و آگاه است و براى همين، امام حسين(ع) او را براى مأموريّتى مهم انتخاب كرده است. امام به بزرگان كوفه رو مى كند و به آنها مى فرمايد: "من تصميم گرفته ام مسلم را به عنوان نماينده خود به شهر شما بفرستم و از او خواسته ام تا اوضاع آنجا را براى من گزارش كند. وقتى گزارش مسلم به من برسد به سوى كوفه حركت خواهم كرد". بزرگان كوفه بسيار خوشحال مى شوند و به همديگر تبريك مى گويند. آنها يقين دارند كه مسلم با استقبال باشكوه مردم روبرو خواهد شد و بهترين گزارش ها را براى امام حسين(ع) خواهد نوشت. همسفرم! آيا دوست دارى نامه اى را كه امام براى مردم كوفه نوشت برايت نقل كنم: "بسم اللَّه الرَّحمـن الرَّحيم; از حسين به مردم كوفه: من نامه هاى شما را خواندم و دانستم كه مشتاق آمدن من هستيد. براى همين، پسر عمويم مسلم را نزد شما مى فرستم تا اوضاع شهر شما را بررسى كند. هرگاه او به من خبر دهد، به سوى شما خواهم آمد". امام، مسلم را در آغوش مى گيرد. صداى گريه امام بلند مى شود. مسلم نيز اشك مى ريزد. راز اين گريه چيست؟ سفر عشق براى مسلم آغاز شده است. امام نامه را به دست او مى دهد و دستانش را مى فشارد و مى فرمايد: "به كوفه رهسپار شو و ببين اوضاع مردم شهر چگونه است. اگر آن گونه بودند كه در نامه ها نوشته اند، به من خبر بده تا به سوى تو بيايم و در غير اين صورت، هر چه سريع تر به مكّه باز گرد" <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❗️ ✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره: آقای عزیز، ظلم نکن ... معصیت هم ظلم به نفس است، معصیت مانند آن است که انسان لب چاه هزارمتری برود و بگوید: می‌توانم خود را به داخل چاه بیندازم، و به نظرش معصیت کار آسانی است، ولی عاقبت و فرجام آن، چه؟ و چه‌بسا انسان را به اسفل‌سافلین و دَرَکات جهنم برساند. 📚 در محضر بهجت، ج1، ص191 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
AUD-20210205-WA0026.mp3
2.3M
🎧دعای هفتم صحیفه سجادیه 🎙با نوای حاج محمود کریمی 🦋💖🌹
‌🌷مهدی شناسی ۲۲۱🌷 🌹...و خزان العلم...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ☘ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﻡ ﻫﺰﺍﺭ ﻭﻟﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ‌ﯼ ﯾﮏ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﻮﺷﯽ ﻧﻮﺭ ﮔﺮﻓﺘﻦ،ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺍﺳﺖ. ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎ ﻭ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻬﺮﻩ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽ‌ﺑﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ‌ﯼ ﺁﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﻮﺷﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻬﺮﻩ‌ﯼ ﭼﻨﺪﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ.ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﻭ ﻧﺎﺯﻝ ﺍﺳﺖ. ☘ﺍﻣﺎ ﺑﻬﺮﻩ‌ﯼ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ از قرآن،ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻇﺮﻓﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩیﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻇﺮﻓﯿﺖ‌ﻫﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳت.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﺧُﺰَّﺍﻥَ ﺍﻟْﻌِﻠْﻢ. ☘ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﮐﻠﯿﺪ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧشند. ﻋﻠﻢ ﯾﮏ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﺮ ﺍﯾشان ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ.ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻭ ﻣﮑﺸﻮﻑ ﺍﺳﺖ البته ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ. ☘ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:"ﺇِﻥَّ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡَ ﺇِﺫَﺍ ﺷَﺎﺀَ ﺃَﻥْ ﻳَﻌْﻠَﻢَ ﻋُﻠِّﻢَ " "ﺍﻣﺎﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ.ﺍﮔﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﻨﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺪﺍﻧﺪ،ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ" ☘نبايد بگوییم:ﻣﻦ ﺑﺮﻭﻡ ﺣﺮﻡ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺸﻢ. ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﯾﺰﻩ ﺭﯾﺰﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻦ و گناهان من ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ. ﺍﺻﻼ‌ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺪﺍﻧﺪ.ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﻭ ﺁﻗﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﻭ ﺳﺘﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ،ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ. ⚪️ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﻀﯽ‌ ﺷﺒﻬﻪ ﺑﺎﺷﺪ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍهل بیت ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؟ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻌﺮﺽ ﺧﻄﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺩﻧﺪ؟ ⚪️ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻮﻓﻪ ﺍﺑﻦ ﻣﻠﺠﻢ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ ﻧﻤﯽ‌ﺭﻓﺖ.ﺍﺻﻼ‌ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ‌ﺭﻓﺖ.ﻣﮕﺮ ﻗﺮﺁﻥ ﻧﻤﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ «ﻭَﻻ‌َ ﺗُﻠْﻘُﻮﺍْ ﺑِﺄَﻳْﺪِﻳﻜُﻢْ ﺇِﻟَﻰ ﺍﻟﺘَّﻬْﻠُﻜَﺔِ» (ﺑﻘﺮﻩ/195) ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻼ‌ﮐﺖ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﺪ؟ ⚪️ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﺟﺎﻡ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﯿﺪ؟ﻣﮕﺮ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ؟ ﺍﮔﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ؟ ⚪️ﭘﺎﺳﺦ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ و ﺑﺎ ﺍﻧﺪﮎ ﺗﺎﻣﻠﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺳﯿﺪ. ⚪️ﺷﻤﺎ ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺷﯿﺪ ﻣﺴﻤﻮﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﺪ.ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻨﻮﺷﯿﺪ. ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺎﻟﯽ،ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ،ﺩﺭ ﯾک ﺭﻭﺯﯼ،ﺳﺎﻋﺘﯽ،ﺩﻗﯿﻘﻪ‌ﺍﯼ،ﺛﺎﻧﯿﻪ‌ﺍﯼ، ﺑﺎ ﺳﻤﯽ ﺑﺎ ﺯﻫﺮﯼ ﺗﻮﺳﻂ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﻭﯼ. ﺍﺻﻼ‌ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﻘﺮﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻘﺪﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺘﻤﯽ ﺍﺳﺖ. ⚪️ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ که ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ از دنیا ﻣﯽ‌ﺭﻭﯾﺪ.ﺧﺐ ﺍﻵ‌ﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺍﺳﺖ. ⚪️ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ.ﺩﺭ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﺮﻭﻡ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﻘﺪﺭ ﺷﺪﻩ. ⚪️ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﺎﻓﺎﺗﯽ ﺑﺎ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﺩﺍﺷﺘﻦ امام ﻧﯿﺴﺖ. ﭘﺲ ﺧﺰﺍﻥ ﺍﻟﻌﻠﻢ ﯾﮏ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍمامان ﮐﻠﯿﺪ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﺩﺍﻧﺶ غیبند... ❤️🌷🌻❤️🌷🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... مادر نفس بلندی کشید و گفت: _ یه طوری ، تو ، آدمو نگران می کنی که این دو روزه داشتم سکته می کردم ... یه خبر به من می دادی الاقل. لبخندی زدم و گفتم : _باور می کنی اصال وقت نشد ...حاال رادین کجاست؟ _ دیشب با امیر تا دیر وقت تو پارک بودند ... بیچاره بچه ام سرشو با رادین گرم کرده ، هرچی میگم بابا ، سن و سالی ازت گذشته ، یه آستین باال بزن اما گوش نمیده ، میگه وقتی مردی ، زنش از دنیا میره ، دیگه هرکسی زنش نمیشه ... منطقش منو دیوونه کرده . لبخند تلخی که زدم از دید مادر پنهان نماند ، اما برای امید دادن به مادر گفتم: _ درست میشه انشاهلل صبر داشته باش. وارد خانه شدم و روی مبل نشستم و مادر برایم چای آورد. خاطرات گذشته مثل نسیمی از سرم گذشت . روزی که قهر کرده بودم ، روزی که رادوین وکالت طالق به من داد ، روزی که برای آخرین بار ، دیدن رامش آمدم. مادر لیوان چای برایم آورد و گفت : _خوب حالا زنگ می زدی رادوین میگفتی شام امشب اینجا باشید. _ نمیشه مادرجان ...نمیشه ، رادوین خسته است وقتی میاد فقط میخواد بخوابه ... بعدشم به این بچه قول داده میبرتش پاساژ نزدیک خونمون ، امشب باید ببرمش ، نمیخوام بدقول بشه پیش رادین . مادر همراه نفس عمیقی گفت: _ خوب همین که خوب و خوش باشید برای من کافیه ... باشه اصرار نمیکنم ، حاال میدونه تو اینجایی؟ با لبخندی به این حرف مادر گفتم: _ میشه من بدون اجازه رادوین جایی برم؟! و مادر با حرفی که زد باز نگرانی را در وجودم زنده کرد: _آخه شوهرت حساسه ، میترسم به خاطر همین دعواتون بشه. نمیدونم چرا انقدر مطمئن جواب دادم: _نه خیالت راحت ، چند روزه حالش خوبه ... فکر نمی کنم واسه این چیزا دعوامون بشه . شاید بزرگترین اشتباه من همان لحظه اتفاق افتاده بود . کاش بیشتر به رادوین زنگ میزدم . کاش پیام نمیدادم . کاش انقدر زنگ میزدم تا گوشیش رو برداره . اشتباه کردم . یک بیت شعر ساده آن روز مرا غافل کرد از همه حساسیت های قبلی رادوین . خونه مادر بودم . وقتی نه خبری از رادوین شد و نه تماسی گرفت و نه پیامی داد ، خیالم راحت شد که حتما پیامک مرا خوانده . داشتیم ناهار می خوردیم که موبایلم زنگ زد. یک نگاه صفحه گوشیم انداختم . رادوین بود . سرم بی اختیار سمت ساعت چرخید . ساعت نزدیک سه و نیم ظهر بود . گوشی رو برداشتم و در حالی که دهانم را از لقمه ای که گرفته بودم خالی می کردم جواب دادم: _الو ... همان کلمه سه حرفی ساده را گفتم و صدای فریادی شنیدم ، که ماتم برد . حتم دارم که مادر هم شنید . انقدر فریادش بلند بود که چشمان مادر روی صورتم خشک شد: _کدوم گوری هستی تو ؟ میتونم بگم حتی نتونستم حرف بزنم. انگار لال شده بودم . ترس و اضطراب و تپش قلب و هرجور درد و مرضی که بود یک آن به وجود ریخته شد ، یک طوری که اصلا با خودم شک کردم ، نکند کاری کردم ، اشتباهی مرتکب شدم ، که لایق همچین فریادی هستم. سکوتم طولانی شد و فریاد دوم رادوین بلندتر: _بهت میگم کجایی لعنتی ؟ به زحمت آهسته نجوا کردم : _ خونه مادرم . و باز حس کردم که مادر هم شنید که کاش نمی شنید. _ تو غلط کردی رفتی اونجا ... کی بهت گفته بری اونجا ؟ ... چرا به من نگفتی ؟ اصلا من مانده بودم که چی بگویم. خشکم زده بود . نگاه مادر هم روی صورتم سنگینی می کرد . نمی خواستم جلوی او حرف بزنم ، اما رادوین مجبورم کرد . باز فریاد زد: _هزار بار بهت گفتم وقتی خونه میام باید خونه باشی. آب گلویم را قورت دادم و با لبخندی که فقط نمایشی بود برای دلخوش کردن مادر گفتم : _باشه باشه ما منتظرتیم ... بیا دنبالمون. و تماس قطع شد . نفس بلندی کشیدم تا التهاب تپش های کوبنده ی ، قلبم را کم کنم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دعا می کنم در این شب زیر این سقف بلند روے دامان زمین هر کجا خسته و پر غصه شدے دستی از غیب به دادت برسد و چه زیباست کـه آن دستِ خدا باشد وبس.... شبتون حسینی 🏴✨🌟🌙🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم سلام ای که به نامت، سرشته آب و گلم سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن به پاسخی بنوازی تو قلب مُشتعلم #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم روزگارتان از رحمت  «الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز سفرهٔ تان از نعمت   «رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خداوند ‌ سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... اما نگاه مادر با آن ریزبینی دقیقش روی صورتم مانده بود . _تو به رادوین نگفتی که میای اینجا ؟!...درسته ؟ سعی کردم اضطرابم را از چهره من نخواند: _چرا به خدا ... صبح بهش زنگ زدم جواب نداد ، بهش پیام دادم گفتم میام اینجا . مادر با عصبانیت و لحنی جدی صدایش را بالا برد: _هنوز نمیدونی نباید به شوهرت پیام بدی ؟! ... باید حتما اونقدر زنگ بزنی تا جواب بده . حق با مادر بود . من اشتباه کرده بودم. کاش همون صبح ، بهش گفته بودم یا اونقدر زنگ زده بودم تا جواب میداد و من میگفتم که می خواهم بروم خانه ی مادرم . اصالً نفهمیدم چی خوردم و چی نخوردم . سفره رو جمع کردیم . ظرف ها رو اما نشسته ، صدای زنگ خونه بلند شد . ساعت نزدیک ٤ بعد از ظهر بود. رادین را با عجله حاضر کردم و روی مادر و بوسیدم و گفتم : _ما زود بریم که عصبانی نشه ... فقط تو رو خدا برام دعا کن. بیچاره مادر باز استرس گرفت : _به من زنگ بزن ، بگو چی شد خب ؟ کفشهایم را پوشیدم و چادرم را سرم کردم و سمت در حیاط دویدم. دست رادین را در میان دستم می فشردم و سمت ماشین رادوین می دویدم . در ماشین را که باز کردم ، حس کردم از شدت اضطراب ، قلبم درحال ایست کردن است . خودم هم روی صندلی جلو نشستم . یواشکی به چهره رادوین نگاهی انداختم. خیلی عصبانی بود . اونقدر که مجبور بودم با نهایت آرامش حرف بزنم. و تنها یک جمله گفتم . _ فکر میکردم پیاممو میخونی . و جوابم فریاد بلندی بود که کشید: _ خفه شو دهنتو ببند ، رفتم خونه میبینم هیچکی نیست ... کی بهت گفته بدون اجازه من بری خونه مادرت ؟..... چرا بهم زنگ نزدی ؟ _ به خدا زنگ زدم رادوین جان ...اما گوشی رو بر نداشتی. محکمتر فریاد زد . اونقدر محکم که حس کردم ظرف بلور احساسم از بالای طاقچه اطمینان به پایین پرت شد و شکست . _اونقدر زنگ میزدی تا من بردارم ...نه اینکه یه پیام بدی ، رفتی و نمیدونی من خوندم یا نه.... از صبح تا حالا سرکارم ... وقتی میام خونه می خوام تو باشی ، هنوز اینو نمیدونی ؟! حالم بد بود . یه چیزی مثل یک بادکنک کوچولو که هی داشت یک نفر توش فوت می کرد ، توی گلوم بزرگ و بزرگ تر می شد . از اون بدتر ، درد وحشتناک توی قفسه ی سینه ام بود که انگار داشت نفس هام رو قطع می کرد . هنوز هم داد میزد و من ، منی که تا دیروز با همه رفتارها ، کتک ها ، بد اخلاقی هاش ، کنار آمده بودم ، نمیدونم چرا امروز ، اصلا نمی تونستم با این داد و فریادش کنار بیام . شاید به خاطر همون یه بیت شعر ای بود که صبح همان روز توی دفتر خاطراتم نوشته بود . پرتوقع شده بودم شاید . آه کشیدم که از چشم رادوین دور نماند . نمیخواستم گریه کنم یعنی نباید گریه میکردم ، چون اگر گریه میکردم بیشتر عصبی می شد اما دست من نبود اصلًا دست من نبود . بی اختیار قطره اشکی روی صورتم دوید و این هم از دیده رادوین دور نمود . چنان فریادی کشید که رادین برای اولین بار به گریه افتاد و با ترسی بچگانه منو صدا زد: _مامان من میترسم .... مامان بابا چرا عصبانیه ؟ مونده بودم چی بگویم اما قبل از هر حرفی که من باید می زدم و این جو متشنج را آروم میکردم ، رادوین اقدام کرد . در حالی که یک دستش روی فرمان بود و دست دیگرش رو به سمت صندلی عقب دراز شده بود ، با پشت دست ، محکم توی صورت رادیت زد و همین اتفاق ساده یا شاید هم بگم حق پدرانه ، اما جلوی چشمای من ، مثل طوفانی شد که قلبم را از سینه بیرون کشید . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... حالم خیلی بد شد . صدای گریه هام بلند شد و صدای فریاد من شاید از صدای فریادهای رادوین هم بلندتر: _رادوین توروخدا نزنش نزنش. من نمیدونم چرا این دفعه برعکس همه روزهای دیگه رادوین زود آروم نشد و یکی توی صورت رادین زده بود و یه فریاد بلند هم توی صورت من . با اینکه هنوز دستش را روی من بلند نکرده بود اما من به خاطر دیدن اون صحنه ی دلخراش زدن رادین ، ازش دلخور بودم و از اون بدتر این بود که میخواستم گریه نکنم اما نمیشد . داشتم خفه میشدم .یکی در میون اشک میریختم و بغضم رو خفه میکردم تا التهاب درد روی قلبم بخوابد. شایدم داشتم میمردم شایدم اصلا سکته کرده بودم . نمیدونم ولی این حال هیچ وقت تا آن روز اتفاق نیفتاده بود . اینکه جلوی چشمام رادین داشت از ترس آهسته آهسته گریه می کرد و بغضش را فرو می خورد تا مبادا صدای گریه هاش رادوین رو عصبانی کنه ، روی مغز سر من بود . حس کردم یه طرف صورتم بی حس شد و از اون بدتر بادکنک کوچولویی بود که حالا توی گلویم باد کرده بود به اندازه یه توپ فوتبال . واقعاً داشتم خفه میشدم ولی هنوز رادوین داشت فریاد می کشید . گرچه از توی همان کلمات و جملات فریادش میشد پشیمونی رو بخونم اما با این حال هیچ تغییری در حال من ایجاد نشد. _لعنتی گند زدی به امروز من .... یه امروز حالم خوب بود ... یه امروز سرحال بودم ... خوب لعنتی چی میشد یه زنگ به من میزدی ؟ چی میشد حالمو خراب نمیکردی ... لامصب مگه چقدر طول میکشه که ۱۰ دقیقه پشت سر هم منو بگیری ، زنگ بزنی زنگ بزنی تا جواب بدم .... اَه لعنت به این زندگی .... همش تو مقصری ارغوان تو باعث این کارا شدی ... تو باعث عصبانیت من شدی . نمیخواستم ... من نمیخواستم اینجوری عصبی بشم . خواستم سکوت کنم ، میخواستم لال باشم . آرزوم این بود که کاش کر بودم. کاش نمی شنیدم ، بغض نمیکردم ، راحت نفس میکشیدم . اونوقت شاید اصلاً دلخور نمی شدم اما همون روزی که از صبح با انرژی ، با یه بیت شعر ساده رادوین ، حالم خوش بود ، همه چی با یه اشتباه ساده که شاید برای خیلی از زن و شوهرها اصلاً اشتباه محسوب نمیشد ، به هم ریخت. سکوت فضای ماشین رو در بر گرفته بود حالا رادوین هم آروم شده بود ، اما اون اخم همیشگی که شاید نقابی بود برای پوشش غرورش روی صورتش خودنمایی می کرد . نمیدونم کجا می رفت اما سمت خانه نبود . من نپرسیدم . رادین هم نپرسید . بیچاره بچه ام از ترس حتی جرأت حرف زدن هم نداشت . من نمیخواستم از بچگی همچین روزهایی رو تجربه کند . باید باز با رادوین حرف میزدم .او هم باید باز جلسات درمانش رو ادامه میداد . من تازه فکر میکردم به آرامش رسیدم در حالی که اشتباه فکر میکردم ، این شاید شروعی برای یک زندگی بود که نهایتاً به آرامش ختم می شد. همان پاساژ بازی بود که قولش را چند وقت پیش به رادین داده بود . از ماشین پیاده شدم . رادین با دیدن پاساژ از ترس توبیخ رادوین ، حتی ذوقش را هم کور کرد و تنها با تعجب به من خیره شد و پرسید : _مامان واقعاً داریم میریم شهربازی؟ لبخندی در جوابش به لبم آمد . رادوین با همان اخمی که انگار نمی خواست از روی صورتش برداشته شود ، دست رادین را گرفت و همراه خود برد و من پشت سرشان آهسته قدم برداشتم . هنوز هم قلبم درد میکرد . هنوز هم بغض لعنتی که توی گلویم نشسته بود نمیگذاشت راحت نفس بکشم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
⇦ ابوحتوف بن حارث انصاری ابوحتوف بن حارث انصاری یکی از شهدای کربلا است.وى را ابوحتوف سلمة بن حرث انصاری نیز گفته‌اند. ابوالحتوف و برادرش - سعد بن حارث بن سلمه انصاری - هر دو از مُحَکّمَه (خوارج) بودند. آنان به همراه سپاه عمر بن سعد برای جنگ با .... ● تنقیح المقال، ج۳۰، ص۲۶۹. ○ مناقب الائمة الزیدیه، ج۱، ص۲۱۱. @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام، مسلم را در آغوش مى گيرد. صداى گريه امام بلند مى شود. مسلم نيز اشك مى ريزد. راز اين گريه چيست؟ سفر عشق براى مسلم آغاز شده است. امام نامه را به دست او مى دهد و دستانش را مى فشارد و مى فرمايد: "به كوفه رهسپار شو و ببين اوضاع مردم شهر چگونه است. اگر آن گونه بودند كه در نامه ها نوشته اند، به من خبر بده تا به سوى تو بيايم و در غير اين صورت، هر چه سريع تر به مكّه باز گرد". او نامه را مى گيرد و بر چشم مى گذارد و آخرين نگاه را به امام خويش مى نمايد و بعد از وداع با همسر و فرزندانش، به سوى كوفه حركت مى كند. مسلم براى امنيّت بيشتر، تنها و از راه هاى فرعى به سوى كوفه مى رود. چرا كه اگر او با گروهى از دوستان خود به اين سفر برود، ممكن است گرفتار مأموران يزيد شود. آن صد و پنجاه نفرى كه از كوفه آمده بودند، در مكّه مى مانند تا هم اعمال حج را انجام دهند و هم به همراه امام حسين(ع) به كوفه باز گردند. آنها مى خواهند امام با احترام خاصّى به سوى كوفه برود. امروز، پانزدهم ماه رمضان است كه مسلم به سوى كوفه مى رود... او راه مكّه تا كوفه را مدّت بيست روز طى مى كند و روز پنجم شوّال به كوفه مى رسد. مردم كوفه به استقبال مسلم آمده و گروه گروه با او بيعت مى كنند. آيا مى دانيد چند نفر با مسلم بيعت كرده اند؟ هجده هزار نفر، چه شرايطى از اين بهتر! صبح روز دهم ذى القعده، مسلم قلم در دست مى گيرد. او در اين سى و پنج روز به بررسى اوضاع كوفه پرداخته است و شرايط را براى حضور امام مناسب مى بيند. مسلم مى داند كه امام حسين(ع)، در مكّه منتظر رسيدن نامه اوست و بايد نتيجه بررسى اوضاع كوفه را به امام خبر بدهد. پس نتيجه بررسى هاى يك ماهه خود را گزارش مى دهد و اين نامه را براى امام مى نويسد: "هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند. هنگامى كه نامه من به دست شما رسيد، هر چه زودتر به سوى كوفه بشتابيد". مسلم، اين نامه را به يكى از ياران خود مى دهد و از او مى خواهد كه هر چه سريع تر اين نامه مهمّ را به امام برساند. فرستاده مسلم با شتاب به سوى مكّه مى تازد تا نامه را به موقع به امام برساند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
پشت ترک موتورش بودم رسیدیم به یک چهار راه خلوت پشت چراغ قرمز ایستاد !! بهش گفتم: امید چرا نمیری..؟! ماشین که اطرافت نیست؟ بهم گفت: رد کردن چراغ قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانینِ راهنمایی رانندگی خلاف شرعه پس اگر رد بشم گناهه داداش. من شب تو اشک چشمم کم میشه :)) ♥️ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💢 نگاهی گذرا به زندگی یک پلیس 🔹شهید سید اسداله جعفری دهم بهمن ۱۳۶۴ در روستای بزمه شهرستان فریدن از توابع استان اصفهان متولد می شود. 🔹او فرزند هشتم خانواده بود. پدر و برادران بزرگش همگی به شغل کشاورزی و دامداری مشغول بودند و او هم همین شغل شریف را در پیش گرفت.وی در سال ۸۶ با دخترعموی خـود ازدواج کرده و حاصل این ازدواج دختـری از تبار سادات به نام یاسمن می شود. 🔹شهید جعفری در سال ۸۹ به استخدام نیروی انتظامی درآمده و در کسوت پلیس یگان امداد اصفـهان مشغول خدمت گردید تا اینکه در یکم بهمن ۹۳ حین تعقیب و گریز با یکدستگاه خودروی متواری به درجه رفیع شهادت نائل می گردد. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... وارد پاساژ شدیم و بی تأمل و دیدن مغازه های جور وا جور پوشاک و یا اسباب بازی ، سوار بر پله های برقی به طبقه دوم رفتیم .رادوین ، رادین را به اتاق بازی مخصوص کودکان برد و در حالی که رادین مرتب می گفت: _ بابا ، من می خوام اون بازی موتوری رو سوار بشم . تنها در جواب رادین گفت : _ فعال برو اینجا با اسباب بازی های اینجا بازی کن ، یه چند دقیقه من و مامانت باهم حرف بزنیم ، بعد میام دنبالت می برمت موتور بازی خوبه ؟ تا شب همه اسباببازیهای اینجا رو میبرمت بازی کنی ، چطوره ؟ رادین با خوشحالی این بار فریاد زد: _ آخ جون جون تا شب بازی می کنم؟ فقط نگاهشان کردم . رادوین اگر اراده میکرد بهترین پدر دنیا بود . اما چه بد که فقط وقتی میخواست عصبانیت هایش را جبران کند ، بهترین پدر دنیا می شد و این حسرتی بود که نمیخواستم در دل رادین بماند. رادوین به سمت من برگشت . فوری نگاهم را از او گرفتم . نمیدانم چرا هنوز جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتم ، اما او بی توجه به این فرار من ، دستم را گرفت و انگشتان داغ دستش جای خالی بین انگشتان دستم را پر کرد . دنبالش می رفتم . از میان مغازه های رنگارنگ پوشاک ، اسباب بازی ، لوازم آرایش ، تا اینکه به یک مغازه بستنی فروشی داخل پاساژ رفتیم . محیط دلباز و قشنگی داشت . انواع گلدان های بزرگ و کوچک را در محوطه ی بسته پاساژ ، مثل باغی چیده بود و در بین این گلدان های بزرگ و کوچک ، صندلیهای مخصوص سرو بستنی گذاشته شده بود . پشت یکی از میزهای چوبی بستنی فروشی نشستیم . با اینکه رادوین مقابلم نشسته بود و نگاه با جذبه ی چشمانش را به صورتم دوخته بود ، اما من داشتم از این نگاه فرار میکردم که صدایش را شنیدم: _تقصیر تو بود دیگه ... من نمی خواستم بزنم توی صورت رادین ... اما تو رو اعصابمی . جوابی ندادم . همچنان نگاهم را از بین میله های فلزی حفاظ طبقه دوم ، به پایین ، به محوطه ی بزرگ ورودی پاساژ و مردمی که در رفت و آمد بودند ، دوخته بودم . اما رادوین باز با لجبازی گفت : _االن واسه چی باز الل شدی؟ ... یه چیزی بگو دیگه .... میزنم به سیم آخرا. نمیتونستم حرف بزنم . این غده ی بزرگ شده توی گلویم نمیگذاشت . مدام اون صحنه ضرب دست سیلی رادوین توی صورت رادین ، جلوی چشمام می آمد . به زحمت فقط برای اینکه رادوین باز عصبانی نشود ، چند کلمه گفتم : _حالم خوب نیست. اما این بار این جمله برای آرام شدن رادوین ، کافی نبود . محکم مشتی روی میز کوبید که نگاهم را سمت خودش جلب کرد . خشم در چشمانش باز داشت به اوج می رسید ، که پرسید : _چته فقط بلدی اعصابم را به هم بریزی ؟ بعدم بگی ، حالم خوب نیست حالم خوب نیست ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
شبتون بخیر التماس دعا 🏴🌟✨🌙🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای مهربانِ من ! تو کجایی که این دلم مجنونِ روی توست که پیدا کند تو را ای یوسفِ عزیز ! چو یعقوب ، صبح و شام چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... با هر زور و ضربی که بود ، سعی کردم بغضم را فرو بخورم ، میدونستم که اگر شاید یک قطره اشک از چشمانم ببارد ، رادوین عصبی تر میشود . به زحمت گفتم : _بزار حرف نزنم فعلا ...حالم خوب نیست . اَه بلندی گفت و از پشت میز برخاست . من هم چیزی نگفتم . شاید بهتر بود تنها باشم .حالا تکلیف خودم را لااقل با این بغض توی گلویم روشن میکردم اما نمیشد . این شلوغی پاساژ ، در میان این همه چشم ، جای گریستن نبود و من فریادها داشتم شاید . رادوین رفت و من تنها شاید یک قطره اشک ریختم و از ، تمام ترس اینکه باز برگردد و بپرسد " چرا گریه کردی " بغض ها و فریادهایم را در سینه خفه کردم تا باز غدهای سرطانی شود برای نابود کردم. اما همان، یک قطره اشک چقدر می توانست آرامم کند . کاش رادوین به من اجازه میداد که بگریم و خودم را از این همه غصه و درد نشسته در گلویم که داشت فریاد میکشید ، خلاص کنم . رادوین با دو ظرف بستنی برگشت . یک ظرف را جلوی من گذاشت و با همان جدیت گفت : _یکم از این بخور ... حالت خوب میشه . تنها چیزی که از گلوی من پایین نمی رفت و انگار میخواست خفه ام کند شاید همان بستنی سردی بود که راه گلویم را کامل می بست . تنها قاشق بستنی را درون ظرف فرو بردم و در مقابل نگاه مُصر راودین که دست از سرم بر نمی داشت ، مجبور شدم یک قاشق کوچک از آن بستنی بچشم . طعم خوبی داشت . شیرین بود اما نه به کام من . و باز صدای رادوین در اعتراض به من بلند شد : _خب یه چیزی بخور دیگه . به سختی توانستم یک جمله بگویم: _ الان حالم خیلی بده ... نمیتونم. و باز با عصبانیت از پشت میز برخاست و به من توپید: _فقط بلدی زهرمارم کنی. و رفت . کاش سمت رادین میرفت . کاش اونقدر این بچه را در این پاساژ پر از بازی های رنگارنگ می چرخاند ، تا همه اتفاقات امروز را فراموش کند . هیچ دلم نمی خواست خاطره ای از امروز ، در ذهن رادین باقی بماند . برای همین هم شاید این کار را کرد و ما را به اینجا آورد. من روی همان نیمکت نشستم و به بستنی های آب شده ای که روی میز باقی می مانده بود و هیچ کدام خورده نشد ، خیره شدم . شاید ساعت ها گذشت . اصلا زمان برایم مهم نبود تا بلاخره رادوین برگشت ..با رادین بود. صدای خنده رادین را که شنیدم از ذوق اشک توی چشمانم نشست . جوری خودش را به من رساند و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و با خوشحالی زیر گوشم گفت : _ مامان ، بابا منو برد تمام بازی های اینجا را سوار شدم . که از شدت خوشحالی ، ذوق کردم. _اینم جایزه بردم .... ببین. یک خرس کوچک که جایزه یکی از بازیها بود را به من نشان داد . لبم را محکم گزیدم تا جلوی اشکانم را بگیرم و نگاهم سمت رادوین رفت که باز با اخمی زیر لب زمزمه کرد " دیگه الان واسه چی داری گریه می کنی ؟! " 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... می دانستم که طاقت دیدن اشک هایم را ندارد وگرنه خوب می دانست که باید گریه کنم تا آرام شوم . اما انگار نمیخواست جلوی نگاهش گریه کنم ، چون باز بهم می ریخت و شاید عذاب وجدان و پشیمانی اش دو برابر میشد. شام همان جا ماندیم . در یکی از فست فودی های پاساژ که به کودکانی که از آن فست فودی خرید میکردند ، بادکنک های رنگی میداد. رادوین غذا سفارش داد . یک پیتزا ، سیب زمینی سرخ کرده ، قارچ سوخاری ، ساالد با مخلفات ویژه ، اما چه زمان بدی را انتخاب کرده بود برای این همه غذا ، چون اصلا اشتها به خوردن نداشتم . دلم میخواست زودتر به خانه برگردیم ، رادین بخوابد ، تا ساعت ها این هق هق های مانده در گلویم را جایی دورتر از رادوین خالی کنم. وقتی به هیچ کدام از مخلفات ، آن پیتزای پر رنگ و لعاب ، قارچ سوخاری یا حتی سیب زمینی سرخ کرده یا حتی سالاد ، لب نزدم ، رادوین آنقدر عصبی شد که دیگر حتی با من حرف هم نزند. قهر کرده بود . به خانه برگشتیم و خسته بودیم. اونهمه بازی که هم زمان گرفت و هم نیرو ، رادین را چنان خسته کرد که زودتر از همه خوابید. زودتر از آنچه فکرش را میکردم . اما من بیدار بودم . سمت اتاقم رفتم. لباس عوض کردم و بی حوصله ، چادر و مانتوام را روی زمین انداختم. یک تاپ و شلوارک پوشیدم و خواستم از اتاق خواب بیرون بروم که رادوین جلوی در ظاهر شد. دو دستش را به چارچوب در گرفت و پرسید: _ کجا ؟ از نگاه چشمان پر جذبه اش فرار کردم و گفتم : _بزار امشب پیش رادین بخوابم ... شاید شب بترسه و بیدار بشه . _ لازم نیست ...خوابیده ... بیدارم نمیشه ، تو هم همین جا بخواب . کاش اجازه می داد که از اتاق بیرون بروم و جایی دورتر از اتاق خواب ، جایی که صدایم را رادوین نمی شنید ، راحت گریه میکردم . اما جدیت رادوین نمی گذاشت که خلاف نظرش رفتار کنم. مجبور شدم باز به اتاق برگردم . کلافه بودم . نه می خواستم روی تخت دراز بکشم ، نه اصال نمی خواستم بخوابم . رادوین لباسش را که عوض کرد باز نگاهش بهانه گیر شد : _چرا دراز نمیکشی پس ؟ مجبور شدم روی تخت دراز بکشم. خودش هم آمد و به کمر روی تخت دراز کشید و در حالی که نگاهش به سقف اتاق بود ، گفت: _ تو اخلاق گند منو میشناسی ... تو میدونی من رو چی حساسم ... تو میدونی چجوری سگ آدم میشم ... پس واسه چی از من دلخور میشی؟ .... هنوز نمیدونی همه این حساسیت و عصبانیت ها ، همه این داد و بیداد ها ، میتونه با یه اشک تو ، ناراحتی تو ، دلخوری تو ، دو برابر بشه . و چرخید روی دست راستش و درست روبروی من ، خیره به من ، ادامه داد: _خوب لامصب ... چی میشه یه تیکه پیتزا میخوردی ! چی میشد یه قاشق از اون بستنی رو میخوردی ! چرا هی میخوای با من لج بازی کنی ؟ چرا میخواهی حرصم بدی ؟ اصلا نمی توانستم اون لحظه حرف بزنم . انگار مغزم هم از کار افتاده بود. تنها حرفی که به ذهنم رسید، این بود که بدون تفسیر و توضیح بیشتر ، بگویم: _رادوین تو خوبی ، میدونم ... میدونم وقتی عصبانی میشی ، بعدش آروم میشی ، میخوای جبران کنی ... خوبم جبران می کنی ... اما امروز من اصلا نتونستم اون لحظه رو که جلوی چشمام رو گرفته بود ، از ذهنم دور کنم ... همون لحظه ای که تو رادین رو زدی ...این اولین بار بود که میزدیش . عصبی بود . شایدم عصبی شد و با لحن حق به جانبی گفت : _خوب من پدرشم ، چه اشکالی داره یه وقتایی از من کتک بخوره . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💖🦋🌹 عاقبت روزی ذبیح ذوالفقارت می شوم یا شکارم می کنی یا خود شکارت می شوم افضل الاوقات من وقت به یادت بودن است لحظه ای که واقعا دلْ بی قرارت می شوم   بی پناه افتاده ام٬ آیا پناهم می دهی؟ مُستَجیر دست های مُستَجارت می شوم واقعا شرمنده ام با نامه ی آلوده ام موجب این غصه های بی شمارت می شوم بین نوکرها به این آواره هم جا می دهی؟ بین نوکرها نوکره ایل و تبارت می شوم مبتلای تو شدن اصلا نمی آید به من با دعای مادرت زهرا دچارت می شوم با ضمانت نامه از شاه خراسان، اربعین راهی کرب و بلا بهر زیارت می شوم هر ستونی می روم یاد رقیه می کنم روضه خوان عمه ی ناقه سوارت می شوم محمد جواد شیرازی 💖🌹🦋 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
، او مدافع مظلومان بـود و هـیچ ستمی را تاب نمی‌آورد. جواد شاید بی‌آن‌که خـود بـداند بـه‌خوبی‌ داشـت‌ مـی‌آموخت که چگونه بـاید در بـرابر .... شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>