#سلام_امام_زمانم_✋🌺💕
هر دم که زنم دم
ز تو دردم به سرآید
دردم همه دردم
رود و خنده درآید
پس دم به دم و
در همه دم ازتو زنم دم
تا آن دم آخر
که دم از سینه برآید
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و هفتم
✨دعبل بی صدا خندید و سر تکان داد.
_در طول سفر پرهیز می کردم ببینمش. نمی خواستم آتش اشتیاقم تیز شود و به روی نگهبان هایش تیغ بکشم. خواست خدا بود که ناگهان مثل آیه ای روشن، نازل شود و چنین بیچاره ام کند! باور کن اگر آن تازیانه ها و مشت و لگدها را نمی خوردم، مانند شوریده ای به دنبالش می رفتم و ابراهیم موصلی را در آن وقت که سعی دارد به او آواز یا دف و طنبور بیاموزد، درجا خفه می کردم.
_هر چند دستت به او نمی رسد، اما علاقه به چون اویی می تواند به شعرهایت سوز و گداز بیشتری بدهد. عشق از سر می افتد و تنها شعر آتشینش می ماند.
_تا ببینیم خدا چه می خواهد. می بینی که من به سراغش نرفته بودم. کدویی خریده بودم تا ثمن برایم قلیه بپزد. تازه پولش را داده بودم که دیدم بانویی بلند قامت دوید توی دکان و دنبال جایی گشت که پنهان شود. سعی می کرد با دستمال، چهره زیبایش را از نامحرم بپوشاند. مرا ندید. قلبم گواهی داد خودش است. چشمانش را که دیدم با ناباوری فهمیدم همان سلماست که دوباره سر راهم سبز شده. دلتنگش بودم. خدا هم که مهربان است. او را آورد همانجا که من بودم. وقتی به من گفت«همسفر» الهامم شد که او همسفر همه دنیا و آخرت من است.
مسلم هر دو دست را تکان داد، یعنی کافی است.
_خوب گوش کن! ناچار شدم به جعفر بگویم که بازگشته ای. وقتی نامه را می نوشت گفت می خواهد ببیندت. در خواب هم نمی دید که چنین ساده و بی زحمت، با یک نامه، نمک گیرمان کند.
ثمن با ظرفی میوه آمد. مسلم راه باز کرد. ثقیف ظرف را گرفت و کنار کتاب و دفترها گذاشت. دعبل نشست. هلویی را گاز زد. آب هلو که از موی چانه اش چکید، خندید.
_اینجور نگاهم نکن استاد! دو روز است جز کفی نان کپک زده و ظرفی آب گرم که بوی قفس مرغ و خروس می داد، چیزی نخورده ام. جایت خالی، ضیافتی بود که در آن تازیانه، میزبانی می کرد و برایم آواز می خواند! بیا بنشین و همراهی کن. دوست ندارم یکی مانند طلب کارها در آستانه اتاق ایستاده باشد و من مشغول خوردن باشم.
مسلم تکان نخورد.
_بگو تکلیف چیست تا خیالم راحت شود؟
دعبل با گردش چشم به اطراف و به ثقیف و ثمن اشاره کرد.
_تو هم نمک گیرم کرده ای. باشد، می آیم. خدایا از پیشروی گام به گام شیاطین به تو پناه می برم! با همین قیافه می آیم و چند شعری از این دفترها برایش می خوانم. کوفتش شود! همین و بس. شاید گذاشت امامم را ببینم.
_چه معلوم! شاید هم دوباره آن پری چهره فتنه انگیز را دیدی.
مسلم با شادی خندید و راه افتاد برود.
_فقط بگذار شعرها را من انتخاب کنم. ناهار منتظرت هستم. چند تا از آن دفترها را هم بیاور.
دعبل هسته هلو را به تُنگی خالی روی طاقچه کوبید و خواست دراز بکشد که سوزش پشتش امانش را برید. صاف نشست. عصبانی بود. چند لحظه ای سر را پیش انداخت.
ناگهان متوجه ثقیف و ثمن شد که کنار هم ایستاده بودند و خیره نگاهش می کردند.
آرام گفت: نمایش تمام شد. بروید دنبال کارتان.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
💠 وقتی که از کنار گلزار شهدا رد می شدیم مهرداد سرعتش را کم می کرد و با یک حالت محزون رو به سمت شهدا فاتحه می خواند. به مزار شهدا با انگشت اشاره می کرد و صدای زیر لبش را آرام می شنیدم. همیشه می گفت خوشا به سعادت شهدا که خداوند شهادت را نصیب شان کرد.
💠موقعی که اسباب کشی کردیم به خانه خودمان، اولین عکسی که به
دیوار خانه آویزان کرد، عکس شهید قاسمی بود. به شهدا ارادت خاصی داشت و می گفت که
می خواهم زندگیمان به نور شهید نورانی شود. با این حرف مهرداد، دلم خالی می شد؛
ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم.
#شهیدمدافعحرم
#شهید مهرداد قاجاری
#شهدای_فارس
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
رجب ماهِ خود خداست!
سر طناب خدا را بگیر و بالا بیا !
✴️ فقط به یک شرط ...
#أین_الرجبیون
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
وقتی که میام مشهد تو صحنْ دم گوهرشاد
زانو میزنم میگم سلطان به سلامت باد
میدم یه سلام اول،وقتی میرسم مشهد
از توی مسیری که پیدا میشه اون گنبد
سلطانه واسه من ولی اسمش آقاجانه
امیّدِ آخَرِ همه مردم ایرانه
محسوسه که دلم با امام رضا مانوسه
میدونه چهقَدَر دلم تنگه یه پابوسه
اینجا چهقَدَر خوبه،این رسمی که مرسومه
مشهد که بخوام میگم،یا حضرت معصومه
#السلام_علیک_یاامام_رئوف ❤️
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
هادی شدی که بر همگان سر شویم ما
هادی شدی که از همه برتر شویم ما
هادی شدی که جلد غم سامرا شویم
هادی شدی شما که کبوتر شویم ما
گمراه شد هر آنکه از این طایفه جداست
هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما
#السلام_علیڪ_ایها_النقےالهادے✋
#شهادت_امام_هادی(ع) 🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#سلام_امام_زمانم_
سلام مولای خوب من ، مهدی جان♥️
دوباره صبح و دوباره سلام ...
دوباره ایستادن روبه شما ...
دست به سینه گذاشتن ...
سلام کردن و آرزوی جواب شنیدن ...
دوباره در آسمان یاد شما پرکشیدن ...
دوباره بغض مداوم فراقتان را فرو دادن ...
دوباره در حسرت دیدارتان چشم براه دوختن ...
دوباره انتظار ...
امید ...
آه ...
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
◼️السَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِیَّ بنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الهادیِ النِّقِی
عمر تو مثل علی با بی کسی سر می شود
خط به خطِ شرحِ حالت گریه آور می شود
می برد دشمن تو را در بدترین جاهای شهر
سامرا شرمنده از روی پیمبر می شود
سالروز شهادت دهمین نور ولایت امام هادی(ع) تسلیت باد...
#شهادت_امام_هادی (ع)
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و هشتم
✨پیشکاری ویژه آن دو را به سرعت از باغ و بستان هایی بزرگ و پر گل و گیاه و از چند صحن و سرای پر نقش و نگار و شلوغ گذراند.
اعیان و اشراف خوش لباسی که با صاحب منصبان و مستوفیان گفتگو می کردند، با دیدن پیشکار ویژه، خود را عقب می کشیدند و راه باز می کردند. بیشتر لباس ها و کلاه ها ایرانی بود. فراوان بودند عرب هایی که برای خوشایند برمکیان، لباس ایرانی پوشیده بودند.
از ایوانی بلند و از سه در تودرتوی سنگین و بزرگ که هر یک با ده نگهبان، محافظت می شد و از راهرویی گذشتند و از پلکانی مارپیچ بالا رفتند. به برجی مرتفع رسیدند که بلندتر از هر برج و باروی دیگری در بغداد بود. این برج در ارتفاع بالا با پل هایی به ساختمان های اطرافش متصل بود.
در آنجا که شبیه حیاط خلوتی بود، پنجاه سرباز نگهبانی می دادند. اسبی که دعبل زیباتر از آن ندیده بود، گوشه ای ایستاده بود. غلامی با ملایمت بر پشتش قَشو می کشید. مسلم آهسته گفت: اسب محبوب جعفر است.
_خدایا چه اسبی! کاش می شد به جای ملاقات با جعفر، اجازه می دادند ساعتی همینجا بایستیم و این نازنین را تماشا کنیم! حیف از این اسب!
مسلم چشم غرّه ای رفت و لب به دندان گزید. پیشکار درِ برج را باز کرد. داخل فضای دودکش مانند آن شدند. در آن میان، اتاقکی چوبی بود. از بالا طنابی ضخیم به آن وصل بود. هر سه توی اتاقک ایستادند. پیشکار زنگوله ای را از میخی برداشت و تکان داد.
صدای آن در برج پیچید. کبوتری آن بالاها بال بال زد. اتاقک از جا کنده شد و آرام آرام بالا رفت. دعبل هیجان زده بود. تاکنون چنین چیزی ندیده بود. مسلم توضیح داد: جایی بالای برج، دو گاو نر قوی با شلاق غلامی در دایره ای به حرکت در می آیند و چرخ چوبی بزرگی را حول محورش می چرخانند. این چرخ با چرخ دنده های خود، قرقره ای را می چرخاند که در نتیجه طناب کشیده می شود و این اتاقک بالا می رود. همیشه از این بالا رفتن و دوباره پایین آمدن بدم می آید. ترسناک است!
_نترس! شبیه ماجرای چرخ چاه است و دلو. فقط این یکی، چاهی است در آسمان.
_جعفر خیلی احترام مان کرده که به خلوتگاه خود راه مان می دهد. قدر اهل هنر را می داند.
دعبل گفت: می داند نخستین بار است که به دربار آمده ام. می خواهد مرا مرعوب«ترساندن» مقام و موقعیتش کند. همین که ببیند خود را باخته ام و جلال و جبروتش چشمم را پر کرده، ارضا می شود. من اما چنین فرصتی به او نمی دهم. اگر آن طور که پیش بینی کرده، احساس حقارت کردم و تسلیمش شدم و طوق بندگی اش را به گردن انداختم، این بار برای آنکه تحقیرم کند، شاید در اصطبلش، مرا به حضور بپذیرد!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷
✍یک بار که
ازکنارعکسشهیدابراهیمهادی می گذشتیم...
مهدی سلامکرد . . . !
باتعجبگفتممهدی جانحمدی بخون ،
صلواتی بفرست، چراسلاممی کنی . . . ؟!
درجوابمگفت :به چشماشنگاهکن
ابراهیمزندهاستدارهمارومی بینه. . .
🕊🌷
#شهید | #مهدی_نوری
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلام_امام_زمانم_
🌤صبحتبخیرمولایمن
🏝چه خوب صاحبی دارم من!
شمایی که مرا از
سفرهی کرامتتان ،
از دعای خیرتان ،
از برکت نگاهتان ،
از ذکر نامتان و
از طعم شیرین و
ناب محبتتان ...
محروم نکردید ...🏝
⚘اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَاْموُلُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ بِجَوامِعِ السَّلامِ
سلام بر تو اى مقدم (بر همه خلق و) مورد آرزو (ى آنان)، سلام بر تو به همهی سلامها ⚘(آلیاسین)
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و نه
✨مسلم با آرنج به پهلویش زد تا در حضور پیشکار، مراقب زبانش باشد. دعبل گفت: نگران نباش. اینها شبیه سگان دست آموزند. آموخته اند تا دستور ندارند،چیزی نشنوند و نبینند. کورند و کر. این یکی شاید حق نداشته باشد با جعفر حرف بزند. برمکیان دوست دارند آداب و رسوم دربار دوره ساسانی را از نو زنده کنند. کجای این شکوه و جلال، شبیه ساده زیستی پیامبر است، خدا داند! دیگر کسی به دین کاری ندارد.
رو کرد به پیشکار.
_درست است؟
پیشکار نامه هایی را که در دست داشت به سینه فشرد و جوابی نداد.
اتاقک تاب می خورد و آرام دور خودش می چرخید و درون استوانه برج که به تدریج تنگ می شد، بالا می رفت. از پنجره های اتاقک و از روزنه های برج می دیدند که چگونه از زمین فاصله می گیرند. مسلم خود را به دیواره اتاقک چسباند.
_هر چه سن آدمی بالا می رود، بیشتر از ارتفاع می ترسد، دارم سرگیجه می گیرم.
_چشمانت را ببند و خودت را جای این جعفر بیچاره بگذار که باید هر روز از این چاه معکوس، بالا و پایین برود!
باز مسلم به پهلویش زد. دعبل به روی خود نیاورد.
_راه برگشتی نیست. انگار کن نمایش سرگرم کننده ای است که داری از آن لذت می بری! برای من که لذت بخش است. مرا به یاد برج بابل می اندازد. می رویم تا نمرود را ببینیم!
مسلم سر در گوش دعبل گذاشت.
_بس کن! یادت باشد که از محل زندانی بودن موسی بن جعفر«علیه السلام» چیزی نمی دانی. اگر لازم بداند، خودش به تو خواهد گفت.
پس از دقیقه ای به بالاترین نقطه رسیدند. خواجه ای دری از برج را باز کرد. اهرم چرخ دنده ای را چرخاند. پلی چوبی و کوچک پایین آمد و یک سرش روی ورودی اتاقک گذاشته شد. پیشکار با زبانه ای آهنی، پل را به کف اتاقک محکم کرد. هر سه از پل گذشتند و وارد سرایی بزرگ و مجلل شدند. نسیم خنکی می وزید و پرده ها را تکان می داد.
دعبل به سوی نرده های فلزی رفت و از آن ارتفاع، نیمی از بغداد و حصار و کشتزارها و باغ های و کوه های دوردست را تماشا کرد.
_نترس! بیا پایین را نگاه کن تا ببینی چقدر قد کشیده ایم. آدم ها اندازه مورچه شده اند. باید مراقب باشی زیر پا له شان نکنی.
مسلم نزدیک شد و نرده را محکم گرفت.
_این برج، شبیه مأذنه«گلدسته های مسجد که مؤذن برای اذان گفتن به آنجا می رود»، فقط خیلی بزرگتر و بالاتر.
خواجه رفت تا آمدن میهمانان را خبر دهد. پس از لختی بازگشت و با صدایی نجوا مانند و تیز گفت: داخل شوید!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5