eitaa logo
سُلالہ..!
265 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
زینب ظرف خوراکی که داشت رو باز کرد،داخلش میوه بود. زینب:بفرمایید بچه ها. النا یک تیکه سیب برداشت و گفت:ممنونم زینب جان. زینب به همه تارف کرد و همه برداشتن و تشکر کردن اما به من که تارف کرد اما من گفتم نمی خوام. وقتی زنگ خورد و رفتیم سرکلاس النا شروع کرد به مطالعه... –النا خانم این چه کاریه؟ النا:چی چه کاریه؟ –همین که اینقدر سریع با این دختره زینب صمیمی شدی! النا:خب دختر خوبیه. –وای النا... النا:چته پارمیس خانم؟ –اصلا از این جور دخترا خوشم نمیاد. النا:چه جور دخترا. –از این مدل دخترا که اینقدر خشکن وخودشون رو می گیرن. النا:دختر به این خوبی ،خوش اخلاقی و مهربونی. –وا،آخه تو فرصت به این کمی چطوری باهاش آشنا شدی؟ النا:بعضی آدما اینطورین دیگه،سریع شخصیت شون معلوم میشه. –ای خداااا النا:بهت میخوره فقط مشکلت با زینب اینه که چادریه! –شاید! النا:آخه باحجاب بودن یا نبودنش ربطی پیدا نمی کنه به اخلاقش –هرچی که باشه،مطمئنا اخلاقش مورد پسند من نیست. النا:باشه خب ! تو باهاش دوست نباش ‌. سرم رو برگردوندم. وقتی مدرسه تعطیل شد از مدرسه خارج شدم‌. یک ماشینی اومد دنبال زینب و بردش. منم که پیدا راهی خونه شدم. وقتی رفتم خونه گوشیم و برداشتم.ثمین پیام داده بود بهم زنگ بزن. بهش زنگ زدم . ۴تا بوق خورد و جواب داد. +سلام دختر خوب. –سلام فدات بشم. +چطوری؟ –خوبم، توچطوری؟ +منم خوبم –خب خداروشکر. +پارمیس –جان +امشب میام خونه تون. –چقدر عالی....بیا،ساعت چند؟ +ساعت7 _باشه بیا،منتظرم! +خداحافظ. –خدانگهدارت. ادامه دارد...... @dokhtarane_mahdavi313
آخه چی بگم!!🙂 هیچ اتفاقی براش نیوفتاده. به دلایلی ارتباط بینمون قطع شده🙂
پرسیدن :چیشده😂
فضولی کار درستی نیست ها😂
حتی پی وی هم اومدن 😅
لباس هامو که عوض کردم از اتاق خارج شدم. –مامان. مامان:بله. –ثمین امشب میاد اینجا. مامان:باشه،شام میاد؟ –آره. مامان:شام چی بپزم؟ –نمی دونم. مامان:قیمه خوبه؟ –آره. تلویزیون روشن کردم. مامان هم اومد کنار من.ظرف میوه هم دستش بود. مامان سیب رو پوست کند و گفت:بیا عزیزم بخور... –وا مامان، من مگه بچه ام؟ مامان:ایجوری میگی انگار ۱۰۰سالته. –آخه کی دهن دختر ۱۶ساله میوه میزاره؟ مامان:تو هرچند سالت که باشه بازم بچه ی منی. –مامااان. مامان:جانم؟ –از دست تووووو شروع کردم به خوردن سیب. وقتی تموم شد پاشدم رفتم داخل اتاق . ساعت 1:30بود. شروع کردم به مطالعه دروس تا ساعت 2:30 که مامان برای ناهار صدام کرد. ناهار خورشت کدو بود ،وقتی ناهار رو خوردم رفتم و روی تخت دراز کشیدم ولی اصلا نفهمیدم کی خوابم برد . زمانی که چشم هامو باز کردم ساعت4بود. از روی تخت بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و دوباره نشستم سر درسم. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مامان وارد اتاق شد. مامان:پارمیس. –جانم؟ مامان:میخواستم یه چیزی بهت بگم. –بله؟ مامان:دیشب پدرت تماس گرفت. –خب؟ مامان:گفت اگه تو موافق باشی،برای زندگی بریم لندن. –چی؟؟؟؟؟؟لندن؟؟؟؟؟؟ مامان:بله....نظرت چیه؟ –یعنی چی؟مگه به این راحتیه؟؟من درس دارم ،مدرسه دارم! دوستام چی؟ مامان:خب اونجا ادامه میدی... –وای مامان نه! نمیشه....مگه اینجا چشه؟ داریم زندگی می‌کنیم دیگه مامان:مگه اونجا چشه؟ –مامان نمیشه! دوستام چی؟ خاله الناز چی؟اگه بریم من از این که هستم تنها تر میشم! مامان:چند وقت یه بار بهشون سر میزنیم. –نه مامان ...ما حتی زبان اون ها رو نمی فهمیم! مامان:تو که زبانت انگلیسی ت خوبه. –آره خوبه‌،ولی شما چی؟؟؟؟ مامان :ما هم یه کاری میکنم. –نه مامان، من مخالفم. مامان:باشه،باشه...ولی روش فکر کن. –خب... مامان رفت بیرون‌. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
🍂تیغ سحر زجوهره خونت آبدار گشت و شکست لشکر تردید، ای شهید... 🍂آئینه‌دار خون تو اند آسمانیان رنگین‌کمان به شوق تو خندید ای شهید.‌‌‌‌.. 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد ‌ با ذکر 🍃 📲@dokhtarane_mahdavi313
آخه چی بگم مدیر جان😅
نمی دانم🤷🏻‍♀
سکوت اختیار میکنم😂😄
💔
ادمین های گل قصد فعالیت ندارید؟
یکی از دوستان گلمون از بین الحرمین🙂 ممنونم که به یادمون بودید❤️
امشب ساعت 8توی گروه مون محفل داریم 🙃❤️
🌼💛 @dokhtarane_mahdavi313 ریحانه النبیـ🧕🏻🍒
📚 @dokhtarane_mahdavi313 ریحانه النبیـ🧕🏻🍒
🧕🏻💕 @dokhtarane_mahdavi313 ریحانه النبیـ🧕🏻🍒
‍ 🧚🏻‍♀♥️ @dokhtarane_mahdavi313 ریحانه النبیـ🧕🏻🍒
🕊🌿 عکاسی خودمونه😉🌸 @dokhtarane_mahdavi313 ریحانه النبیـ🧕🏻🍒
وای خدا، باورم نمی شد! اصلا مامان چی می گفت،نکنه شوخی می کرد! یعنی چی بریم لندن.؟؟؟ اصلا مگه به این راحتیه... نخیر من قبول نمی کنم! حواسم پرت شده بود اصلا نمی تونستم درس بخونم. بلند شدم از اتاق رفتم بیرون. مامان داشت تلفن صحبت می کرد‌. مامان:بله الناز جان درسته! از این حرف مامان فهمیدم مامان داره با خاله الناز حرف میزنه. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:آره ولی.... خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:بله من سبحان رو می شناسم،نا سلامتی خاله شم! خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:نه نه،سبحان جان که خیلی پسر خوبیه اما فاطمه زهرا هنوز بچه ست. دلم می خواست از دست مامان سرم رو بکوبم توی دیوار چرا باز داره به من میگه فاطمه زهرا؟؟؟ خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:16سالشه تازه! خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐ مامان:باشه،ولی فکر نمی کنم قبول بکنه. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان :ضمنا من باید با پدرش هم صحبت کنم. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐‐ مامان:باشه. خاله الناز:‐‐‐‐‐‐ مامان:نه،خداحافظت مامان گوشی رو قط کرد. –خاله الناز بود؟ مامان:آره. –چی می گفت؟ مامان:هیچی کار خواستی نداشت. –آهان،باشه.... رفتم و گوشیم برداشتم. وارد اینیستا شدم. رفتم توی پیج النا. یک عکس جدید گذاشته بود ،عکس خودش بود لایکش کردم. یهو یاد زینب افتادم. رفتم توی جست و جو و زدم زینب محسنی. وارد پیج ش شدم،زیاد چیزی نداشت و همه مطالبش راجب حجاب بود. سریع از پیجش اومدم بیرون. رفتم توی پیج نازنین اونم از فضای پاییزی جلوی خونشون عکس گذاشته بود و چند تا عکس از برگ های رنگی اونا رو هم لایک کردم. ساعت 6:30گوشیم و گذاشتم کنار و رفتم حموم ،خیلی زور از حموم برگشتم و یک بافت جذب چهارخونه پوشیدم با یک شلوار تنگ مشکی . بعد از سشوار کشیدن موهام اونا رو دم اسبی بستم و لاک مشکی زدم. ساعت 7:15کارم تموم شد و منتظر ثمین نشستم ،ثمین ساعت7:30رسید. ادامه دارد..... @dokhtarane_mahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا