eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
از عارفے پرسیدند: از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه؟!! او جواب داد: اگر براے امام‌ زمانت کارے مےکنے... یه تبلیغے انجام میدهے... و خلاصه قدمے بر مےدارے... و به ظهور آن حضرت کمک میکنے... بدان که بیدارے. و اِلّا اگر مجتهد هم‌ باشے در خواب‌ غفلتی..!! @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیستم ✨سنگ فیروزه را مقابل کیارش بر میز نهاد و کیسه ای زر کنارش گذاشت. 🍁_کیارش! رویش کلمه عشق را حک کن. بهترین ذکر عالم است. نظر تو چیست؟ کیارش به سرفه افتاد. سیندخت از اینکه سرخی صورت و لرزش دست های او را می دید، شادمان شد؛ آنقدر شاد که دلش می خواست همه دنیا در این ثانیه ها متوقف شود اما بساط شادی او را ورود ناگهانی صاحبکار کیارش به هم زد. دم در ایستاد و به سیندخت سلام کرد: _سلام من را به سلطان بهادر برسانید. پیکی می فرستادید خودمان به خدمت می رسیدیم. سیندخت که حضور او را ناخوشایند می دانست، به زحمت لبخندی محو به او تحویل داد و نگاهش را به سنگ زیر دست کیارش بازگرداند. صاحبکار، روی نیمکت رنگ و رو رفته دم در نشست و گفت: _قاضی نیشابور اموال ارباب را طبق وصیت، بین فقرای مسلمان تقسیم کرده اما حکم جدیدی رسیده. ولیعهد مأمون، همانی که مدتی قبل به نیشابور آمده بود، اسمش... اسمش چه بود؟ کیارش زیر لب گفت: _علی بن موسی(علیه السلام)! صاحبکار انگشت سبابه اش را به سوی او گرفت و پیروزمندانه آن را تکان داد. _آری! علی بن موسی(علیه السلام)، پسر موسی بن جعفر(علیه السلام). با اینکه در دربار حکومت مامون به کرسی قدرت تکیه داده، حق را یادش نرفته. خیلی است. خیلی است که آدم به اوج برسد و پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک را فراموش نکند. ایشان حکم کرده که وصیت یک زرتشتی در حق هم کیشانش جاری است. ایشان دستور داده که باید به میزان ثروتی که برادر زرتشتی ما بدان وصیت کرده، از بیت المال مسلمانان به فقرای زرتشتی نیشابور، میراث برسد. قرار است ماموران حکومت، فهرست فقرای زرتشتی را از ما بگیرد؛ از من یا سلطان بهادر. سیندخت، دستی دیگر بر پوزه اسب کشید و با سرانگشت کف دهان او را از روی لب های متورمش پاک کرد. خدیجه سر در گوش او فرو برد: _بهتر است برویم. بقیه کار، مردانه است.کمتر از ساعتی دیگر به آبادی می رسیم. من یقین دارم که حال اسبت خوب خوب می شود. سیندخت تمام غرورش را میان کف دهان سمند جا گذاشت. آرام از جا برخاست و حصیری را که برای بلند کردن سمند پهن شده بود، نگریست. وقتی از تلاش مردان مطمئن شد، شانه به شانه خدیجه به سوی کجاوه قدم برداشت. _جز تو کسی دیگر هم در کجاوه خواهد بود؟ خدیجه سر تکان داد. _نه، یعنی در واقع به کجاوه من نمی رویم. محمل از آن اُم مسعود است اما تا هر وقت بخواهی می توانیم با هم تنها باشیم. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
࿐‌꙰𖠇‌꙰🕊✨🌷‌꙰࿐✧✧❅࿐🌷✨࿐‌꙰𖠇‌꙰🌷 🍃| که واسطه ے ازدواج دونفر شد... 🌺|یه جوون طلبه اے رفت خواستگارے جوابش کردن دلش میگیره از طریق یکے از دوستاش میره خادم الشهدا میشه ، ..... نمیدونم چطورے اما با یه شهیدے به نام عبدالرحمان رحمانیان جهرمے آشناش میکنن...بهش میگن این شهید حاجت میده ( این مال جنوب کشوره ، اون مال غرب کشور ) تو دلش با این شهید عبدالرحمان نجوا میکنه ...خوش به حال کسایے که متوسل به شهدا میشن . شهدایے که خدا فرمود : دیه شون من خدا هستم .... بعد که برمیگرده دختره نظرش عوض میشه.پسره میگه من یه طلبه ے ساده هستم فقط تو این دو هفته رفتم راهیان نور ، خادم الشهدا شدم، یه خورده آفتاب سوخته شدم برگشتم. هیچ امکاناتے به مالم اضافه نشده است. چے شد که تو به ازدواج با من راضے شدی؟ دختره باگریه میگه: چند شب پیش، یه جوان خوش سیما و نورانی، با لباس خاکے به خوابم اومد. گفت: من شهید عبدالرحمان رحمانیان هستم. اهل جهرمم گلزار شهداے رضوان خاڪ هستم. یکے از خدام ما به من رو زده و به من متوسل شده است. من عبدالرحمان زندگیتون رو تضمین میکنم... من امروز به حرمت حرف شهید راضے میشم که با من ازدواج کنی... صلواتی هدیه میکنیم به شهیدان و رزم آفرینان سلحشور هشت سال دفاع مقدس که امنیت امروزمان مرهون فداکاری دیروز آنهاست @shohada_vamahdawiat                      
محمد..!♥️ زندگی ڪُن براے مهدیﷻ درس بخوان براے مهدیﷻ ورزش ڪُن براے مهدیﷻ محمد..!♥️ من تُ رو از خدا براے خودم نخواستم تُ رو از خدا خواستم براے مهدی(عج).. 🌷🌷 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
❤️ اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت نرود عمر هدر قَطعِ یقین در حرمت فیضِ دستان شما دانه برایم پاشید تا کبوتر شدم و داد مرا پَر حرمت محشری هست حریمت که خدا میداند آسمان را اُفُقِ چَشمِ تو میچرخاند هرکسی را گرهٔ کور به کار افتاده گذرش بر حَرَمِ تو دو سه بار افتاده تو دعا کردی و افتاد دل ما یادت یک سحر پَر زد و شد زائرِ گوهرشادت 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ شوق تو به باغ لاله جان خواهد داد عطـر تو به گلهــا هیجان خواهد داد فـــردا کـه بـه آفـاق بپیـچــد نـــورت تکبیــــر تو کعبــه را تکان خواهد داد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
زشت است آدم جلوی امامش کم بیاورد و بگوید "ازم بر نمی‌آید!" آن وقت امام زمان نمی‌گوید این همه سال،  صبح تا شب داشتی دعای فرج می‌خواندی، بهتر نبود کنارش می‌رفتی کار هم یاد می‌گرفتی که وقتی آمدم، عصای دستم باشی؟! 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat                      
شما را رویِ سر، شما را رویِ چشم باید گذاشت! که یادمان نرود، آرامشِ این شب‌هایمان ثمـره‌ی خـونِ شماست! @shohada_vamahdawiat                      
💢شهادت مامور پلیس چالوس در درگیری مسلحانه رئیس پلیس آگاهی مازندران: 🔹با کسب خبر از تردد یک دستگاه خودرو سرقتی در محور کندوان به سمت مرزن‌آباد و چالوس، موضوع در دستور کار مأموران انتظامی شهرستان قرار گرفت. 🔹راننده خودرو و سارقان با مشاهده پلیس و با استفاده از سلاح جنگی به سمت مأموران مستقر در ایست تیراندازی کردند و قصد فرار از صحنه را داشتند. 🔹در این درگیری مسلحانه یکی از مأموران انتظامی به نام پوریا عبادی به‌ علت شدت جراحات به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ مگه امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه هم بیمار می شوند که ما جهت سلامتی ایشان دعا می کنیم؟ 📣 استاد محمدی شاهرودی @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و یک ✨سیندخت نفس عمیقی کشید. _فقط تا یک ساعت دیگر که به آبادی برسیم و برای حمل اسبم ارابه ای درست شود. بعد از آن خودم کنار سمندم خواهم بود. آنقدر تیمارش می کنم تا دوباره با من میان دشت های نیشابور همسفر شود. آنقدر که دوباره با هم به شکار برویم. 🍁خدیجه چیزی نگفت. با کمک دو مرد، شتر بر سینه نشست و هر دو سوار شدند. سیندخت پرده را کنار زد. _سفر در کجاوه چقدر دلگیر است! از تماشای بیابان محرومت می کند. خدیجه سری جنباند. _عادت کرده ایم شاهزاده! چهارماه می شود. بیابان های حجاز را پشت سر نهاده ایم. این کویر ایران را هم طی خواهیم کرد. سیندخت دست هایش را دور گردن برد و گردنبندش را بر آن آویخت. _کویر که می گویی من را به یاد ایساتیس و آتشکده اش می اندازی. این بیابان را که تا انتهای جنوب شرقش بروی به آنجا می رسی. زادگاه من، زادگاه پدر و مادرم. اما بعد از مادرم، خانه بر من و پدر تنگ شد. شهر بر ما سنگینی کرد. جای خالی اش ما را به زانو آورد. تا اینکه به دعوت دوستان پدر، راهی نیشابور شدیم و تجارت سنگ های فیروزه و یاقوت... خدیجه از اینکه توانسته بود قفل سکوت سیندخت را بشکند، سر از پا نمی شناخت. بی درنگ جعبه ای را گشود و قدری خرما میان بشقاب حصیری ریخت. آن را به سوی مهمانش گرفت و لبخند زد. _خیلی ضعیف شده ای شاهزاده! برای آنکه بتوانی اسبت را تیمار کنی، ابتدا باید به خودت برسی. جسمی که سالم نباشد، مجالی برای رسیدن به دل ندارد. سیندخت داشت می دید که خدیجه باز هم دارد سمت و سوی سخن را به عشق می کشاند. این بار اما به گریزی نمی اندیشید. دلش می خواست ناگفته های چند ماهه اش را برای خدیجه بازگوید. دانه های خرما را نگریست و اندیشید که چرا؟ چرا می خواهد با زن جوان هم صحبت شود و راز کیارشش را به او بگوید؟ چرا می خواهد پرده از اسرار دلش در برابر خدیجه ای بردارد که سخنش در اولین دیدارشان، مدت ها او را در خود فرو شکسته بود؟! خرمایی در دهان نهاد و به روی او لبخند زد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ سلام ای همه ، تمام دلم سلام ای که به ،سرشته آب و گلم سلام دلبر، بیا و رحمی کن به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم.. امام خوب هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلام السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیه‌السلام ...... 🌺 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا همه تو گروه‌هاتون ارسال کنید( به خاطر شهدا )😭 انقدر دست به دست کنیدتابرسه به دست مسوولین👌 @shohada_vamahdawiat                      
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و دو ✨خدیجه دستمال را خیس کرد و فشرد. آن را به طرف او گرفت. 🍁_سیندخت! انگاری که حالش بهتر شده. نگاه کن! رنگ و رویش از صبح خیلی بهتر است. دهانش هم دیگر کف سفید نمی کند. سیندخت با شادمانی، دستمال را روی پوزه اسب کشید. _این ارابه کار را بر او راحت کرد. بیشتر راه را طی کرده ایم اما از اینجا به بعد، کمک بزرگی برای سمندم خواهد بود. ارابه تکانی خورد و خدیجه به گوشه ای پرت شد. نشست و خود را مرتب کرد. _سنگ بزرگی بود. اگر هنوز طفلم را باردار بودم، ضربه سختی برایش می شد. این را گفت و بغض کرد. سیندخت پرسشگرانه به چشمان خیس او خیره شد. _چه شد که از دستش دادی؟ خدیجه در میان لرزش صدایش لب به گفتن گشود: _ماه آخر بارداری بر من سخت گذشت. از خانه بیرون نمی آمدم. وقتی پسرم به دنیا آمد، خواستم قنداقه اش را نزد بانویم ببرم تا در گوشش اذان بگوید؛ غافل از اینکه، بانویم مدینه را ترک کرده. دو هفته بعد از رفتنش، شنیدم که در پی دعوت نامه برادرشان، به سوی مرو، کاروانی از برادران و بستگان را همسفر کرده اند. همسرم که خوب می دانست جدایی من از بانویم، من را از پا درخواهد آورد، به همه سپرده بود که این موضوع را از من پوشیده بدارند تا اینکه روز تولد پسرم از جریان آگاه شدم. آغاز دلتنگی من از همان روز رقم خورد. افسردگی آن چنان در من عمیق شد که دیگر چیزی در دنیا آرامم نمی کرد. حتی خنده های پسرم برایم معنا نداشت. تا آنکه در تبی سوزان، نیمه شب از دستم رفت. همسرم دید که زخمی عمیق،در کنار افسردگی فراق به جانم افتاده، دلش به رحم آمد و به من بشارت سفر به سوی بانویم را داد. ناگفته نماند که خودش نیز دل در گرو مولایمان و بانو دارد اما هیچ کس به خوبی او عشق من به بانویم را باور نکرده است. سیندخت مکثی کرد و به او زل زد. لحظات در سکوت سپری شد تا اینکه سیندخت قفل خاموشی را شکست: _وقتی سخن از عشق میان دختر و پسری باشد، به حکم غریزه می توان آن را درک کرد؛ اما من نمی توانم عشق میان دو زن را بفهمم. با عقل آدم جور در نمی آید خدیجه! _قرار نیست عشق با عقل جور دربیاید شاهزاده! اما حالا که حرف از غریزه زدی باید بدانی عشق من به بانویم، به حکم فطرت است؛ به حکم ولایت. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ "مولای غریبـــم" گفتیم بیا ولی دلی تنگ نشد بر هیچ لبی نام تو آهنگ نشد صد بار شده وزیر فرهنگ عوض صد حیف که انتظار فرهنگ نشد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت بیست و سه ✨سیندخت دستی در یال های اسب کشید. اسب گویی سر بر زانوی او نهاده و تشنه نوازشش بود. 🍁به سردی سر تکان داد و گفت: _فطرت... ولایت... نمی فهممت خدیجه! من فقط عشق را می فهمم. عشق یعنی همان تلاقی نگاه کیارش و من، زمانی که برای اولین بار در تجارت خانه پدرم دیدمش! زمانی که به دستور صاحبکارش، صندوق های فیروزه را مقابل پدرم و اردشیرخان می گذاشت تا کیفیت کارش را به باور آنها برساند. آنها پسندیدند؛ آنها سنگ های کیارش را، و من شیشه چشمانش را. دنیایی از راز در نگاهش موج می زد. انگاری شاهزاده قصه هایی بود که مادرم در کودکی برایم گفته بود. انگاری اصلا خود اهورامزدا بود. پاکی اش تنها تصویر اهورامزدا را مقابل ذهنم جاری می کرد.نمی دانم چه شد. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. تلاقی نگاهش، خلاصه همه دلدادگی های عالم بود. سیندخت هرگز تا پیش از آن عشق را در وجود خود حس نکرده بود؛ نه در برابر شاهزادگان فارس و نه در مقابل پسران رقبای پدرش. اصلا مگر عشق دست خود آدم است؟! نگو هست که من باورم نمی شود. باورم نمی شود چون بارها پدرم از من خواسته بود که کسی را برای همسری برگزینم. بارها به من التماس کرده بود که تا جوان هستم به او این فرصت را بدهم که قصری از عشق برای زندگی ام بسازد. هر وقت این را می گفت با خودم می گفتم شاید می خواهد من ازدواج کنم تا او هم بتواند به بهانه تنها شدنش، به زندگی خود، سر و سامانی بدهد. این فکر که از خیالم می گذشت، از همه پسرانی که خواستارم بودند، بیزار می شدم. سیندخت می گفت و خدیجه گوش می داد. لحظه ای سکوت کرد. روی برگرداند و پرده حصیری اتاقک را کنار زد. _این صحرا برایم آشناست. انگاری بارهای فیروزه کیارش را پیش تر از این سرزمین عبور داده ام. خدیجه سر تکان داد. _همسرم دیشب می گفت که ما تا چند روز دیگر به ساوه می رسیم. سیندخت کلام قبلی خود را رها کرد و با کنجکاوی تازه ای از او پرسید: _خدیجه! بانویت برای تو چه کاری کرده که این اندازه خود را مدیون او می دانی؟ خدیجه بار دیگر دستمال را میان ظرف آب فرو برد. _کیارش برای تو چه کاری کرده؟! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌱 پدر 🌱 رضا هادی 🌱 از کتاب سلام برابراهیم درخانهاي کوچڪ و مســتاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي ميكرديم. اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. پدر چند روزي است كه خيلي خوشحال است. خدا در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائما از خدا تشــكر ميكرد. هر چند حالادر خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي پدر براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند. البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: «ابراهيم» پدرمان نام پيامبــري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين پســر اينقدر خوشحالي ميكني؟! پــدر با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا ميشــود، اين پسر نام من راهم زنده میکند! هم زنده ميكند! راست ميگفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. ٭٭٭ ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد. يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: باباي من آدم خيلي خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توي خواب ديده. وقتي هم كه خيلي آرزوي زيارت كربلا داشــته، حضرت عباس را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، آقاي خميني كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه. حتــي بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه،(عج) مے مونه. دوســتانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرفهاي پدر خيلي اعتقاد داشت. ╚══🍁🌷🌷🍁══╝ @shohada_vamahdawiat                      
آقارضا موتورسواری و رانندگی بلد نبود، ولی علاقه زیادی داشت می‌خواست با تمرین کردن یاد بگیره. روی این مسئله خیلی تأکید داشت که من باید وقتی این رو یاد بگیرم که به ماشین یا موتور بیت‌المال سازمان آسیبی نرسونم! آقارضا برای تمرین کردن یا از دوستانش اجازه می‌گرفته یا مثلا بیرونی شده موتورسواری و رانندگی رو یاد بگیره تا آسیبی به ماشین و موتور سازمان که بیت‌المال هست نرسونه. آقارضا همیشه می‌گفت:« ماشین سازمان بیت‌الماله! مال من نیست که استفاده کنم. اگه از دوستانم بگیرم، مشکلی نداره خودمون با هم کنار می‌آیم.» همه‌ی اوضاع و احوال کاری آقارضا رعایت بیت‌المال بود. راوی:همرزم شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat                      
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
4_5875506181367139501.mp3
12.06M
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59