﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
تقصیر ماست غیبت طولانی شما
بغـض گلو گرفته پنهانـی شما
بر شوره زار معصیتم گریه می کنی
جانـم فدای دیده نورانـی شما
#شرمنده_ایم_مولا_جان😞
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌸ای آفتاب زهرا عَجّل علی ظهورک
تنهای شهر و صحرا، عجّل علی ظهورک
🌸گم گشته وجودی، هم غیب و هم شهودی
در دیده و دل ما، عجّل علی ظهورک
🌸بی تو غریب، قرآن، بی تو اسیر، عترت
بی تو علی است، تنها، عجّل علی ظهورک
🌸نه طاقتی نه صبری، تا چند پشت ابری؟
ای مهر عالم آرا عجّل علی ظهورک
🌸دنیا در انتظار است، خون قلب روزگار است
پا در رکاب بنما، عجّل علی ظهورک
🌸حیدر کند دعایت، زهرا زند صدایت
الغوث یابن زهرا! عجّل علی ظهورک
🌸زخمِ به خون نشسته، پیشانیِ شکسته
دارند با تو نجوا، عجّل علی ظهورک
🌸خون دو دیده گوید، دست بریده گوید
بر انتقام بازآ، عجّل علی ظهورک
🌸هم عمّه ها پریشان، هم جدّ توست عطشان
هم چشم ماست دریا، عجّل علی ظهورک
🌸بر "نوکرت" نگاهی، از لطف گاه گاهی
ای چشم حق تعالی! عجّل علی ظهورک
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۷۹🌷
🌹 ﻭَ ﺍﻟْﻘَﺎﺩَﺓِ ﺍﻟْﻬُﺪَﺍﺓ🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🍃ِ ﻓﺼﻞ ﮔﻞ ﮐﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻩﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺍﻓﺘﻨﺪ و ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻤﺼﺮ.ﭼﺮﺍ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮔﻞ.ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻨﺪﻩﯼ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﮔﻞﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﻃﺮﺍﻭﺕ و ﻟﻄﺎﻓﺖ و ﺭﺍﺋﺤﻪ ﻭ ﺟﻤﺎﻝ و ﺗﺠﻤﻊ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻼﺏ، ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ. ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻣﺜﻞ ﮔﻞﻫﺎﯼ ﻗﻤﺼﺮند.
🍃ﺍﻟﻘﺎﺩﺓ ﺟﻤﻊ ﺍﻟﻘﺎﺋﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺸﺎﻧﻨﺪﻩ است. ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺍﻟﻬﺪﺍﺕ ﺟﻤﻊ ﻫﺎﺩﯼ ﺍﺳﺖ. ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﺪﺍ. ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﮐﺸﺎﻧﺪ ﺑﻌﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﺑﺮﻭ.ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎﯼ ﺷﺮﯾﻔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ نمی کنند.
🌹ﻭَﺍﻟﺴّﺎﺩَﺓِ ﺍﻟْﻮُﻻﺓ🌹
🔶سادة ﺟﻤﻊ ﺳيد است. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﺮﯾﻒ و ﺷﺮﺍﻓﺖ ﻣﻨﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ اهل بيت عليهم السلام ﺭﺍ ﻭﺍﻟﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ. ﮔﻔﺘﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﻮﯾﺪ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﺪ، ﺷﻤﺎ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻨﯿﺪ چون ﺷﻤﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ.ﺷﻤﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ولی حاکمان ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ.ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﻟﯽ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺎﺷﺪ باید ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ.
🔶ممکن است کسی سید و بزرگ باشد ولی والی و فرمانروا نباشد.و یا اینکه ممکن است فرمانروا باشد ولی در میان مردم محترم و بزرگ نباشد.نادر شاه فرمانروا بود ولی میان مردم آقا و محترم نبود.امامان سید واقعی در عالمند که از آن ها جلیل تر و بزرگ تر پس از خدا وجود ندارد و هم در عین حال حاکم و فرمانروا هستند که از جانب خدا برگزیده شده اند...
💐❤️🌸💐❤️🌸💐❤️
#مهدی_شناسی
#قسمت_279
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیدوم
_ باران این چیزارو ول کن... باید ببینمت. همین امشب...خواهش می کنم.
بی اختیار از روی زمین بلند شدم و با صدایی که بلند تر از حد معمول بود گفتم: باشه باشه...گریه نکن. کجا وکی؟ همین الان خودمو می رسونم....فقط تو بگو.
آدرس را ازش گرفتم و گوشی را قطع کردم. تازه چشمم به کیان افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد
_ چی شده باران؟ چیزی شده؟
_ با سردرگمی سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...فقط سوده اصلا حالش خوب نیود. کیان من باید برم...بجنب برسونمت بعدشم برم پیش سوده.
_ خودمم باهات میام
_ اما سوده می گفت کار خصوصی ای باهام داره...
_ باشه..اصلا من تو ماشین میشینم. باور کن دلم شور می زنه. بذار بیام دیگه..
حوصله ی کل کل کردن نداشتم. پذیرفتم و هردو درکنار هم به سمت محل قرار با سوده راه افتادیم. جایی که سوده گفته بود یک هتل بزرگ بود. هردو از ماشین پیاده شدیم و به داخل هتل رفتیم. به محض ورودمون چشمم به سوده که بر روی یک مبل داخل لابی هتل نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود افتاد.
به کیان نشانش دادم و هردو به نزدیکیش رفتیم. سوده که چشمش به کیان افتاد لبش را گزید و به من خیره شد. کیان هم که عکس العمل سوده را دید گفت: باران من تو ماشین منتظرت میشم. هر موقع حرفاتون تموم شد میس بنداز روی گوشیم...خب؟
سرم را تکان دادم و بر روی مبلی مقابل سوده قرار گرفتم: علیک سلام..
سوده با بی حالی لبخندی زد و گفت: مثل اینکه تو کوچیک تریا...توقع داری من به تو سلام کنم؟
_ چی شده سوده؟
_ اول بگو چی می خوری بعد شروع کنم؟!
_ من برای خوردن نیومدم اینجا...
سوده دوتا قهوه سفارش داد و بعد از کشیدن نفس عمیقی گفت:
از روزی که دیدمش به دلم نشست...از همه نظر عالی بود. قیافه... تیپ...اخلاق ... وضع مالی... درس. هر چیزی که میتونه معیار یه دختر باشه. ولی بعد از مدتی این رفتارا و برخورداش بود که باعث شد دل بهش ببندم. این آقا بودنش بود که باعث می شد عاشقش بشم. با هم دوست بودیم. ولی نه دوستی عاشقانه... منو مثل بردیا می دید. مثل ترانه خواهرش می دید. و همین بود که آزارم می داد. شده بودم یه عضو ثابت گروهشون. ترانه و بردیا و من و تیام. نگاه بردیا رو خوب حس می کردم...نگاهش به ترانه تنها عاشقانه بود ولی نگاه تیام به من...شاید مثل نگاهش به خواهرش.
اشکی که از گوشه ی چشمش می چکید را زدود و ادامه داد: شده بود دغدغه ام که عاشقم بشه...ولی نشد. هیچ وقت نشد.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دقت و چندین مرتبه گوش دهید تا بفهمید جریان نفوذ را...
🇮🇷 #اتحادیه_عماریون
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهشصتنهم
هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود. شورشيان با شمشيرهاى برهنه خانه را در محاصره خود داشتند.
اما حضرت على(ع) به بنى هاشم دستور داد تا سه مشك آب بردارند و به سوى خانه عثمان حركت كنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند.
امام حسن(ع) و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ايستاده بودند كه تيراندازى شروع شد. در اين گيرودار امام حسن(ع) نيز مجروح شد، امّا سرانجام شورشيان به خانه عثمان حمله كردند و او را به قتل رساندند.
پس از مدّتى بنى اُميّه با بهانه كردن پيراهن خون آلود عثمان، حضرت على(ع) را به عنوان قاتل او معرّفى كردند. دستگاه تبليغاتى بنى اُميّه تلاش مى كردند تا مردم باور كنند كه حضرت على(ع) براى رسيدن به حكومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است.
امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زياد نيز، تشنگى عثمان را بهانه كرده تا آب را بر امام حسين(ع) ببندد.
عجب! تنها كسى كه به فكر تشنگى عثمان بود و براى او آب فرستاد حضرت على()بود. امام حسين(ع) و امام حسن(ع) براى بردن آب به خانه عثمان تلاش مى كردند، امّا امروز و بعد از گذشت بيست و شش سال اعتقاد مردم بر اين است كه اين بنى هاشم و امام حسين(ع) بودند كه آب را بر عثمان بستند؟! به راستى كه تاريخ را چقدر هدفمند تحريف مى كنند!
همسفرم! آيا تو هم با من موافقى كه اين تحريف تاريخ بيشتر از تشنگى، دل امام حسين(ع) را به درد آورده است.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍃🌷
﷽
#حجاب_و_عفاف
#چادر کہ بہ سر کردے❗️
باید خیلی چیز ها را ز سر برون کنی...
🌸 یادت نرود تو بہترین و #ارزشمند ترین خلقت خدایے❗️
✨ #ریحانہ ے زیباے #خدا...
سخنت
☘ رفتارت
ظاهرت
بیانگر بانو بودنت هست❗️
بانو بودن کم #مسئولیتی نیست...
#مسئولیتپذیر ڪہ باشے...
ڪار حساس تر مےشود❗️
اینجا دیگر تنہا بحث چادر نیست...
#علاقہ و احساست
دخترانگے هایت
#زیبایے هایت
🍃فقط و فقط میشود سهمِ #یڪ نفر...
ڪسے ڪہ حتے بہ #باد هم #حسادت میکند اگر ببیند #زلف هاے پاکت را پریشان کرده❗️
#تعهد داشته باش بہ این حسِ عاشقانہ...
متعہد بودن ڪار سختے نیست❗️
مطمئن باش طعم شیرین #خوشبختے را میچشے...
#امام_زمان
ازت راضی باشه بانو😍
با حجابت لبخند رو ساکن لبهای آقا کن
👇
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌾ای جدایی تو
بهترین بهانه ی گریستن
🌾بی تو،من به اوج
حسرتی نگفتنی رسیده ام...
#َشعر_مهدوی
#امام_زمان
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیسوم
دیگه نتوانست خودش را کنترل کند و به گریه افتاد. نمی فهمیدم جریان از چه قرار است. اگر تیام سوده را دوست نداشت پس چرا می خواست با او ازدواج کند؟ به آرامی دستانش را در دست گرفتم سعی کردم به آرامش دعوتش کنم.
بعد از اینکه کمی گذشت آرام شد و ادامه داد: تا اینکه رشت قبول شد. بردیا و تیام از منو ترانه جدا شدن خود به خود گروه از هم پاشیده شد...هنوز رابطه ام را با ترانه حفظ کرده بودم و هر از گاهی هم که تیام به تهران میومد خودم پیش قدم می شدم و همه دور هم جمع می شدیم. هنوز یک سال از رفتن تیام نگذشته بود که یه روز ترانه باهام تماس گرفت و با هزار و یکی اشک و آه گفت که پدرش می خواد با منشی اش که یه دختره که تنها دوسال از ترانه بزرگتره ازدواج کنه. و همین بود که شوک بدی به ترانه ایجاد کرده بود. ازش پرسیدم که تیام میدونه یا نه...اما اون گفت که خبر نداره و قصد داره با خبرش کنه...
از قضا وقتی ترانه با تیام تماس می گیره با همان اشک و گریه طوری موضوع رو برای تیام تعریف می کنه که تیام کاملا هول میشه و سریع به سمت تهران راه میفته. توی جاده بوده که تصادف وحشتناکی می کنه.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و با ناباوری گفتم: تصادف ؟
_ آره عزیزم...بعد از بهبودیش دوباره به رشت برگشت و همان کار های قبلی اش رو ادامه می داد. با این تفاوت که دیگه به آن خانه رفت آمد نمی کرد و بیشتر همان رشت می ماند. و باز هم این موضوع ها ادامه داشت تا اینکه تو رشت قبول شدی. تیام که حدود 11 ماه بود رنگ تهران رو ندیده بود و هر موقع هم دلش برای ترانه تنگ می شد او را به رشت می کشوند مجبور شد به تهران بیاد تا با پدر تو در مورد آمدن تو صحبت کنه... هنوز یادم نمیره چقدر به تو حسادت کردم وقتی فهمیدم که به خاطر تو حاضر شده که بالاخره طلسم بشکنه. بالاخره روزی رسید که بعد از ماه ها تیام پیشم اومد و از تو گفت...از این که تورو دوست داره گفت...از این که فکر می کنه که تو هم دوسش داری گفت. گفت و گفت و نفهمید چه آتشی به جون من میزنه...ولی گفت که نمی تونه بهت برسه و ازم خواست که با هم نامزد کنیم ...البته یه نامزدی سوری. و تنها من و خودش بدونیم که این نامزدی سوریه... نمی فهمیدم چرا داره این کارارو می کنه. برای همین هم حاضر نشدم که بپذیرم. انقدر اومد و رفت تا بالاخره گفت...اون تصادفی که کرده بوده باعث شده بود که اون برای همیشه قید پدر شدن رو بزنه.و تنها کسانی که خبر داشتن ترانه و بردیا بودن. برای همین هم از تو گذشت. عاشقت بود ولی حاضر نبود باهات ازدواج کنه. پذیرفتم که نقش نامزدش رو بازی کنم. نگاه تنفر آمیزی بهت داشتم چون حس می کردم می تونستی با این موضوع کنار بیای و این کارو نکردی و تیام رو از این عشق محروم کردی. تا اینکه بعد از مدتی فهمیدم تو هم گناهی نداشتی...چون این تیام بوده که موضوع رو با تو در میون نمیذاشته...
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
گفتم که بیقرار تو باشم ولی نشد
تنهادر انتظار تو باشم ولی نشد
گفتم به دل که جلب رضایت کندنکرد
گفتم که جان نثارتو باشم ولی نشد
گفتم دعا کنم که بیایی ببینمت
مانند مهزیار تو باشم ولی نشد
#نوای_دلتنگی💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیچهارم
دائما توی گوشش می خوندم که باید به تو بگه و اونوقت تو آگاهانه تصمیم بگیری ولی او قبول نمی کرد. تنها جواب اون هم این بود که با من ازدواج می کنه و هردو برای همیشه می ریم به کشور مورد علاقه ی من. در اونجا هم اگر من خواستم ازدواج کنم و اگر هم نخواستم می تونیم در کنار هم مثل دو دوست و هم خونه زندگی کنیم.
وقتی می پرسیدم پس چرا منو وارد زندگیت کردی می گفت چون از علاقه ی باران به خودم مطمئنم و می دونم اگه تو نبودی اون هم صبر می کرد تا من به دنبالش برم. تا اینکه پای کیان وارد زندگی تو شد. شب روز خرد شدنش رو می دیدم و دم نمی زدم. همش دنبال این بودم که بالاخره صبرش تموم بشه و همه چیو بهت بگه ...اما تیام صبور تر از اونی بود که من فکر می کردم. آخر هم این من بودم که زیر قولم زدم و تصمیم گرفتم با تو صحبت کنم....باران من همه چیو به ترانه گفتم. ترانه هر چند به بردیا حرفی نزده ولی کاری کرده که امشب تو بتونی راحت با تیام حرف بزنی. باران من می دونم که تو تیام و دوست داری. ازت خواهش می کنم که بری و باهاش حرف بزنی...
من که هنوز از بهت و ناباوری خارج نشده بودم بی اختیار گفتم: یعنی تیام منو دوست داره؟
سوده حین اینکه اشک می ریخت پشت هم سر تکان داد و گفت: آره به خدا...به جون مامانم دوستت داره. به جان خودش که خیلی دوسش دارم دوستت داره.
نفسی کشیدم و اشک هایم را آزاد کردم. سوده که حالم را درک کرده بود تنها در سکوت نظاره گرم بود و هم پای من اشک می ریخت... بعد از مدتی که به سختی گذشت از جا بلند شدم و کیفم را برداشتم و از سوده خداحافظی کردم. بعد از اینکه از در خارج شدم کیان را دیدم که به در تکیه داده بود و خیره به در هتل بود. به محض اینکه من را دید به سمتم آمد و خیره به چشمان قرمز و پف کرده ام گفت: چی شد؟ چی گفت؟
سوار ماشین شدم و تمام طول راه را از تیام و حرفای سوده گفتم. تسلطی روی اشک هایم نداشتم و حین صحبت اشک می ریختم. بعد از اینکه جلوی خانه رسیدیم قفل فرمان را زد و از ماشین پیاده شد. در سمت من را هم باز کرد و کمک کرد تا از ماشین پیاده شوم. سرش را که بلند کرد با چشمان قرمزش مواجه شدم. کیفم را به دستم داد و با صدای لرزانی گفت: مواظب خودت باش.... خیلی مواظب خودت باش باران خانم. شمارمو که داری... هر وقت اراده کنی پیشتم. هر کمکی ازم بخوای نه بهت نمی گم...
اشکش از گوشه ی چشمش چکید و به روی گونه اش ریخت.ادامه داد:
امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم... و از کنارم گذشت. به رفتنش خیره شدم و هق هقم کوچه را پر کرد.
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
یادموںباشه یک روزجوونایی،
ازچشمای خوشگلشونگذشتن…
تا امـرۅز مـــا ،
چشمامونغرقخـداباشه👌
نه غرقگناه …
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههفتاد
خورشيد بىوقفه مى تابد. هوا بسيار گرم شده و صحراى كربلا، غرق تشنگى است.
كودكان از سوز تشنگى بى تابى مى كنند و رخساره آنها، دل هر بيننده اى را مى سوزاند.
ابن حُصين هَمْدانى، نزد امام مى آيد و مى گويد: "مولاى من! اجازه دهيد بروم و با عمرسعد سخن بگويم. شايد بتوانم او را راضى كنم تا آب را آزاد كند".
امام با نظر او موافقت مى كند و او به سوى لشكر كوفه مى رود و به آنها مى گويد: "من مى خواهم با فرمانده شما سخن بگويم".
او را به خيمه عمرسعد مى برند و او وارد خيمه مى شود، امّا سلام نمى كند. عمرسعد از اين رفتار او ناراحت مى شود و به او مى گويد: "چرا به من سلام نكردى، مگر مرا مسلمان نمى دانى؟".
ابن حُصين هَمْدانى در جواب مى گويد: "اگر تو خودت را مسلمان مى دانى چرا آب فرات را بر خاندان پيامبر بسته اى؟ آيا درست است كه حيوانات اين صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پيامبر لب تشنه باشند؟ در كدام مذهب است كه آب را بر كودكان ببندند؟"
عمرسعد سر خود را پايين مى اندازد و مى گويد: "مى دانم كه تشنه گذاردن خاندان پيامبر، حرام است، امّا چه كنم ابن زياد به من اين دستور را داده است. باور كن كه من در شرايط سختى قرار گرفته ام و خودم هم نمى دانم چه كنم؟ آيا بايد حكومت رى را رها كنم. حكومتى كه در اشتياق آن مى سوزم. دلم اسير رى شده است. به خدا قسم نمى توانم از آن چشم بپوشم".
اين جاست كه ابن حُصين هَمْدانى باز مى گردد، در حالى كه مى داند سخن گفتن با عمرسعد كار بيهوده اى است. او چنان عاشق حكومت رى شده كه براى رسيدن به آن حاضر است به هر كارى دست بزند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج..........
🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
در حسرت و انتظار تو پیر شدیم
از غیبت و هجر تو زمینگیر شدیم
از یمن شماست رزق و هم روزی ما
ما بر سر سفرهات نمکگیر شدیم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتصدسیپنجم
کلید را به در انداختم و وارد شدم. اولین چیزی که داخل خانه توجهم را جلب کرد صدای گیتار بود که خانه را پر کرده بود. به پشت در ساختمان که رسیدم صدای خواندنش بلند شد : «سوده ی من...گل من» و پشت بندش که گفت: اَه...در نمیاد. چرا نمیشه....
در اتاق را که باز کردم به سمت در برگشت و من را دید. سریع گیتار رو به کناری پرت کرد و به سمتم آمد.
_ چی شده باران؟ چرا گریه می کنی؟ ... حرف بزن دختر.
اما تنها اشک بود که پاسخش را می داد. هر کاری می کردم نمی توانستم حرف بزنم. دوباره گفت: باران تو رو خدا...دلم داره از حلقم در میاد. دِ حرف بزن دیگه...تو مگه باکیان نبودی؟...کیان کاری کرده؟ ...دعواتون شده؟
_ تیام تو منو دوست داری؟ مگه نه؟
تیام نگاه سردی کرد و گفت: چی داری می گی تو؟ خوبی؟....این حرفا چیه...بیا بشین ببینم.
دستم را به ضرب کشیدم و آستینم که توسط او کشیده می شد را از دستش خارج کردم...: سوده همه چیو به من گفته.... تیام خیلی نامردی که بهم نگفتی. تیام تو که می دونستی من دوستت دارم ...آخه چرا بهم نگفتی؟ هان؟....فکر نکن حرف بزن...فکر نکن حرف بزن.
_ خب مهلت بده...هی فکر نکن فکر نکن می کنه واسه من. سوده خیلی بی جا کرده که اومده به تو حرف زده. هر چی شنیدی و از ذهنت بیرون کن. چون دیگه اون حس قبلی رو بهت ندارم. اون حس خیلی وقته که منو ترک کرده...
دوباره به گریه افتادم و گفتم: دروغ می گی. مثل همیشه داری دروغ میگی.
لیوان آبی پر کرد و به دستم داد و در سکوت خیره شد بهم....بعد از کمی سکوت به حرف آمدو گفت:
باران...من ...من دوستت داشتم. ولی باور کن ... به جان سوده قسم الان دیگه اون حس توی وجودم نیست.
_ یعنی چی؟ مگه میشه؟ تیام تو خودت به من گفتی که همیشه عاشقم بودی. خودت گفتی...
_ من...کی؟
_ یادت نیست؟ وقتی تو کما بودم. خودت گفتی دیه...یادته داد زدی؟ یادته دکتر و چند تا پرستار ریختن تو اتاق؟
تیام که معلوم بود باور نکرده است گفت: کی این حرفا رو به تو زده؟ تو این چیزا رو از کجا می دونی؟
_ کی می تونه بهم گفته باشه آخه؟ خودم دیدم...با همین گوشام شنیدم. نگو نبوده ...
_ پس تو صدامو می شنیدی؟
_ معلومه که می شنیدم. دکتر که بهت گفت من همه چیو می فهمم...
_ پس همه ی اعترافات منو شنیدی؟!
_ آره....همه رو
_ پس چرا هنوز اینجایی و داری این حرفا رو می زنی؟....تو که می دونی من ازت گذشتم...
با دهانی باز بهش خیره شدم و گفتم: چی؟ ازم گذشتی؟... یعنی چی؟
_ وقتی که روز آخر که توی کما بودی بالای سرت اومدم و داد و بیداد کردم و ازت خواستم که برگردی تو حالت بد شد....دکترا بالای سرت ریختن. خودمم توی راهرو به گریه افتادم و تنها تو رو از خدا خواستم....دائما داشتن به تو شوک می دادن ولی فایده ای نمی کرد. یهو چیزی به ذهنم رسید که تا اون موقع به ذهنم خطور هم نکرده بود. زیر لب از خدا خواستم که تو رو برگردونه...منم در مقابل از تو بگذرم. همان لحظه که عهدم رو با خدا بستم تو با آخرین شوکی که بهت وارد شد برگشتی.
_ اما این خود بی انصافیه....چون تو هیچ وقت با من حرف نزدی و نظر من رو نپرسیدی..
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ای باشهدا
بسم رب الشهدا 🌹
🎥 انسان با دیدن این چند ثانیه خنده، اشک میریزه!💔
یاد شهدا با صلوات🌸
🥀🥀🥀
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#حوادثفاطميه
#برگسوم
6 ـ تاكيد به ولايت: روز 25 ماه صفر، جمعه
بيمارى پيامبر سخت شده است، تب او بسيار شديدتر شده است، سمّ در بدن او اثر نموده و رنگ او زرد شده است.
او دلش مى خواهد تا آخرين سخنان خود را با مردم داشته باشد. او از اطرافيان خود مى خواهد تا هفت سطل آب از چاه بكشند. او دستور مى دهد تا اين آب ها را بر بدن او بريزند تا شايد از شدّت تب كم شود.
پيامبر به سوى مسجد مى شتابد.
مردم همه در مسجد جمع مى شوند...
پيامبر به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: "من به زودى به ديدار خداى خويش خواهم رفت... من دو چيز گرانبها را براى شما به يادگار مى گذارم. قرآن و خاندان خود را در نزد شما به يادگار مى گذارم... مبادا بعد از من از دين خدا برگرديد و به هوا و هوس خود عمل كنيد، على، برادر من، وارث من و جانشين من است.
7 ـ نشانه هاى امامت: روز 27 ماه صفر، يكشنبه
بنى هاشم به ديدار پيامبر آمده اند، پيامبر گاه بى هوش مى شود و گاه به هوش مى آيد.
پيامبر چشم خود را باز مى كند، به عبّاس، عموى خود مى گويد: "عمو جان، آيا حاضر هستى تا وصيّت هاى مرا انجام دهى و قرض هاى مرا ادا كنى؟".
عبّاس نگاهى به پيامبر مى كند و مى گويد: "من چگونه خواهم توانست از عهده اين كار مهم برآيم؟".
پيامبر بار ديگر سخن خود را تكرار مى كند و عبّاس همان جواب را مى دهد.
اكنون، پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى فرمايد: "اى على، آيا حاضر هستى تا به وصيّت هاى من عمل كنى و قرض هاى مرا پرداخت كنى".
على(ع) جواب مى دهد: "بله، پدر و مادرم فداى شما باد، من حاضر هستم تا به وصيّت هاى شما عمل كنم".
پيامبر از روى خوشحالى با صداى بلند مى گويد: "اى على، تو در دنيا و آخرت برادر من هستى، به راستى كه تو جانشين و وصىّ من مى باشى".
اكنون پيامبر بلال را مى طلبد و به او چنين مى گويد: "اى بلال، برو و شمشير ذوالفقار، زِره ، عمامه و پرچم مرا بياور".
بلال از اتاق بيرون مى رود و بعد از لحظاتى... پيامبر رو به على(ع)مى كند و مى گويد: "اى على، اين وسايل را از بلال تحويل بگير و به خانه خود ببر".
8 ـ عهدنامه اى آسمانى: روز 27 ماه صفر، يكشنبه
جبرئيل نازل مى شود، او به پيامبر چنين مى گويد: "اى محمّد! دستور بده تا همه از اتاق خارج شوند و فقط على(ع)بماند".
پيامبر از همه مى خواهد تا اتاق را ترك كنند. جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: "اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و مى گويد: "اين عهد نامه بايد به دست وصىّ و جانشين تو برسد"".
پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى گويد:
ــ اى على، آيا از اين عهد نامه كه خدا برايت فرستاده آگاه شدى؟ آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى.
ــ آرى، پدر و مادرم به فداى شما باد، من قول مى دهم به آن عمل كنم و خداوند هم مرا يارى خواهد نمود.
ــ على جان! در اين عهدنامه آمده است كه تو بايد دوستان خدا را دوست بدارى و با دشمنان خدا دشمن باشى، تو بايد بر سختى ها و بلاها صبر كنى، على جان! بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند، تو بايد در مقابل همه اينها صبر كنى!
ــ چشم اى رسول خدا، من در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم.
سپس على(ع) به سجده مى رود و در سجده با خداى خويش سخن مى گويد: "من قبول كردم و به آن راضى هستم".
●●●☆☆☆☆☆●●●
#حوادثفاطمیه
#مظلومیتفاطمهسلامالله
#نشرحداکثری
#صلواتیادتنره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌷🖤🌷
👇
@hedye110
#صلوات_خاصه_حضرت_زهرا_س
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ.
زهرا(س)شدی که نامعلی(ع)راعَلَمکنی
پنهان شدی که هر دوجهان را حرم کنی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#تلنگر
✍گاهی توی فراز و فرودهای زندگی، ممکنه
همه چیز رویِ سر تو خراب بشه، اونم وقتی
که مقصر نبودی . . اونجایی که مظلوم واقع
می شی؛ اما به «أحسنِ وجه» برخورد میکنی.
کوتاه می یای و نادیده می گیری تا خدا،
وکالتش رو بهموقع انجام بده. سرت رو
برای #شکر بالا بگیر، تو در ابتدای ماجرایِ
بزرگ شدنت قرار گرفتی . .
🍃🌱↷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat