eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🎗 🤹‍♀️ _ منم فهمیدم که میخواین برین. میگم مگه من حرفی زدم که میخواین برین؟ _ ما که حرفامون رو زدیم. حرفی نمونده خب... بذارین من با خواهرم مشورت کنم بعدا در مورد همه چیز باهم حرف می زنیم. تازه دوزاریم سر جایش افتاد . لبخندی زدم و با یک «آهاااان» بلند بالا گفتم: نه... می سونمتون. _ ممنون میشم اگه من رو پیاده کنید... اینطوری راحت ترم. می خوام کمی قدم بزنم. گوشه ای پارک کردم و هردو پیاده شدیم. _ آقا کیان واقعا خوشحالم که خدا شما رو جلوی راهم قرار داده! لبخندی زد و سکوت کرد. به خودم جراتی دادم و حرفی را که از همان اول می خواستم بزنم را گفتم: راستش خواستم بگم بابت این کارتون هرچقدر شما تعیین کنین حاضرم بپردازم. سرم را بلند کردم که با چهره ی برافروخته اش روبه رو شدم. _ شما در مورد من چی فکر کردید؟ فکر کردید به خاطر پول حاضر شدم کمکتون کنم؟ نخیر خانم... من اگر تصمیم گرفتم کمکتون کنم تنها به خاطر این بود که احساس کردم می تونم مثمر ثمر باشم. متوجهید؟ _ باور کنین من منظور بدی نداشتم... یعنی من اصلا خودم رو در حدی نمی بینم که بخوام بهتون توهین کنم. من کاملا از این که دید شما تنها کمک کردن به من بوده آگاهم ولی خب... شما دارین این وقت رو میذارین و به یک نحوی باید جبران بشه... من تنها... _بیاین در موردش حرف نزنیم. من اگر اومدم تا با شما حرف بزنم فقط به خاطر این بود که معتقدم هیچ اتفاقی الکی نمیفته. حتی اگر صحبت کردن من با خواهرم درون تاکسی باشه.که باعث بشه شما به فکر این بیفتین که از من کمک بخواین... می فهمین چی میگم؟ جوری این جمله ی آخر را گفت که به درک خودم شک کردم. سرم را به زیر انداختم و گفتم: ممنونم...فقط همین رو می تونم بهتون بگم. زیر چشمی نگاهش کردم. لبخندی زد وگفت: امشب با خواهرم صحبت می کنم و بهتون خبر میدم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بزرگ مرد کوچک 🔹شهيد زمان شهادت جمعي يگان تكاوري 125 نياتك زابل بود كه در يازدهم شهريور ماه 93 در راستاي انجام ماموريت‌هاي محوله براي انتقال محموله مهمات جنگي، در حال عزيمت به زاهدان، در شهرستان محمد‌آباد زابل در سانحه رانندگي مصدومشد كه در اثر شدت جراحات وارده پس از انتقال به بيمارستان جان به جان آفرين تسليم و راهي ديار باقي گرديد. @shohada_vamahdawiat
پروفایل مذهبی 🦋🌹💖
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
ابن زياد مى داند كه امام حسين(ع) هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. به همين دليل، در فكر جنگ است. البته خودش مى داند كه كشتن امام حسين(ع) كار آسانى نيست، براى همين مى خواهد تا آنجا كه مى تواند براى خود شريكِ جرم درست كند. او مى خواهد كشتن امام حسين(ع) را يك نوع حركت مردمى نشان بدهد. اكنون پنج هزار سرباز كوفى در كربلا حضور دارند و او به خوبى مى داند كه ياران امام به صد نفر هم نمى رسند، امّا او به فكر يك لشكر سى هزار نفرى است. او مى خواهد تاريخ را منحرف كند تا آيندگان گمان كنند كه اين مردم كوفه بودند كه حسين(ع) را كشتند، نه ابن زياد! در كوچه هاى كوفه اعلام مى شود همه مردم به مسجد بيايند كه ابن زياد مى خواهد سخنرانى كند. همه مردم، از ترس در مسجد حاضر مى شوند. چون آنها ابن زياد را مى شناسند. او كسى است كه اگر بفهمد يك نفر پاى منبر او نيامده است، او را اعدام مى كند. ابن زياد سخن خويش را آغاز مى كند: "اى مردم! آيا مى دانيد كه يزيد چقدر در حقّ شما خوبى كرده است؟ او براى من پول بسيار زيادى فرستاده است تا در ميان شما مردمِ خوب، تقسيم كنم و در مقابل، شما به جنگ حسين برويد. بدانيد كه اگر يزيد را خوشحال كنيد، پول هاى زيادى در انتظار شما خواهد بود". آن گاه ابن زياد دستور مى دهد تا كيسه هاى پول را بين مردم تقسيم كنند. بزرگان كوفه دور هم جمع شده اند و به رقص و پايكوبى مشغول اند. مى بينى دنيا چه مى كند و برق سكّه ها چه تباهى ها مى آفريند. به ياد دارى كه روز سوّم محرّم، چهار هزار نفر فريب عمرسعد را خوردند و براى آنكه بهشت را خريدارى كنند، به كربلا رفتند. امروز نيز، عدّه اى به عشق سكّه هاى طلا آماده مى شوند تا به كربلا بروند. آنها با خود مى گويند: "با آنكه هنوز هيچ كارى نكرده ايم، يزيد برايمان اين قدر سكّه طلا فرستاده است، پس اگر به جنگ حسين برويم او چه خواهد كرد. بايد به فكر اقتصاد اين شهر بود. تا كى بايد چهره فقر را در اين شهر ببينيم و تا كى بايد سكّه هاى طلا، نصيب اهل شام شود. اكنون كه سكّه هاى طلا به سوى اين شهر سرازير شده است، بايد از فرصت استفاده كنيم". مردم گروه گروه براى رفتن به كربلا و جنگ با امام آماده مى شوند. آهنگران كوفه، شب و روز كار مى كنند تا شمشير درست كنند. مردم نيز، در صف ايستاده اند تا شمشير بخرند. مردم با همان سكّه هايى كه از ابن زياد گرفته اند، شمشير و نيزه مى خرند. در اين هياهو، عدّه اى را مى بينم كه به فكر تهيه سلاح نيستند. با خودم مى گويم: عجب! مثل اينكه اينها انسان هاى خوبى هستند. خوب است نزديك تر بروم تا ببينم كه آنها با هم چه مى گويند: ــ جنگ با حسين گناه بزرگى است. او فرزند رسول خداست. ــ چه كسى گفته كه ما با حسين جنگ مى كنيم. ما هرگز با خود شمشير نمى بريم. ما فقط همراه اين لشكر مى رويم تا اسم ما هم در دفتر ابن زياد ثبت شود و سكّه هاى طلا بگيريم. ــ راست مى گويى. هزاران نفر به كربلا مى روند، ولى ما گوشه اى مى ايستيم و اصلاً دست به شمشير نمى بريم. اينها نمى دانند كه همين سياهىِ لشكر بودن، چه عذابى دارد. وقتى بچّه هاى امام حسين(ع) ببينند كه بيابان كربلا پر از لشكر دشمن شده است، ترس و وحشت وجود آنها را فرا مى گيرد. گمان مى كنم كه آنها در روز جنگ با امام حسين(ع) آرزو كنند كه اى كاش ما هم شمشيرى آورده بوديم تا در اين جنگ، كارى مى كرديم و جايزه بيشترى مى گرفتيم! آن وقت است كه اين مردم به جاى شمشير و سلاح، سنگ هاى بيابان را به سوى امام حسين(ع) پرتاب خواهند كرد. آرى! اين مردم خبر ندارند كه روز جنگ، حتّى بر سر سنگ هاى بيابان دعوا خواهد شد. زيرا سنگ بيابان در چشم آنها سكه طلا خواهد بود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🕊ماجرای اذان معجزه آسای شهید « هادی» ❣در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند: «چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود. وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!» بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند. 🌴بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است. لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.🌹🕊 @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ چایی ام را از روی میز برداشم و از آشپزخانه خارج شدم که با شخصی برخورد کردم. چایی روی قفسه ی سینه ام برگشت و جیغم به هوا رفت. لیوان بی هوا از دستم افتاد و صدایش کل خانه را برداشت. _ باران چی شدی؟ سوختی؟ کجاته باران؟ هان؟ اشک هایم پشت هم می آمدند. صدایم را در گلویم خفه کرده بودم و فقط اشک می ریختم. اولین نفر ترانه بود که به سمت آشپز خانه دوید . _ خدا مرگم بده... چی شده؟ _ نمی دونم بابا. داشتم می رفتم توی آشپزخانه که یهو اومد جلوم. چایی تویی دستش بود ریختش روی قفسه ی سینه اش..! بردیا و سوده و یاشار هم وارد آشپزخانه شدند. ترانه لیوان آب قندی را به دستم داد و گفت: باران جونم بخور...ضعف کردی. بردیا لیوان آب قند را از دستش گرفت و گفت: چی چیو ضعف کردی؟ این سوخته تو می گی ضعف کردی؟ مگه فشارش افتاده که میگی ضعف کردی؟.... دستشو بگیر ببریمش بالا یکم پماد سوختگی براش بزنیم تا بدنش تاول نزده. ترانه یک دستم را گرفت و بردیا هم دست دیگرم را. لباسم را عوض کردم . الکی نشسته بودم و اشک می ریختم. هرچند سوزشش بند آمده بود ولی اشکم بند نمی آمد. _ باران خیلی میسوزه نه؟... باران می خوای به بردیا بگم بریم درمانگاه؟ سرم را به علامت نه تکان دادم. ترانه با ناراحتی خیره شده بود بهم . اشک هایم را پاک کردم و رو به سوده گفتم: سوده جون ... فدات بشم اینو برش دار ببر. الانه که بزنه زیر گریه. حالا کی حوصله داره اینو جمع کنه. سوده اشاره ای به ترانه کرد و گفت: پاشو ببینم...پاشو بذار یکم استراحت کنه. خوب میشه. هردو از اتاق خارج شدند. روی تختم دراز شدم و سراغ گوشیم رفتم. عکسش را آوردم و رو بهش گفتم: هم دلمو سوزوندی...هم .... ای نامرد. options را باز کردم روی کلمه ی delete فشار دادم. نفسی کشیدم و یک قطره اشک دیگر چکید. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
Mehdi Shokohi - Cheshm Be Rah[128].mp3
4.31M
این جمعه هم نیامد شبتون مهدوی 🦋🌹💖🌙✨🌟💖🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ با کوه گناه و خوشه خوشه عصیان چشمان تو را چقدر کردم گریان شرمنده که با غیبت و انواعِ گناه من باعثِ غیبتت شدم آقاجان! شرمندم آقا جان 💔 @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎗 🤹‍♀️ دو دقیقه به دو دقیقه گوشیم را نگاه می کردم ولی خبری از کیان نبود. انقدر به گوشیم زل زدم تا خوابم برد. با تکانی از خواب بیدار شدم. ترانه بالای سرم ایستاده بود . دستم را روی چشمانم گذاشتم تا نور چشمانم را اذیت نکند _ چیه ترانه؟ _ پاشو باران... می خوایم شام بریم بیرون! _ به چه مناسبت؟ لبخند مرموزی زد و گفت: حالا وقتی رفتیم مناسبتش رو هم میفهمی...پاشو! انقدر خوابم می آمد که حوصله ی بیرون رفتن را هم نداشتم. دوباره روی تختم دراز کشیدم و گفتم: خوش بگذره...من نمیام...حالشو ندارم. _حالشو ندارم یعنی چی؟ پاشو ببینم. _ ترانه جان باور کن حسش نیست. _ موضوع خاصه ها... به خاطر من و بردیا بیاااا اگر قبول نمی کردم تا دو روز دیگر بالای سرم می ایستاد و غر می زد. نیم خیز شدم وگفتم: باشه...برو منم آماده میشم میام. لبخندی زد و از در خارج شد. ولی هر کاری می کردم حوصله ی بلند شدن نداشتم. دوباره به گوشیم نگاهی انداختم. تنها یک اس ام اس از سارا بود و همین...! به سرویس داخل اتاقم رفتم و ابی به دست و صورتم زدم. کمی که حالم جا آمد به سراغ کمدم رفتم. مانتوی مشکی ام که جنس پاییزه ای داشت را برداشتم و به همراه یک جین آبی روشن پوشیدم. شال آبی ام را هم روی سرم تنظیم کردم. رنگ صورتم کمی پریده به نظر می رسید. کمی رژگونه زدم و بالاخره از آینه دل کندم. هرچند همه ی اینها تنها یک ربع زمان برد. از پله ها سرازیر شدم که به یاد آوردم گوشی ام را روی تختم جا گذاشتم. دوباره به اتاقم برگشتم و گوشی ام را برداشتم. از اتاق که خارج شدم صدای تیام و سوده توجهم را به خودشون جلب کرد. اتاق مشترک سوده و ترانه کنار اتاق من قرار داشت و برای همین خیلی راحت صدا رد و بدل می شد. _ تا کی می خوای این بازی رو ادامه بدی؟ _ سوده خواهش می کنم بس کن...تو مگه نمی خوای به آرزوت برسی؟ _ تیام من پست نیستم! _ تو فقط داری بهش محبت می کنی! می فهمی؟ _ تیام مشکل تو اینه که خیلی خودتو عاقل می دونی. ولی در حد یه بچه هم نمی فهمی! تو باید با اون حرف بزنی؟! در به شدت باز شد . من که آمادگی این اتفاق را نداشتم هنوز پشت در اتاقم ایستاده بودم. تیام که من را دید در جا ایستاد و گفت: آماده ای؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
1_749047991.mp3
2.32M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷 🍃اباصالح التماس دعا 🍃هر کجا رفتی یاد ما هم باش 💔 ‍‌😔😔😔آقا بیا 🙏😭 @shohada_vamahdawiat
⚠️ 🍃آیت الله بهجت: اگر در اتاقی در بسته باشیم و بدانیم که شخص بزرگی پشت در ایستاده و سخنان ما را می شنود، چقدر حال ما فرق می کند و مواظب سخنان خود می شویم!؟ با اینکه او را نمی بینیم ، ولی علم داریم و می دانیم که پشت در هستند، در رفتار و گفتار خود بسیار مواظب هستیم. ⁉️پس چرا حال ما نسبت به امام زمان (عج) چنین نیست؟!💔 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ابن زياد دستور داد در منطقه "نُخَيْله"، اردوگاهى بزنند تا نيروهاى مردمى در آنجا سازماندهى شوند و سپس به سوى كربلا حركت كنند. برنامه او اين است كه دسته هاى هزار نفرى، هر كدام به فرماندهى يك نفر به سوى كربلا حركت كنند. مردم گروه گروه به سوى نُخَيْله مى روند و نام خود را در دفتر مخصوصى كه براى اين كار آماده شده است، ثبت مى كنند و به سوى كربلا اعزام مى شوند. در اين ميان گروهى هستند كه پس از ثبت نام و پيمودن مسافتى، مخفيانه به كوفه باز مى گردند. اين خبر به گوش ابن زياد مى رسد. او بسيار خشمگين مى شود و يكى از فرماندهان خود را مأمور مى كند تا موضوع فرار نيروها را بررسى كند و به او اطّلاع دهد. هنگامى كه مأمور ابن زياد به سوى اردوگاه سپاه حركت مى كند، يك نفر را مى بيند كه از اردوگاه به سوى شهر مى آيد، امّا در اصل او اهل كوفه نيست. اين از همه جا بى خبر به كوفه آمده است تا طلب خود را از يكى از مردم كوفه بگيرد و وقتى مى فهمد مردم به اردوگاه رفته اند، به ناچار براى گرفتن طلب خود به آنجا مى رود. مأمور ابن زياد با خود فكر مى كند كه او مى تواند وسيله خوبى براى ترساندن مردم باشد. پس اين بخت برگشته را دستگير مى كند و نزد ابن زياد مى برد. او هر چه التماس مى كند كه من بى گناهم و از شام آمده ام، كسى به حرف او گوش نمى دهد. ابن زياد فرياد مى زند: ــ چرا به كربلا نرفتى؟ چرا داشتى فرار مى كردى؟ ــ من هيچ نمى دانم. كربلا را نمى شناسم. من براى گرفتن طلب خود به اين جا آمده ام. او هر چه قسم مى خورد، ابن زياد دلش به رحم نمى آيد و دستور مى دهد او را در ميدان اصلى شهر گردن بزنند تا مايه عبرت ديگران شود و ديگر كسى به فكر فرار نباشد. همه كسانى كه نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اكنون در خانه هاى خود هستند، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه برمى گردند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فرقی نمیڪند شلمچه حلب موصل قدس یا ڪوچه پس ڪوچه های شهر! بسیجی سهمش دویدن پا به پای انقلاب است...!🇮🇷 شادی روح شهداء بسیجی صلوات @shohada_vamahdawiat
مراسم عقد انجام شد.بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند. اولین برخورد زندگی مشترک مان بود.قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم. چون روحیه ایشان را می شناختم از باب شوخی گفتم: "مهر؟ مهر برای چی؟ مگرحاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟"دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید."اما من دست بردار نبودم. گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم." گفت: "می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده از او تشکرکنم." دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو جانماز برگشتم. به روایت همسر شهید عبدالله میثمی 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋 @shohada_vamahdawiat
مجاهدینِ راھ حق؛ آگاهانھ انتخاب مۍکنند، شجاعانہ مۍجنگند وُ مظلومانه بهـ شھادت مۍرسند. @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ نگاهم را ازش گرفتم و گفتم: آره...آره... _ پس چطور هنوز اینجا ایستادی؟ دستگیره ی در اتاقم را فشار دادم و گفتم: گوشیمو جا گذاشته ام... مهلتی برای سوال و جواب دیگری بهش ندادم و دوباره وارد اتاقم شدم. چشمم به دست چپم افتاد. گوشی در دستانم بود... ( خدایا ...امیدوارم که فقط گوشی رو دستم ندیده باشه...همین مونده که بشینه بگه چقدر فضوله...ولی در مورد کی حرف میزدن؟ چرا سوده می گفت که پست نیست؟ منظورشون از این حرفا چی بود؟....خب آخه اگه بگه فضولی هم حقته دیگه..) بردیا و ترانه و تیام و سوده با ماشین بردیا بودند و من و یاشار هم با ماشین یاشار. یاشار هم از موقعی که آمده بود در رشت ماندگار شده بود. با تیام و بردیا همکار شده بود و در همان شرکت شروع به کار کرده بود. بعد از مدتی هم با پدر آشتی کردند و کدورت ها را کنار گذاشتند. چند وقتی هم بود که مامان به ازدواج یاشار اصرار داشت و هر سری که او را می دید بر سر لیستی از دختران فامیل و دوست و آشنا با او بحث می کرد ولی یاشار زیر بار نمی رفت. _ چه خبرا؟ _ چی چه خبر؟ _ چه خبر از دانشگاه...درس...چمیدونم...این چیزا دیگه! حرفش را با صدای زنگ گوشیم قطع کرد. نگاهی گوشیم انداختم. شماره ناشناس بود..مطمئن بودم که کیان است . با انرژی وافری پاسخ گفتم: جانم؟ _ باران نظرتون راجع به رستوران تاک چیه؟ خلاف تصورم تیام بود.در اولین فرصت باید شماره ها را دوباره وارد می کردم تا مرتکب اشتباه نشوم.لحنم را تغییر دادم و گفتم: نمی دونم...صبر کن از یاشار بپرسم. _یاشار میگن بریم تاک؟ _ برای من فرقی نمی کنه. هرجا می خوان برن برن....ماهم دنبالشون میریم. گوشی را قطع کردم و به راه چشم دوختم. یاشار هم که احساس کرده بود اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم سکوت کرد . همه دور میز نشسته بودیم و هر یک سفارشی می دادیم. _ بردیا حالا واقعا تو می خوای حساب کنی؟....من که باورم نمیشه؟! _ ای خدا .... همه خواهر دارن ماهم خواهر داریم...به جای اینکه بگی داداشی تو چرا؟ هرکی بیاد و دنگ خودشو بده...تو جوونی! آینده داری، نباید پولاتو الکی خرج کنی نشستی اینجا و ذوق می کنی؟ _ آخه از عجایب هفت گانه است به خدا...خیلی مزه میده که تو خرج کنی. همه خندیدند...تیام رو به بردیا پرسید: حالا جریان چیه که تو ولخرج شدی؟ ترانه لبخندی زد و سری به زیر انداخت. بردیا هم....! _ یه خبرایی هست و ما بی خبریم؟ شما دوتا چرا یهو خجالتی شدین؟ بردیا صدایش را صاف کرد و گفت: باید خدمت همگی عرض کنم که جمعه ی همین هفته عقدکنون من و ترانه اس... دهانم از تعجب باز مانده بود...کی؟...کِی؟ کجا؟ اصلا چرا من بی خبرم؟ نه تنها من بلکه تیام و یاشار هم همین حس را داشتند. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ 🌼سرفدای قدمت،ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه ‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من 🌸 عمرمان رفت به تکرارنبودنهایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ مسلمانی‌ من @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا چه زیبا روزی شود همراه با خورشید به تو سلام کنیم. و نام تو را نجوا کنیم و آرام بگیری روزمان رابا توکل بر نام زیبایت آغازمی کنیم ❣بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ❣ ❤️الهی به امیدتو❤️ ‎🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎗 🤹‍♀️ تیام_ یعنی چی؟ چه بی خبر؟! مامان و بابا چرا چیزی به من نگفتن؟ بردیا_ یهویی شد دیگه... راستش همش به صورت تلفنی انجام شد...! مناسبت امشب هم صور بله گرفتن من از ترانه خانمه... تیام از جایش بلند شد و برادرانه بردیا را درآغوش کشید و گفت: خیلی خوشحالم...مطمئنم فقط تویی که می تونی ترانه رو خوشبخت کنی... یعد از تیام، یاشار و سوده هم به بردیا و ترانه تبریک گفتند. اما من تنها سکوت کرده بودم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت...احساس می کردم که بردیا به اندازه ی کیلومتر ها ازم دور شده است و خوشحال بودم از اینکه می دیدم او هم سروسامان گرفت! با سقلمه ای که یاشار به پهلویم زد موقعیت را درک کردم و از جایم بلند شدم وترانه را در آغوش گرفتم گفتم: ترانه خیلی خوشحالم که تو زن داداشم شدی... _ واقعا؟ _ آره عزیزم... مطمئنم تنها تویی که می تونی بردیا رو تحمل کنی... بردیا به پشتم زد و گفت: داشتیم مهندس؟ بردیا را هم درآغوش کشیدم و گفتم: داداشیه خوبم...تو انقدر خوبی که هر کسی لیقات داشتنت رو نداره. اما تو هم خیلی با لیاقت بودی که ترانه رو بدست آوردی...امیدوارم خوشبخت بشین. تیام_ خواهر شوهرم بود خواهر شوهرای قدیم...باران خانم تو الان باید جبهه بگیری نه اینکه از این آبجی ما تعریف کنی. پاسخم در مقابلش تنها نگاهی سرد بود. وقتی نگاهم را دید با گیجی سری تکان داد و دوباره مشغول خوردن غذایش شد. همه از روز جمعه حرف می زدند. قرار بر این بود که پنج شنبه همگی به سمت تهران راه بیفتیم تا خود را برای روز جمعه آماده کنیم. تیام _ سوده تو با من دوباره برمی گردی؟ سوده _ چی چیو برمی گردی؟ همینجوری این چهار روز هم که اینجا بودم کلی از زندگیم افتادم. آهنگ لاوستوری در فضا پخش شد. همه آهنگ گوشیم را می دانستند. به سمتم برگشتند. هرچه در کیفم را می گشتم خبری از گوشی نبود. بالاخره ترانه طاقت نیاورد و گفت: عاشقی؟؟؟؟ گوشی روی تخته! کجا رو داری می گردی؟ به گیجی و حواس پرتی خودم لعنتی فرستادم و بدون اینکه نگاهی به شما کنم گوشی را برداشتم: بله؟ _ سلام باران خانم... و باز هم با گیجی تمام با صدای بلند گفتم: اِ؟ آقا کیان شمایین؟ سرم را که بلند کردم چشم های تنگ شده ی بردیا باعث شد متوجه حرف زدنم شوم. از روی تخت بلند شدم و کفش هایم را پوشیدم و به سمت آب نمایی که داخل رستوران بود رفتم. _ بله خودم هستم...می تونین صحبت کنین؟ _ البته...در خدمتم. با خواهرتون صحبت کردین؟ _ بله... _ خب؟؟! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
خلبان ها یه کدی دارن بنام 7600 واسه وقتیه که دیگه نمیشه چیزی گفت، معنیش اینه که برج مراقبت من نمیتونم حرف بزنم ولی تو حواست بهم باشه،راهنماییم کن، کمکم کن. کاش میشد به خدا بگیم: خدایا کد 7600. 💖🌹🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ابن زياد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نيروهاى مردمى در اردوگاه خبر مى گيرد. هدف ابن زياد تشكيل يك لشكر سى هزار نفرى است و تا اين هدف فاصله زيادى دارد. سياست او بسيار دقيق است. او مى داند كه مردم را فقط به سه روش مى توان به جنگ با حسين فرستاد: فريب، پول و زور. امروز سپاه كوفه از سه گروه تشكيل شده است: گروه اول، كسانى هستند كه با سخنان عمرسعد به اسم دين، فريب خورده و به كربلا رفته اند. گروه دوم نيز از افرادى تشكيل شده كه شيفته زرق و برق دنيايى هستند و با هدف رسيدن به دنيا، براى جنگ آماده شده اند و سومين گروه هم از ترس اعدام و كشته شدن به سپاه ملحق مى شوند. همسفرم! حالا ديگر زمان دلهره و نگرانى است. حتماً سخنرانى قبلى ابن زياد را به ياد دارى كه چقدر با مهربانى سخن مى گفت، امّا اين سخن را بشنو: "من به اردوگاه سپاه مى روم و هر مردى كه در كوفه بماند به قتل خواهد رسيد". آن گاه به يكى از فرماندهان خود مأموريّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَيْله، در كوچه هاى كوفه بگردد و هر كس را كه يافت مجبور كند تا به اردوگاه برود و اگر قبول نكرد او را به قتل برساند. با اين اوصاف، ديگر مردم چاره اى ندارند جز اينكه گروه گروه به سپاه ابن زياد ملحق شوند. آنها كه از يارى امام حسين(ع) دست كشيدند، حالا بايد در مقابل آن حضرت هم بايستند. ابن زياد به اردوگاه نُخَيْله مى رود و در آنجا نيروها را ساماندهى مى كند. او هر روز يك يا دو لشكر چهار هزار نفرى به سوى كربلا مى فرستد. آخر مگر امام حسين(ع) چند ياور دارد؟ ابن زياد مى داند كه تعداد آنها كمتر از صد نفر است. گويا او مى خواهد در مقابل هر سرباز امام، سيصد نفر داشته باشد. او هفت فرمانده معيّن مى كند و با توجّه به شناختى كه از قبيله هاى كوفه دارد، نيروهاى هر قبيله را در سپاه مخصوصى سازماندهى مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💌 🌹سردار شهید حسن باقری: تا زمانی که ظلم هست مبارزه هم هست، بی‌تعارف بگویم؛ نیرویی که نمازش را اول وقت نخواند، خوب هم نمیتواند بجنگد. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از عشق با طعم سادگی
‌🌷مهدی شناسی ۲۷۷🌷 🌹لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 ☘ﺷﻤﺎ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ.ﺍﯾﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ "ﺃَﻧَﺎ ﺑَﻌْﺪُ ﺃَﻗَﻞُّ ﺍﻟْﺄَﻗَﻠِّﻴﻦَ ﻭَ ﺃَﺫَﻝُّ ﺍﻟْﺄَﺫَﻟِّﻴﻦَ" هستيم(ﺻﺤﯿﻔﻪ ﺳﺠﺎﺩﯾﻪ، ﺩﻋﺎﯼ 47) ☘ﺣﺎﻻ‌ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ و ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ ﻣﻌﺪﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ... ﻣﺎ ﻣﺼﺎﺑﯿﺢ ﻫﺴﺘﯿﻢ و...ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ؟! ﺟﻤﻌﺶ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ:"ﻻ‌ ﻳَﺴْﺒِﻘُﻮﻧَﻪُ ﺑِﺎﻟْﻘَﻮْﻝِ ﻭَ ﻫُﻢْ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩِ ﻳَﻌْﻤَﻠُﻮﻥ" ☘خداوند ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ایشان ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ. ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻦ. ﺑﮕﻮ ﻣﻦ ﻣﻌﺪﻥ ﺭﺣﻤتم. ﺑﮕﻮ ﻣﻦ ﻣﺼﺎﺑﯿﺢ ﺩﺟﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺑﮕﻮ ﻣﻦ ﻣﻌﺪﻥ ﺣﮑﻤتم... ﺣﮑﻤﺖ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻦ. ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ که ﺗﻮ به مردم ﺑﮕﻮ این صفات ﻣﺎل من است. ☘می فرماید ایشان ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ "ﻭَ ﻫُﻢْ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩِ ﻳَﻌْﻤَﻠُﻮﻥ"َ ﻧﻤﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ "ﻭَ ﻫُﻢْ ﻳَﻌْﻤَﻠُﻮﻥَ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩ"ِ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ اهل بیت ﻋﻤﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻭ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻏﯿﺮ ﺍﻭ را هم ﻋﻤﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﺩﺭ "ﻭَ ﻫُﻢْ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩِ ﻳَﻌْﻤَﻠُﻮﻥ"َ ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ خداوند ﻋﻤﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ☘ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﮐﺒﯿﺮﻩ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻧﯿﺎﯾﺪ. ﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ. ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺣﺎﻓﻆ: ﺩﺭ ﭘﺲ ﺁﯾﻨﻪ ﻃﻮﻃﯽ ﺻﻔﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘه اند ﺁﻥ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ازﻝ گفت بگو می گویم... 💐☘🌷❤️💐☘🌷❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
♥️」 شهید سردار حسن ترک: کلید تمام مصائب و مشکلات در ذکر خدا و هدیۀ صلوات به مُحَمّد و آل مُحَمّد است💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59