eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊ماجرای اذان معجزه آسای شهید « هادی» ❣در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند: «چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود. وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!» بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند. 🌴بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است. لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.🌹🕊 @shohada_vamahdawiat
یاعلی ابن موسی الرضا علیه السلام اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَاالْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ چایی ام را از روی میز برداشم و از آشپزخانه خارج شدم که با شخصی برخورد کردم. چایی روی قفسه ی سینه ام برگشت و جیغم به هوا رفت. لیوان بی هوا از دستم افتاد و صدایش کل خانه را برداشت. _ باران چی شدی؟ سوختی؟ کجاته باران؟ هان؟ اشک هایم پشت هم می آمدند. صدایم را در گلویم خفه کرده بودم و فقط اشک می ریختم. اولین نفر ترانه بود که به سمت آشپز خانه دوید . _ خدا مرگم بده... چی شده؟ _ نمی دونم بابا. داشتم می رفتم توی آشپزخانه که یهو اومد جلوم. چایی تویی دستش بود ریختش روی قفسه ی سینه اش..! بردیا و سوده و یاشار هم وارد آشپزخانه شدند. ترانه لیوان آب قندی را به دستم داد و گفت: باران جونم بخور...ضعف کردی. بردیا لیوان آب قند را از دستش گرفت و گفت: چی چیو ضعف کردی؟ این سوخته تو می گی ضعف کردی؟ مگه فشارش افتاده که میگی ضعف کردی؟.... دستشو بگیر ببریمش بالا یکم پماد سوختگی براش بزنیم تا بدنش تاول نزده. ترانه یک دستم را گرفت و بردیا هم دست دیگرم را. لباسم را عوض کردم . الکی نشسته بودم و اشک می ریختم. هرچند سوزشش بند آمده بود ولی اشکم بند نمی آمد. _ باران خیلی میسوزه نه؟... باران می خوای به بردیا بگم بریم درمانگاه؟ سرم را به علامت نه تکان دادم. ترانه با ناراحتی خیره شده بود بهم . اشک هایم را پاک کردم و رو به سوده گفتم: سوده جون ... فدات بشم اینو برش دار ببر. الانه که بزنه زیر گریه. حالا کی حوصله داره اینو جمع کنه. سوده اشاره ای به ترانه کرد و گفت: پاشو ببینم...پاشو بذار یکم استراحت کنه. خوب میشه. هردو از اتاق خارج شدند. روی تختم دراز شدم و سراغ گوشیم رفتم. عکسش را آوردم و رو بهش گفتم: هم دلمو سوزوندی...هم .... ای نامرد. options را باز کردم روی کلمه ی delete فشار دادم. نفسی کشیدم و یک قطره اشک دیگر چکید. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
Mehdi Shokohi - Cheshm Be Rah[128].mp3
4.31M
این جمعه هم نیامد شبتون مهدوی 🦋🌹💖🌙✨🌟💖🌹🦋
﷽❣ ❣﷽ با کوه گناه و خوشه خوشه عصیان چشمان تو را چقدر کردم گریان شرمنده که با غیبت و انواعِ گناه من باعثِ غیبتت شدم آقاجان! شرمندم آقا جان 💔 @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎗 🤹‍♀️ دو دقیقه به دو دقیقه گوشیم را نگاه می کردم ولی خبری از کیان نبود. انقدر به گوشیم زل زدم تا خوابم برد. با تکانی از خواب بیدار شدم. ترانه بالای سرم ایستاده بود . دستم را روی چشمانم گذاشتم تا نور چشمانم را اذیت نکند _ چیه ترانه؟ _ پاشو باران... می خوایم شام بریم بیرون! _ به چه مناسبت؟ لبخند مرموزی زد و گفت: حالا وقتی رفتیم مناسبتش رو هم میفهمی...پاشو! انقدر خوابم می آمد که حوصله ی بیرون رفتن را هم نداشتم. دوباره روی تختم دراز کشیدم و گفتم: خوش بگذره...من نمیام...حالشو ندارم. _حالشو ندارم یعنی چی؟ پاشو ببینم. _ ترانه جان باور کن حسش نیست. _ موضوع خاصه ها... به خاطر من و بردیا بیاااا اگر قبول نمی کردم تا دو روز دیگر بالای سرم می ایستاد و غر می زد. نیم خیز شدم وگفتم: باشه...برو منم آماده میشم میام. لبخندی زد و از در خارج شد. ولی هر کاری می کردم حوصله ی بلند شدن نداشتم. دوباره به گوشیم نگاهی انداختم. تنها یک اس ام اس از سارا بود و همین...! به سرویس داخل اتاقم رفتم و ابی به دست و صورتم زدم. کمی که حالم جا آمد به سراغ کمدم رفتم. مانتوی مشکی ام که جنس پاییزه ای داشت را برداشتم و به همراه یک جین آبی روشن پوشیدم. شال آبی ام را هم روی سرم تنظیم کردم. رنگ صورتم کمی پریده به نظر می رسید. کمی رژگونه زدم و بالاخره از آینه دل کندم. هرچند همه ی اینها تنها یک ربع زمان برد. از پله ها سرازیر شدم که به یاد آوردم گوشی ام را روی تختم جا گذاشتم. دوباره به اتاقم برگشتم و گوشی ام را برداشتم. از اتاق که خارج شدم صدای تیام و سوده توجهم را به خودشون جلب کرد. اتاق مشترک سوده و ترانه کنار اتاق من قرار داشت و برای همین خیلی راحت صدا رد و بدل می شد. _ تا کی می خوای این بازی رو ادامه بدی؟ _ سوده خواهش می کنم بس کن...تو مگه نمی خوای به آرزوت برسی؟ _ تیام من پست نیستم! _ تو فقط داری بهش محبت می کنی! می فهمی؟ _ تیام مشکل تو اینه که خیلی خودتو عاقل می دونی. ولی در حد یه بچه هم نمی فهمی! تو باید با اون حرف بزنی؟! در به شدت باز شد . من که آمادگی این اتفاق را نداشتم هنوز پشت در اتاقم ایستاده بودم. تیام که من را دید در جا ایستاد و گفت: آماده ای؟ 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
1_749047991.mp3
2.32M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷 🍃اباصالح التماس دعا 🍃هر کجا رفتی یاد ما هم باش 💔 ‍‌😔😔😔آقا بیا 🙏😭 @shohada_vamahdawiat
⚠️ 🍃آیت الله بهجت: اگر در اتاقی در بسته باشیم و بدانیم که شخص بزرگی پشت در ایستاده و سخنان ما را می شنود، چقدر حال ما فرق می کند و مواظب سخنان خود می شویم!؟ با اینکه او را نمی بینیم ، ولی علم داریم و می دانیم که پشت در هستند، در رفتار و گفتار خود بسیار مواظب هستیم. ⁉️پس چرا حال ما نسبت به امام زمان (عج) چنین نیست؟!💔 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ابن زياد دستور داد در منطقه "نُخَيْله"، اردوگاهى بزنند تا نيروهاى مردمى در آنجا سازماندهى شوند و سپس به سوى كربلا حركت كنند. برنامه او اين است كه دسته هاى هزار نفرى، هر كدام به فرماندهى يك نفر به سوى كربلا حركت كنند. مردم گروه گروه به سوى نُخَيْله مى روند و نام خود را در دفتر مخصوصى كه براى اين كار آماده شده است، ثبت مى كنند و به سوى كربلا اعزام مى شوند. در اين ميان گروهى هستند كه پس از ثبت نام و پيمودن مسافتى، مخفيانه به كوفه باز مى گردند. اين خبر به گوش ابن زياد مى رسد. او بسيار خشمگين مى شود و يكى از فرماندهان خود را مأمور مى كند تا موضوع فرار نيروها را بررسى كند و به او اطّلاع دهد. هنگامى كه مأمور ابن زياد به سوى اردوگاه سپاه حركت مى كند، يك نفر را مى بيند كه از اردوگاه به سوى شهر مى آيد، امّا در اصل او اهل كوفه نيست. اين از همه جا بى خبر به كوفه آمده است تا طلب خود را از يكى از مردم كوفه بگيرد و وقتى مى فهمد مردم به اردوگاه رفته اند، به ناچار براى گرفتن طلب خود به آنجا مى رود. مأمور ابن زياد با خود فكر مى كند كه او مى تواند وسيله خوبى براى ترساندن مردم باشد. پس اين بخت برگشته را دستگير مى كند و نزد ابن زياد مى برد. او هر چه التماس مى كند كه من بى گناهم و از شام آمده ام، كسى به حرف او گوش نمى دهد. ابن زياد فرياد مى زند: ــ چرا به كربلا نرفتى؟ چرا داشتى فرار مى كردى؟ ــ من هيچ نمى دانم. كربلا را نمى شناسم. من براى گرفتن طلب خود به اين جا آمده ام. او هر چه قسم مى خورد، ابن زياد دلش به رحم نمى آيد و دستور مى دهد او را در ميدان اصلى شهر گردن بزنند تا مايه عبرت ديگران شود و ديگر كسى به فكر فرار نباشد. همه كسانى كه نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اكنون در خانه هاى خود هستند، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه برمى گردند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فرقی نمیڪند شلمچه حلب موصل قدس یا ڪوچه پس ڪوچه های شهر! بسیجی سهمش دویدن پا به پای انقلاب است...!🇮🇷 شادی روح شهداء بسیجی صلوات @shohada_vamahdawiat
مراسم عقد انجام شد.بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند. اولین برخورد زندگی مشترک مان بود.قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم. چون روحیه ایشان را می شناختم از باب شوخی گفتم: "مهر؟ مهر برای چی؟ مگرحاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟"دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید."اما من دست بردار نبودم. گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم." گفت: "می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده از او تشکرکنم." دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو جانماز برگشتم. به روایت همسر شهید عبدالله میثمی 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋 @shohada_vamahdawiat
مجاهدینِ راھ حق؛ آگاهانھ انتخاب مۍکنند، شجاعانہ مۍجنگند وُ مظلومانه بهـ شھادت مۍرسند. @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ نگاهم را ازش گرفتم و گفتم: آره...آره... _ پس چطور هنوز اینجا ایستادی؟ دستگیره ی در اتاقم را فشار دادم و گفتم: گوشیمو جا گذاشته ام... مهلتی برای سوال و جواب دیگری بهش ندادم و دوباره وارد اتاقم شدم. چشمم به دست چپم افتاد. گوشی در دستانم بود... ( خدایا ...امیدوارم که فقط گوشی رو دستم ندیده باشه...همین مونده که بشینه بگه چقدر فضوله...ولی در مورد کی حرف میزدن؟ چرا سوده می گفت که پست نیست؟ منظورشون از این حرفا چی بود؟....خب آخه اگه بگه فضولی هم حقته دیگه..) بردیا و ترانه و تیام و سوده با ماشین بردیا بودند و من و یاشار هم با ماشین یاشار. یاشار هم از موقعی که آمده بود در رشت ماندگار شده بود. با تیام و بردیا همکار شده بود و در همان شرکت شروع به کار کرده بود. بعد از مدتی هم با پدر آشتی کردند و کدورت ها را کنار گذاشتند. چند وقتی هم بود که مامان به ازدواج یاشار اصرار داشت و هر سری که او را می دید بر سر لیستی از دختران فامیل و دوست و آشنا با او بحث می کرد ولی یاشار زیر بار نمی رفت. _ چه خبرا؟ _ چی چه خبر؟ _ چه خبر از دانشگاه...درس...چمیدونم...این چیزا دیگه! حرفش را با صدای زنگ گوشیم قطع کرد. نگاهی گوشیم انداختم. شماره ناشناس بود..مطمئن بودم که کیان است . با انرژی وافری پاسخ گفتم: جانم؟ _ باران نظرتون راجع به رستوران تاک چیه؟ خلاف تصورم تیام بود.در اولین فرصت باید شماره ها را دوباره وارد می کردم تا مرتکب اشتباه نشوم.لحنم را تغییر دادم و گفتم: نمی دونم...صبر کن از یاشار بپرسم. _یاشار میگن بریم تاک؟ _ برای من فرقی نمی کنه. هرجا می خوان برن برن....ماهم دنبالشون میریم. گوشی را قطع کردم و به راه چشم دوختم. یاشار هم که احساس کرده بود اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم سکوت کرد . همه دور میز نشسته بودیم و هر یک سفارشی می دادیم. _ بردیا حالا واقعا تو می خوای حساب کنی؟....من که باورم نمیشه؟! _ ای خدا .... همه خواهر دارن ماهم خواهر داریم...به جای اینکه بگی داداشی تو چرا؟ هرکی بیاد و دنگ خودشو بده...تو جوونی! آینده داری، نباید پولاتو الکی خرج کنی نشستی اینجا و ذوق می کنی؟ _ آخه از عجایب هفت گانه است به خدا...خیلی مزه میده که تو خرج کنی. همه خندیدند...تیام رو به بردیا پرسید: حالا جریان چیه که تو ولخرج شدی؟ ترانه لبخندی زد و سری به زیر انداخت. بردیا هم....! _ یه خبرایی هست و ما بی خبریم؟ شما دوتا چرا یهو خجالتی شدین؟ بردیا صدایش را صاف کرد و گفت: باید خدمت همگی عرض کنم که جمعه ی همین هفته عقدکنون من و ترانه اس... دهانم از تعجب باز مانده بود...کی؟...کِی؟ کجا؟ اصلا چرا من بی خبرم؟ نه تنها من بلکه تیام و یاشار هم همین حس را داشتند. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ 🌼سرفدای قدمت،ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه ‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من 🌸 عمرمان رفت به تکرارنبودنهایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ مسلمانی‌ من @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا چه زیبا روزی شود همراه با خورشید به تو سلام کنیم. و نام تو را نجوا کنیم و آرام بگیری روزمان رابا توکل بر نام زیبایت آغازمی کنیم ❣بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ❣ ❤️الهی به امیدتو❤️ ‎🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎗 🤹‍♀️ تیام_ یعنی چی؟ چه بی خبر؟! مامان و بابا چرا چیزی به من نگفتن؟ بردیا_ یهویی شد دیگه... راستش همش به صورت تلفنی انجام شد...! مناسبت امشب هم صور بله گرفتن من از ترانه خانمه... تیام از جایش بلند شد و برادرانه بردیا را درآغوش کشید و گفت: خیلی خوشحالم...مطمئنم فقط تویی که می تونی ترانه رو خوشبخت کنی... یعد از تیام، یاشار و سوده هم به بردیا و ترانه تبریک گفتند. اما من تنها سکوت کرده بودم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت...احساس می کردم که بردیا به اندازه ی کیلومتر ها ازم دور شده است و خوشحال بودم از اینکه می دیدم او هم سروسامان گرفت! با سقلمه ای که یاشار به پهلویم زد موقعیت را درک کردم و از جایم بلند شدم وترانه را در آغوش گرفتم گفتم: ترانه خیلی خوشحالم که تو زن داداشم شدی... _ واقعا؟ _ آره عزیزم... مطمئنم تنها تویی که می تونی بردیا رو تحمل کنی... بردیا به پشتم زد و گفت: داشتیم مهندس؟ بردیا را هم درآغوش کشیدم و گفتم: داداشیه خوبم...تو انقدر خوبی که هر کسی لیقات داشتنت رو نداره. اما تو هم خیلی با لیاقت بودی که ترانه رو بدست آوردی...امیدوارم خوشبخت بشین. تیام_ خواهر شوهرم بود خواهر شوهرای قدیم...باران خانم تو الان باید جبهه بگیری نه اینکه از این آبجی ما تعریف کنی. پاسخم در مقابلش تنها نگاهی سرد بود. وقتی نگاهم را دید با گیجی سری تکان داد و دوباره مشغول خوردن غذایش شد. همه از روز جمعه حرف می زدند. قرار بر این بود که پنج شنبه همگی به سمت تهران راه بیفتیم تا خود را برای روز جمعه آماده کنیم. تیام _ سوده تو با من دوباره برمی گردی؟ سوده _ چی چیو برمی گردی؟ همینجوری این چهار روز هم که اینجا بودم کلی از زندگیم افتادم. آهنگ لاوستوری در فضا پخش شد. همه آهنگ گوشیم را می دانستند. به سمتم برگشتند. هرچه در کیفم را می گشتم خبری از گوشی نبود. بالاخره ترانه طاقت نیاورد و گفت: عاشقی؟؟؟؟ گوشی روی تخته! کجا رو داری می گردی؟ به گیجی و حواس پرتی خودم لعنتی فرستادم و بدون اینکه نگاهی به شما کنم گوشی را برداشتم: بله؟ _ سلام باران خانم... و باز هم با گیجی تمام با صدای بلند گفتم: اِ؟ آقا کیان شمایین؟ سرم را که بلند کردم چشم های تنگ شده ی بردیا باعث شد متوجه حرف زدنم شوم. از روی تخت بلند شدم و کفش هایم را پوشیدم و به سمت آب نمایی که داخل رستوران بود رفتم. _ بله خودم هستم...می تونین صحبت کنین؟ _ البته...در خدمتم. با خواهرتون صحبت کردین؟ _ بله... _ خب؟؟! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
خلبان ها یه کدی دارن بنام 7600 واسه وقتیه که دیگه نمیشه چیزی گفت، معنیش اینه که برج مراقبت من نمیتونم حرف بزنم ولی تو حواست بهم باشه،راهنماییم کن، کمکم کن. کاش میشد به خدا بگیم: خدایا کد 7600. 💖🌹🦋
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ابن زياد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نيروهاى مردمى در اردوگاه خبر مى گيرد. هدف ابن زياد تشكيل يك لشكر سى هزار نفرى است و تا اين هدف فاصله زيادى دارد. سياست او بسيار دقيق است. او مى داند كه مردم را فقط به سه روش مى توان به جنگ با حسين فرستاد: فريب، پول و زور. امروز سپاه كوفه از سه گروه تشكيل شده است: گروه اول، كسانى هستند كه با سخنان عمرسعد به اسم دين، فريب خورده و به كربلا رفته اند. گروه دوم نيز از افرادى تشكيل شده كه شيفته زرق و برق دنيايى هستند و با هدف رسيدن به دنيا، براى جنگ آماده شده اند و سومين گروه هم از ترس اعدام و كشته شدن به سپاه ملحق مى شوند. همسفرم! حالا ديگر زمان دلهره و نگرانى است. حتماً سخنرانى قبلى ابن زياد را به ياد دارى كه چقدر با مهربانى سخن مى گفت، امّا اين سخن را بشنو: "من به اردوگاه سپاه مى روم و هر مردى كه در كوفه بماند به قتل خواهد رسيد". آن گاه به يكى از فرماندهان خود مأموريّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَيْله، در كوچه هاى كوفه بگردد و هر كس را كه يافت مجبور كند تا به اردوگاه برود و اگر قبول نكرد او را به قتل برساند. با اين اوصاف، ديگر مردم چاره اى ندارند جز اينكه گروه گروه به سپاه ابن زياد ملحق شوند. آنها كه از يارى امام حسين(ع) دست كشيدند، حالا بايد در مقابل آن حضرت هم بايستند. ابن زياد به اردوگاه نُخَيْله مى رود و در آنجا نيروها را ساماندهى مى كند. او هر روز يك يا دو لشكر چهار هزار نفرى به سوى كربلا مى فرستد. آخر مگر امام حسين(ع) چند ياور دارد؟ ابن زياد مى داند كه تعداد آنها كمتر از صد نفر است. گويا او مى خواهد در مقابل هر سرباز امام، سيصد نفر داشته باشد. او هفت فرمانده معيّن مى كند و با توجّه به شناختى كه از قبيله هاى كوفه دارد، نيروهاى هر قبيله را در سپاه مخصوصى سازماندهى مى كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💌 🌹سردار شهید حسن باقری: تا زمانی که ظلم هست مبارزه هم هست، بی‌تعارف بگویم؛ نیرویی که نمازش را اول وقت نخواند، خوب هم نمیتواند بجنگد. @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از عشق با طعم سادگی
‌🌷مهدی شناسی ۲۷۷🌷 🌹لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 ☘ﺷﻤﺎ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ.ﺍﯾﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ "ﺃَﻧَﺎ ﺑَﻌْﺪُ ﺃَﻗَﻞُّ ﺍﻟْﺄَﻗَﻠِّﻴﻦَ ﻭَ ﺃَﺫَﻝُّ ﺍﻟْﺄَﺫَﻟِّﻴﻦَ" هستيم(ﺻﺤﯿﻔﻪ ﺳﺠﺎﺩﯾﻪ، ﺩﻋﺎﯼ 47) ☘ﺣﺎﻻ‌ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ و ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎ ﻣﻌﺪﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ... ﻣﺎ ﻣﺼﺎﺑﯿﺢ ﻫﺴﺘﯿﻢ و...ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ؟! ﺟﻤﻌﺶ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ:"ﻻ‌ ﻳَﺴْﺒِﻘُﻮﻧَﻪُ ﺑِﺎﻟْﻘَﻮْﻝِ ﻭَ ﻫُﻢْ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩِ ﻳَﻌْﻤَﻠُﻮﻥ" ☘خداوند ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ایشان ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ. ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻦ. ﺑﮕﻮ ﻣﻦ ﻣﻌﺪﻥ ﺭﺣﻤتم. ﺑﮕﻮ ﻣﻦ ﻣﺼﺎﺑﯿﺢ ﺩﺟﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺑﮕﻮ ﻣﻦ ﻣﻌﺪﻥ ﺣﮑﻤتم... ﺣﮑﻤﺖ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻦ. ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ که ﺗﻮ به مردم ﺑﮕﻮ این صفات ﻣﺎل من است. ☘می فرماید ایشان ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ "ﻭَ ﻫُﻢْ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩِ ﻳَﻌْﻤَﻠُﻮﻥ"َ ﻧﻤﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ "ﻭَ ﻫُﻢْ ﻳَﻌْﻤَﻠُﻮﻥَ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩ"ِ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ اهل بیت ﻋﻤﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻭ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻏﯿﺮ ﺍﻭ را هم ﻋﻤﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﺩﺭ "ﻭَ ﻫُﻢْ ﺑِﺄَﻣْﺮِﻩِ ﻳَﻌْﻤَﻠُﻮﻥ"َ ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ خداوند ﻋﻤﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ☘ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﮐﺒﯿﺮﻩ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻧﯿﺎﯾﺪ. ﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ. ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺣﺎﻓﻆ: ﺩﺭ ﭘﺲ ﺁﯾﻨﻪ ﻃﻮﻃﯽ ﺻﻔﺘﻢ ﺩﺍﺷﺘه اند ﺁﻥ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ازﻝ گفت بگو می گویم... 💐☘🌷❤️💐☘🌷❤️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
♥️」 شهید سردار حسن ترک: کلید تمام مصائب و مشکلات در ذکر خدا و هدیۀ صلوات به مُحَمّد و آل مُحَمّد است💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
همیشہ‌میگفت : برای‌اینکہ‌گره‌محبت‌ما برای‌همیشہ‌محکم‌بشہ بایددرحق‌همدیگہ‌دعاکنیم((:♥! 🕊️ @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ خواهرمو راضی کردم... هرچند سخت بود ولی راضی شد. حالا دیگه دست خودتونه که چه جوری منو با خانوادتون والبته آقا تیام آشنا کنین! نفسی تازه کردم و گفتم: خدارو شکر....من خیلی فکر کردم. بهترین حالت اینه که شما یه قرار ملاقات با بردیا بذارین و باهم آشنا بشین. بعدش هم بهانه ی بیشتر آشنا شدن رو بیارین و از این حرفات دیگه... _ من حرفی ندارم باران خانم....هر موقع با برادرتون صحبت کردین به من اطلاع بدین...کاری با من ندارین؟ از کیان خداحافظی کردم . خواستم به عقب برگردم که با بردیا بر خورد کردم. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: وای....ترسیدم. چرا یهو عین جن ظاهر میشی؟ _ کی بود؟ _ یکی از دوستام...چطور مگه؟ _ دوستتون چه اسم قشنگی داره.... از کنایه اش اصلا خوشم نیامد. ولی به زور لبخندی زدم و گفتم: مطمئن باش بریم خونه راجع بهش باهات حرف می زنم. اما اینجا جاش نی....باشه؟ سری تکان داد و هر دو به سر جایمان بازگشتیم. جو سنگینی به وجود آمده بود مخصوصا که سوده دائما به من خیره می شد. دلیل این کارش را هر چند نمی دانستم ولی باعث بهم ریخته شدن اعصابم می شد. *** _ خب من منتظرم؟! _ بذار لباسامو حداقل عوض کنم....هولی؟.... _ بجنب باران...اول جواب منو بده بعد وایسا اصلا میزان پیلی کن. _ خب تو بپرس منم جواب میدم... _ این پسره کیه؟ _ کیان....کیان دیبا _ کجا باهاش آشنا شدی؟ سوالی ازم پرسید که آمادگیش را نداشتم. ( یا خدا....حالا بگم توی تاکسی باهاش اشنا شدم؟ دیگه چی؟ ....) ناگهان از دهانم در رفت و گفتم: با خواهرش دوستم... _ خب.... _ خب...دیگه چی بگم؟ _ رابطتون در چه حدیه؟... _ رابطه ای نبوده که بخواد حد داشته باشه. اون احساس کرده که منو دوست داره...همینم شده که از من خواست که یه قرار ملاقاتی ترتیب بدم تا با تو آشنا بشه ! ( ایول....زدم توی خال......) بردیا که از این موضوع خوش حال شده بود ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت: پس معلوم میشه پسر با شعوریه. نمی دانم چرا اما از این که از کیان تعریف کرد خوشحال شدم. لبخندی زدم و گفتم: آره خیلی....خیلی هم مهربونه! اخمی کردو گفت: نیشتو ببند...! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: حالا بهش یه وقت میدی تا بیاد شرکت باهات آشنا بشه؟ _ چرا خانوادش اقدامی نمی کنن؟. _ راستش .... یعنی... _ نمی دونی؟ _ چرا...چرا می دونم. ..راستش الان موقعیت درست و حسابی ای نداره. بعدش هم می خوایم اول یکم با هم آشنا بشیم. سری تکان داد و گفت: باشه...برای فردا شب دعوتش کن شام بیاد... تن صدایم کمی بالا رفت و با هول و ولا گفتم: اینجا؟؟؟؟ _ آره...مگه چیه؟ _ نمیشه اول خودت تنها ببینیش بعد ... _ نخیر نمیشه. الان بزرگه من و تو توی این خونه یاشاره. پس اون هم باید ببیندش. بعدش هم وقتی اینجوری دعوتش کنیم بهش احترام بیشتری گذاشتیم. بهش بگو فردا شب بیاد. اگه نمی تونست بیاد بندازش برای هفته ی دیگه...میدونی که...پنج شنبه میخوایم بریم. سری تکان دادم و بردیا از در خارج شد. سریع با الهه تماس گرفتم و از سیر تا پیاز ماجرا را برایش باز گو کردم. _ خب حالا می خوای چی کار کنی؟ _ الهه اگه این کیان فردا بیاد تیام می بیندش... _ خب ببینه...ماهم همینو می خواستیم دیگه. مگه نه؟ _ اما من الان آمادگیشو ندارم. _ آمادگی میخوای چی کار؟ یه دیدار ساده اس دیگه... _ الهه تو فردا می تونی بیای اینجا؟ _ باران خوبی؟...منه بیچاره تازه دو روزه زایمان کردم. امروز تازه مرخص شدم...پاشم با این وضعم بیام اونجا بگم چی؟ _ الهه آخه وقتی تو هستی من آروم ترم.... _ میخوای سارا و امین رو بفرستم؟ _نه ه ه ه ه ه....اونا اصلا از موضوع خبر ندارن. نگیاااا _ بی خیال باش. همین...حالا هم برو زودتر بهش زنگ بزن تا نخوابیده. ساعت 11 است.. _ وای...من روم نمیشه باهاش حرف بزنم. _ مگه تا الان کی باهاش حرف می زده؟ _ خودم... _ پس چرا حرف مفت میزنی؟ برو دیگه تا دیر نشده. گوشی را قطع کردم و با دستهای لرزان شماره اش را گرفتم...یک بوق....دو بوق....چهار بوق....شش بوق... قطع شد ولی بر نداشت. دوباره گرفتم. بعد از سومین بوق بود که با صدای خواب آلودی جواب داد. _ سلام...ببخشید خواب بودید؟ _ چی شده باران خانم؟ _ بازم شرمنده ولی ترسیدم برای فردا قراری چیزی بذارین برای همین هم این وقت شب مزاحمتون شدم... _ نمی خواین بگین موضوع چیه؟ _ چرا ... چرا...من با بردیا حرف زدم... _ بردیا کیه؟ _ اوا؟ گفته بودم که...برادرم... _ آهان ببخشید... خب چی گفتن؟ _ برای فردا شام خونه ی ما دعوتید! _ بلــــــــــــــــــــــه ؟ _ راستش بردیا دلش می خواد شما رو هر چه زودتر ببینه! _........ _ آقا کیان چی شد؟ ....نمیاین؟ _ چرا...آدرس رو برام اس ام اس کنین لطفا. با من کاری نداری؟ 💖 💖💖 💖💖💖
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🌺🌻✨💫🌟⭐️🌻🌺
﷽❣ ❣﷽ بـــــوے ظهور مے رسد از کوچه هاے مـــــا نـــــزدیک تر شده به اجابتــ دعاے مـــــا دیگـــــر دو بال آرزویمان شکسته استـــــ از انتظـــــار پر شده حال و هواے مـــــا 💔 @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌دوست﷽ گشاییم دفترصبح را به‌ فر عشق فروزان کنیم محفل را بسم الله النور روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش وکمک‌مان کن تازیباترین روز را داشته باشیم سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ❤️🦋💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🎗 🤹‍♀️ معلوم بود حوصله ام را ندارد و زودتر می خواهد به ادامه ی خوابش رسیدگی کند. سریع خداحافظی کردم و بعد از قطع تماس هم آدرس را برایش اس کردم. چرا چرت می زنی تو انقدر؟ برای بار هزارم خمیازه ای کشیدم و گفتم: دیشب بی خوابی زده بود به سرم. تا صبح بیدار بودم. _ باران من مطمئنم که تو عاشق شدی...جان من عاشق نشدی؟ _ سارا باز تو فضولیت توی زندگی من گل کرد؟ _ من کجام فضوله؟ بی مزه ی لوس... شروع به جزوء برداری کردم .وسطای کلاس بود که از ویبره ی گوشیم متوجه شدم اس ام اس برایم آمده. همان زیر میز گوشیم را در آوردم و خواندم:اگر میشه امروز حتما ببینمت...باید یه سری حرفامونو یکی کنیم. ( چه چایی نخورده پسرخاله شده...«ببینمت»...البته چایی نخورده ولی قهوه که خورده) _ میگم عاشق شدی می گی نه...ماه پشت ابر نمیمونه باران خانم.این کیه بهت اس میده؟ _ سارا خانم فضولو بردن طویله یونجش دادن نمیره.... _ بی تربیتی دیگه....چیز زیادی ازت توقع نمیره. حدود ساعت 4 بعد ازظهر بود که باهاش تماس گرفتم.: سلام آقا کیان...خوبین...ببخشید دیر زنگ زدم بهتون. تا الان کلاس داشتم. _ خوبم ممنون...عیبی نداره. کجایی بیام دنبالت؟ _ من که هنوز جلو در دانشگاهم. شما کجایین من بیام دنبالتون؟ با هم قرار گذاشتیم و رفتم دنبالش. به کنارش که رسیدم دو تا بوق برایش زدم ولی توجهی نکرد. کنار خیابان را داشت متر می کرد. دوباره برایش بوق زدم. همان موقع یک پژو کنار ماشینم ایستاد. یک پیرزن و پیر مرد داخل ماشین نشسته بودن. پیر زن_ دختر جون قباحت داره...ماها اگه یه پسر بهمون تیکه مینداخت رومون نمیشد برگردیم و جوابشو بدیم. دوره آخر و زمونه...حاجی نگاه کن....افتاده دنبال پسر مردم. با دهان باز از تعجب فقط نگاهشان می کردم. وقتی پژو از کنارم رد شد آمپرم تازه اوج گرفت . به سمتی که کیان ایستاده بود برگشتم که دیدم ایستاده و میخندد. شیشه را دادم پایین و گفتم: آقای خوش خنده بیا بالا که دارم برات. سوار ماشین شد . هنوز می خندید و همین باعث تحریک من می شد. _ اِ؟ آقا کیان نخندید دیگه! در حینی که می خندید بریده بریده گفت: وای ...باران ..قیافه خانومه خیلی ...خنده دار بود....نه نه...بدتر از اون تو بودی..... و پشت بندش لپ هایش را باد کرد و اخم کرد. نمی دانستم از کاراش بخندم یا اینکه عصبانی باشم. انقدر با مزه ادا در می آورد که ناخداگاه به خنده افتادم. در حینی که می خندید بریده بریده گفت: وای ...باران ..قیافه خانومه خیلی ...خنده دار بود....نه نه...بدتر از اون تو بودی..... و پشت بندش لپ هایش را باد کرد و اخم کرد. نمی دانستم از کاراش بخندم یا اینکه عصبانی باشم. انقدر با مزه ادا در می آورد که ناخداگاه به خنده افتادم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat