#سلام_امام_زمانم_🌷🤚🏻*
بیــا عــدالت مطلق مسیــر مےخواهــد
سپــاهِ منتظـــرانــت، امیــر مےخواهــد
زمیــن و ڪل زمــان را بیا و زیبا ڪــن
حڪومتِ علــوے را دوباره برپــا ڪــن
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و سوم
✨میوه فروش ناله می کرد و دشنام می داد. دختر نمی توانست تصمیم بگیرد. ثقیف گفت: این آقا، دِعبِل خُزاعی است. شاعر خوب و مرد خوب. خیالت راحت. برو بالا، بعد می روی زیر این چیزها.
دختر برای نخستین بار لبخند زد. خجالت زده و متعجب به دعبل نگاه کرد.
_درود بر شما!
خواست حرف دیگری بزند که صرف نظر کرد. پا روی جعبه ای گذاشت و سوار گاری شد. ثقیف حصیر را رویش کشید و سبدها را روی حصیر گذاشت. میوه فروش به در کوبید.
_باز کن این در لعنتی را! می کشمت دزد سر گردنه! نمی گذارم این انگور شیرین، نصیب تو روباه مفت خور شود! گیرتان می آورم.
ثقیف جلوی گاری نشست و افسار به پهلوی الاغ کوبید. گاری راه افتاد. دعبل به خیابان نگاه کرد. چیز مشکوکی ندید.کنار گاری حرکت کرد. تصمیم داشت به اولین کوچه بپیچند و از مرکز شهر دور شوند. از شکاف حصیر، چشمان دختر پیدا بود.
_باید چادرتان را عوض کنید و پوشیه بزنید تا نتوانند شما را بشناسند. اگر لازم باشد تا بصره یا هر کجای دیگر همراهی تان می کنم. دیگر نمی گذارم اسیر این از خدا بی خبران شوید!
به ثقیف گفت: تا پاچه مان را نگرفته اند تندتر برو! صاحب گاری رفت سگ ها را خبر کند.
ثقیف افسار را تکان داد و به پشت و پهلوی الاغ زد. حیوان تنبل تر از آن بود که سرعت بگیرد. دعبل صدای دختر را از زیر حصیر شنید.
_نمی خواهم شما را به خطر بیندازم. شما بروید. از کمک تان ممنونم!
_من هم دوست ندارم تا از این مخمصه رها نشده اید، تنهایتان بگذارم. می دانستم نمی توانید در دربار تاب بیاورید. راستی از کجای دربار سر درآوردید؟
_ابراهیم موصلی توانست مرا بخرد. برایم نقشه ها داشت. می گفت از تو مُغنّیه ای(زن خواننده) می سازم که هارون را انگشت به دهان کند! من زیر بار نرفتم. حتی حاضر نشدم نامم را به او بگویم. چند روز در حبس بودم. می گفت الماسی هستم که باید با شکیبایی تراشش داد تا چشم ها را خیره کند! امروز اجازه داد در باغ بزرگ قصرش قدم بزنم و هوایی بخورم. من ته باغ، از درخت کنار دیوار بالا رفتم و تا نگهبان ها به خود آیند، آن طرف، پایین پریدم و فرار کردم.
_لباس های زیبایی به شما پوشانده اند، هرچند مناسب عفیفی چون شما نیست.
_اگر نمی پوشیدم نمی گذاشتند در باغ قدم بزنم. تصمیم به فرار داشتم که ناچار شدم بپوشم.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
*شهید حسن خجسته
تاریخ ولادت: ۱۳۴۰/۴/۳ (آمل)
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۲/۱۳ (شلمچه)
برگی از خاطرات🥀:
پس از شهادت حسن،به عنوان همسر شهید همیشه مورد احترام مردم بودم تا اینکه خبر اختلاس مالی شهردار «رینه» همه جا پخش شد.
جلسه ای با حضور مسئولین فرمانداری آمل و شهرداری رینه تشکیل شد.همه ی مدارک نشان میداد:«شش میلیون تومان اختلاس از سوی شهردار وقت-شهید حسن خجسته-صورت گرفته است.»
حالا من مانده بودم و کلی تهمت و ناروا.
_خدایا! تحمل این بار برایم مشکل است.خودت به داد ما برس! حسنی که از قالی قرعه کشی شده،گذشته بود و آن را به کارمند مستمند شهرداری هدیه کرد،حالا متهم به اختلاس است.
تصمیم گرفته بودم اگر جلسه ی شهرداری-بعنوان آخرین مرجع رسیدگی-به اختلاس حسن رأی داد،زمینی را که قبل از شهردار شدن،حسن خریده بود،به همراه موتور و پولی را که موقع بدنیا آمدن فرزندم-حسین-فامیل ها بعنوان هدیه داده بودند،برای ادای دینِ حسن به شهرداری رینه یا فرمانداری آمل بدهم.آقای حمزوی-بخشدار لاریجان- لحظه لحظه خبر جلسه را به من میداد.در آخرین جلسه،آقای حمزوی روبه حاضرین گفت: _دیشب خواب دیدم،شهید حسن آمد،گفت:«دست روی دست
گذاشتی.آبرویم دارد می رود.اسناد مالی این مسئله،در استانداری پیش معاون اداری-مالی است؛طبقه ی سوم،توی فایل گزارش های آقای معاون.»
همه دست به کار شدند.یکی مامور شد برود استانداری و طبق آدرسی که حسن توی خواب به آقای حمزوی داده،بگردد ببیند سند آنجا هست یا نه؟
سند درست همان جا توی فایلی که حسن وعده اش را داد،دست نخورده بود بعد از مطالعه ی کامل گزارش،مجرم مشخص شد و پلیس با حکم قضایی اورا دستگیر کرد.
#بسیجی
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
بهترین دوستان حسن، بچههای جنوب شهری بودند. بچههایی که از وضع مالی خوبی برخوردار نبودند. یک روز دیدم حسن بدون کاپشن و کلاه آمده، گفتم: پس کاپشن و کلاهت کو؟ چیکارشون کردی؟!
گفت «یکی از دوستام سردش بود، دادم بهش.» با تعجب پرسیدم: پس خودت چی؟ خندید و حرف را عوض کرد.
#شهید_حسن_صوفی♥️🕊
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
ما از پرچم های تک رنگ خیری ندیده ایم.
تابوت مارا با همین پرچم سه رنگِ مقدس تزیین کنید.
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#شهید_خوشنام
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
✍وصیت عشاق:
مادر شادمان باش كه از طايفه و خانواده تو چنين پسرى به عرصه آمد...
و براى همه پيغام شهادت مرا بده ...
و دستهاى پينه بسته ات را در درگاه خدا به طرف عزت و شكوهش و عظمتش بالا ببر ...
و بگو #شهادت پسرم را قبول كن. ....
چون كمتر كسى مى تواند به خيل شهداى حسينى بپيوندد
و از ياران حسين زمان گردد
خدايا قبل از شهادتم مرا با شناخت عميق اسلام ياري بنما....
#شهید ابراهیم عراقی زاده
#شهدای_فارس
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
مثل آذر ماهِ کردستان نبودت سرد بود...
_شادی روح شهدا صلوات🌹
#سردار_دلها
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلام_امام_زمانم_
🔹تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد
🔹سبب وصل به دلدار مهیا گردد
🔹دمد از خاک، گل و سبزه به یُمن قدمت
🔹آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد
🔹چشمها منزل خورشید جمال تو شود
🔹عالمی خیره به تو ،غرق تماشا گردد
🔹یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب
🔹غرق در حُسن رخ یوسف زهرا گردد
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و چهارم
✨چند لحظه ای ساکت ماندند. دل دعبل گواهی می داد که نمی توانند به آن سادگی بگریزند.
_آن شب که در کاروان سرایی نزدیک عماره از اتاق تان بیرون آمدید و به اتاق کناری رفتید و زن ها و دخترانی را که گریه می کردند، آرام کردید و نزدشان ماندید، من از پشت بام روبه رو، شما را می دیدم و به بزرگواری تان آفرین می گفتم. از همان شب، نام تان را برای دل خودم، سلما گذاشتم. به یادتان اشعاری سروده ام. شاید زمانی که پناهگاه امنی یافتید، چند بیتی از آن را برایتان خواندم. دوست دارم نام واقعی تان را بدانم.
_اگر نمی رنجید، همان سلما خوب است!
_چقدر شما عفیف هستید! زیبایی و پارسایی، برازنده شماست.
_در خیالم نمی گنجید که شاعر اهل بیت، وقت و ذوق خود را برای شعر گفتن درباره یکی مثل من تلف کند!
_شاعر یعنی ستایش گر خوبی و راستی و زیبایی. به نظر شما این چه معنایی دارد که دوباره چنین تصادفی یکدیگر را دیدیم؟
_معنایش را نمی دانم، ولی می دانم چیزی که معنا دارد نمی تواند تصادفی باشد.
_از نظر من، دست تقدیر الهی در کار است.
_پس باید خودش آن را معنا کند.
پیش از آنکه به کوچه برسند، صدای پای اسبانی آمد که به تاخت نزدیک می شدند. دعبل به عقب نگاه کرد. مأمورها بودند. شرطه ها و صاحب گاری به دنبال شان می دویدند. دعبل به ثقیف گفت: تو فرار کن و به مسلم خبر بده. خود را به کوچه برسان و جایی پنهان شو. اگر بگیرنت، دیگر ثمن را نخواهی دید.
_شما پس چه؟
دعبل فریاد کشید: گفتم برو!
ثقیف انگار از خواب بیدار شده باشد، از گاری پایین پرید، کتاب ها را چنگ زد و مانند خرگوشی تیزپا دوید و خود را به کوچه رساند و ناپدید شد. چهار اسب از راه رسیدند و گاری را محاصره کردند.
سلما حصیر و سبدها را کنار زد و با آرامش و متانت، پا روی چرخ گذاشت و از گاری پایین آمد. کنار دعبل ایستاد و دستمال را جلوی صورت گرفت.
_به شما تبریک می گویم! با فوجی که می شد شهری را به تصرف درآورد توانستید دختر بی پناهی را دستگیر کنید. یادتان باشد من باعث شده ام که شما بتوانید انعام خوبی از ابراهیم موصلی بگیرید. پس آرام باشید و بگذارید این جوانمرد که می خواست مرا به منزلم بازگرداند برود.
سوار گفت: برای همین تو را پنهان کرده بود؟ قرارتان در میوه فروشی بود؟
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
از خدا یک چیز خواسته ام؛
خواستم که،
خدایا اگر من خواستم به انقلاب اسلامی خدمت کنم ، باید خودم را وقف انقلاب کنم . ازخدا خواستم اینقدر به من مشغله بدهد ، که حتی فکر گناه هم نکنم.
#حاج_قاسم
#شهادت
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تو برای امام زمان(عج) شهر رو خوشگل کردی؟
میدونی چجوری میشه شهرو برای حضور امام خوشکل کنیم!؟🥺☺️❤️
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#السلام_علیک_یاامام_رئوف❤️
اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت
نرود عمر هدر قَطعِ یقین در حرمت
فیضِ دستان شما دانه برایم پاشید
تا کبوتر شدم و داد مرا پَر حرمت
محشری هست حریمت که خدا میداند
آسمان را اُفُقِ چَشمِ تو میچرخاند
هرکسی را گرهٔ کور به کار افتاده
گذرش بر حَرَمِ تو دو سه بار افتاده
تو دعا کردی و افتاد دل ما یادت
یک سحر پَر زد و شد زائرِ گوهرشادت
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلام_امام_زمانم_
سـلامـ مهدےجانمـ🌷🤚🏻
دلتنـگ حضوریم مــه هـــر دو جهــان را
بی نــور تو ڪوریم همه جا و مڪان را
با مقــدم خــود نمــا ڪرم بر همــہ عالم
روشــن بنمـــا دل همــه پیــر و جــوان را
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
صدقه دادن در روز اول ماه قمری، سنتی است که با آن میتوان بلاها را از خود دور کرد و برکت را به زندگی آورد. این عمل ساده، نه تنها به نیازمندان کمک میکند، بلکه باعث میشود ماه را با نیتی خیر و انرژی مثبت آغاز کنی. با این کار، زندگیات سرشار از آرامش و خوشبختی میشود.
شماره کارت صندوق مشکل گشای امیرالمؤمنین علیه السلام
۶۲۷۴۱۲۱۱۹۲۷۸۷۱۰۹
زهرا کمالی
به نیت امام زمان عج کمک کنید
اللهُم إني أسالك إيماناً تُباشِر به قَلبي
نیمه شب نهج البلاغه میخواند
و در تبعیت از حضرت علی (؏)
در فراق یارانش گریه میکرد:
أین عمار؟ أین ذوالشهادتین؟
کجاست عمار؟ کجاست...🥀
#شہید_سیدحسین_علم_الهدی
#فرمانده_سپاه_هویزه
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و پنجم
✨به دعبل نگاه کرد.
_تو نبودی که گفتی سرت به خرید گرم بوده؟ کدویت کجاست؟
اسبی که کجاوه ای بر آن بود پیش آمد. شرطه ای دو جعبه از گاری برداشت و روی هم گذاشت تا سلما بتواند سوار کجاوه شود. سلما سوار شد. یکی از سواران به دعبل گفت: تو باید با ما بیایی. جرم کسی که مرغ خانگی را فراری دهد، سنگین است.
سلما سر از کجاوه بیرون آورد.
_بیهوده تهمت نزن مرد! همه می دانید که من خودم فرار کردم و بی آنکه بخواهم از این خیابان سر درآوردم. باز هم این کار را می کنم. این بیچاره داشت کدویی می خرید که من از گرد راه رسیدم. میوه فروش بود که مرا در خمره ای پنهان کرد تا دست تان به من نرسد.
_به خدمت آن مردک هم می رسیم.
با حلقه های تازیانه به دعبل اشاره کرد.
_بعید است داروغه و قاضی باور کنند که ایشان این گاری را دزدیده و شما را زیر حصیر و سبد پنهان کرده و با آن سرعت از ما می گریخته تا ببرد و تحویل تان دهد.
شرطه ای با طناب پیش آمد تا بازوان دعبل را ببندد.
دعبل او را به چرخ گاری کوباند. سوار تازیانه اش را به حرکت درآورد و سینه او را هدف گرفت. دعبل با چابکی خود را کشید. نوک تازیانه، کنار بازویش، به گوش الاغ خورد. الاغ رم کرد و گاری را به سرعت با خود برد. صاحب گاری فریاد زد: به دادم برسید! الاغم را بگیرید!
کسی توجهی نکرد. خودش بدوبیراه گویان در عقب گاری که دور می شد و سبدها را به زمین می انداخت راه افتاد. دیگر نفس دویدن نداشت.
دعبل کنار کجاوه به دختر گفت: تمنا می کنم نام تام را از من دریغ نکنید! بگذارید لااقل دلم به این خوش باشد که نامتان را می دانم. شاید کاری از دستم برآمد.
_زُلفا هستم.
_خداحافظ زلفا! شاید باز همدیگر را دیدیم.
دعبل به آن طرف خیابان دوید تا بلکه خود را به پل برساند. فاصله زیاد بود. شرطه ها دوره اش کردند. چندتایی را به زمین زد و دو تا را مانند دو لنگه کفش به هم کوبید. یکی از سوارها تیری در کمان گذاشت و به سویش نشانه رفت.
_بایست و بیهوده خود را به کشتن نده!
دعبل دست از تقلا کشید. بازوانش را بستند. سواره ای افسار اسب زلفا را گرفت و با همراهی دو سوار دیگر، به راه افتادند. زلفا پرده کجاوه را اندکی کنار زد و با نگرانی به دعبل نگاه کرد. انگار بخواهد بگوید متاسفم که به زحمت افتادید! از دعبل کاری برنمی آمد تا نگذارد او را به دربار بازگردانند. ناچار با لبخندی تلخ، بدرقه اش کرد.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
❣ #سلام_امام_زمانم_❣
🌼پشت دیوار بلند زندگی
🍃ماندهایم چشم انتظار یڪ خبر
🌼یڪ أنا المَهدی بگو یا ابن الحسن
🍃تا فرو ریزد حصار غصه ها
بیا تا جوانم بده رخ نشانم
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و ششم
✨مسلم با نامه ای از جعفر برمکی از راه رسید و آن را به سینه داروغه کوبید.
_شکاری که کرده ای از دهانت بزرگتر است. تا خفه ات نکرده، آزادش کن!
داروغه با دیدن مهر نامه از جا پرید و تعظیم کرد. مسلم با بیزاری روگرداند و گفت: راه بیفت!
دعبل را از راهرویی تنگ و تیره گذراندند و به حیاط زندان آوردند. نور روز چشمانش را زد. مسلم با اسبی اضافه، انتظارش را می کشید. به زحمت سوار شد. مسلم سراپایش را ورانداز کرد.
_جعفر بالای برجش به بزم نشسته بود. نتوانستم زودتر از این نامه ای بگیرم و بیایم. ببین چه بر سرت آورده اند!
_دیرتر هم می آمدی طوری نبود. حال و روز خوبی ندارم. زندان و زنجیر و تازیانه، دوای دردم است. حالم را جا آوردند. خیلی هم بد نمی گذشت.
مسلم او را به خانه ای که برایش اجاره کرده بود برد. ثقیف کنار حوض و چاه آب، کمک کرد تا اربابش صورت خاک و خونی خود را بشوید.
توی اتاق، دعبل ناله کنان پیراهنی را که به پشتش چسبیده بود درآورد. ثقیف روی تاول های تازیانه، مرهم قهوه ای رنگی کشید که ثمن با گیاهان دارویی ساخته بود. مسلم میان درگاه اتاق ایستاد و پیراهن نوی به سوی ثقیف انداخت.
_تو را چه به این ماجراجویی ها! شانس آورده ای که پیش از رسیدن نامه، تو را نشناخته اند و گرنه تا من برسم، پوستت را کنده و پر از کاه کرده بودند.
ثقیف پارچه ای شمعی روی مرهم چسباند و کمک کرد تا دعبل پیراهن را بپوشد.
_قرار بود کنیزی برای خودت بخری، نه آنکه سوگلی ابراهیم موصلی را پنهان کنی و بخواهی به خانه ات بیاوری.
دعبل به تأسف سری جنباند.
_با داشتن دوستی چون تو، به دشمن نیازی ندارم! اگر تو درباره ام چنین گمانی داشته باشی، از دیگرانی که ماجرا را از زبان تو بشنوند، چه انتظاری می توان داشت!
ثقیف گفت: هر مرد خوب وقتی دید آن دختر بی گناه می خواسته از دست میوه فروش، از دست سرباز فرار می کرده، باید نجات می داد. دعبل هم خیلی خوب بوده! میوه فروش خیلی بد بوده! ریش داشته تا زیر چشم! چشم داشته اندازه سوراخ دماغ!
دعبل خندید.
_خیلی بانمک است! نه؟
مسلم به ثقیف زل زد.
_هیس! خودش زبان دارد به اندازه این فرش! تو نمی خواهد با این فصاحت و بلاغت، از این عاشق پیشه دفاع کنی!
رو کرد به دعبل.
_چرا دیگر شرطه ها را کتک زدی؟ مست که نبودی، بودی؟ می خواستی جلوی آن مرغ عشق، خودنمایی کنی؟ دیدی که او را با احترام تمام به قصرش بازگرداندند و تو را مثل گلیمی، گرد و خاک تکاندند. دست شان درد نکند!
دعبل پوزخندی زد و مقابل استادش ایستاد. باز دور یکی از چشمانش کبود بود.
_او همان همسفری است که تعریفش را می کردم.
مسلم نمی دانست به کدام چشم شاگردش نگاه کند.
_کدام همسفر؟ همان سلما؟ چطور ممکن است!
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
#مدح_امام_باقر_ع
با " کعب الاحبار" و "هریره" دین نمی ماند
با " قال باقر" شیعه تا اینجا رسیده
✍شاعر: داوود رحیمی
#ولادت_امام_باقر_ع_مبارک_باد
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#حدیث_مهدوی
✨حضرت محمد (ص) فرمودند:
آگاه باشيد که مهدی (عج) انتقامگر از ستمگران است.✨
#او
با سپاهی از شهیدان خواهد آمد❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#شهدا_زنده_اند
آن سورهی لبخند نمیآید ...آه!
از پیش خداوند نمیآید ... آه!
سردار! چه کردهای شما با دل ما
دل تنگیمان بند نمیآید ... آه!
🔸شاعر: مرضیه شهیدی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#ایران_حاج_قاسم_سلیمانی_است
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#سلام_امام_زمانم_✋🌺💕
هر دم که زنم دم
ز تو دردم به سرآید
دردم همه دردم
رود و خنده درآید
پس دم به دم و
در همه دم ازتو زنم دم
تا آن دم آخر
که دم از سینه برآید
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#شهداءومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#دعبل_و_زلفا
❣قسمت بیست و هفتم
✨دعبل بی صدا خندید و سر تکان داد.
_در طول سفر پرهیز می کردم ببینمش. نمی خواستم آتش اشتیاقم تیز شود و به روی نگهبان هایش تیغ بکشم. خواست خدا بود که ناگهان مثل آیه ای روشن، نازل شود و چنین بیچاره ام کند! باور کن اگر آن تازیانه ها و مشت و لگدها را نمی خوردم، مانند شوریده ای به دنبالش می رفتم و ابراهیم موصلی را در آن وقت که سعی دارد به او آواز یا دف و طنبور بیاموزد، درجا خفه می کردم.
_هر چند دستت به او نمی رسد، اما علاقه به چون اویی می تواند به شعرهایت سوز و گداز بیشتری بدهد. عشق از سر می افتد و تنها شعر آتشینش می ماند.
_تا ببینیم خدا چه می خواهد. می بینی که من به سراغش نرفته بودم. کدویی خریده بودم تا ثمن برایم قلیه بپزد. تازه پولش را داده بودم که دیدم بانویی بلند قامت دوید توی دکان و دنبال جایی گشت که پنهان شود. سعی می کرد با دستمال، چهره زیبایش را از نامحرم بپوشاند. مرا ندید. قلبم گواهی داد خودش است. چشمانش را که دیدم با ناباوری فهمیدم همان سلماست که دوباره سر راهم سبز شده. دلتنگش بودم. خدا هم که مهربان است. او را آورد همانجا که من بودم. وقتی به من گفت«همسفر» الهامم شد که او همسفر همه دنیا و آخرت من است.
مسلم هر دو دست را تکان داد، یعنی کافی است.
_خوب گوش کن! ناچار شدم به جعفر بگویم که بازگشته ای. وقتی نامه را می نوشت گفت می خواهد ببیندت. در خواب هم نمی دید که چنین ساده و بی زحمت، با یک نامه، نمک گیرمان کند.
ثمن با ظرفی میوه آمد. مسلم راه باز کرد. ثقیف ظرف را گرفت و کنار کتاب و دفترها گذاشت. دعبل نشست. هلویی را گاز زد. آب هلو که از موی چانه اش چکید، خندید.
_اینجور نگاهم نکن استاد! دو روز است جز کفی نان کپک زده و ظرفی آب گرم که بوی قفس مرغ و خروس می داد، چیزی نخورده ام. جایت خالی، ضیافتی بود که در آن تازیانه، میزبانی می کرد و برایم آواز می خواند! بیا بنشین و همراهی کن. دوست ندارم یکی مانند طلب کارها در آستانه اتاق ایستاده باشد و من مشغول خوردن باشم.
مسلم تکان نخورد.
_بگو تکلیف چیست تا خیالم راحت شود؟
دعبل با گردش چشم به اطراف و به ثقیف و ثمن اشاره کرد.
_تو هم نمک گیرم کرده ای. باشد، می آیم. خدایا از پیشروی گام به گام شیاطین به تو پناه می برم! با همین قیافه می آیم و چند شعری از این دفترها برایش می خوانم. کوفتش شود! همین و بس. شاید گذاشت امامم را ببینم.
_چه معلوم! شاید هم دوباره آن پری چهره فتنه انگیز را دیدی.
مسلم با شادی خندید و راه افتاد برود.
_فقط بگذار شعرها را من انتخاب کنم. ناهار منتظرت هستم. چند تا از آن دفترها را هم بیاور.
دعبل هسته هلو را به تُنگی خالی روی طاقچه کوبید و خواست دراز بکشد که سوزش پشتش امانش را برید. صاف نشست. عصبانی بود. چند لحظه ای سر را پیش انداخت.
ناگهان متوجه ثقیف و ثمن شد که کنار هم ایستاده بودند و خیره نگاهش می کردند.
آرام گفت: نمایش تمام شد. بروید دنبال کارتان.
ادامه دارد...
#السلام_علیک_یاموسی_ابن_جعفر
#السلام_علیک_یاعلی_بن_موسی
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداء_ومهدویت
#فرج_مولاصلوات🌹
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
💠 وقتی که از کنار گلزار شهدا رد می شدیم مهرداد سرعتش را کم می کرد و با یک حالت محزون رو به سمت شهدا فاتحه می خواند. به مزار شهدا با انگشت اشاره می کرد و صدای زیر لبش را آرام می شنیدم. همیشه می گفت خوشا به سعادت شهدا که خداوند شهادت را نصیب شان کرد.
💠موقعی که اسباب کشی کردیم به خانه خودمان، اولین عکسی که به
دیوار خانه آویزان کرد، عکس شهید قاسمی بود. به شهدا ارادت خاصی داشت و می گفت که
می خواهم زندگیمان به نور شهید نورانی شود. با این حرف مهرداد، دلم خالی می شد؛
ولی اصلا به روی خودم نمی آوردم.
#شهیدمدافعحرم
#شهید مهرداد قاجاری
#شهدای_فارس
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
رجب ماهِ خود خداست!
سر طناب خدا را بگیر و بالا بیا !
✴️ فقط به یک شرط ...
#أین_الرجبیون
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
وقتی که میام مشهد تو صحنْ دم گوهرشاد
زانو میزنم میگم سلطان به سلامت باد
میدم یه سلام اول،وقتی میرسم مشهد
از توی مسیری که پیدا میشه اون گنبد
سلطانه واسه من ولی اسمش آقاجانه
امیّدِ آخَرِ همه مردم ایرانه
محسوسه که دلم با امام رضا مانوسه
میدونه چهقَدَر دلم تنگه یه پابوسه
اینجا چهقَدَر خوبه،این رسمی که مرسومه
مشهد که بخوام میگم،یا حضرت معصومه
#السلام_علیک_یاامام_رئوف ❤️
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
➥ @shohada_vamahdawiat
هادی شدی که بر همگان سر شویم ما
هادی شدی که از همه برتر شویم ما
هادی شدی که جلد غم سامرا شویم
هادی شدی شما که کبوتر شویم ما
گمراه شد هر آنکه از این طایفه جداست
هادی شدی که پیرو حیدر شویم ما
#السلام_علیڪ_ایها_النقےالهادے✋
#شهادت_امام_هادی(ع) 🥀
#بر_شیعیان_جهان_تسلیت_باد🏴
#شهداءومهدویت
#نشردهید📡
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
↶【بہ ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59