eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ افسوس می‌خورم که غایبم از انتظار تو شرمنده بی سلام رد شده‌ام از کنار تو پر سوخت سینه سوخت به دنبال نور تو باور نمی‌کنم که رد شده‌ام از مدار تو @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ برگه را ازم گرفت و من شروع به نواختن کردم. برایم سخت بود که مقابلش بنوازم. تا به آن روز فقط و فقط جلوی دو نفر نواخته بودم. اولیش تیام بود و دومیش مادر سارا. که یک نوازنده ی ماهر بود و من را به شاگردی پذیرفته بود. و حالا برای اولین بار جلوی یک شخص ثالث می نواختم. دست از سیم های گیتار کشیدم و به چهره ی جهانبخش دقیق شدم. کاملا راضی به نظر می رسید و این را از لبخندی که به چهره نشانده بود می شد فهمید. _ عالی بود خانم...راستی من چرا اسمتون رو نپرسیدم؟ _ شاید به خاطر این بوده که فکر نمی کردین پذیرفته بشم...من بردباری هستم. _حالا الان مطمئن هستین که پذیرفته شدین؟ _پذیرفته نشدم؟ _خانم بردباری سال چندم هستین؟ _ سال دوم...رشتمم که قبلا گفتم. هردو خنده ای کردیم و او گفت: عالی بود. راستش من فکر می کردم که برای گروه نیازی نباشه که بیشتر از دو نفر گیتاریست بیاریم. یکیش خودم بودم و دیگری هم یکی از پسرای سال دوم رشته ی مهندسی شیمی. که با این نواختن شما تصمیمم عوض شد. سه نفر خیلی بهتر از دو نفره. گیتار را بهش برگرداندم و گفتم: راستش را بخواهید چون این نت را قبلا خیلی اجرایش کردم روش مهارت داشتم. وگرنه من دوسال بیشتر نیست که گیتار دستم گرفتم. لبخندی چاشنی صورتش کرد و گفت: مهم اینه که شما پذیرفته شدید. فقط اگه میشه شمارتون رو برای ما بگذارین تا هماهنگی ها رو انجام بدیم. خودکار را از دستش گرفتم و روی دفتری که مقابلم گذاشته بود شماره ام را یادداشت کردم. نگاهی انداخت و گفت: پس همشهری هستیم. متوجه منظورش نشدم و همانطور خیره نگاهش کردم. گفت: منظورم 0912 بود. تازه فهمیدم که چقدر خنگ هستم. با صدای رسایی گفتم : « آهااااان» !( آخ که اگه مامان اینجا بود... می گفت آهان و کوفت.. آهان و زهر مار. باز گفتی آهان؟) خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم به نیشخندش توجهی نکنم. _ خب اگه با من دیگه کاری نیست من برم؟ _ نه دیگه. لطف کردید. بعدا باهاتون بقیه ی هماهنگی ها رو می کنم. از جهانبخش خداحافظی کردم و به محوطه ی دانشگاه رفتم. نگاهی به ساعتم انداختم. یک ربع به پایان کلاس مانده بود. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🦋🌹💖 آقای ما! بیا که پرنده‌ها در سلام صبحگاه خود تو را می‌خوانند و گل‌ها به امید نوازشت رخ می‌نمایانند! بیا که دست‌های ناتوان ما در آرزوی یاوری تو مولا، شب و روز از گونه هامان قطرات شبنم را بر می‌چیند و لطافت باران را به جاده‌های عشق می‌پاشد، بلکه گلستانی بسازد از گل‌های ناز و اطلسی که فرش راهت باشد و خاک قدمت! بیا که زمین تشنه‌ی محبت و سلام توست و زمان در نقطه‌ی انتظار ایستاده است…. 🦋🌹💖 @shohada_vamahdawiat
🌻🌷💐 ☀️💫 ‍ "امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست" حاج اسماعیل دولابی میفرماید : ظاهــرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم.ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، بایداز پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائـب نشده است. ما گم و غائب شده ایم. مصباح الهُدی ص ۳۱۹ ‌ از حضرت فاطمه روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند: امام همچون کعبه است که (مردم)باید به سویش روند،نه آن که (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید. بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج 🌻🌷💐 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سكوتى پر معنا، بر لشكر عمرسعد حكم فرماست. تو مى توانى ترديد را در چهره آنها بخوانى. درست است كه عمرسعد توانسته بود با نيرنگ و فريب اين جماعت را با خود به كربلا بياورد، امّا اكنون وجدان اينها بيدار شده است. ناگهان صدايى از عقب لشكر توجّه همه را به خود جلب مى كند: "من نزد حسين مى روم و اگر بخواهى او را مى كشم". او كيست كه چنين با گستاخى سخن مى گويد؟ اسم او كثير است. نزديك مى آيد. عمرسعد با ديدن كثير، خيلى خوشحال مى شود. او به امام حسين(ع) نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرفداران يزيد بوده است. عمرسعد به او مى گويد: "اى كثير! پيش حسين برو و پيام مرا به او برسان". كثير، حركت مى كند و به سوى امام حسين(ع) مى آيد. ياران امام حسين(ع) ( كه تعدادشان به صد نفر هم نمى رسد )، كاملاً آماده و مسلّح ايستاده اند. آنها گرداگرد امام حسين(ع) را گرفته اند و آماده اند تا جان خود را فداى امام كنند. كثير، نزديك خيمه ها مى شود و فرياد مى زند: "با حسين گفتوگويى دارم". ناگهان ابوثُمامه كه يكى از ياران باوفاى امام است او را مى شناسد و به دوستان خود مى گويد: "من او را مى شناسم، مواظب باشيد، او بدترين مرد روى زمين است". ابوثمامه جلو مى آيد و به او مى گويد: ــ اين جا چه مى خواهى؟ ــ من فرستاده عمرسعد هستم و مأموريّت دارم تا پيامى را به حسين برسانم. ــ اشكالى ندارد، تو مى توانى نزد امام بروى، امّا بايد شمشيرت را به من بدهى. ــ به خدا قسم هرگز اين كار را نمى كنم. ــ پس با هم خدمت امام مى رويم. ولى من دستم را روى شمشير تو مى گيرم. ــ هرگز، هرگز نمى گذارم چنين كارى بكنى. ــ پس پيام خود را به من بگو تا من به امام بگويم و برايت جواب بياورم. ــ نه، من خودم بايد پيام را برسانم. اين جاست كه ابوثمامه به ياران امام اشاره مى كند و آنها راه را بر كثيرمى بندند و او مجبور مى شود به سوى عمرسعد بازگردد. تاريخ به زيركى ابوثمامه آفرين مى گويد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
‌‌🌷مهدی شناسی ۲۷۴🌷 🌹 ﺍَﻟﺘَّﺎﻣِّﯿﻦَ ﻓِﯽ ﻣَﺤَﺒَّﺔِ ﺍﻟﻠﻪ🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ♦️ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﻋﻄﺮ،ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺗﺎﺑﺪ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﺪﻫﯽ ﭘﺲ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ. ﺳﺮ ﺭﯾﺰ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.ﯾﮏ ﺍﺳﺘﺨﺮﯼ ﭘﺮ و ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺪﻫﯽ ﭘﺲ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ. ♦️ﺍمام مهدی علیه السلام ﺳﺮﺷﺎﺭند ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ و ﻋﺸﻖ ﺣﻖ.پس ﻫﯿﭻ ﻋﺸق و ﻋﻼ‌ﻗﻪ‌ و ﺗﻌﻠﻘﯽ ﺭﺍ بر نمی تابند. ♦️مانند دیگر ائمه عليهم السلام ﺗﺎﻡّ ﻭ ﺗﻤﺎمند ﺩﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ.ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯽ‌ بینند و ﻫﻢ ﺳﺎﻗﯽ.ﺍﯾشان ﻋﺸﻖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ به خواست ﺍﻭ هست که ﺑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ♦️ﻋﺸﻖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮد امامان ﺭﺍ پر کرد و از طرفی ﺩﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺪﺍ سنگ تمام گذاشتند.ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻧﺜﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ. 🌹ﺍَﻟﻤُﺨﻠِﺼِﯿﻦَ ﻓِﯽ ﺗَﻮﺣِﯿﺪِ ﺍﻟﻠﻪِ🌹 🍃 ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﺎﻟﺼﺶ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﺎﻟﺼﺶ ﻣﻔﯿﺪ و ﻣﻮﺛﺮ ﺍﺳﺖ.ﺁﺏ و ﻋﺴﻞ و ﮔﻼ‌ﺏ و شیر ﻫﻢ ﺧﺎﻟﺼﺶ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ. 🍃 ﺧﺪﺍ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ است.ﺧﺎﻟﺼﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺭﺩ. ﺧﺎﻟﺼﺶ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺗﻮﺣﯿﺪ ﺍﺳﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﯾﮑﺘﺎ ﭘﺮﺳﺘﯽ. ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﻮﺛﺮ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﻭ ﺑﺲ. ﺑﮕﻮﯾﯽ "ﻻ‌ ﻣـُﺆْﺛِّﺮَ ﻓِﻲ ﺍﻟْﻮُﺟُﻮﺩِ ﺇﻻ‌َّ ﺍﻟﻠَّﻪُ" یعنی ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﮔﺬﺍﺭ ﺍﺳت. 🍃امام زمان علیه السلام با تمام وجود به این حقیقت رسیدند که هر چه هست،اوست.ایشان در یکتاپرستی خالص خالصند... 💐☘🌷💐☘🌷💐☘🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🎗 🤹‍♀️ سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و پلک هایم را بستم . دلم برای مادرم چقدر تنگ شده بود. برای پدرم هم همین طور. کمتر از یک هفته بود که دیده بودمشان ولی دلم هوایشان را کرده بود... _ کجایی؟ نیستی؟ چشم هایم را باز کردم و به سارا و امین نگاهی انداختم.ساعتم را نگاه کردم. 10 دقیقه به پایان کلاس مانده بود. _ چی شد زود آزادتون کرد؟ امین_ دید کلاس بی تو صفایی نداره بی خیالمون شد و گفت یک ربع زودتر برین. تو بخیلی؟ _ نه... به من چه اصلا؟! سارا _ پایه هستین ناهار بریم بیرون؟ _ نه دسته ایم... سارا_ نمکدون. دیشب دوباره تو خیار شور خوابیدی؟ امین_ خانمم شما دوباره ضرب المثل رو خراب کردی؟ سارا_ آقایی شما دوباره حرف زدی؟ خنده ای از ضایع شدن امین کردم و گفتم: بی خیال. دعوا نکنین. من قرار دارم. باید جایی برم. بهتون خوش بگذره. امین_ چی چیو خوش بگذره. حالا مگه قراره که ناهار بریم بیرون؟.....راستی تو با کی قرار داری؟ _ شما مفتشی؟ سارا_ نه یه چیزی تو مایه های آقای فضوله.... _ سارا جان مادرت این نامزدتو بردار ببر که اصلا حوصله اش رو ندارما. بعد از کلی کل کل از امین و سارا خدا حافظی کردم و از دانشگاه خارج شدم. خوبی روز های سه شنبه همین بود. یک کلاس بیشتر نداشتیم. به قول سارا روز های سه شنبه یعنی روز های پیاده کردن جیب در رستوران های شهر. هر سه شنبه همین بود. اگر من هم همراهشان می شدم که سه نفری...در غیر این صورت دونفری می رفتند و دلی از عذا در می آوردند. از ماشین پیاده شدم و به تابلوی بیمارستان خیره شدم. به سمت بخشی که در آن بستری بودم به راه افتادم. از چند پرستار سراغ اتاق دکتر نیکخواه را گرفتم تا اتاقش را پیدا کردم. ضربه ای به در زدم و بعد از کسب اجازه وارد شدم.حواسش به برگه های توی دستش بود. _سلام آقای دکتر... سرش را بلند کرد و نگاهی بهم انداخت و گفت: سلام...بفرمایید؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: دکتر من یکی از بیماران قدیمتون هستم. لبخندم را پاسخ داد و گفت: خوشحالم که سرپا می بینمتون... کمکی از دست من بر میاد؟ _ می تونم بشینم؟ تازه به خود آمد و از پشت میزش با احترام بلند شد و به سمت مبل های درون اتاق آمد و گفت: البته دخترم...ببخشید اصلا حواسم نبود. رو به روی هم نشستیم. نفسی تازه کردم و گفتم: دکتر راستش مهر تاییدی می خوام برای افکارم. چشم هایش را تنگ کرد و گفت: میشه واضح حرف بزنی؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون فاطمی🌃 عشقتون حســـــــ♥️ـــینے دمتون مادرے نفستون حیدرے✨ آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫 یا عݪی مدد...✋🏻 حلال کنیداگه خستتون کردیم🤲🏻 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ مهــدے جــانم(عج) گناه من! دنیایی می سازد؛ بدون تو... شرمنده ام.... @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ من باران بردباری بیمار دوسال پیش شما هستم. به خاطر اتفاقی که برایم افتاده بود به کما رفته بودم و شما پزشک معالجم بودید. در مدتی که توی کما بودم در جریان تمام اتفاقات اطرافم بودم. ولی بعد از اینکه بهوش اومدم هیچ چیز به خاطر نیاوردم تا دیروز. دیروز شعری رو که توی اون دوران شنیده بودم رو از زبون شخصی شنیدم که باعث شد همه چیز به یادم بیاد. حالا میخوام ببینم این امکان داره یا نه. هرچند که بعضی چیز ها از دیروز تا به الان بهم ثابت کرده که راست بوده. ولی راستش... دکتر به مبل تکیه داد و گفت: ولی راستش باز هم شک داری....آره؟ سرم را به نشانه ی تایید حرفش تکان دادم. _ ببین باران خانم این یه موضوع کاملا اثبات شده اس. و هیچ دلیلی نداره که بهش شک کنی. حالا چی شده که اومدی سراغ من؟ _ شاید باورتون نشه. ولی نمی دونم. شاید اصلش برای دیدن شما به این بیمارستان نیامده باشم. ولی دوست داشتم که بعد از دوسال ببینمتون. _ شخص دیگه ای هم توی این بیمارستان هست که تو بخوای ببینیش؟ _بله... _ و اون شخص کیه؟ _ دختری به اسم شقایق... برایش ماجرای شقایق را تعریف کردم و اون هم در کمال آرامش به حرف هایم گوش کرد. وقتی حرف هایم به پایان رسید از جایش بلند شد و گفت: پس منتظر چی هستی؟ بلند شو بریم. _شما هم میاین؟ _ اشکالی داره؟ لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم. _ از این طرف. بخش بچه های سرطانی رو عوض کردن. دنبالش به راه افتادم . به محض ورود به بخش در میان بچه ها با چشم دنبال شقایق می گشتم. دوست داشتم که هنوز هم آنجا باشد. دکتر با یکی از پرستار های بخش شروع به صحبت کرد و همان توصیفاتی را که من از شقایق برایش گفته بودم را برای پرستار بازگو کرد. پرستار کمی تامل کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت: راستش دکتر من هرچی فکر می کنم همچین بچه ای به ذهنم نمیرسه...من خیلی وقت نیست که به اینجا منتقل شدم. ولی اینجا ما یه سری آلبوم داریم. از همه ی بچه های سرطانی که توی این بخش میان و میرن توش عکس داریم. بهتره به اون یه نگاهی بندازین. دکتر نگاهی به من انداخت و گفت: البته... برو بیار! پرستار که منتظر همین حرف بود به سمت اتاق سرپرستاری رفت و بعد از مدتی با دو آلبوم باز گشت. هر دو را مقابل من قرار داد و گفت: این ها آلبوم بچه های این بخشه.البته فقط مخصوص این دو سال رو آوردم... آلبوم را ورق می زدم و به بچه هایی نگاه می کردم که هر کدام شاید هزار و یک آرزو داشتند ولی فرصت برای رسیدن به آن ها را نداشتند. آلبوم اول تمام شد ولی عکسی از شقایق نبود. سراغ آلبوم دوم رفتم. دکتر هنوز همانطور خونسرد نگاهم می کرد. تازه چشم از صفحه ی سوم گرفته بودم که در وسط صفحه ی چهارم عکسش توجهم را جلب کرد. لباس یاسی رنگی به تن داشت و عروسکش را در آغوش گرفته بود. عروسکی که موهایش قیچی شده بود. دوباره آن صحنه ها جلوی چشمانم جان گرفت. دستم را روی عکس گذاشتم و به دکتر اشاره کردم. به سختی می توانستم نفس بکشم. دکتر که حالتم را به خوبی درک کرده بود برایم لیوان آبی را پر کرد و به دستم داد. عکس را نگاه کرد و به پرستار نشان داد. پرستار به چهره ی شقایق دقیق شد و گفت: بله... تازه به یاد آوردم که منظور شما کیه...! رو به دکتر کرد و با صدای آرومی گفت: از اقوامشه؟ دکتر سری تکان داد و حرفش را رد کرد... پرستار که دختر نسبتا جوانی بود نفسی کشید و گفت: راستش...چطور بگم؟! همون اوایل که من اومده بودم ...فوت کرد...سرطان خون داشت دکتر. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
چه تنگ است معبرها، برای کسی که شما راهنمایش نباشید. در میدان مین نَفس گم شده‌ایم , دستمان را بگیرید رهایمان نکنید. 🌷 @shohada_vamahdawiat
‌🌷مهدی شناسی ۲۷۵🌷 🌹والمظهرین لامر الله و نهیه🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 🌿اگر بخواهی در حیاط خانه ﺳﺒﺰﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ، ﺑﺬﺭﻫﺎ با ﻫﻢ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﺭﯾﺤﺎﻥ و ﭘﯿﺎﺯﭼﻪ و ﻧﻌﻨﺎﻉ و ﺗﺮﺏ و ﮔﺸﻨﯿﺰ و ﺟﻌﻔﺮﯼ ﺍﺳﺖ. ﻫﺮ كدام ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﯾﮏ ﻃﻌم و ﯾﮏ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﯾﮏ ﺁﺛﺎﺭ و ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮ ﻭ ﺷﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﺩ. 🌿ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﺒﺰ و ﺷﮑﻔﺘﻪ و ﺷﮑﻮﻓﺎ و ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﯾﮏ ﻋﻮﺍﻣﻠﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﯾﮏ ﻣﻮﺍﻧﻌﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺷﻨﺪ. 🌿ﻋﻮﺍﻣﻞ، ﺧﺎﮎ و ﺁﺏ و ﮐﻮﺩ ﻭ ﻧﻮﺭ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺳﺖ. ﻣﻮﺍﻧﻊ،ﺁﺏ ﺷﻮﺭ،ﺧﺎﮎ ﺷﻮﺭﻩ ﺯﺍﺭ ﮐﻮﺩ ﻗﻮﯼ ﮐﻪ محصول را ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ،ﺳﺎﯾﻪ‌ﯼ ﺳﻨﮕﯿن هستند. ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺍﻧﻊ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ.ﺍﮔﺮ ﻋﻮﺍﻣﻞ ﺑﺎﺷﺪ و ﻣﻮﺍﻧﻊ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺷﮑﻔﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. ﺑﺎﻻ‌ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ.ﺑﺎ ﻃﻌﻢ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﻭ ﺧﻮﺍﺻﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ. 🌿 ﻣﺎ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﺑﺬﺭ ﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﯿﻢ.ﻫﺮ ﮐﺪﺍمﻣﺎﻥ ﯾﮏ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﯼ ﺩﺍﺭﯾﻢ.ﻫﺮ ﮐﺪﺍمماﻥ ﯾﮏ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ و ﻭﯾﮋﮔﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ.ﻫﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ.ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﯿﻢ و ﺷﮑﻔﺘﻪ و ﺷﮑﻮﻓﺎ ﺷﻮﯾﻢ،ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﻋﻮﺍﻣﻠﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﯾﮏ ﻣﻮﺍﻧﻌﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﺪ. 🌿 ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﻋﻮﺍﻣﻞ ﻭ ﻣﻮﺍﻧﻊ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﮔﻔﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﮑﻦ،ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ کﻦ. ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ‌ﯼ ﮐﻠﯽ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﺭﯾﺰ و ﺟﺰﺋﯽ و ﻣﺼﺪﺍﻗﯽ ﻧﺸﺪﻩ.ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺭﺍ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﺍﻣﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺭﯾﺰ ﻭ ﺟﺰﺋﯽ ﻭ ﻣﺼﺪﺍﻗﯽ به ما نشان داده و ظاهر کنند. 🔵اگر از من بپرسند که ﺑﺬﺭ ﮔﺸﻨﯿﺰ ﮐﺠﺎﯾﺶ ﺭﯾﺸﻪ و ﺳﺎﻗﻪ و ﺑﺮﮒ ﺍﺳﺖ؟ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ! ﺑﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ. ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺬﺭ آن ها را ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ و ﺷﮑﻔﺘﻪ و ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🔵 ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺩﺭ ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖ‌ﻫﺎ ﻓﺸﺮﺩﻩ و ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽ‌ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ و ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺣﻮﻟﻪ! در مورد ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ.ﺁﺏ ﺟﻮﺵ فقط ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ،چیزی را ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🔵 ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺣﮑﺎﻡ ﺍﻟﻬﯽ ﺭﺍ ﻣﺜﻼ‌ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﺪ.حج ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻩ؟! ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ. ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺁﯾﻪ؟اهل بیت ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﯾات مربوط به حج ﺩﺭ ﺁﻭﺭدند.ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﺬﺭ ﺁﻥ ﺭﯾﺸﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﺎﻗﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🔵 ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾند امام ﭼﻪ ﮐﺎﺭﻩ است؟ ﭼﻪ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺍیشان ﺩﺍﺭﯾﻢ؟امام ﺍﻭﺍﻣﺮ ﻭ ﻧﻮاهی ﺍﻟﻬﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ و ﻇﻬﻮﺭ ﻣﯽ‌ﺑﺨﺸﺪ. یعنی ﺍﺯ ﭘﺲ ﭘﺮﺩﻩ‌ﯼ ﻏﯿﺒﺖ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ می آورد. 🕊☘💐🕊☘💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
*🔰 خاطرات شهدا | سنگر خاطره* *🌟همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد.* *یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند.* *📍یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد.* @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
عمرسعد به اين فكر است كه چه كسى را نزد امام حسين(ع) بفرستد. اطرافيان به طرف حُزِيْمه اشاره مى كنند. حُزِيْمه، روبروى عمرسعد مى ايستد. عمرسعد به او مى گويد: "تو بايد نزد حسين بروى و پيام مرا به او برسانى". حُزِيْمه حركت مى كند و به سوى خيمه امام حسين(ع) مى آيد. نمى دانم چه مى شود كه امام به ياران خود دستور مى دهد تا مانع آمدن او به خيمه اش نشوند. او مى آيد و در مقابل امام حسين(ع) قرار مى گيرد. تا چشم حُزِيْمه به چشم امام مى افتد طوفانى در وجودش برپا مى شود. زانوهاى حُزِيْمه مى لرزد و اشك در چشمش حلقه مى زند. اكنون لحظه دلباختگى است. او گمشده خود را پيدا كرده است. او در مقابل امام، بر روى خاك مى افتد... اى حسين! تو با دل ها چه مى كنى. اين نگاه چه بود كه مرا اين گونه بى قرار تو كرد؟ امام خم مى شود و شانه هاى حُزِيْمه را مى فشارد. بازوى او را مى گيرد تا برخيزد. او اكنون در آغوش امام زمان خويش است. گريه به او امان نمى دهد. آيا مرا مى بخشى؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم. امام لبخندى بر لب دارد و حُزِيْمه با همين لبخند همه چيز را مى فهمد. آرى! امام او را قبول كرده است. لشكر كوفه منتظر حُزِيْمه است، امّا او مى رود و در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و با صداى بلند مى گويد: "كيست كه بهشت را رها كند و به جهنّم راضى شود؟ حسين()بهشت گمشده من است". در لشكر كوفه غوغايى به پا مى شود. به عمرسعد خبر مى رسد كه حُزِيْمه حسينى شده و نبايد ديگر منتظر آمدن او باشد. خوشا به حال تو! اى حُزِيْمه كه با يك نگاه چنين سعادتمند شدى. تو كه لحظه اى قبل در صف دشمنان امام بودى، چگونه شد كه يك باره حسينى شدى؟ تو براى همه آن پنج هزار نفرى كه در مقابل امام حسين(ع) ايستاده اند، حجّت را تمام كردى و آنها نزد خدا هيچ بهانه اى نخواهند داشت. زيرا آنها هم مى توانستند راه حق را انتخاب كنند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
الا که راز خدایی، خدا کند که بیایی تو نور غیب نمایی، خدا کند که بیایی . شب فراق تو جانا خدا کند به سرآید سرآید و تو برآیی، خدا کند که بیایی . دمی که بی تو سر آید خدا کند که نیاید الا که هستی مایی، خدا کند که بیایی ترا به حضرت زهرا، بیا ز غیبت کبری دگر بس است جدایی، خدا کند که بیایی @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕗ساعت به وقت عاشقی🕗 🕊صلوات خاصه امام رضا(ع): اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.💞🕊💞 @delneveshte_hadis110
🎗 🤹‍♀️ بغضی به گلویم چنگ زد. اشکی از گوشه ی چشمم چکید... ! شاید گریه کردنم بی دلیل بود... شاید اگر کسی اون لحظه می توانست بهم می گفت که مگر می شناختیش؟ مگر عزیزت بود؟ که چی که الان داری آبغوره می گیری؟ ولی تنها چیزی که من را اذیت می کرد سن کمش بود و حرف هایش... حرف هایی که بوی حسرت می داد. حسرت مادر داشتن...! اشک هایم را پاک کردم و از جایم بلند شدم. دکتر هم به تبعیت از من برخاست. از پرستار تشکر کردیم و از آن بخش خارج شدیم. _ خوبی؟ به دکتر نگاهی انداختم و با سر حرفش را تایید کردم و گفتم: امروز خیلی به شما زحمت دادم. شرمنده... _ یه سوال...؟ _ بفرمایید؟ _ حالا چرا دنبال تاییده هستی؟ یه سری اتفاقات افتاده و تو الان همه رو به یاد آوردی.مگه چیه؟ دنبال چی هستی؟ _ دکتر یه نفر توی این مدت که من توی کما بودم یه سری اعترافات پیشم کرده... اون اعترافاته که برام مهمه! برای اونا بود که دنبال تاییدیه هستم. _ اوه اوه... جنایی شد. اعتراف به چی؟ به قتل؟ به زور لبخندی زدم که فکر کنم بیشتر شبیه به دهن کجی بود و گفتم: نه دکتر...اعترافاتی که میشه زندگی یه دختر رو به یه سمت دیگه جریان بده. _ پس اعتراف به عشق بوده... _ یه جورایی! _ امیدوارم این اعترافاتو توی بیداری هم ازش بگیری. 20 دقیقه ای بود که منتظر بودم ولی ازش خبری نشده بود. مثل هر زمان دیگه که استرس داشتم لب پایینم می لرزید. داشتم پوست لبم را می کندم که گارسون برای بار دوم توی اون 20 دقیقه به سراغم آمد و پرسید: چیزی براتون بیارم خانم؟ سرم را بلند کردم و گفتم: آقای محترم من که به شما گفتم...منتظر کسی هستم. به ساعتم نگاهی انداختم. هرچند من 10 دقیقه زود تر آمده بودم ولی ساعت 2:10 بود و قرار ما ساعت 2 بود. ( اگه بخواد از الان اینجوری حرصم بده اصلا نمی خوام...چه دورم برداشتم... اصلا معلوم نی بپذیره یا نه...) . پوست لبم را آنچنان کندم که طعم شور خون را احساس کردم.دست بردم تا دستمالی بردارم که بالای سرم ظاهر شد. _ سلام... از جایم بلند شدم و جواب سلامش را دادم و اشاره به صندلی کردم تا بنشیند . _ اوه... خانم بردباری لبتون داره خون میاد! دوباره به یاد لبم افتادم. دستمالی برداشتم و لبم را پاک کردم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون فاطمی🌃 عشقتون حســـــــ♥️ـــینے دمتون مادرے نفستون حیدرے✨ آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫 یا عݪی مدد...✋🏻 حلال کنیداگه خستتون کردیم🤲🏻 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ یا رب چه شود زان گل نرگس خبر آید آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید شام سیه غیبت کبری به سر آید امید همه منتظران منتظر آید 💚 ➥ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ زیر چشمی نگاهی بهش انداختم. نگاه او هم به من بود.پلیور سرمه ای رنگی پوشیده بود با یک جین سرمه ای تیره. صورتی استخوانی با پوستی سبزه داشت . چشم هایی کشیده و مشکی.ابرو هایی پر که باعث جذابیت بیشترش می شد و موهایی مشکی! در جلوی سرش کمی از موهایش ریخته بود که اگر زیاد دقیق نمی شدی متوجه اش نمی شدی. در کل قیافه ی خوبی داشت و با دیدنش کاملا متوجه ی ایرانی و شرقی بودنش می شدی. همان لحظه گارسون به پای میز آمد. _ در خدمتم...چی میل دارید؟ کیان_ هرچی خانم میل دارند ... _ اما؟! _ شما بگید...من برام فرقی نمی کنه. سفارش دوتا قهوه با کیک شکالاتی دادم.راست نشستم و اون با گفتن « خب؟!» انتظارش را برای شنیدن نشان داد. سعی کرم لبخند بزنم و گفتم: راستش...آقای...راستی من فامیلیتون رو نمی دونم.؟ _ من دیبا هستم. هرچند که ترجیح میدم که شما همون کیان صدام کنین. بی پسوند و پیشوند. ( وای که اگه الهه تورو ببینه و فامیلیتو بفهمه. همینطوری دائما شیوا جون شیوا جون میکنه تو هم اضافه بشی...دیگه چه شود. از این به بعد دیبا جون دیبا جون میفته توی دهنش...بدبخت خودش هم میدونه چه فامیلی داغونی داره! سریع گفت همون کیان صدام کنین...) سعی کردم الهه و تمام مسخره بازی هایش را کنار بگذارم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آقا کیان برام یکم سخته که این موضوع رو باهاتون در میون بگذارم. ولی چون واقعا به کمکتون نیاز دارم باید این سختی رو تحمل کنم. راستش از شما... یعنی... _ راحت حرف بزنید...چرا انقدر به خودتون سختی میدید؟ می خواین اصلا نگاهتون نکنم؟ _ میشه؟( الانه که بگه این دیگه چه آدم پر روییه) لبخندی زد و سرش را به زیر انداخت. خودم هم به جعبه ی دستمال کاغذی خیره شدم و گفتم: راستش شما باید نقش خواستگار من رو بازی کنید. سریع به جانبش برگشتم ولی اون هیچ تکانی نخورده بود و هنوز منتظر بقیه ی حرف های من بود. همین کارش باعث شد که محکم تر باشم و راحت بتوانم برایش حرف بزنم. از خودم گفتم...از خانوادم... از تیام و از عشقم به اون. از 7 روز در کما بودنم گفتم...از اعتراف تیام گفتم.از سوده و نامزدیشان گفتم و گفتم. لحظه ای به خودم آمدم که یک برگ دستمال را به سمتم گرفته بود. بی اختیار دستم به سمت صورتم رفت. خیس بود و خودم نفهمیده بودم کی به گریه افتاده بودم..! ازش تشکر کردم و صورتم را پاک کردم. به سمت میز کمی خم شد و گفت: بهتر نیست بریم؟ ( خاک بر سرت باران این همه حرف زدی حالا میگه بریم؟ این یعنی اینکه خانم مگه من بی کارم که نقش خواستگار تو رو بازی کنم؟ ... لابد کلی هم توی دلش بهم خندیده؟!... پسره ی بیشعور!) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
اندکی چشم‌هایَت را به من قرض می دهی؟ میخواهم ببینم دنیا را چگونه دیدی که از چشمت افتاد! @shohada_vamahdawiat