eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ دیگه نتوانست خودش را کنترل کند و به گریه افتاد. نمی فهمیدم جریان از چه قرار است. اگر تیام سوده را دوست نداشت پس چرا می خواست با او ازدواج کند؟ به آرامی دستانش را در دست گرفتم سعی کردم به آرامش دعوتش کنم. بعد از اینکه کمی گذشت آرام شد و ادامه داد: تا اینکه رشت قبول شد. بردیا و تیام از منو ترانه جدا شدن خود به خود گروه از هم پاشیده شد...هنوز رابطه ام را با ترانه حفظ کرده بودم و هر از گاهی هم که تیام به تهران میومد خودم پیش قدم می شدم و همه دور هم جمع می شدیم. هنوز یک سال از رفتن تیام نگذشته بود که یه روز ترانه باهام تماس گرفت و با هزار و یکی اشک و آه گفت که پدرش می خواد با منشی اش که یه دختره که تنها دوسال از ترانه بزرگتره ازدواج کنه. و همین بود که شوک بدی به ترانه ایجاد کرده بود. ازش پرسیدم که تیام میدونه یا نه...اما اون گفت که خبر نداره و قصد داره با خبرش کنه... از قضا وقتی ترانه با تیام تماس می گیره با همان اشک و گریه طوری موضوع رو برای تیام تعریف می کنه که تیام کاملا هول میشه و سریع به سمت تهران راه میفته. توی جاده بوده که تصادف وحشتناکی می کنه. نتوانستم خودم را کنترل کنم و با ناباوری گفتم: تصادف ؟ _ آره عزیزم...بعد از بهبودیش دوباره به رشت برگشت و همان کار های قبلی اش رو ادامه می داد. با این تفاوت که دیگه به آن خانه رفت آمد نمی کرد و بیشتر همان رشت می ماند. و باز هم این موضوع ها ادامه داشت تا اینکه تو رشت قبول شدی. تیام که حدود 11 ماه بود رنگ تهران رو ندیده بود و هر موقع هم دلش برای ترانه تنگ می شد او را به رشت می کشوند مجبور شد به تهران بیاد تا با پدر تو در مورد آمدن تو صحبت کنه... هنوز یادم نمیره چقدر به تو حسادت کردم وقتی فهمیدم که به خاطر تو حاضر شده که بالاخره طلسم بشکنه. بالاخره روزی رسید که بعد از ماه ها تیام پیشم اومد و از تو گفت...از این که تورو دوست داره گفت...از این که فکر می کنه که تو هم دوسش داری گفت. گفت و گفت و نفهمید چه آتشی به جون من میزنه...ولی گفت که نمی تونه بهت برسه و ازم خواست که با هم نامزد کنیم ...البته یه نامزدی سوری. و تنها من و خودش بدونیم که این نامزدی سوریه... نمی فهمیدم چرا داره این کارارو می کنه. برای همین هم حاضر نشدم که بپذیرم. انقدر اومد و رفت تا بالاخره گفت...اون تصادفی که کرده بوده باعث شده بود که اون برای همیشه قید پدر شدن رو بزنه.و تنها کسانی که خبر داشتن ترانه و بردیا بودن. برای همین هم از تو گذشت. عاشقت بود ولی حاضر نبود باهات ازدواج کنه. پذیرفتم که نقش نامزدش رو بازی کنم. نگاه تنفر آمیزی بهت داشتم چون حس می کردم می تونستی با این موضوع کنار بیای و این کارو نکردی و تیام رو از این عشق محروم کردی. تا اینکه بعد از مدتی فهمیدم تو هم گناهی نداشتی...چون این تیام بوده که موضوع رو با تو در میون نمیذاشته... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
🍃🌴🌙خدایا امشب از تو میخواهم‌به عزیزانم آرامش عطا فرمایی ... 🍃🌴🌙 الهی به ما بیاموز در هرشرایطی‌بدانیم‌تو‌از‌همه‌ مهربانتری 🌹💖🌙✨🌟💖🌹
﷽❣ ❣﷽ گفتم که بیقرار تو باشم ولی نشد تنهادر انتظار تو باشم ولی نشد گفتم به دل که جلب رضایت کندنکرد گفتم که جان نثارتو باشم ولی نشد گفتم دعا کنم که بیایی ببینمت مانند مهزیار تو باشم ولی نشد 💔 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ دائما توی گوشش می خوندم که باید به تو بگه و اونوقت تو آگاهانه تصمیم بگیری ولی او قبول نمی کرد. تنها جواب اون هم این بود که با من ازدواج می کنه و هردو برای همیشه می ریم به کشور مورد علاقه ی من. در اونجا هم اگر من خواستم ازدواج کنم و اگر هم نخواستم می تونیم در کنار هم مثل دو دوست و هم خونه زندگی کنیم. وقتی می پرسیدم پس چرا منو وارد زندگیت کردی می گفت چون از علاقه ی باران به خودم مطمئنم و می دونم اگه تو نبودی اون هم صبر می کرد تا من به دنبالش برم. تا اینکه پای کیان وارد زندگی تو شد. شب روز خرد شدنش رو می دیدم و دم نمی زدم. همش دنبال این بودم که بالاخره صبرش تموم بشه و همه چیو بهت بگه ...اما تیام صبور تر از اونی بود که من فکر می کردم. آخر هم این من بودم که زیر قولم زدم و تصمیم گرفتم با تو صحبت کنم....باران من همه چیو به ترانه گفتم. ترانه هر چند به بردیا حرفی نزده ولی کاری کرده که امشب تو بتونی راحت با تیام حرف بزنی. باران من می دونم که تو تیام و دوست داری. ازت خواهش می کنم که بری و باهاش حرف بزنی... من که هنوز از بهت و ناباوری خارج نشده بودم بی اختیار گفتم: یعنی تیام منو دوست داره؟ سوده حین اینکه اشک می ریخت پشت هم سر تکان داد و گفت: آره به خدا...به جون مامانم دوستت داره. به جان خودش که خیلی دوسش دارم دوستت داره. نفسی کشیدم و اشک هایم را آزاد کردم. سوده که حالم را درک کرده بود تنها در سکوت نظاره گرم بود و هم پای من اشک می ریخت... بعد از مدتی که به سختی گذشت از جا بلند شدم و کیفم را برداشتم و از سوده خداحافظی کردم. بعد از اینکه از در خارج شدم کیان را دیدم که به در تکیه داده بود و خیره به در هتل بود. به محض اینکه من را دید به سمتم آمد و خیره به چشمان قرمز و پف کرده ام گفت: چی شد؟ چی گفت؟ سوار ماشین شدم و تمام طول راه را از تیام و حرفای سوده گفتم. تسلطی روی اشک هایم نداشتم و حین صحبت اشک می ریختم. بعد از اینکه جلوی خانه رسیدیم قفل فرمان را زد و از ماشین پیاده شد. در سمت من را هم باز کرد و کمک کرد تا از ماشین پیاده شوم. سرش را که بلند کرد با چشمان قرمزش مواجه شدم. کیفم را به دستم داد و با صدای لرزانی گفت: مواظب خودت باش.... خیلی مواظب خودت باش باران خانم. شمارمو که داری... هر وقت اراده کنی پیشتم. هر کمکی ازم بخوای نه بهت نمی گم... اشکش از گوشه ی چشمش چکید و به روی گونه اش ریخت.ادامه داد: امیدوارم خوشبخت بشی عزیزم... و از کنارم گذشت. به رفتنش خیره شدم و هق هقم کوچه را پر کرد. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
یادموں‌باشه یک روز‌جوونایی، از‌چشمای خوشگلشون‌گذشتن… تا‌ امـرۅز‌‌ مـــا ، چشمامون‌غرق‌خـدا‌باشه👌 نه غرق‌گناه … @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خورشيد بىوقفه مى تابد. هوا بسيار گرم شده و صحراى كربلا، غرق تشنگى است. كودكان از سوز تشنگى بى تابى مى كنند و رخساره آنها، دل هر بيننده اى را مى سوزاند. ابن حُصين هَمْدانى، نزد امام مى آيد و مى گويد: "مولاى من! اجازه دهيد بروم و با عمرسعد سخن بگويم. شايد بتوانم او را راضى كنم تا آب را آزاد كند". امام با نظر او موافقت مى كند و او به سوى لشكر كوفه مى رود و به آنها مى گويد: "من مى خواهم با فرمانده شما سخن بگويم". او را به خيمه عمرسعد مى برند و او وارد خيمه مى شود، امّا سلام نمى كند. عمرسعد از اين رفتار او ناراحت مى شود و به او مى گويد: "چرا به من سلام نكردى، مگر مرا مسلمان نمى دانى؟". ابن حُصين هَمْدانى در جواب مى گويد: "اگر تو خودت را مسلمان مى دانى چرا آب فرات را بر خاندان پيامبر بسته اى؟ آيا درست است كه حيوانات اين صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پيامبر لب تشنه باشند؟ در كدام مذهب است كه آب را بر كودكان ببندند؟" عمرسعد سر خود را پايين مى اندازد و مى گويد: "مى دانم كه تشنه گذاردن خاندان پيامبر، حرام است، امّا چه كنم ابن زياد به من اين دستور را داده است. باور كن كه من در شرايط سختى قرار گرفته ام و خودم هم نمى دانم چه كنم؟ آيا بايد حكومت رى را رها كنم. حكومتى كه در اشتياق آن مى سوزم. دلم اسير رى شده است. به خدا قسم نمى توانم از آن چشم بپوشم". اين جاست كه ابن حُصين هَمْدانى باز مى گردد، در حالى كه مى داند سخن گفتن با عمرسعد كار بيهوده اى است. او چنان عاشق حكومت رى شده كه براى رسيدن به آن حاضر است به هر كارى دست بزند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽❣ ❣﷽ در حسرت و انتظار تو پیر شدیم از غیبت و هجر تو زمینگیر شدیم از یمن شماست رزق و هم روزی ما ما بر سر سفره‌ات نمک‌گیر شدیم @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ کلید را به در انداختم و وارد شدم. اولین چیزی که داخل خانه توجهم را جلب کرد صدای گیتار بود که خانه را پر کرده بود. به پشت در ساختمان که رسیدم صدای خواندنش بلند شد : «سوده ی من...گل من» و پشت بندش که گفت: اَه...در نمیاد. چرا نمیشه.... در اتاق را که باز کردم به سمت در برگشت و من را دید. سریع گیتار رو به کناری پرت کرد و به سمتم آمد. _ چی شده باران؟ چرا گریه می کنی؟ ... حرف بزن دختر. اما تنها اشک بود که پاسخش را می داد. هر کاری می کردم نمی توانستم حرف بزنم. دوباره گفت: باران تو رو خدا...دلم داره از حلقم در میاد. دِ حرف بزن دیگه...تو مگه باکیان نبودی؟...کیان کاری کرده؟ ...دعواتون شده؟ _ تیام تو منو دوست داری؟ مگه نه؟ تیام نگاه سردی کرد و گفت: چی داری می گی تو؟ خوبی؟....این حرفا چیه...بیا بشین ببینم. دستم را به ضرب کشیدم و آستینم که توسط او کشیده می شد را از دستش خارج کردم...: سوده همه چیو به من گفته.... تیام خیلی نامردی که بهم نگفتی. تیام تو که می دونستی من دوستت دارم ...آخه چرا بهم نگفتی؟ هان؟....فکر نکن حرف بزن...فکر نکن حرف بزن. _ خب مهلت بده...هی فکر نکن فکر نکن می کنه واسه من. سوده خیلی بی جا کرده که اومده به تو حرف زده. هر چی شنیدی و از ذهنت بیرون کن. چون دیگه اون حس قبلی رو بهت ندارم. اون حس خیلی وقته که منو ترک کرده... دوباره به گریه افتادم و گفتم: دروغ می گی. مثل همیشه داری دروغ میگی. لیوان آبی پر کرد و به دستم داد و در سکوت خیره شد بهم....بعد از کمی سکوت به حرف آمدو گفت: باران...من ...من دوستت داشتم. ولی باور کن ... به جان سوده قسم الان دیگه اون حس توی وجودم نیست. _ یعنی چی؟ مگه میشه؟ تیام تو خودت به من گفتی که همیشه عاشقم بودی. خودت گفتی... _ من...کی؟ _ یادت نیست؟ وقتی تو کما بودم. خودت گفتی دیه...یادته داد زدی؟ یادته دکتر و چند تا پرستار ریختن تو اتاق؟ تیام که معلوم بود باور نکرده است گفت: کی این حرفا رو به تو زده؟ تو این چیزا رو از کجا می دونی؟ _ کی می تونه بهم گفته باشه آخه؟ خودم دیدم...با همین گوشام شنیدم. نگو نبوده ... _ پس تو صدامو می شنیدی؟ _ معلومه که می شنیدم. دکتر که بهت گفت من همه چیو می فهمم... _ پس همه ی اعترافات منو شنیدی؟! _ آره....همه رو _ پس چرا هنوز اینجایی و داری این حرفا رو می زنی؟....تو که می دونی من ازت گذشتم... با دهانی باز بهش خیره شدم و گفتم: چی؟ ازم گذشتی؟... یعنی چی؟ _ وقتی که روز آخر که توی کما بودی بالای سرت اومدم و داد و بیداد کردم و ازت خواستم که برگردی تو حالت بد شد....دکترا بالای سرت ریختن. خودمم توی راهرو به گریه افتادم و تنها تو رو از خدا خواستم....دائما داشتن به تو شوک می دادن ولی فایده ای نمی کرد. یهو چیزی به ذهنم رسید که تا اون موقع به ذهنم خطور هم نکرده بود. زیر لب از خدا خواستم که تو رو برگردونه...منم در مقابل از تو بگذرم. همان لحظه که عهدم رو با خدا بستم تو با آخرین شوکی که بهت وارد شد برگشتی. _ اما این خود بی انصافیه....چون تو هیچ وقت با من حرف نزدی و نظر من رو نپرسیدی.. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
ذکر روز پنجشنبه 🦋🌹💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ای باشهدا بسم رب الشهدا 🌹 🎥 انسان با دیدن این چند ثانیه خنده‌‌، اشک می‌ریزه!💔 یاد شهدا با صلوات🌸 🥀🥀🥀 @shohada_vamahdawiat
6 ـ تاكيد به ولايت: روز 25 ماه صفر، جمعه بيمارى پيامبر سخت شده است، تب او بسيار شديدتر شده است، سمّ در بدن او اثر نموده و رنگ او زرد شده است. او دلش مى خواهد تا آخرين سخنان خود را با مردم داشته باشد. او از اطرافيان خود مى خواهد تا هفت سطل آب از چاه بكشند. او دستور مى دهد تا اين آب ها را بر بدن او بريزند تا شايد از شدّت تب كم شود. پيامبر به سوى مسجد مى شتابد. مردم همه در مسجد جمع مى شوند... پيامبر به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: "من به زودى به ديدار خداى خويش خواهم رفت... من دو چيز گرانبها را براى شما به يادگار مى گذارم. قرآن و خاندان خود را در نزد شما به يادگار مى گذارم... مبادا بعد از من از دين خدا برگرديد و به هوا و هوس خود عمل كنيد، على، برادر من، وارث من و جانشين من است. 7 ـ نشانه هاى امامت: روز 27 ماه صفر، يكشنبه بنى هاشم به ديدار پيامبر آمده اند، پيامبر گاه بى هوش مى شود و گاه به هوش مى آيد. پيامبر چشم خود را باز مى كند، به عبّاس، عموى خود مى گويد: "عمو جان، آيا حاضر هستى تا وصيّت هاى مرا انجام دهى و قرض هاى مرا ادا كنى؟". عبّاس نگاهى به پيامبر مى كند و مى گويد: "من چگونه خواهم توانست از عهده اين كار مهم برآيم؟". پيامبر بار ديگر سخن خود را تكرار مى كند و عبّاس همان جواب را مى دهد. اكنون، پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى فرمايد: "اى على، آيا حاضر هستى تا به وصيّت هاى من عمل كنى و قرض هاى مرا پرداخت كنى". على(ع) جواب مى دهد: "بله، پدر و مادرم فداى شما باد، من حاضر هستم تا به وصيّت هاى شما عمل كنم". پيامبر از روى خوشحالى با صداى بلند مى گويد: "اى على، تو در دنيا و آخرت برادر من هستى، به راستى كه تو جانشين و وصىّ من مى باشى". اكنون پيامبر بلال را مى طلبد و به او چنين مى گويد: "اى بلال، برو و شمشير ذوالفقار، زِره ، عمامه و پرچم مرا بياور". بلال از اتاق بيرون مى رود و بعد از لحظاتى... پيامبر رو به على(ع)مى كند و مى گويد: "اى على، اين وسايل را از بلال تحويل بگير و به خانه خود ببر". 8 ـ عهدنامه اى آسمانى: روز 27 ماه صفر، يكشنبه جبرئيل نازل مى شود، او به پيامبر چنين مى گويد: "اى محمّد! دستور بده تا همه از اتاق خارج شوند و فقط على(ع)بماند". پيامبر از همه مى خواهد تا اتاق را ترك كنند. جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: "اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و مى گويد: "اين عهد نامه بايد به دست وصىّ و جانشين تو برسد"". پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى گويد: ــ اى على، آيا از اين عهد نامه كه خدا برايت فرستاده آگاه شدى؟ آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى. ــ آرى، پدر و مادرم به فداى شما باد، من قول مى دهم به آن عمل كنم و خداوند هم مرا يارى خواهد نمود. ــ على جان! در اين عهدنامه آمده است كه تو بايد دوستان خدا را دوست بدارى و با دشمنان خدا دشمن باشى، تو بايد بر سختى ها و بلاها صبر كنى، على جان! بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند، تو بايد در مقابل همه اينها صبر كنى! ــ چشم اى رسول خدا، من در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم. سپس على(ع) به سجده مى رود و در سجده با خداى خويش سخن مى گويد: "من قبول كردم و به آن راضى هستم". ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ. زهرا(س)شدی که نام‌علی(ع)راعَلَم‌کنی پنهان شدی که هر دوجهان را حرم کنی @shohada_vamahdawiat
✍گاهی توی فراز و فرودهای زندگی، ممکنه همه‌ چیز رویِ‌ سر تو خراب بشه، اونم وقتی که مقصر نبودی . . اونجایی که مظلوم واقع می‌ شی؛ اما به «أحسن‌ِ وجه» برخورد می‌کنی. کوتاه می‌ یای و نادیده می‌ گیری تا خدا، وکالتش رو به‌موقع انجام بده. سرت رو برای بالا بگیر، تو در ابتدای ماجرایِ بزرگ شدنت قرار گرفتی . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌱↷ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ چشم دیدار ندارم شده ام کورِ رو که رو نیست ولی تشنه‌دیدار توام آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی .. کاش یک روز ببینم که ز انصار توام @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ کلافه بودم و هر چند دقیقه یک بار به گوشی ام نگاهی می انداختم. دائما منتظر بودم که اس ام اسی از طرف کیان دریافت کنم ولی خبری ازش نبود. به همان حال بودم تا اینکه خوابم برد. توی خواب بودم ولی صدا هایی از اطرافم را می شنیدم. انگار همهمه ای در اطرافم بود و این موضوع باعث کلافگی ام می شد. به زور لای چشمانم را باز کردم و به ترانه که بالای سرم بود و اشک می ریخت نگاه کردم. انگار که اضطراب تمام وجودم را تسخیر کرده باشد از جا پریدم و به سمت ترانه رفتم. اما تنها واکنش ترانه در آغوش کشیدنم بود. _ ترانه چی شده؟؟؟....نصف عمرم کردی دختر. چی شده؟ _ باران...ساناز...ساناز رفت. با بهت به او که اشک می ریخت خیره شدم و ازش جواب خواستم. ولی تنها هق هقش بود که پاسخم را می داد. او را از خودم جدا کردم و به سمت بیرون شروع به دویدن کردم. بردیا هم روی یک مبل نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود. لباس مشکی ای که به تن داشت باعث شد ضربان قلبم بالا رود. به سمتش رفتم و مقابلش زانو زدم . _ بردیا...داداشی چی شده؟! ساناز چی شده. بردیا که حال نا مساعد مرا دیده بود حرفی نزد و تنها در آغوشم گرفت و بغض من شکست. ساناز رفته بود.... ولی چرا؟ هم بازی کودکی هایم رفته بود ولی واقعا چرا؟ ... احساس می کردم خواهرم را از دست دادم و بی خواهر شدم. اینکه چطور و چجوری به تهران رسیدیم را اصلا به یاد ندارم یا اینکه چطور لباس مشکی را بر تنم کرده اند. تنها چیزی که به یاد دارم لحظه ای بود که وارد کوچه ی دایی اینا شدیم. جیغ های زن دایی کل کوچه را برداشته بودو مو را بر تن سیخ می کرد. تیام و بردیا به سمت آرش و دایی رفتند و من هم به کمک ترانه به داخل خانه و به نزد مادرم و زن دایی رفتیم. هنوز نمی دانستم که موضوع از چه قرار هست و چرا یار قدیمیم به زیر خروار ها خاک میره. زن دایی که چشمش به من افتاد گریه اش بیشتر شد. در آغوشش گرفتم و هردو شروع به زجه زدن کردیم. _ دیدی باران... دیدی بچه ام ... گلم... همه ی زندگیم پر پر شد؟ دیدی باران درد می کشید و صداش در نمی اومد؟ دیدی باران ؟؟ دیگه کسی نیست که باهات بگه و بخنده... دیگه کسی نیست که صدای خنده اش توی این خونه بپیچه. دیدی درد داشته و به مادرش که کاش جای اون بود هم نگفت؟ شیما پشت زن دایی نشسته بود و در حینی که اشک می ریخت شانه های زن دایی را می مالید و سعی در آروم کردنش داشت. ولی او مادر بود... مادر بود و داغ دیده. مادر بود و دل شکسته....! پس چطور آروم بگیرد؟ احساس می کردم هر لحظه ممکنه سرم از شدت درد منفجر شود. هنوز زندایی می گفت و من اشک می ریختم. تا یک لحظه احساس کردم سرم به دوران افتاده است و دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم توی اتاق ساناز و روی تخت او بودم. هوا تاریک بود و صدایی هم از بیرون نمی امد. بالشتش را در آغوش گرفتم و بویش را در سینه ام حبس کردم.دوباره روی تخت دراز شدم و زانو هایم را در شکمم فرو بردم. دست چپم را به زیر بالشتم بردم که احساس کردم چیزی بر روی تخت قرار دارد. وقتی آن را خارج کردم همان دفتر سیندرلایی بود که هردو مثل هم و با هم چندین سال پیش خریده بودیم. دست بردم و چراغ خواب را روشن کردم و صفحه ی اول را باز کردم. خط خودم در آن خود نمایی می کرد: سلام به روی ماهت... به چشمون سیاهت... آجی امیدوارم قطار آروزهات روی ریل خوشبختی ات حرکت کنه... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مرزبان شهید 🔹شهیدمدافع وطن محسن عباسی از مرزبانان نیروی انتظامی سیزدهم شهریورماه 92 دردرگیری با قاچاقچیان مواد مخدر در پاسگاه مرزی دریایی چانخور به شهادت رسید. سرگرد محسن عباسی هنگام شهادت،مسئولیت فرماندهی پاسگاه ساحلی چانخور از توابع پایگاه دریابانی چابهار را بر عهده داشت.بعداز ظهر سیزدهم شهریورماه 92 که این شهید بزرگوار در راستای تامین نظم و امنیت سواحل جنوبی کشورمان در حال پایش حوزه استحفاظی بود با تعدادی از قاچاقچیان مسلح درگیر شد.وی در این درگیری از ناحیه کتف چپ مورد اصابت گلوله قرار گرفت که به علت شدت جراحات وارده پس از انتقال به بیمارستان چابهار،ندای حق را لبیک گفت و در جوار شهدای اسلام در سرای باقی به آرامش ابدی دست یافت. @shohada_vamahdawiat
باب الحرم _ شیخ هادی الیاسی.mp3
6.34M
|⇦•چشمی شبیه چشم تو .. و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها ویژۀ ایام فاطمیه _ حجت الاسلام شیخ هادی الیاسی •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● @shohada_vamahdawiat
9 ـ پدر به فداى دختر: شبِ 28 ماه صفر، شب دوشنبه حضرت فاطمه(س) همراه با حسن و حسين (عليهما السلام) وارد مى شوند، تا نگاه فاطمه(س) به پدر مى افتد و او را در آن حالت مى بيند اشكش جارى مى شود. پيامبر فاطمه(س)را نزد خود مى خواند و او را در آغوش مى گيرد و پيشانى او را مى بوسد و به او مى گويد: "پدرت به فدايت باد". فاطمه(س) طاقت نمى آورد و صداى گريه اش بلند مى شود. پيامبر او را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "به خدا قسم! خدا انتقام تو را از نامردان خواهد گرفت، دخترم! بدان كه خدا به غضب تو، غضبناك خواهد شد، واى بر كسانى كه در حقّ تو ستم روا دارند". 🖤🖤 روز دوشنبه، 28 صفر سال 11 هجرى قمرى 10 ـ وعده ديدار پيامبر، دخترش را نزد خود فرا مى خواند و با او سخن مى گويد. نمى دانم چه مى شود كه ناگهان لبخند بر صورت فاطمه(س) نقش مى بندد، نگاه كن، او چقدر خوشحال شده است! به راستى پيامبر چه سخنى به دخترش گفت كه او اين قدر خوشحال شد ؟ از فاطمه(س) مى پرسند كه پيامبر به شما چه گفت؟ او پاسخ مى دهد كه پيامبر به من چنين گفت: "دخترم، تو اوّلين كسى هستى كه به من ملحق مى شوى". 11 ـ اجازه ورود صدايى از بيرون خانه به گوش مى رسد: "السلامُ علَيكُم يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَةِ: سلام بر شما اى خاندان رسالت، آيا اجازه هست داخل شوم؟". فاطمه(س) برمى خيزد و به بيرون اتاق مى رود، مرد عربى را مى بيند كه با نهايت احترام، كنار درِ خانه ايستاده است. فاطمه(س) به او مى گويد: "خدا به تو خير دهد، تو به ديدار پيامبر آمده اى امّا حال پيامبر خوب نيست". فاطمهدر را مىس)بندد و به داخل اتاق مى رود. براى بار دوم و سوم صداى آن مرد عرب به گوش مى رسد، پيامبر رو به دخترش مى كند و مى گويد: "دخترم، آيا مى دانى او كيست؟ او عزرائيل است، او تا به حال براى ورود به هيچ خانه اى غير از اين خانه، اجازه نگرفته است". آنگاه پيامبر با صداى بلند مى گويد: "داخل شو". ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 🌷🖤🌷 👇           @hedye110
مقام امام صادق (ع) در مسجد سهله.mp3
5.06M
🎙 🔹 روایت فریاد زن مظلوم و کرامت امام صادق علیه السلام ◼️ لَعنَ اللهُ قَاتلِیکِ وَ ضَارِبیِکِ یا مُولاتِی یا فاطمَة الزهراء 📌برگرفته از جلسات «حریم قرب فاطمه» @shohada_vamahdawiat 🏴🏴🏴🏴