eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ زمانش می‌رسد ... جای غم و اندوه ها‌ داریم فقط لبخنــدها.... لبخنــدها ... لبخندها با تـو سلام موعود مهربانم ... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو دوازده ✨ریحانه با اطمینان گفت: هاشم؟ درباره او هرگز نباید این طور حرف بزنی. 🍁با شنیدن این حرف ریحانه، می خواستم بال دربیاورم. مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: شنیده ام هاشم با پیشنهاد ابوراجح، دو نفر از شیعیان را از سیاه چال نجات داده. فکر نمی کنید دارالحکومه این را فهمیده باشد؟ شاید قنواء دراین باره به حاکم یا وزیر حرفی زده باشد. فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است. ریحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت: چیزی که من می دانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را به اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند. حالا هر لحظه ممکن است بریزند و شمارا هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر، بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آنکه شما را به جای امنی رساندم، می روم و ته و توی قضیه را در می آورم. هر چه زودتر باید از این خانه دور شویم. مادر ریحانه گفت: ما به خانه کسی که نمی شناسیم نمی رویم. بگذار بیایند ما را هم دستگیر کنند. ریحانه گفت: تو بهتر است بروی و هر طور هست با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدم پدرم را به او خبر بدهی. شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم کاری کند. _فکر می کنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر شود خود را به خطر بیندازد؟ بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. نگاهی به دو طرف انداختم. از ماموران خبری نبود. از پناه کناره درگاه بیرون آمدم و قبل از آنکه مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را به داخل خانه هُل دادم. مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، که در آن بوته های گل و سبزیجات و چند نهال نخل بود، به زمین افتاد. وحشت زده برگشت و به من نگاه کرد. خودرا چهار دست و پا عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ریحانه و مادرش سلام کردم. مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: آه! شمایید هاشم؟ مرا ترساندید! ریحانه لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که آمدید! اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت: پدرم را دستگیر کرده اند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 شما صدای نابغه ایرانی دفاع مقدس 🌹 یعنی شهید حسن باقری رو می‌شنوید علت موفقیت ایران در بسیاری از عملیات‌ها فرماندهی این جوان نخبه و لاغر اندام بوده 🥇 حالا دلیل برتری رو از زبان خودش بشنوید 🌸 تاثیر مستقیم نماز بر موفقیت در زندگی 🌟 اگر موفق نیستید نمازتون رو بررسی کنید 📲 ثواب انتشار برای شما @shohada_vamahdawiat                      
4_5875506181367139501.mp3
12.06M
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ از دار دنیا ... دلی دارم بیقرار تـ❤️ـو؛ که وقفت نموده ام ... همه اش مال خودت سلام قـ❤️ـرار دلهای بی قرار .... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
مداحی_آنلاین_حل_مشکلات_با_هدیه_هزار.mp3
2.5M
♨️حل مشکلات با هدیه هزار صلوات به مادر امام زمان(عج) 👌 بسیار شنیدنی 🎙 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱رهبر انقلاب در منزل شهید رئیسی: آقای آل‌هاشم، آقای امیرعبداللهیان، پاسدار رئیس‌جمهور، استاندار و گروه پروازی هم به برکت شهید رئیسی اوج گرفتند ✏️ آن کسانی هم که با ایشان در این حادثه بودند، واقعاً کسانی بودند که موقعیّت مردمی داشتند، مثل آقای آل‌هاشم؛ آنها هم اوج گرفتند. آقای [امیر]عبداللّهیان، آن پاسدار ایشان، استاندار و آن گروه پروازی هم به برکت این مرد پرواز کردند، اینها هم اوج گرفتند، اینها هم در چشم مردم عزیز شدند، شیرین شدند. ☝ برشی از نماهنگ "خداوند ابراهیم را دوست داشت"؛ بیانات منتشرنشده رهبر انقلاب در منزل شهید رئیسی 📥 مشاهده نسخه کامل نماهنگ در سایت | آپارات @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صد و سیزده ✨در یک لحظه از شوق دیدن او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید می کرد، چنان متاثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم. 🍁از طرفی چنان عصبانی بودم که می خواستم مسرور را خفه کنم. حال خودم را نمی فهمیدم. با دیدن ریحانه چنان شوری به دلم افتاده بود که با بی هوشی فاصله چندانی نداشتم. از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم. ریحانه به اندازه کافی گرفتار و ناراحت بود. نباید کاری می کردم که به راز عشقم پی ببرد و به گرفتاری ها و ناراحتی هایش اضافه شود. درِ خانه را پشت سرم بستم و به طرف مسرور رفتم. مسرور از ترس، باز چند قدم خود را روی زمین به عقب کشید. لگدی به کمرش زدم و به موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم. با یک دست، کمرش و با دست دیگر، سرش را گرفت و ناله سر داد. ریحانه به من نزدیک شد و با چهره ای برافروخته گفت: اینجا چه خبر است؟ لطفا رهایش کنید. اگر به هر دلیل باعث دستگیری پدرم شده اید، نباید این بیچاره را سرزنش کنید. تاب نگاه کردن به چشمانش را نداشتم. با اخمی از روی دلخوری گفتم: باور می کنید چنین کاری کرده باشم؟ مسرور را مجبور کردم لبه ایوان بنشیند. _از مسرور بپرسید چطور از نجات یافتن حماد و پدرش از سیاه چال باخبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته. مسرور ساکت ماند. یقه اش را فشردم و زیر لب غریدم: جواب بده خائن! با لکنت گفت: وقتی در حمام صحبت می کردید، شنیدم. _شنیدی یا گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای چه به دارالحکومه رفته بودی؟ لرزش بدن مسرور را با دست هایم حس کردم. _من به دارالحکومه رفته بودم؟ برای چه؟ من با دارالحکومه چه کار دارم؟ _این را تو باید بگویی. از پنجره دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی. مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد و گفت: اشتباه می کند. می خواهد گناه دستگیر شدن ابوراجح را به گردن من بیندازد. ریحانه، پشت به درِ خانه، ایستاد و با ناباوری گفت: حرف بزن مسرور! مسرور نیم خیز شد و گفت: بد کردم دستگیر شدن پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟ مرا به آنجا راه نمی دهند. او را سر جایش نشاندم و گفتم: رشید، پسر وزیر، برای من توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار می تواند داشته باشد. رو به ریحانه و مادرش گفتم: من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم، اما قبل از آن باید توطئه و خیانت مسرور را برایتان بر ملا کنم. همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم، برای ریحانه و مادرش گفتم. _حالا جان من هم در خطر است. پدربزرگم می خواست مرا مخفیانه از حله خارج کند و به کوفه بفرستد. قبول نکردم. چرا؟ چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم است. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 🔸سردار شهید سید مهدی موسوی سرتیم حفاظت رئیس جمهور، تمام وجودش وقف خدمت بود 🎙 حجت الاسلام و المسلمین میرهاشم حسینی @shohada_vamahdawiat                      
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ به آن امید که آید ... عنایتی بنماید به چشم ما بنهد پا ... دعا کنیم بیاید سلام موعـ❤️ـود مهربانم .... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو چهارده ✨ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت: تو چقدر پست و نمک نشناسی! سگ های ولگرد حله بر تو و آن پدربزرگ گمراهت شرف دارند! خواست خدا بود که با پای خودت به اینجا بیایی و در چاهی که کنده ای گرفتار شوی. 🍁مادر ریحانه، میان گریه، فریاد زد: این خائن را از خانه ام بیندازید بیرون! ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت: نه، او را در سرداب همین خانه، زندانی می کنم. اگر گزندی به پدرم برسد، خودم او را می کشم. ریحانه به طرف درِ سرداب که زیر ایوان بود، رفت. چفت آن را و درِ کوچکش را باز کرد. مسرور را مجبور کردم برخیزد و به طرف سرداب برود. در همان حال، کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم. پس از درِ سرداب، پله هایی بود که به فضایی تاریک می رسید. مسرور مقاومت کرد و خودش را به دیواره چاه آب چسباند. ریحانه از میان توده هیزم گوشه حیاط، چوبی گره دار و چماق مانند را بیرون کشید و خشمگین و غرّان به طرف مسرور خیز برداشت. مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت. درِ سرداب را بستم و چفت آن را انداختم. ریحانه چوب را روی توده هیزم انداخت. باز اشک در چشمانش حلقه زده بود. _همه اش تقصیر پدربزرگم بود. او به این کارها مجبورم کرد. بعد هم وزیر گولم زد. باور کنید من ابوراجح را دوست دارم. مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را بگویم. این صدای مسرور بود. چهره اش را از پشت پنجره کوچک سرداب دیدیم. مادر ریحانه از من پرسید: حالا باید چه کنیم؟ _باید به جای امنی بروید. حیف که خانه ما امن نیست. وگرنه شما را به آنجا می بردم. یادم آمد که آنها امّ حباب را دیده اند. اگر به خانه ما می رفتند، با دیدن ام حباب، به راز من پی می بردند. ریحانه طوری که مسرور نشنود، گفت: فعلا چند روزی را به خانه صفوان می رویم. قلبم در هم فشرده شد. برایم معلوم شد که ریحانه به حماد فکر می کند و خانه آنها را ترجیح می دهد. ریحانه بلافاصله گفت: با نبودن صفوان و پسرش، من و مادرم می توانیم آنجا راحت باشیم. نفس راحتی کشیدم و به خودم نهیب زدم که زود قضاوت نکنم. مادر ریحانه از من پرسید: شما چه می کنید؟ شما هم در خطر هستید. ریحانه هم چنان آهسته گفت: شما هم خوب است مدتی مخفی شوید. اگر جایی ندارید، همسر صفوان می تواند جایی را در همان خانه، برایتان در نظر بگیرد. نگاهمان به هم تلاقی کرد. ریحانه نگاهش را به طرف مادرش گرداند. _من کسی نیستم که در این شرایط، ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم. شما را به خانه صفوان می رسانم. وقتی از طرف شما خیالم راحت شد، به سراغ او می روم. ریحانه گفت: پس مواظب خودتان باشید. گفتم: با این همه توطئه های شیطانی، دیگر امیدی به زندگی ندارم و از هیچ پیش آمدی نمی ترسم. ریحانه اشکش را پاک کرد و گفت: از شما انتظار شنیدن این طور حرف ها را ندارم. بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم! ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
AUD-20210318-WA0084.mp3
5.76M
♨️دو جریان در آخر الزمان! 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
﷽❣ ❣﷽ 📖 السَّلاَمُ عَلَى شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ التَّمَامِ... 🌱سلام بر مولایی که با طلوع شمس وجودش، مجالی برای ظلم و ظلمت باقی نخواهد ماند. 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به ۱۴ معصوم،امام رضا علیه‌السلام و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها...... و شهدای سانحه بالگرد رئیس‌جمهور شهید... 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو پانزده ✨ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم. در راه با کمی فاصله حرکت می کردم تا اگر با ماموران روبه رو شدم، خطری متوجه آنها نشود. 🍁همسر صفوان از دیدنشان خوشحال شد. وقتی با معرفی ریحانه، مرا شناخت و فهمید این من بوده ام که شوهر و پسرش را از سیاه چال نجات داده ام، به گرمی تشکر کرد. از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و خطری که ما را تهدید می کرد، متاثر شد. با کمال میل، یکی از دو اتاق خانه کوچکش را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت. دل بریدن از ریحانه برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم. موقع خداحافظی به ریحانه گفتم: قوها را از حمام برمی دارم و به دیدن حاکم می روم. خدا کند بتوانم او را ببینم! شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد. ریحانه گفت: من برای پدرم و شما دعا می کنم. شما در کودکی هم فداکار بودید. شادمان از حرف ریحانه گفتم: برای من خوشبختی شما مهم است. امیدوارم حماد و پدرش به زودی آزاد شوند! هر چه پیش آمد، شما و مادرتان از خانه بیرون نروید. _مسرور چه می شود؟ _نگران او نباشید. آن زیرزمین، بدتر از سیاه چال نیست. او دلش می خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند. خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد. ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام. تا فردا همه بازار از آن باخبر می شوند. در هر صورت، چاره ای ندارد جز اینکه حله را بگذارد و برود. دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم چه کسی را در خواب دیده است. قبل از آنکه حرفی بزنم، گفت: پدرم لاغر و نحیف است. اگر بخواهند شکنجه اش کنند، زود از پا در می آید. با این حرف و دیدن دوباره اشک هایش، از سوالم صرف نظر کردم. پس از خداحافظی، از خانه بیرون آمدم. ریحانه در آستانه در گفت: خدا کند تا ساعتی دیگر شما و پدرم برگردید و همه این ناراحتی ها تمام شود! گفتم: احساس می کنم اگر شما دعا کنید، نجات پیدا می کنیم. این پا و آن پا می کردم. دل کندن از او کار دشواری بود؛ به ویژه که مطمئن نبودم باز بتوانم ببینمش. _این احتمال هست دیگر هم را نبینیم. خواهش می کنم اشک هایتان را پاک کنید. دوست ندارم شما را غمگین به یاد بیاورم. انگار از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخند زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد. چند قدم عقب عقب رفتم. توی کوچه کسی نبود. با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مداحی_آنلاین_حل_مشکلات_با_هدیه_هزار.mp3
2.5M
♨️حل مشکلات با هدیه هزار صلوات به مادر امام زمان(عج) 👌 بسیار شنیدنی 🎙 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷به این تصاویر دقت کنید ! انگار خود آقا هم؛ حاج قاسم را زیارت میکنه و یه لحظه متوجه میشه همه دارن نگاهش میکنن 🌹خدایا رهبر در او چه میدید؛ که خیلی ها نمی‌دیدند!؟
حسین بہ ذکر الهے به رقیہ خیلی اعتقاد داشت میگفت‌ تا گره‌اے بہ کارتون افتاد یہ تسبیح بردارید و بگید : الهے برقیہ خدا حتما بہ سہ‌سالہ‌ ارباب نظر میکنہ و مشکلتون‌ حل میکنہ 💔:) گر دخترکی پیش پدر ناز کند گره کرببلاے همہ راباز کند 💚 @shohada_vamahdawiat                      
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواب به شدت مهم استاد شجاعی توصیه میشه این کلیپ حتما ببینید عزیز من رفیق من اگه آدم خوبی باشی بزرگ باشی بین مردم ، تمام عمرت به عبادت بگذره و هر ملاک خوبی داشته باشی اما برای امام زمانت کاری نکرده باشی دستت به شدت خالیه و به کارت نمیاد 🎞 استاد محمدشجائی @shohada_vamahdawiat                      
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ من آمدم من آمدم خندان وگریان آمدم دارالشفای من تویی، سوی خراسان آمدم رو برنگردانم دمی از گنبد و گلدسته ات شاها نظر کن بر زائر دل خسته ات 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ از دار دنیا ... دلی دارم بیقرار تـ❤️ـو؛ که وقفت نموده ام ... همه اش مال خودت سلام قـ❤️ـرار دلهای بی قرار .... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت صدو شانزده ✨سر کوچه، لحظه ای به عقب نگاه کردم. ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود. 🍁آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم. شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم. دستاری را که همراه داشتم به سر انداختم. با یکی از دو گوشه اش، نیمی از صورتم را پوشاندم. در دل خدا را شکر کردم که توانسته بودم قبل از فرا رسیدن روز جمعه، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. آن موقعیت خطرناک، به من و او مجال داده بود یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم حرف بزنیم. این دیدار و گفتگو، برای ریحانه عادی بود، ولی برای من معنای دیگری داشت. جان خود را برای نجات ابوراجح به خطر انداخته بودم. طبیعی بود ریحانه به من لبخند بزند و سپاسگزار باشد. به سرعت از کوچه ها می گذشتم. کسی باور نمی کرد آنچنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم. به جایی می رفتم که هر کس از آنجا می گریخت. اگر ماموران دستگیرم می کردند، امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند. به حمام رسیدم. با عجله در را باز کردم و وارد شدم. حمام در آن سکوت غیر معمولش، وهم انگیز بود. قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند. جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید، خالی بود. قوها انگار منتظرم بودند. کنارشان که نشستم، حرکتی نکردند. آهسته بغلشان کردم و ایستادم. به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد زغال فروش دادم. به او گفتم: کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش. پرسید: پس مسرور چی؟ گفتم: هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند. _برای چه؟ _برای رسیدن به این حمام. پیرمرد کلید را روی رف، زیر بسته ای گذاشت و گفت: مطمئن باشد رنگش را هم نخواهد دید! به راه افتادم. با هر دست، یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم. سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود. آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند. خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده. اگر می گفت حماد، دیگر نمی توانستم آن طور با اطمینان به طرف دارالحکومه بروم. از عشق ریحانه، سرمست و بی تاب بودم. دوست داشتم می توانست از فراز بام ها و نخل ها ببیندم که چطور قوها را زیر بغل زده بودم و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ می رفتم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است 💎 * فواید عجیب صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی+متن صلوات* 🎗️ *۱- دعای حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) شامل او خواهد شد*. 🎗️ *۲- موجب نجات از فتنه های آخر الزمان خواهد شد*. 🎗️ *۳- دعا واستغفار ملائکه شامل او خواهد شد.* 🎗️   *۴- موجب وسعت روزی می شود.* 🎗️ *۵- موجب آمرزش گناهان انسان می شود* 🎗️  *۶_ نور امام زمان* *در دل انسان زیاد می شود* 🎗️ *۷- از گرفتاری های عالم آخرت نجات پیدا خواهد کرد* 🎗️ *۸- بدون حساب یا باحساب آسان به بهشت خواهد رفت* 🎗️ *۹- کارهای بد او به خوبی مبدل می شود.* 🎗️ *۱۰- موجب برطرف شدن غصه و اندوه می شود.*  🎗️ *۱۱- موجب کمال ایمان می شود.* 🎗️ *۱۲- موجب اجابت دعا می شود.*  🎗️ *۱۳-موجب دفع بلا می شود.*  🎗️ *۱۴-مادامی که مشغول دعاست مشمول رحمت خداوند خواهد بود* 🌸 *صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی رو می توانیم هر روز بخوانیم* *این صلوات معجزه می کند به فضل الهی.* 💌 *اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الفَرَج بِحَقِّ زِینَب کُبری*   @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 از دور تند خبرهای آخرالزمان به هیچ وجه غافل نشوید؛ 🔹 در لحظه‌های حساسِ تصمیم دچار خطا خواهید شد.