_خاله به کی رأی دادی؟
خسته بودم. حوصلهام به نوشتن نکشید. عکس کاغذ رأی و انگشت آبیام را فرستادم.
نوشت: «منم جلیلی.» نیمساعت بعد هم عکس فرستاد. :)
@siminpourmahmoud
چند نصیحت بکنم به شما برادران [و خواهران] بسیجی در اینجا و هر جای دیگر کشور که این حرفها را میشنوید.
نصیحت اوّل؛ بسیجی بمانید.
دوّم، قدر خودتان را بدانید.
سوّم، دشمنتان را بشناسید.
توصیهی بعدی رشد معنوی خودتان است، مراقب نفوذ دشمن در درون مجموعهی بسیج باشید.
آخرین توصیهٔ من، آیهٔ قرآن است:
وَ لا تَهِنوا وَ لا تَحزَنوا وَ اَنتُمُ الاَعلَونَ اِن کُنتُم مُؤمِنین.
(و سست نشوید، و غمگین نگردید، و شما برترید اگر ایمان داشته باشید.)
#بیانات ۵/ ٩/ ١۴٠١
@siminpourmahmoud
من گلابتونِ کتاب هستم. فقط باید بیست سالی بزرگتر شوم.
توی شناسنامهام بجای اهواز، دزفول را نوشتهاند. همان شهری که مادرِ راوی، دعادعا میکرد ماشین بچهها و نوههایش آنجا ترمز نکند....
@siminpourmahmoud
______
من گلابتونِ کتاب هستم. فقط باید بیست سالی بزرگتر شوم.
توی شناسنامهام بجای اهواز، دزفول را نوشتهاند. همان شهری که مادرِ راوی، دعادعا میکرد ماشین بچهها و نوههایش آنجا ترمز نکند و ماشینخوابیِ توی بیابان و راندن تا شهری امن را به ماندن در دزفول ترجیح میداد. همان شهری که حتی برای اهوازیهای جنگزده، وسط قتلگاه بود. سیبل همهٔ نشانهگیریهای دشمن، تمامِ هشتسال، بی برو برگرد، دزفول بود. "الفدزفول" اذعان خود بعثیهاست.
من از جنگ، خاطره ندارم اما حال و روزِ جنگزدهها را قبل از کتاب زمینسوخته، از کسوکارم زیاد شنیدهام.
وقتی صفحهبهصفحه جلو میرفتم چشمهایم گشاد نمیشدند. هیچ جا روی پاراگرافها دنده عقب نگرفتم که دوباره بخوانم تا بفهمم و بعد شک کنم که احمدمحمود خیال را هم قاطی قلمش کرده یا نه. همهٔ اتفاقها و تحولها و هولو ولاهای کتاب برایم آشنا بود. تصویرسازی کتاب از موشکی که قهوهخانه میتی پاپتی را با همهٔ آدمهایش دور و برش خاک کرد، برایم جدید نبود. داستان موشکهای یازده متری که توی کوچههای تنگِ شهرم، زمین میخوردند را شنیدهام. موشکهایی که وسط روز مثل اتوبوسی توی آسمان دیده میشدند و اول دلها را میکندند و بعد آدمها را درو میکردند، موشکهایی که انگار پیِ بوی آدمیزاد را میگرفتند و پابهپایشان توی زیرزمینهای (شَوادون) شصت پلهخور، فرو میرفتند و طایفهای را باهم ذبح میکردند.
و اما از فرم کتاب...
ورود نرم نویسنده به جنگ. ما از وسط حیاط حوضدار و دورهمیِ خواهروبرادرها و چایخوردن و شهرگردی، کمکم وارد زمختی جنگ شدیم و همین شگرد، قلابی برای نگهداشتنِ مخاطب است.
دیالوگهای کتاب پیشبَرنده و لحندار بودند و واضح، باری از شخصیتپردازی به دوششان بود. گفتگوها از دلِ مردم کوچه و بازار بیرون آمده بود. هرچند که بهتر میشد اگر لهجه جنوب را هم نشان میدادند.
از دیالوگهای های طلایی کتاب برایم خطهای زیر هستند:
_از علیناز چه خبر؟
_شهید شد.
علیناز سوزنزن قدیمی شهر بود. دستش به دهانش میرسید. مهربان و خونگرم بود. نصفشب زمستان هم که بود، بیاینکه غر بزند و یا اخم کند، کیفش را برمیداشت و راه میافتاد.
_از ئی کارا خدا خوشش میاد.
_اما سرده علیناز... بارونه!
_باشه برادر!.. اگر من نیمساعتی ناراحت باشم بهتره که یه مریضی تا صبح از درد ناله بکنه.
یا
دیالوگ اممصدق آنجا که میتی پاپتی از او خاکِ مکینه میگیرد و تعارف پول میکند
اممصدق:
_ای خدا خیرت بده مش میتی. از ما گدا گشنهها چه یه لقمه بگیرن و چه یه لقمه بهمون بدن!
متن رمان ساده و خوشخوان نوشته شده بود. نویسنده ترس و وحشتی را که جنگ به جان آدمها میاندازد، ملموس و مستمر روایت کرده بود جوری که حواس پنجگانهٔ خواننده را پای کار میآورد. از بوی کپک سیبزمینیها و نم زیرزمین گرفته تا تلخی دود سیگاری که از فرط غم قورت میدادند. از شرشر شیرفشاری گرفته تا جیغ زنی که مثل الماس پردهٔ گوش را خط میکشید و....
احمدمحمود قشرهای مختلفی از جامعه را برای خواننده کتابش معرفی کرده بود و برای نوشتن عجله نداشت. سرصبر همه چیز را توضیح میداد.
جای خالی ارتش و نیروهای دولتی در ماههای اول جنگ، و دفاع مردمِ دستتنها و شاکی، اشارهای زیرپوستی به خیانت بنیصدر دارد.
فرق این رمان با کتابهایی مثل دا یا نورالدینپسرایران این است که زمینسوخته درباره جنگ و سختیهای مردم است اما دا و امثالهم دفاعمقدس را مکتوب کردهاند.
متأسفانه
این کتاب، محتوایی ضد جنگ دارد. هرچند که بر خلاف خیلی از داستانهای ضد جنگ، به سیاهنمایی دفاعمقدس هشتساله نپرداخته و با روایتی ناظرگونه و تقریبا بیتفسیر ویرانیها را به تصویر کشیده است. (ضد جنگ یعنی دو طرفِ پیکار، باطل! هستند و اصلا نباید جنگی رخ بدهد و مقوله جهاد و دفاع برایشان جایگاهی ندارد.)
#چند_از_چند
#زمین_سوخته
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
کلماتکالمن ⬇️
@siminpourmahmoud
.
"مردم گرفتار که شدید برای امام زمانتان نامه بنویسید. با حضرت حرف بزنید. درد دل کنید.
امام زمان فرمودند وقتی خواستید برایم عریضه بنویسید بالای عریضه بنویسید: السّلامُ علیکَ یَا اَبالفضلِ العباس.
مردم حضرت نوشتهتان را میبوسد. به چشمهایش میگذارد. به حرمتِ اسمِ عمویش به شما عنایت میکند."
حاجآقای هیأتمون گفت.
@siminpourmahmoud
______
سالمِ سالم بودم. یکشبه کور شدم. دکترهای فارابی هرچه پشت دستگاههای میلیاردی، عدسیهای ذرهبینی و نورها را چپ و راست میکردند، انگار نه انگار. چیزی دستشان نیامد. جویدهجویده، جوری که پس نیفتم حرفِ اماس و سرطان را پیش کشیدند. حوالهام کردند بیمارستان امام خمینی. دوازدهشب بستری بودم. همهٔ آن دقیقههای نحس و کشدار به چشمم ته جهنم بود. سیاهِ سیاه. نه برو بیای عقربههای ساعت به کارم میآمد نه نوری که از چارچوب پنجره توی اتاق پهن میشد. روزی چند دکتر و گلهای رزیدنت دور تختم سمینار راه میانداختند. سواد دو زاریشان به این رسیده بود که دوتا پلاک عصبی در مغز هست که فشار آورده و عصب بینایی را از کار انداختهاند. توی همان روزهای لعنتی که همهجا سیاه شده بود توی چشمهای میشیام زل زدند و گفتند بچهدار هم نمیتوانم بشوم. یکشب خیلی بیقرار بودم. هرچه آه و التماس بلد بودم، خرج کردم. همان شب خواب دیدم توی صحرا هستم روبروی یک خیمه. با همان لباسهای گلوگشاد و آبی بیمارستان. من کربلا نرفتهام و آنجا به چشمم غریب بود، ولی حس کردم کربلاست و خیمه، خیمهٔ حضرت عباس است.
نعره زدم: "عباس بیا بیرون، کارت دارم."
خبری نشد.
منِ خاک برسر و بیادب صدایم را بلندتر کردم و کشدار گفتم: "عبااااس! بیا بیرون"
آمد بیرون. یک آقای خوشقدوبالایی آمد بیرون.
باصدایی نرم و سربهزیر گفت: "چه شده؟"
گفتم: "من از تو بدم میآید. از امام حسین شاکیام. از علی شاکیام. از فاطمهزهرا شاکیام. چرا کورم کردید؟ دکترها میگویند بچهدار هم نمیتوانم بشوم"
گفت: "چه میخواهی؟"
گفتم: "من نمیدانم! باید کاری کنی که خوب بشوم"
گفت: "دنبالم بیا"
سوار اسب سفیدی شد. توی دستش یک عَلَم داشت که بالای پرچم قرمزش «یاحسین» نوشته بود. دنبالش رفتم. ایستاد. یکسمتی را نشانم داد و گفت: "این حرم آقایم حسین است، سلام بده"
بعد سمت دیگر را نشانم داد و گفت: "این هم حرم من است، سلام بده"
ناخودآگاه سلام دادم.
عَلَم را چرخاند. باد گوشهٔ پرچم قرمز را مالید به چشم چپم. گفت: "تو خوب شدی"
خوب شده بودم. چشمهایم میدید. بیهیچ سایه و موج و خطوخشی.
صبح همان روز دکتر آمد بالای سرم. گفت بلندشو برو، مرخصی. گفت انگار کورتوندرمانی جواب داده. ما انتظار یک حملهٔ جدید را داشتیم ولی عجیب است که بیماری متوقف شده و آزمایشهای جدید، هیچ علامتی از بیماری نشان نمیدهند.
▪️صدای روضهخوان توی سرم پیچید: حرمله تیر زد به چشمهای عباس...
پ.ن: بازنویسی خاطرهای از کتاب پنجرههایتشنه
@siminpourmahmoud [کلماتِکالِمن]
﷽
__________
فیلمِ دو. سه دقیقهای روحالله عجمیان یادتان مانده؟ تکوتنها روی آسفالت افتاده بود. دورهاش کرده بودند. انگار جان از دست و پایش بریده بود، هیچ واکنشی نداشت. من حواسم بود حتی بالِ چشمهایش هم تکان نمیخورد. تصویر لگدهایی که به سروصورت و پهلویش میزدند توی ذهنم کمرنگ نشده. هرکه از راه میرسید، میزد. صدای فحش و تف و توهینِ گرگها توی گوش شما هم هنوز جوهر دارد؟
یکی کفشهای عاجدار و بزرگش را گذاشته بود روی صورت شهید و فشار میداد.
رنگِ روحالله عین کاهِ کهنه شده بود...
همهٔ اینها یکطرف، زیرپوش پارهٔ سفید و خونیاش یکطرف...
آه
لا یَوم کَیَومِک یا اباعبداللّه
السَّلامُ عَلَى الْمُحامی بِلا مُعین
سلام بر آن مدافعِ بىیاور
السَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ
سلام بر آن محاسن به خون خضاب شده
السَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ
سلام بر آن گونهٔ خاکآلوده
السَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ
سلام بر آن بدنِ برهنه
السَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ
سلام بر آن دندانِ چوب خورده
السَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوعِ
سلام برآن سرِ بالاى نیزه رفته
السَّلامُ عَلَى الاَْجْسامِ الْعارِیَةِ فِى الْفَلَواتِ
سلام بر آن بدنهاى برهنه و عریانى که در بیابانها
تَنْـهَِشُهَا الذِّئابُ الْعادِیاتُ وَ تَخْتَلِفُ إِلَیْهَا السِّباعُ الضّـارِیاتُ
گُرگ هاى تجاوزگر به آن دندان مىآلودند و درندگان خونخوار بر گِردِ آن مىگشتند...
@siminpourmahmoud [کلماتِکالِمن]
شما مثل من نباشید که لقمه گلوتونو بگیره!
مجبور شدم یه روزه کتاب ٢١٠ صفحهای بالا رو بخونم و سوالای مسابقهشو جواب بدم.
سخت بود، اما چسبید و ارزید.
کتابو که بستم از حسرت سروگردنم مثل پاندول به چپ و راست تکون میخورد. چشمامو بستم و دست به دامن شهید امیر شدم که دعا کنه منم عاقبتبخیر شم.
🌱هدیه به شهید صلواتی بفرستیم راه دوری نمیره.
#از_کتاب:
دکترسنگری دربارهٔ رفیق و همرزمش، شهید عبدالامیر بزاززاده گفت: خصوصیتی که در عمق وجود عبدالامیر دیدم و مرا ربود، «عمل در سکوت» بود.
این خصوصیت، ویژگی بسیار زیبایی است که در کمتر کسی یافت میشود.
ما گاهی اوقات پیش از اینکه کاری بکنیم کارمان را فریاد میکشیم درحالیکه هنوز هیچ نکردهایم. گاهی هم در حین انجام کاری، آن را مرتباً طرح میکنیم و میگوییم که فلان کار را داریم انجام میدهیم.
حضرت علی علیهالسلام در شناخت طلحه و زبیر (و اصحاب جمل) فرمودند:
چون رعد خروشيدند و چون برق درخشيدند، اما كارى از پيش نبردند و سرانجام سست گرديدند.
ولى ما اينگونه نيستيم؛ تا عمل نكنيم، رعدوبرقى نداريم، و تا نباريم سيل جارى نمىسازيم.
#چند_از_چند
@siminpourmahmoud [کلماتِکالِمن]
ابرهای پنبهای، گلبهگل، پایینتر از قلهٔ کوهها نشسته بودند. انگار از کفِ آسمان سُر خورده بودند پایین. گردنه که تیزتر شد تودههای سفید پایینتر آمدند و بالای سر جاده حرکت میکردند. هرچه جلوتر رفتیم مه پرپشتتر میشد و پیشروی میکرد. درّهٔ جفتِ جاده، سفیدِ سفید بود. اولین سفر بود که مه از چشمم افتاده بود. از مارپیچ سبز و مهگرفتهٔ چالوس، سر از ورزقان درآورده بودم. مه نگذاشت کیفِ زندگیِ در لحظه را بکنم. تونلهای کوچک تمام شدند. نوبت کندوان شد. ماشینها یکییکی رفتند توی شکمِ کوه.
_اللهم کن لولیک رو بخون، اینجا هم شاهد باشه یادِ اماممون هستیم.
یک خط حرفش، دلم را خنک کرد.
#جمعهناک
@siminpourmahmoud [کلماتِکالِمن]
41 درجهٔ تهران را فرستاد با نیمخطی توصیف گرما.
54 درجهٔ کورهٔ دزفول را رو کردم و نوشتم:
مسلمون ما وقتی به 45_44 درجه میرسیم میگیم خدا رو شکر گرما از تکوتا افتاده! :)
#قُل_نَارُ_جَهَنَّمَ_أَشَدُّ_حَرًّا_لَوْ_كَانُوا_يَفْقَهُونَ
@siminpourmahmoud
_____
وَإِنْ مِنْكُمْ إِلَّا وَارِدُهَا كَانَ عَلَىٰ رَبِّكَ حَتْمًا مَقْضِيًّا
و هیچ كس از شما نیست مگر آنكه وارد دوزخ میشود، [ورود همگان به دوزخ] بر پروردگارت مسلّم است. (۷۱ مریم)
_
رﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ، همهٔ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ (ﭼﻪﺧﻮﺏ ﻭ ﭼﻪﺑﺪ) ﻭﺍﺭﺩ ﺟﻬﻨﻢ میﺷﻮﻧﺪ، ﻭلی ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﻣﺆﻣﻨﻴﻦ ﺯﻳﺎنی نمیﺭﺳﺎﻧﺪ، ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﻛﻪ ﺁﺗﺶ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ.
(ﺁﻳﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺤﺚ ﻛﻪ ﻭﺭﻭﺩ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺯﺥ حتمی میﺩﺍﻧﺪ، ﺑﺎ ﺁﻳﺎتی ﻛﻪ میﮔﻮﻳﺪ: ﻣﺆﻣﻨﻴﻦ ﺍﺯ ﺩﻭﺯﺥ ﺩﻭﺭﻧﺪ، ﻣﻨﺎﻓﺎتی ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺯﻳﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﻮیی ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻭﺯﺥ میﺷﻮﻧﺪ، ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮی ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁسیبی نمیﺑﻴﻨﻨﺪ.)
____
#کوبا؟ تقریبا شناختی نداشتم. اگر قرار به حرفزدن و نوشتنم از آن میشد، پوست لبهایم را میکندم یا سرِ خودکار را میجویدم. سفرنامه #منصور_ضابطیان کوبا را برایم نزدیک کرد. کتاب، ١۴٩ صفحه دارد و اسمش #سباستِیَن است. سباستین تلفظِ نادرستی از ضابطیان است که آیبیس، زنِ کوبایی صاحبخانه، به نویسنده میدهد و او هم خوشذوقی میکند و این اسم را روی کتابش میگذارد. خانهٔ آیبیس در هاوانا، پايتخت این کشور کوچک آمریکای لاتین است. بجز "خالسیاهعربی" و "کسینمیدانددرکدامسرزمینمیمیرد" که بزور میشود در دستهٔ سفرنامهها جایشان داد، سفرنامه نخوانده بودم. همین تجربه باعث شد از عکسهای صفحهبهصفحهٔ سباستین ذوق کنم و از نقصها خُلقم تنگ نشود. اولین ایرادی که برای کتاب تراشیدم این بود که دوست داشتم جای فیدلکاسترو و چهگوارا توی پاراگرافهای دلِ کتاب باشد، نه تهِ کتاب چند جمله بگذارد تَنگِ عکسشان و رد شود. کوبایی که فقط 150 کیلومتر با ایالات متحده آمریکا فاصله داشت اما 60 سال آبش با آنها توی یک جوب نرفت را، فیدلکاسترو و چهگوارای انقلابی راه بردند.
پرداختِ کم نویسنده به جزئیات هم، توی ذوق زد. مثلا خواننده مشتاق است ساحل کارائیب را توی کلمهها ببیند اما ضابطیان جز شُرّه عرق، تصویری نداده.
خانهٔ هِمینگوِی _نویسندهٔ معروف آمریکایی_، مزرعههای توتون و نیشکر، زبان اسپانیایی، سنگِ تمام گذاشتنِ دولت و مردم در بهداشت، صرفهجویی و کوپنی بودن اجناس در کتاب منعکس شدهاند. بنظر من عمده محتوای کتاب درباره فقر و در عینحال سرخوشیِ کوباییهاست.
جایی از کتاب آمده:
"فقیرترین و درعین حال شادترین مردم دنیا، کوباییها هستند. مدام از خودم پرسیدهام که چطور میتوانند در عین فقری چنین عمیق، چنان شادمان باشند؟
فهمیدهام که مردم کوبا در لحظه زندگی میکنند.
هیچکس یادی از سالهای تلخ و شیرینِ رفته نمیکند و در عین حال آدمهایی هم نیستند که نگران آینده باشند.
آنچه دارند را خرج میکنند و از آن لذت میبرند تا فردا چه شود.
میشود راننده تاکسی را دید که روی تاکسیِ چرخیاش دارد چرت میزند و خیلی هم به دنبال شکار مسافر و قاپیدن آن از دست همکارش نیست. او در این "لحظه" حال میکند که در آفتاب لم بدهد و از آن لذت ببرد."
کتاب خوشخوان است و طنز کمرنگی دارد. راحت میشود یکروزه به صفحهٔ آخرش رسید.
#چند_از_چند
#با_کتاب_قد_بکش
@siminpourmahmoud [کلماتِکالِمن]
یاد این آیه افتادم:
تَعْرُجُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ الَیهِ فی یَوْمٍ كان مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَه
فرشتگان و روح (فرشتهٔ مخصوص) به سوی او عروج میكنند؛ در آن روز كه مقدارش پنجاه هزار سال است. (۴معارج)
_________
(یعنی اگر روزِ قیامت را با روزهای دنیا بسنجیم، معادل ۵٠ هزار سال می شود!)
امام صادق علیه السلام: در روز قیامت ۵٠ توقفگاه برای رسیدگی به اعمال و حساب انسانها مهیا شده و هر توقفگاه به اندازهٔ هزار سال كه در مجموع ۵٠هزارسال دنیایی است.
طولانی بودن روز قیامت همگانی نیست، زیرا مقصود از طولانی بودن روز قیامت و مواقف پنجاهگانه آن، این است که گناهکاران مورد حساب و بازخواست قرار میگیرند. مواقف و ایستگاههایی برای آنان وجود خواهد داشت که باید از آنها عبور کنند تا سرنوشتشان از نظر بهشت و دوزخ روشن گردد.
بنابراین هر کس به گونهای که در دنیا عمل کرده است، در مواقف قیامت معطل خواهد شد. کسی که در دنیا به هنگام اجرای فرامین الهی فرمانپذیر بوده و احساس سنگینی و خستگی نکرده است، از مواقف قیامت با سرور و سبکی خواهد گذشت . آنکس که فرامین الهی را چون بارگرانی تلقی کرده و احیانا از اجرای آن سرباز زده است، از مواقف قیامت به سختی عبور خواهدکرد و گذشتن از آنها برایش طولانی خواهد بود.
از پیامبر (ص) درباره طولانی بودن روز قیامت پرسیده شد، فرمود: قسم به کسی که جان محمد به دست اوست، آن روز برای مومن سبک و آسانتر میشود از یک نماز واجب که در دنیا میخواند.
پ.ن:
مثلا نماز اولوقت خوندن، خصوصا دو رکعت صبح، برامون سخت و سنگین نباشه!
#دیالوگ_درجهیک
#کتاب_خوب
@siminpourmahmoud
.
ما هر کسی را طوری میکُشیم.
بعضیها را با گلوله، بعضیها را با حرف، بعضیها را با کارهایی که کردهایم و بعضیها را با کارهایی که تا به امروز برای آنها نکردهایم.
فئودور داستایفسکی
📚جنایتومکافات
https://eitaa.com/joinchat/1282867510C0e9a850038
_____
جملههای زیر را روزهای چسبیده به اربعينِ پارسال نوشتم.
هنوز منقضی نشدهاند...
.
﷽
____
من کربلا را ندیدهام. هیچکس با چشمهای نمدار و صدای رگهای و لرزان نخواسته زیر قبّه دعایش کنم. کسی شانه به شانهام نچسبانده و صورتش را نزدیک گوشم نیاورده تا حاجتش را تحویلم دهد و ببرم کربلا. کتانی و کولهٔ سفر نخریدهام. دلهرهٔ دیر رسیدن گذرنامه را نمیفهمم، شوق رسیدنش را هم. شلوغی و خلوت مرز برایم گنگ است. ونهای پر از زائر جایی برای من نداشتهاند. جیرجیرِ صندلیهای چسبیدهبههم و لَقخوردنشان توی جادههای باریک و تاریک را نمیفهمم. درِ خانه پدری را به روی من باز نکردهاند. امینالله را فقط کنج خانه میخوانم، توی حرم، راهم ندادهاند. درندشتی وادیالسلام را فقط شنیدهام و لای قبرهای هزار رقمش، لبهایم به فاتحه پشتِ فاتحه تکان نخوردهاند. روبروی اولین میلهٔ قدبلندِ عدددار، "أَلسَّلامُ عَلَى الرَّأْسِ الْمَرْفُوع" نگفتهام و به دل جاده نزدهام. پاهای من برای تاول زدن در مسیرِ حسین قابل نبودهاند. لبهایم از عطشِ تشنگی و گرما خشک نشدهاند. فقط توی خیال، ساعدم را دراز میکنم و لیوانی آب از وسط وانهای پر از یخ بیرون میکشم. هیچ زنی دستم را به سمت خانهاش نکشیده است. چای عراقی را فقط با نوحهها میشناسم. از مردهای نجیب دشداشهپوش و دستاربهسر عرب "هَلَهبیکم" نشنیدهام. روی مبلهای زهوار دررفته و صندلیهای رنگ و رو رفتهی کنار جاده، پادشاهی نکردهام. پوستم از گرما آفتابخورده و سیاهسوخته نشده. لباسهای خاکی و پاهای برهنه برایم روضهخوان نشدهاند. سنگریزههای کفِ جاده، شاهدِ قدمهایم نبودهاند. نمازم از وسط صفهای سیاهپوش و آواره برای حسین، به آسمان نرسیده است. عمودها را نشمردهام. موکبها را بلد نیستم. دخترهای سیاهپوش عرب، لباسم را عطری نکردهاند. من بین انبوهی که شور تو را میزنند و حسرت تنها ماندنت در آن ظهر، بیابانگردشان کرده و از دیررسیدنْ اشک میریزند، خودم را نرساندهام. هيچوقت پایم به سرزمین نینوا نرسیدهاست. لای جمعیت هروله نکردهام. من با پلکهای خیس، هیچ گنبدی را تار ندیدهام. بین الحرمین برایم حسرت است. پای ضریح ششگوشه خون گریه نکردهام. من کربلا را ندیدهام.
«
سیمین پورمحمود» @siminpourmahmoud |کلماتِ کالِ من|
.
همه سرخوش از وصالت، منو حسرتو خیالت
همه را شــــراب دادی و مرا ســــــراب دادی.....
فیضکاشانی. صَلی اللّهُ علیکَ یا اباعبداللّه . @siminpourmahmoud |کلماتِکالِمن|
﷽
__________
بیشتر از دهبار، هفتثانیهٔ بالا را نگاه کردهام. کوتاه است. شروعنشده، تمام میشود اما میشود ساعتها دربارهاش حرف زد و نوشت و گریه کرد. دو مردِ کامل، این سکانسِ لایقِ اسکار را جلو میبرند. موهای سرِ یکی تُنک شده و دیگری گردِ پیری رویشان نشسته. چینهای پیشانیشان کشیده و گود است. ریشهای چند روزهشان به سفیدی میزند. بعید میدانم سیاهسوختگی صورتشان مال این چند روزِ مشایه باشد. به کارگر و کشاورز میخورند. شغل پشت میزی و زیر کولر، رنگ را عوض نمیکند. مردی که "لبیکیاحسینِ" توی کمرش نقطهٔ کانونی این قاب است، پابرهنه، با بستهای دستمالکاغذی و کیسهای روی ساعد، خودش را رسانده. اما دستمالهای توی دستش را سمت زائرها دراز نمیکند. خودش مانده وسطِ گذر. یکییکی جلوی آدمها را میگیرد و به اصرار، دستمال را روی عرقِ گونهها و پیشانی و پسِ گردنشان میکشد. اگر هفتثانیه، فقط همین را نشان میداد هم، روضه پا میگرفت و چشمها را خیس میکرد. اما امان از چند ثانیهٔ آخر. کارِ مرد که تمام میشود، برمیگردد و چشم میگرداند توی جمعیت برای نوکریِ دوباره. لحظهای لنز دوربین روی چشمهایش میافتد. من زیرِ پلکهای افتادهاش، توی قرنیههایش، بُرد را میبینم. مثلا شبیه وقتی که کمباین، مزرعهٔ پرپشتش را درو میکند. یا وقتی عمارتی را آجر به آجر بالا برده و از دور چشم میدوزد به هیبتش. من توی قرنیههای این مرد سیاهپوش که ماتمِ عزیز زهرا از سر و رویش شرّه میکند، بُرد را میبینم. مرد، حریص و محکم، دستمالِ مچاله و خیس از عرق را روی لبهایش میگذارد، میبوسد و بعد، مثل الماس، توی توبرهاش نگه میدارد. شاید مریض لاعلاج دارد و غبار و عرقِ زائر کربلا را برای شفا جمع میکند. شاید هم میخواهد وصیت کند همهٔ الماسهای مچاله و کاغذی را زیر لحدش بگذارند. نوکرِ زائر اباعبداللّه حسابش با همه فرق دارد.
@siminpourmahmoud |کلماتِکالِمن|
﷽
_________
بِکِشبِکِشِ «بزن ٢٠:٣٠» و «فیلم حیفه، صبر کن تا اخبار ساعت ٩»، تازه تمام شده بود. مثل بیشتر شبها، کنترلِ تلویزیون از سه پایینتر نیامده بود که نوارِ زیرِ صفحه، جفتپا پرید وسط سریال. مردمک چشمهایم پابهپای کلمهها از چپ به راست راه میرفتند. پنج اسمِ نجومخوانده، مثل دباکبر خودشان را نشان دادند. حنانهخرمدشتی را زودتر از آریا و آروین و علی و محمدمهدی نوشته بودند. به کلمهٔ آخرِ زیرنویس که رسیدم انگار کسی گلابِ قمصر، زیر دماغم گرفته بود. توی دلم شربت عسل هم میخورد. جزئیات یادم نمیآید اما مطمئنم "خدایا شکرت" را آنقدر بلند گفتم که بقیه هم دیالوگهای آن صحنه را بیخیال شوند. فیلم و خبر اصلی، آن پایین، روی سن رفته بود. هنرپیشههایش مثل اسبهای سورهٔ عادیات که خدا رویشان قسم خورده، خوب دویده بودند. آنقدر که دورتادورِ کرهٔ زمین، هیچکس به گَردشان نرسیده بود. پنج نفرشان زده بودند توی گوشِ عقلکلهای همقوارهشان از آمریکا و انگلیس و آلمان و همهٔ آنهایی که ادعایشان گوش فلک را کر کرده. پنج نفرشان با پنج طلا برگشته بودند. پنج نفرشان شب و روز، وقت و بیوقت کتاب ورق زده بودند. جوهرِ خودکار خشکانده بودند. بندهای انگشتشان روی دکمههای کیبورد، از حد به رد، زیر و بالا شده بود. چَم و خمِ فلک و اخترهایش را بلد شده بودند و یادشان هم بود آن وسط باید دعاهایشان را راهی معراج کنند. و بعد تا ته دنیا تاختند. خدا هم جلوی راهشان، چراغ انداخت تا اسبِ علمشان رم نکند و کم نیاورد.
پانوشت: نوشتنِ این چند خط را رساندم به جمعه که حسرتش به جان شما هم بچسبد. که بگویم کاش جای این بچهها بودیم. ادعای "نُصْرَتِی لَکُمْ مُعَدَّة" از زبان این پنج نفر، خیلی راست و درست است.
#جمعهناک
#من_آمادۀ_کمک_به_شما_هستم
#وَالَّذِينَ_جَاهَدُوا_فِينَا_لَنَهْدِيَنَّهُمْ_سُبُلَنَا
@siminpourmahmoud |کلماتِکالِمن|
﷽
_______
بهار همین امسال، اسم و فامیل همدیگر را یاد گرفتیم. روی کلاس، گاهی پشتِ حرفِ هم را میگرفتیم، گاهی برای هم کف میزدیم و احسنت بارکالله کامنت میکردیم، بعید نیست گاهی هم سوهان روحِ همدیگر شده و از پشت صفحه چند اینچی گوشی، پکوپوز را ورچیده باشیم. نوارقلب دوستیمان ضربان صعود و سقوطی دندانگیری نداشت تا دوسه روز قبل که تحول، خودش را نشان داد. همیشه قبل از اینکه بسمالله کلاسم را بگویم، توی ایتا سرکی میکشم. از آداب کلاسداری به حسابش میآورم. شاگردها اما و اگرهای احتمالی را همینجا برایم مینویسند. خودم اجبارشان کردهام. «صف آزمایشگاه و بانک، گره خورده و با کمی تاخیر به کلاس میرسم، یا فلان کار یقهام را چسبیده مجبورم یک ربع زودتر خداحافظی کنم و...» را باید از قبل برایم بنویسند. ایتا را باز کردم و سریع انگشتم را چسباندم روی سربرگ "شخصی". شاگردها ساکت بودند. پیام میم چشمم را گرفت. ابروهایم بالا پریدند. از بهار تا همین روزهای تهدیگ تابستان، نه من بنای چث خصوصی گذاشته بودم نه او. هرچه بود توی گروه جمعی بود و سرکلاس. کلمههایش را توی سهچهار پیام فرستاده بود. خسته بود. از دویدنها و نرسیدنها نوشته بود. همه را خواندم. عجلهای، انگشت روی کیبورد چرخاندم و تیک کنار کلمهها را فشار دادم. عذرخواهی کردم و رفتم سرکلاس. فکرم پیش میم بود. حوالی ساعت ١١ برای خودم بودم. آمدم سراغش. بغلی حرف، منتظرم بودند. جوابشان اگر نوشته میشد، چیزی از قلم میافتاد. شستم را میخ کردم روی میکروفون. باصدای دورگهای سرما خورده و خسته از کلاس، سلام کردم. چشمم به کلمههای میم بود و همزمان حرفهایم برایش ضبط میشدند. حرف، حرف را آورْد. رسیدم به شهیدنویدصفری. با همان صدای قیققیق خروسی، گفتم هرچه حافظهام را شخم میزنم، یادم نمیآید چله زیارتعاشورایی برایش گرفته باشم و دستخالی ردم کرده باشد. میم هم میانبرِ رسیدنش را پیدا کرد. حرفهایمان تمام شد و ایتا را بستیم. ساعتها جلو رفتند. اما نه خیلی. هنوز ٢۴ ساعت نگذشته بود. اسمش بالا آمد. از گردیهای زردی که اشک توی چشمهایشان برق میزند، ردیفی فرستاده بود. راحت بغض و ذوق را از پنجشش جملهاش فهمیدم. فقط یک عاشورا خوانده بود و تا ٣٩ روز دیگر قول و قرارش با شهید نوید ادامه داشت. گرهِ کورش، شل شده بود.
با خواندن پیامش، چیزی توی گلویم سفت شد.
#شب_زیارتی
#وَابْتَغُوا_إِلَيْهِ_الْوَسِيلَةَ
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.
@siminpourmahmoud |کلماتِکالِمن|