eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
25 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار بیت خدایی به یاد ماهم باش به مروه یا به صفایی به یاد ماهم باش در استلام حجر نیز یادی از ما کن همین که گرم دعایی به یاد ماهم باش چو دور کعبه طواف آوری به کعبه قسم تو کعبۀ دل مایی به یاد ماهم باش به ما که رو نگشودی ، به ما نگاهی کن ز ما اگر که جدایی به یاد ما هم باش کنار زمزم اگر یاد کام خشک حسین نظر به آب نمایی به یاد ماهم باش کنار حجر همان لحظه ای که اشک فشان به سید الشهدایی به یاد ماهم باش دمی که از در باب السلام اشک فشان به سوی بیت می آیی به یاد ماهم باش کنار قبر رسول خدا کنار بقیع مقیم کرب و بلایی به یاد ماهم باش مقیم شهر نجف کاظمین سامرا کنار قبر رضایی به یاد ماهم باش چنان که گرم دعایی به ما دعایی کن همین که یاد خدایی به یاد ماهم باش استادحاج غلامرضاسازگار ــــــــــــــــــ ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... عمدی گفت انگار ولی توجه نکردم و چرخیدم سمت ایران خانم. شیرینی برداشت و تشکرش انقدر آهسته و سرد بود که وجودم را هم سرد کرد .و بعد رفتم سمت رادوین. قلبم داشت تند میزد از عکس العملی که میترسیدم جلوی خاله توران و دخترش ، تند و خشن باشد. نگاهم را به ردیف منظم چینش شیرینی ها دوختم و خم شدم مقابلش. کمی خودش را جمع کرد و شیرینی برداشت و نگاهم کرد. همان نیم نگاه ضربان قلبم را تند کرد از استرس که آهسته گفت : _بشین کارت دارم. نه ، وقت خوبی برای هیچ کاری حتی حرف زدن ساده در مقابل نگاه خاله توران و ایدا نبود که جواب دادم : _باشه بعد. _ناز نکردم... ادای قهرم در نیاوردم... اما دست خودم نیست... دلم شکسته. صدایش کمی باال رفت : _نشکنه... من همینم. فوری با التماس نگاهش کردم و گفتم : _هیس تو رو خدا.... اما بی توجه به من ادامه داد : _خوبه خودت میدونی که وقتی عصبیم جلوی روم ادا نریزی. ای خداااا... چرا نگفتم که تو از اولش عصبی نبودی... چرا یکدفعه از کوره در رفتی ؟! و چون جوابی نشنید با حرص بیشتری گفت : _این اداهات که بوی تظاهر میده روی اعصابمه. اینبار اهسته جواب دادم : _اینا ادا نبوده ولی اگه دوست نداری باشه... برخاستم. فکر کردم پاسخم انقدر کامل بود که سکوت کند یا حتی آرامش ولی اشتباه کردم. یکدفعه فریاد کشید : _اینقدر با من کل کل نکن... میزنم داغونت میکنما. و انگار همین فریاد قلبم را تکه تکه کرد. و نگاه همه را سمت ما کشید و ایدا چه ذوقی کرد از این فریاد. _چی شده پسرخاله ؟ حتی فرصت نداد بگویم ؛ چیزی نیست. جلو آمد و با یک نگاهش مرا چنان تحقیر کرد که قلبم به درد آمد. ایران خانم و توران خانم هم سمت ما آمدند که از جمع همه آن ها فاصله گرفتم و دیس شیرینی را برداشتم که سمت آشپزخانه بروم و به نوعی فرار کنم از دست نگاه هایشان که رادوین محکم فریاد کشید و پایم را میخ کرد بر زمین. _با توام سرتو انداختی کجا میری؟ ایران خانم جلوی رادوین ایستاد : _چی شده ؟ دیس شیرینی سنگین بود روی دستم اما نه به اندازه ی تحقیری که در نگاه همه میدیدم. _این روی اعصابمه... داره دیوونم میکنه. ایران خانم با دستش اشاره کرد از جلوی چشم رادوین دور شم و من اطاعت کردم. دیس رو روی پیشخوان آشپزخانه گذاشتم و از پله ها باال رفتم سمت اتاق. در اتاقم و بستم و میان شکستن بغضم و نشکستنش ، درگیر شدم. بی تاب شدم. همان فضای چند متری اتاق را چند باری طی کردم که ناگهان صدای فریاد عصبی رادوین خشکم کرد . _ولم کن ببینم حرفش چیه. حرف من! من که اصال حرفی نداشتم. من که همه چیز را با نهایت تلخی و سختیش پذیرفته بودم. در اتاق یکدفعه باز شد. رادوین نفس نفس زنان با چشمانی که خود آتش برزخ بود نگاهم کرد. با دیدن همان طرز نگاهش فوری کف دو دستم را به نشانه ی تسلیم باال آوردم : _رادوین... من... من که... اصال چیزی نگفتم. کلید را در قفل چرخاند و با این حرکتش تمام تنم را لرزاند. صدای ایران خانم از پشت در بلند شد. محکم مشت میکوبید به در و فریاد میزد : _رادوین جاااان... مادر... عزیزم... آروم باش... رادوین. اما چیزی که من در چشمان رادوین میدیدم ، آتشی نبود که با این حرفا خاموش شود. یک قدم بزرگ سمتم برداشت که چشمانم را محکم بستم و با ضرب دستش روی تخت پرت شدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم تو زندگیت به جایی برسی که هر شب قبل خواب از ته دل بگی: خدایا...🤲...شکرت ‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌ ✨ 💫شبتون بخیر💫
 ﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ اے آشنا همیشہ ڪنے عزم آمدن رفتار ما دوباره نهان مےڪند تو را پرونده هاےما ڪہ بہ ‌دسٺ تو مےرسد گریان ز ڪار آدمیان‌ مےڪند تو را اوراق را صفحہ ‌بہ ‌صفحہ ورق مزن اعمال هفتہ ام نگران مےڪند تو را #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🦋🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _بهت میگم واسم اَدا نیا کثافت.... به خدا که دلم میخواست بدانم علت این کارش چه بود ؟ ولی هرچه در افکارم دست و پا میزدم چیزی پیدا نمیکردم و او میزد و من بعد از آن یک ماهی که تمام گریه هایم را خفه کردم و فریاد هایم را قفل سکوت زدم ، این یکبار نتوانستم و در بین سیلی هایش صدایم بلند شد: _بگو چکار کردم که میزنی ؟ ... فقط بگو چکار کردم. همراه صدای من ، صدای فریاد های رادوین و حتی جیغ های ایران خانم و خاله توران هم بلند شد. این اولین باری بود که در صدای ایران خانم التماس را میشنیدم : _جان من درو باز کن... رادوین جان... پسرم.... بخاط من درو باز کن. اما جیغ های ایران خانم هم گاهی گم میشد در بین صدای فریادهای پر از خشم رادوین. و من هنوز همچنان میپرسیدم بلکه جوابی قانع کننده بشنوم : _آخه چکار کردم ؟! و آنقدر زد و ناسزا گفت که خسته شد. نفس کم آورد. عقب عقب رفت و در بین نفس زدن هایش با نگاهی که دل از سر و صورت خونیم نمیکند گفت : _میگم رو اعصابمی... میگم دیوونه ام نکن عوضی... و چقدر بد میلرزید! من فشارم افتاده بود یا او و محکم تکیه زد به در و من سرم را روی زانوان بغل کرده ام گذاشتم و با صدایی که به زحمت خفه اش کرده بودم ، میگریستم. حاال تنها فریاد ایران خانم و توران خانم بلند بود. _خاله جان ، رادوین.... _رادوین مادر درو باز کن. و رادوین در را باز کرد و اولین نفر از در خارج شد. فقط خاله توران دنبالش رفت و ایران خانم همان جلوی در به من خیره ماند. این اولین باری بود که میدیدم نگاهش برایم دلسوزی میکند و چقدر آنروز اولین ها زیاد شده بود! جلو آمد. حتما میخواست تذکر بدهد که چرا مدام بین فریادهای رادوین ، پرسیدم ؛ چرا میزنی ؟ اما مقابلم نشست. دو زانو و به صورتم خیره شد. این طرز نگاهش به من حدید بود! هنوز خودم ندیده بودم که چه بالیی سرم آمده که در نگاه ایران خانم دیدم. آنقدر قابل ترحم شده بودم که با آه غلیظی بغضش را فرو بخورد و بگوید : _میگم رادوین مریضه... میگم باید اون قرصا رو بخوره تو هی بگو نه... دیدی اثر نخوردن قرصا چیه ؟... دیدی چطور بیخودی توهم میزنه که تو مقصری ؟! صدای گریه ام بلند شد و یکدفعه سرم رفت سمت آغوش ایران خانم. اگر مادر شوهر بود ، اگر کنایه میزد ، اگر دل خوشی از من نداشت ، ولی مادر که بود. حتما حالم را میفهمید. سرم را در بغل گرفت و آهسته توی گوشم گفت : _حاال آروم باش... من یه شربت بهش میدم آروم میشه... آروم که شد خودش پشیمون میشه... تو فعال فقط دور و برش نباش که باز بهت کلید نکنه... اصال امشب برو اتاق ته راهرو ، اون اتاق رامشه... امشب برو اونجا بخواب ، هر چی تو رو نبینه بهتره...فردا خودش سراغت میاد. سرم که از آغوش ایران خانم بلند شد ، چشمم به آیدا افتاد که کنار در به تماشای صورت خونیم ایستاده بود و عجب کیفی کرده بود حتما.... چرا ؟! پشت چشمی نازک کرد و عمدا بلند گفت : _حقته حتما... ببین چی گفتی که پسرخالم اینجوری بهم ریخته. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... ایران خانم از جا برخاست و توی روی آیدا گفت: _زن و شوهر دعوا کنند ، ابلهان باور کنند... تو کاری به این دوتا نداشته باش ، فردا صبح که بشه ، رادوین پشیمون میشه. آیدا تکیه ی بازویش را از چارچوب در کند و گفت : _حاال بعدا معلوم میشه. و بعد از اتاق بیرون رفت و ایران خانم پشت سرش ، قبل از بستن در ، باز نگاهم کرد و آهسته گفت: _وانستا اینجا ...برو اتاق رامش. در را بست و من ماندنم و سوزش صورتی که شکوفه های صورتی اش یادگار دست رادوین بود و بهت و تعجبی از رفتار باور نکردنی ایران خانم و تنفر شدیدی که از نگاه آیدا ، هنوز روی دلم نشسته بود. به اتاق ته راهرو رفتم. اتاق رامش. درون روشویی حمامش ، وضو گرفتم و با جانماز و چادر رامش که هدیه ای از طرف خودم به او بود ، دو رکعت نماز خواندم که انگار اگر با خدا حرف نمیزدم دیوانه میشدم. تمام نماز را گریستم. از حمد گرفته تا السالم علیکم و رحمة اهلل و بارکاته . و بعد وقتی سرم را بعد سالم دوباره روی مهر گذاشتم ، صدای گریه ام بلندتر شد و درد دلم باز : _ خدایا... خودت میدونی تا امروز بی حیایی نکردم ، بی عفتی نکردم ، گناهی رو عمدا انجام ندادم که اگر هم گناهی کردم ، سهوی بوده ، .... و یکدفعه صدایم بلندتر شد : _خدایا به من بگو.... رادوین قصاص کدوم گناه منه ؟ ... بهم بگو خداااااا. چند ثانیه ای فقط گریستم و بعد ادامه دادم : _نمازی خوندم که تنم از درد سیلی و مشتای رادوین تماما میسوخت... تو گفتی نماز سپر آتش جهنمه... پس چرا من دارم هنوز میسوزم ؟ ... یه چیزی ازت میخوام... گفتی هر کسی منو صدا بزنه و خواسته ای داشته باشه بگه... من میخوام بگم... تو مقلب القلوبی.... قلبا رو تو متحول میکنی ، حال و زمان رو تو متحول میکنی ، حاال به من این قدرت رو بده... که همین یه نفر رو... شوهرمو... همسرمو... متحول کنم... قلبشو بهم بده.... خدااااا....ازت اینو میخوام... با همین تنی که هنوز هم از درد میسوزه و هم میلرزه... و چقدر آرام شدم وقتی حرفهایم را زدم با کسی که حس کردم نه تنها تحول قلب رادوین بلکه تحول کل جهان به دست اوست. آنشب حتی شیرین خانم ، شامم را هم به اتاق رامش آورد. عجب مهمانی شد! و چقدر آیدا خوشحال شد. واقعا چرا ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
✍پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: خداوند عيد قربان را برنهاد تا مستمندان از گوشت سير شوند؛ پس از گوشت قربانى به ايشان بخورانيد 📚ثواب الأعمال ص۵۹ عید قربان آمده ای دوستان شادی کنید یادی از پیغمبر توحید و آزادی کنید او که درراه خدا از مال و فرزندش گذشت با تبر بت‌های جهل‌و خودپرستی راشکست بنده ی پاک خدا و پیرو الله شد نامش ابراهیم بود اما خلیل الله شد 💐 عید قربان بر شما مبارک💐 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه‌ها خالی‌ هستن. باید تا هور می‌رفتم، زورم اومد. یه بسیجی اون اطراف بود. گفتم دستت درد نکنه؛ این آفتابه رو آب می‌کنی؟ رفت و اومد. آبش کثیف بود. گفتم برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب می‌کردی، تمیزتر بود! دوباره آفتابه رو برداشت و رفت. بعدها شناختمش. زین‌الدین بود؛ فرمانده لشکر!!! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
. عید قربان است یا عید عنایات خداست؟ عید عشق و عید ایثار و مناجات و دعاست . ذات حق با میهمانانش گرفته جشن عید مرکز این جشن نورانی بیابان مناست . هر کجا رو آوریم و هر طرف چشم افکنیم خیمۀ حجاج بیت‌الله پیش چشم ماست . نور از هر خیمه می‌تابد به بام آسمان خیمه‌ها بیت‌الله و اشک و مناجات و دعاست . حاجیان دارند بر سر شوق ذبح گوسفند قصد هر یک کشتن دیو هوس، گرگ هواست . ای خوش آن حاجی که در آن سرزمین کرده وقوف خوش‌تر آن حاجی که جای او در آغوش خداست . جان من قربان آن حاجی که زیر خیمه‌ها چشم او گریان به یاد خیمه‌های کربلاست . پیش‌تر از دید چشمم خیمه می‌آید به چشم ای منا پاسخ بده، پس خیمۀ مهدی کجاست؟ . حاجیان در هر نفس دارند از هم این سؤال پس کدامین خیمه‌گاه مهدی موعود ماست . این صدای گریۀ مهدی است می‌آید به گوش؛ یا صدای نالۀ «‌العفو» ختم‌الانبیاست؟ . نالۀ جانسوز «یااللهِ» ختم‌المرسلین یا صدای گریۀ شوق علی مرتضاست؟ . یا امام مجتبا صورت نهاده بر زمین؛ یا نوای آسمان‌سوز قتیل نینواست؟ . یکطرف آماده ابراهیم، بر ذبح پسر یکطرف تسلیم، اسماعیل از بهر فداست . جان من قربان آن حاجی که قربانگاه او گاه نهر علقمه، گه در کنار قتلگاست . جان من قربان آن حاجی که ذبح حجّ او طفل شیر و نوجوان و پیرمرد پارساست . حاجیان سر می‌تراشند و عزیز فاطمه در منای دوست می‌بینم سرش از تن جداست . جان من قربان آن حاجی که در صحرای خون هم قتیل‌الاشقیا و هم ذبیحٌ بالقفاست . جان من قربان آن حاجی که بعد از بذل جان سر به نوک نی، تنش پامال سمّ اسب هاست . جان من قربان آن حاجی که در این حجّ خون مروۀ او قتلگاه او، صفا طشت طلاست . گریه کن «میثم» بر آن حاجی که اجر حجّ او گاه سنگ و گه سنان، گه تیغ، گه تیرِ جفاست @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💠نگاه کلی به روایات مهدویت ۱ حديث: امامان ۱۲ نفرند، اَولّشان علي و آخرشان مهديست. ۴۷ حديث: مهدي همنام و هم کُنيه رسول خداست. ۳۸۹ حديث: مهدي از عترت پيغمبرست ۲۱۴حديث: مهدي از اولاد عليست ۱۹۲حديث: مهدي از اولاد فاطمست ۱۴۸حديث: مهدي از اولاد حُسين است ۱۸۵حديث: مهدي از اولاد امام سجادست ۱۰۳حديث: مهدي از اولاد امام باقرست ۱۰۳حديث: مهدي از اولاد امام صادق است ۹۹حديث: ششمين اولاد امام صادق است ۱۰۱حديث: مهدي از اولاد امام کاظم است ۹۵حديث: او، چهارمين اولاد امام رضاست ۹۰ حديث: او سومين فرزند امام جوادست ۹۰ حديث: مهدي از اولاد امام هاديست ۱۴۵حديث: مهدي فرزند امام عسکريست ۱۴۸حديث: نام پدرِ مهدي، حسن است 📚 منتخب الاثر، تاليف آيت الله صافي ۴ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
به راستى چه كسى يزيد را به عنوان رهبر مسلمانان انتخاب نمود؟ چه كسى او را به عنوان خليفه معرّفى كرد؟ اين كار، كارِ معاويه بود، معاويه قبل از مرگ خويش براى يزيد از مردم بيعت گرفت و او را خليفه بعد از خود معرّفى كرد. معاويه تلاش زيادى نمود و به بزرگان جهان اسلام پول و وعده هاى زيادى داد و كارى كرد كه آنان با يزيد بيعت كردند. معاويه پايه گذار همه ظلم هايى كه يزيد انجام داد. معاويه از پذيرفتن حكم على(ع) سرباز زد و با على(ع) جنگ نمود و خون هاى زيادى از مسلمان را ريخت، او با نقشه خود امام حسن(ع) را مسموم نمود و حجر بن عدى را (كه يكى از ياران باوفاى على(ع) بود) مظلومانه شهيد كرد و باعث كشته شدن عمّار در جنگ "صفّين" شد، او دستور داد تا بر همه منبرها على(ع) را ناسزا بگويند... من يزيد و پدرش معاويه را شناختم. من از آنان بيزار هستم، اكنون مى خواهم ابوسفيان را بشناسم. ابوسفيان، پدرِ معاويه است، او پدربزرگِ يزيد است. ابوسفيان كسى است كه پيامبر بارها و بارها او را لعنت كرده است، زيرا او براى نابودى اسلام تلاش زيادى نمود. او در سال دوم هجرى با سپاهى به جنگ پيامبر آمد و جنگ بدر واقع شد و خدا سپاه اسلام را يارى نمود. در سال سوم هجرى نيز فرمانده سپاه كفر در جنگ احد بود. صداى او در احد پيچيده بود كه از بت ها به بزرگى ياد مى كرد، او تصميم داشت تا آن روز، هر طور كه هست پيامبر را به قتل برساند، امّا خدا پيامبرش را حفظ نمود. در سال پنجم هجرى هم ابوسفيان، جنگ احزاب را فرماندهى مى كرد، او با قبيله ها و يهوديان حجاز سخن گفت و آنان را براى جنگ با پيامبر تشويق نمود و سپاه بزرگى با فرماندهى او به سوى مدينه هجوم بردند كه اين بار هم موفّق نشدند كارى از پيش ببرند. در سال هشتم، پيامبر شهر مكّه را فتح نمود و ابوسفيان مسلمان شد، امّا او هرگز دست از كينه و دشمنى با پيامبر برنداشت. او حتّى يك بار با دوستان خود تصميم گرفت تا پيامبر را به قتل برساند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر پارت بعدی رمان ارغوان آماده نیست ان شاءالله فردا صبح 🌹🌹🌹
خدایا دراین لحظات شب دلهای دوستانم را سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما آمین🙏🏻 شبتون بخیر🌹💕💕 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای راحت دل، قرار جانها برگرد درمان دل شکسته‌ی ما، برگرد ماندیم در انتظار دیدار، ای داد دلها همه تنگِ توست «آقا» برگرد... #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ❤️🌻🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
M........S: 🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... هنوز نمیدانستم چه خصومتی با من دارد جز اینکه حتما دلش میخواست من همسر رادوین نمیبودم. و این تصور فقط یک جور معنا پیدا میکرد و آنهم اینکه.... آیدا عاشق رادوین باشد. گرچه برای من اصال مهم هم نبود. عشق هر قدر هم معجزه میکرد ، درد کبودی های تنی که زیر مشت و لگد مانده بود را دوا نمیکرد.... عشق هر قدر شعله میکشید به سوزش تنی که سرتاسر در آتش درد میسوخت نمیرسید. عشق هم گاهی سرد میشد در مقابل نفرت. صبح روز بعد ایران خانم اولین نفری بود که به اتاقم آمد و گفت: _یه لباس مرتب بپوش ، به خودتم برس بیا صبحانه. _میشه من همینجا صبحانه بخورم ؟ _چرا ؟ چرایش معلوم بود. سکوت کردم که ادامه داد: _از دیشب که بهش قرصش رو دادم تا همین الان ، ده بار سراغتو گرفته.... باور نکردم و با ترس گفتم : _حاال میشه نیام ؟ با اخم نگاهم کرد : _نخیر... بهت خوش گذشته انگار ! ... ده دقیقه دیگه پایین باش... سعی کن زیاد به پر و پاشم نپیچی. در بسته شد و نفس پر استرس من حبس سینه ام. دستی به سر و صورتم کشیدم و موهایم را شانه زدم و کمی از کبودی های صورتم را با کرم پوشاندم. گرچه هنوز کامل پیدا بود. مخصوصا گوشه ی لب پاره ام که بعد از زدن رژی که فقط میخواستم لبم را بیشتر جلوه دهد تا پارگی لبم که نشان از روزی بود که جلوی حتی خاله توران و دخترش کتک خوردم ، بیشتر نشان دهد ، لباس عوض کردم و از پله ها پایین رفتم. این اولین بار بود که آنقدر دلم شکسته بود که واقعا میخواستم خالف همه ی حرف ها و نصیحت های مادر ، عمل کنم. گاهی قهر هم چیز خوبیست. وقتی کسی حال دلت را نمیفهمد و تمام لبخندهای زورکی ات را پای دلخوشی ات مینویسد ، باید قهر کنی... قهر کنی تا بفهمد چیزی پشت دل غریبت دلتنگی میکند که تمام این دنیا و آدمهایش برات قفس میشود و تو حتی با خودتم قهر میکنی که چرا زنده ای ؟! و نگاهت را محروم میکنی از دیدنش ، الفاظ کالمت را محروم میکنی از اسمش ، و حتی فکرت را... که تابلوی ورود ممنوع میزنی سر در مجتمع افکار هر روزت ، تا مبادا باز فکرش در سرت جاری شود و تو باز مهربان شوی ، و قفل زبانت به رمز اسمش باز شود و نگاهت اسیرش... قهر چیز خوبیست تا بقیه بدانند ، آدما دلگیر میشوند ، دلخور میشوند ، دلتنگ میشوند ، و همه کار دلی ست که شکسته! از پله ها که سرازیر شدم صدای رادوین رو شنیدم. _گفتی بیاد ؟ _آره. _ازم دلخوره ؟ _پس میخوای دلخور نباشه ؟ ... اگه جلوی خالت و آیدا نبود ، شاید اینقدر دلخور نمیشد. ایست کرده بودم روی پله تا بیشتر بشنوم. _به ارواح خاک رامش قسم.... اصال نفهمیدم چی شد.... سرم بدجوری درد گرفت و سر یه چیز الکی... سکوت کرد و مادرش به جای او ادامه داد: 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... _حالا مهم نیست ...یه سری قرص آرام بخش برات گرفتم یه مدت بخوری ، خوب میشی.... فقط روزی یه دونه است. _آره... قرص خوبی بود... سردردم خوب شد... ولی من فکر میکردم مسکنه. _نه... بهت نگفتم چون میترسیدم دیوونه بازی در بیاری مثل دیشب ولی حالا بهت میگم که الاقل هر روز یکی بخوری. _باشه... پس چرا نمیاد ؟ _تو صبحانتو بخور.... میاد. مصمم از پله ها پایین رفتم و با یک سلام ، رادوین را هم در دایره ی سلام همگانی ام کشیدم. نگاهم کرد و فقط او جواب سلامم را داد. انگار این سلام را سهم خودش دانست. عمدا پشت میز مقابلش نشستم. به خدا نمیخواستم بد باشم ، نمیخواستم پر افاده باشم ، اما این کمترین حقی بود که داشتم که الاقل دلخور باشم. ایران خانم بلند گفت: _ شیرین... یه چایی هم برای ارغوان بیار. این اولین بار بود که از شنیدن اسمم از زبان ایران خانم ، ذوق کردم. شیرین چای آورد و من دست بردم سمت لقمه نان . نگاه رادوین که تا آن لحظه روی صورتم بود ، پرکشید . لقمه را به دهان گرفتم و در حالیکه جذابه ی نگاهش داشت گاهی وادارم میکرد سمتش ، نگاهی بیندازم اما مقاومت کردم. فقط چند لقمه خوردم و برخاستم. تحمل این جو برایم سخت بود و حالم دگرگون. انگار خود آشوب بودم. با برخاستنم ایران خانم پرسید : _کجا؟ _ممنون سیر شدم. از پشت میز کنار اومدم که ایران خانم گفت : _ارغوان. ایستادم و سرم سمتش چرخید. _یه دو روزی برو دیدن مادرت... برقی از خوشحالی در نگاهم زده شد : _واقعا ؟ هنوز ایران خانم جواب نداده ، رادوین با حرص گفت : _بیخود... بره چکار ؟ و ایران خانم بی توجه به او ادامه داد: _الان برو حاضر شو ، ... با آژانس میفرستمت. تقریبا دویدم سمت پله ها و صدای ضرب صندل هایم روی کفپوش سالن چه صدایی کرد. از دید رادوین که خارج شدم صدای عصبی اش رو شنیدم : _چی میگی واسه خودت ؟...واسه چی بره ؟ _بمونه که کتک بخوره ؟ _میگم دیروز دست خودم نبود. _چند روزی نباشه بهتره... تو هم با خوردن قرصا بهتر میشی. صدای کشیده شدن صندلی رادوین باعث فرارم شد و جوابش را نشنیدم. به اتاق خودمان برگشتم. و تند و تند چند دست لباس برای خودم برداشتم که در اتاق باز شد و بی اختیار یک لحظه نگاه قهرآلودم نشست در دایره ی چشمان رادوین. فوری سر برگرداندم و خودم را مشغول برداشتم وسایلم نشان دادم که در را محکم پشت سرش بست. از همان طرز بسته شدن در اضطراب گرفتم. _بیخود لباس برندار... نمیذارم بری. توجهی نکردم. مانتویم را از کمد برداشتم و تنها یک آستینش را تن کرده بودم که چنان از تنم کشید که مانتو پاره شد . جلوی آینه ایستاده وا رفتم. اما هم نگاهم هم لبانم را هنوز محروم کرده بودم که عصبی گفت : _فکر میکردم تو یکی خوب بدونی که بدون اجازه ی من نباید پاتو از خونه ام بذاری بیرون. ایستاده مقابل میز آرایشم ، بیخودی باز شانه را برداشتم و کشیدم به موهای شانه کرده ام بلکه توفیقی میشد. پشت سرم در مقابل آینه ایستاد تا بلکه او را از درون آینه ببینم که ندیدم. با نگاه بیقرارش که از من برنمیداشت گفت : _ارغوان کاری نکن یه کاری دست خودم و خودت بدما... یه چیزی بگو لعنتی. وقتی جوابم سکوت شد عصبی چنگی به موهایم زد. آنقدر محکم که به یکباره با ناله ای اشکانم سرازیر شد و قفل زبانم باز : _رادوین ولم کن تو رو خدا... دیگه از جون من چی میخوای ؟ چی در آن دو جمله بود که یکدفعه رامش کرد ، نفهمیدم. ایستاده پشت سرم ، دستانش را دور گردنم حلقه زد و گفت 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
آدمی باید به همان اندازه که درباره معاش خود فکر می کند، درباره غذای روح خود نیز بیندیشد... [استاد شهید مطهری]🌿 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❬❞زنۍآمده‌بود‌ڪہ‌پسر‌سومش‌رٰا، رٰاهۍجبھہ‌ڪند! خبرنگٰارگفت: نـٰارٰاحت‌نیستید؟ زن‌گفت‌:خیلۍنـٰارٰاحتم خبرنگٰارگفت:شماڪہ‌دوتاازپسرهایتـٰان شھیدشده‌اندچرٰارضـٰایت‌دٰادید‌ سومۍهم‌برود!؟ زن‌گفت:نـٰارٰاحتم‌چون‌ پسردیگر؎ندٰارم‌ڪہ‌بہ‌جبھہ‌بفرستمシ خبرنگٰارمنقلب‌شد . . . آن‌زن،مـٰادرسہ‌شھیدخـٰالقۍپور وآن‌خبرنگٰار . . شھیدآوینۍبود . . @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام 🌹🌹 وقت ارسال جواب مسابقه به پایان رسید از تمامی دوستان عزیزی که در مسابقه شرکت کردند تشکر میکنم نام برندگان مسابقه در روز عید بزرگ غدیر همراه با نام شرکت کنندگان ویژه اعلام خواهد شد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @kamali220
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مسابقه ویژه 💖💖 🦋 کسانی که عضو کانال ماهستند و نامشون یا هست یک دلنوشته برای ما ارسال کنند‌‌‌.‌.‌‌‌‌.... ↘️ دوستان عزیزم توجه کنید فقط کسانی که عضو کانال ما هستند و نامشون یا هست...💖💖 @Yare_mahdii313
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستانی که در مسابقه ویژه شرکت میکنند توجه داشته باشند اگر برنده مسابقه شدند حتما شماره کارتی که برای واریز به ما میدهند حتما به نام یا باشه نمیخوهیم حق عزیزی پایمال شود🌹🌹🌹
💢 داستان پلیسی که در آب شهید شد 🔹حمزه حاجی زاده اسفند 68 در آمل متولد می شود. پدرش از پاسداران بازنشسته سپاه بود و با روحیه ایی که از حمزه سراغ داشت او را بارها به استخدام در سپاه تشویق می کرد ولی او سعادت کار خود را در نیروی انتظامی دید و پس از تلاش های فراوان به استخدام ناجا درآمد و به دریابانی هرمزگان منتقل شد. 🔹چهارم خرداد 93 در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر به داخل آب افتاده و پیکر شرحه شرحه شده اش را سه روز بعد کنار ساحل پیدا می کنند. ➥ @shohada_vamahdawiat