eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
چطور این همه جریان گرفته ای در من؟ ❤️ @shohda_shadat
📚✒️ 👮 📖 ❖ خودمو سرزنش😔کردم که ای کاش به حسام می گفتم میرم خونه اما حال بدم مجال هیچ کاریو بهم نداد چند بار شدم پیاده شم و برگردم به 🕊 ولی هر بار یه حسی منصرفم کرد ،کرایه ی ماشینو پرداخت کردمو پیاده شدم هنوز ادامه داشت این که میگفتن اینقدر ، شیرینیش فقط واسه خود شهید بود ! نمی دونم حتما من زیادی بی طاقت بودم. ❖ کلید و انداختم تو قفل و درو باز کردم از سرم در اوردم و اویزون کردم رو بند هوا گرم😓 بود ، وارد خونه شدم اینقد میون راه بی اختیار اشک😭 ریخته بودم که چشمام می سوخت، پرده ی اشک جلوی دیدمو میگرفت لباسامو با بی حوصلگی پرت کردم رو تخت گوشه ی اتاق🚪 نشستم ، خواستم بغل بگیرم ولی حضور نی نی👶 مانع می شد همونجا دراز کشیدم و چشمامو بستم. ❖ نفهمیدم کی خوابم برد وقتی چشمامو باز کردم ، بودم پهلوهام درد می کرد . خورشید 🌞غروب کرده بود ، صدای تیک تاک ساعت سکوتو شکست، ساعت بود حسام باید تا الان بر میگشت 🤔 ❖ فکر کردم : حتما از دستم ناراحته با خیال اینکه تا شب🌙 برمیگرده رفتم آشپزخونه از یخچال قارچ و گوجه درآوردم مشغول خورد کردن بودم که دستمو بریدم 😩 چسب زخم زدم ودوباره مشغول شدم ،قارچا رو رو حرارت🔥 قرار دادم خواستم گوجه ها رو بهش اضافه کنم که دستم خورد به ماهیتابه و به شدت سوخت 😱 با گازو خاموش کردم صدای 😍 از مسجد محل تو گوشم زنگ زد انگار با صدای منو به سمت خودش می کشید🕊 بی اراده و با حالتی رونده شده از همه ی دنیا گرفتم و لباسامو پوشیدم، از خونه بیرون اومدم و راهی 👣مسجد شدم تا خیلی راه نبود طلایی🕌 مسجدو که دیدم حس کردم خدا هوامو داره، ❖ مثل که از معشوقش😍 اذن گرفته ، با لرزون وارد حریم شدم قامت بستم و ترکید 😭 شدن دربرابرش ، ترین و عاشقانه ترین💚 حس بود. ❖ اصلا این بود که از همه ببری تا پیداش کنی به قول (ع):💚 ؟ ❖ حالم بود بعد از نمـ🌺ـاز خوندم،درحال بیرون اومدن از بودم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه به نگاه کنم جواب دادم : _بله؟ _سلام بابا جان ، کجایی؟ هرچی زنگتونو زدم جواب ندادی.😕 بابای👴 بود ... ... ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat
📚✒️ 👮 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• لالا لالا یڪم دیگه دووم بیار لالا لالا لالا یڪم دیگه دندون روی جیگر بذار را می بندم و پیشانی ام را روی پیشانی اش میگذارم انگار ڪسی ام توی التماس می ڪنم بیاید طفل را ببیند من همه ی ها را رفته ام آخر با اوست عطر به مشامم می رسد ❥• چشمانم را می گشایم را می بینم ڪه با لباس های اش لبه تخت نشسته و با صورتی ڪه از همیشه تر است مرا نگاه می ڪند ترسان نگاهش می ڪنم و بی اختیار می گویم: ؟ نگاهم را از می گیرم و به می دوزم... می خواهم بگویم ببین چقدر شبیه توست اما با جای خالی حسام مواجه می شوم... می ڪنم یعنی این حسام بود؟ ❥• از ماشین پیاده می شوم امیرعلی را در آغوش گرفته به سمتش می روم امیرعلی را به دستم می دهد نگاهی به سفیدش می اندازم گونه های لطیفش را ڪه شده اند نوازش میڪنم به سمت قدم بر میدارم چیزی به شڪستنم نمانده است صدای و همهمه فضا را پر ڪرده است وارد می شوم همڪاران حسام با نظامی ایستاده اند یڪی شان را می بینم ڪه سر بر رفیقش گذاشته و شانه هایش تڪان می خورد زانوانم میشود ❥• نگاهم به مامان می افتد شڪستنم نزدیڪ است رد رد گونه هایش جا انداخته و چشمان اش رنگ خون دارد از دست داده است پشت سرش مردی را دیدم ڪه نشناختمش حسامم عصا داشت؟ ڪمرش نبود... بود؟ قلبم تیر می ڪشد حسامم؟نگاه ڪجا ثابت مانده به زور قدم بر میدارم صدای گریه امیرعلی باعث میشود توجه همه به سمت جلب شود همڪاران حسام منظم نظامی می گذارند سرم را به زیر می اندازم چقدر جای بین رفقایش خالیست هر چند الان باید در دیگری باشد ڪنار ... .. ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
📚✒️ 👮 📖 ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ❥• بگو ببخشید اگر به او سیلی زدن عادتمان شده، اگر مریضش ڪرده ایم، اگر مثل خوان ظهر نماز ظهر را یادمان رفته و او را نمی دانیم بگو ببخشد اگر هنوز رخ نیلی رنگ است و خمیده راه می رود اگر فرق مداوا نشده و جنازه را تیر باران می ڪنند اگر سر جدش هنوز بر سر نیزه است و هنوز دلشڪسته در بابا می گرید هیچ ڪس هنوز قدر را نمی داند و را دروغگو می پندارد تقصیر ماست ڪه هنوز در زندان است هنوز به زهر می دهند و پیڪر زیر آفتاب مانده اُمتمان را هر روز در جوانی به می رسانیم و هنوز در زندان می شود بگو حق دارد ڪه ظهور نڪند ❥• ما مدعیان پوچ اندیشیم ڪه را یادمان رفته و شما عاشقید ڪه خریداریتان ڪرد جانم می دانم برایت خوبی نبودم حق داری به من محل ندهی حق داری جواب سلامم را ندهی ولی بگذار برای بار با تو معاشقه ڪنم خم می شوم و پیشانی ات را می بوسم گلویت را ڪه رویش زخم های جا خوش ڪرده را نیز همین طور این گل های ڪه روی پیڪرت پر پر شده اند ام را ڪامل می ڪند نه؟ ای همه چیزم... با دلی شڪسته را بغل می ڪنم و با سختی می ایستم رویم را ڪه برمی گردانم گوش نوازت را می شنوم ، خانم؟ سوگند به دست های ات می دانستم رهایم نمی ڪنی قلبم از صدایت می یابد با تردید بر میگردم و به تو چشم میدوزم دست ادب ڪنار پیشانی ات می گذاری و با میگویی:خوش آمدی پاهایم می شود اما چه جای نشستن است ڪنار چشم هایم شده است و تصویرت از پشت پرده ی هایم تار ❥• میزنی و قطره اشڪی با سرعت از گونه ام سر میخورد صدایت می شود ی عاشقی ڪه بند بند وجودم را تسخیر می ڪند خانم معرفتتو ثابت ڪردی حتم دارم این صفتو تو مڪتب بی بی آموزش میبینی سرتو بالا بگیر لب باز میڪنم و میان پیش دستی میڪنم خدایا این را از من بپذیر لبخند دلبرانه ای مهمان لبهایت می شود چه میدانی از دل من ڪه در پی لبخندت جان از سر میدهد! باور دارم یقین می ڪنم ڪه تو ای در ڪنار من و امیرعلی حسام بزار دم آخری راحت تر ازت دل بڪنم آنقدر نباش، سرمو می اندازم زیر چقدر زجر آور است جاری ڪردن این حرفها بر زبانم صدای گفتن چند مرد از بیرون میاید و بدنبالش چند جوانی ڪه چریڪی به تن ڪرده اند به سمت حسام میروند و را میبندند شمیم و اینجا را از خا‌طر نخواهم برد من سرم درد میڪند برای اینڪه تا آخرِ جان مُرید تو باشم! ❥• قول می دهم ڪه پسرمان را همانند مرد بار بیاورم را میبرند بی تابی نمیڪنم را ڪنارم حس میڪنم قدم بر میدارمو از خارج میشوم سرم را رو به میگیرم هوای دارد این شهر با های آرام به سمتم می آیی و ریه هایم پر از یاس تو میشود سرت را خم میڪنی و بر امیرعلی بوسه میڪاری لبهایت را به سمت لاله ی سوق میدهی و با دلنشینت میڪنی: . ✍ 👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫 منبع👇🏻 instagram:basij_shahid_hemat @shohda_shadat ┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سی‌‌وپنچم با اینکه تــو را دیدن با این لباس جانـــَم را آب میکند اما... فقط
❤️ صـداے هـق هـق زنے در گوشم میـپیچد... پرچم بزرگے شبیہ دیوار اتاقے را پوشانده با دسـت ڪنار میزنم و ... دسـتانم میـلرزد مـرد دیگرے با دیدنت بہ سمتت مے آید و با گریہ می گوید : اومدے محمـد؟ ببیــن...ببیــن حامدو... با دسـت اشاره میکند بہ تابوتے کہ رویش برداشتہ شده و چنـدین خانم دورش را گرفتہ اند و گریہ میکـنند با دیدن تابوت سـرجایت می ایستے و دستم را رها میکنی... تپـش هاے قلبم شدیدتر میـشود...جورے کہ صداے هر ضربانش در تمـام وجودم میپـیچد... سرم را بر میگـردانم و چـشمـم بہ تابلویی مے خورد کہ رویش نوشتہ بود : سرگیجہ هایم شروع میـشوند...نہ میتوانم جلوتر برم... نہ میـخواهم اینجـارا ترڪ کنم... آرامـشے بزرگ در عیـن ناآرامے هایم مرا مانع از ترک اینجـا میکند بعد از کمے نگاه ڪردن بہ تابوت نزدیڪ میشوے...قدم قدم! و مـن مات و مبهوت بہ دور و برم نگاه میکنم و انگار هنـوز باورم نـشده کہ آمده ام اینـجا... نـزدیڪ تابوت میشوے و روی زانوهایت میـنشینے و فقط نگاهش میکنے... دوسـت دارم جلوتر بیایم و بہ چهره ے شهید نگاه کنم آرام آرام قـدم بر میـدارم و نزدیڪت مے آیم... هر قدم کہ جلوتر میروم احـساس میکنم کہ بیشـتر از پـیش موقعیـتم را گم میـکنم... هر قدر کہ نزدیڪ میشوم چهره اش مشخـص تر میـشود نـویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ــــــدا 💌 @M_khademshohada بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat