eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
مقصر شما نیستی.... - @mer30tv.mp3
3.71M
صبح 25 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_هفتم باتداعی خاطراتم داشتم اشک میریختم که صدای بازشدن درامد ا
بارفتارمادرشوهرم احتمال هرچیزی رومیدادم میدونستم روزهای خیلی سختی روپیش رودارم ولی بایدعاقلانه رفتارمیکردم بهش این اجازه رونمیدادم که بین من وبتول اختلاف بندازه البته شایدهدفشم این نبودولی رفتارنسنجیده اش ناخوداگاه باعث کدورت میشدومثل روزبرام روشن بوداگربابتول به مشکل میخوردم سعیدازدست میدادم چون بعدازحاملگی بتول بیشترحواسش بهش بود.. هرموقع باسعیدمیرفتیم بیرون چندتیکه لباس یاوسیله برای بچه میخریدم چون برادراش گفته بودن ماسیسمونی نمیدیم البته ازحق نگذریم شوهرناهیدیه مقدارکمک کردولی تمام وسایلش خودمون خریدیم دوران بارداری بتول به خوبی خوشی گذشت تانزدیک‌زایمانش شدمنوسعیدهرشب میرفتیم پایین میخوابیدیم ویه شب که تازه چشمامون گرم شده بودبتول بیدارم کردگفت درددارم باسعید بردیمش بیمارستان.. بتول ترسیده بودمدام بهم میگفت اگرمردم جنازم ببریدپیش مادرم خاک کنید دستاش محکم گرفته بودم دلداریش میدادم میگفتم نگران نباش هیچ اتفاق بدی برات نمیفته برخلاف انتظارمون زایمان بتول اصلاراحت نبودبنده خداتانزدیک ظهردردکشیداخرشم نتونست طبیعی زایمان کنه بردنش اتاق عمل‌ تاسزارینش کنن بلاخره پسربتول باوزن چهارکیلوبه دنیاامد انقدرتپل خوشگل بودکه پرستارهاعاشقش شده بودن سعیدبرای بتول اتاق خصوصی گرفت انقدرذوق داشت که یک ثانیه پسرش زمین نمیذاشت تابه اون روزراجع به اسمش حرفی نزده بودیم به بتول گفتم اسمش چی بذاریم گفت من پیشنهادی ندارم خودتون یه اسم خوشگل براش بذارید نگاه سعیدکردم گفت خودت انتخاب کن گفتم من خیلی دوستدارم ماهورصداش کنم سعیدبتولم مخالفتی نکردن اسم بچه اول بتول شدماهورالبته بماندوقتی مادرشوهرم فهمیدکلی ایرادالکی گرفت تاخودش اسمش بذاره ولی سعیدجلوش وایستاد.. روزهای اول مادرشوهرم خیلی دخالت میکرداجازه نمیدادمن حتی نزدیک بچه بشم تحمل میکردم میریختم توخودم وبتول میدیدچه حال بدی دارم ولی ازترس مادرشوهرم جرات نمیکردچیزی بگه گذشت تاروزدهم شدبچه روبردحموم وقتی اوردش بیرون قنداقش کردبچه ازشدت گرمامثل لبوقرمزشده بودبه مادرشوهرم گفتم بچه حالش خوب نیست گفت من سه تابچه مثل دسته گل بزرگ کردم تونمیخوادبه من یادبدی نیم ساعتی که گذشت دیدم بچه داره کبودمیشه سریع قنداقش بازکردم مادرشوهرم که دیدحال بچه بدازترسش زیرلب ذکرمیگفت بتول گریه میکردخودمم ترسیده بودم ولی بایدیه کاری میکردم چندتاازلباسهاش دراوردم یهوبالااوردشروع کردبه گریه کردن..ماهور وقتی بالا اوردیه کم حالش بهترشد لباسهاش عوض کردم به مادرشوهرم گفتم دیگه حق نداری قنداقش کنی تجربیاتت بذاربرای خودت انقدرجدی این حرفم زدم که جرات نکردحرفی بزنه ولی بهش برخوردقهرکردرفت خونش به بتول گفتم من دوستندارم بچه روازت بگیرم امااگریکباردیگه بهش اجازه بدی به ماهوردست بزنه میمبرمش پیش خودم بنده خدابتولم ترسیده بودگفت تنهام نذارمن هیچی ازبچه داری نمیدونم بااینکه منم تجربه زیادی نداشتم ولی قبول کردم چون میدونستم هرچی که باشه بهترازمادرشوهرم میتونم ازش مراقبت کنم.. بعدازاین ماجرایابتول خونم بودیامن میرفتم پیشش همه چی خوب بودتاسعیدگفت بچه روببریم ختنه کنیم وقتی به بتول گفتم گفت من دلم نمیادخودتون ببریدش فرداش رفتم پیش یه متخصص کودکان وقت گرفتم برای سه روزبعدبهم نوبت داد باسعیدهماهنگ کردم ولی روزی که میخواستم ببرمش خواهرم باگریه بهم زنگزدگفت مامانم سکته کرده بردنش بیمارستان به ناچاربه مادرشوهرم گفتم بابتول بره وخودم اژانس گرفتم رفتم بیمارستان مامانم سکته مغزی کرده بودتوبخش مراقبتهای ویژه بود انقدردرگیرمادرم شدم که کلایادم رفت پیگیرماهوربشم فقط اخرشب به سعیدزنگزدم گفت حالش خوبه؟گفت نگران نباش مادرم مراقبشه.. چندروزی تورفت امدبیمارستان بودم تامادرم ترخیص کردیم ولی متاسفانه بخاطرسکته یه دست و پاش لمس شده بود مامانم ازلحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودهرکس بجزمن نزدیکش میشدباهاش دعواش میشدهمین موضوع باعث شدمن برای مدت طولانی ازسعیددوربشم پیش مامانم بمونم.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم: ✅ مرغ ✅ نمک،فلفل،زردچوبه ✅ لپه ✅ تخم مرغ ✅ سبزی ✅ رب آلوچه ✅ آبغوره بریم که بسازیمش.😋 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5960943672273928614.Mp3
11.91M
کیابا خاطره دارن😍😍 هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶 (نبرد شجاعان صحرا) گوینده:محمدرضا سرشار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو باقرالعلوم هستی و تموم عالم به فرمانت به زیر دین شما شیعه است الهی جانم به قربانت... امروز به احترام شهادت زیر آسمان شهر پخش نمیشه🙏🏻🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به بهانه‌ی رسیدن به زندگی‌ات، زندگی‌ات را نکش؛ آن روز عصر اگر می‌نشستی در آن کافه و یک فنجان چای می‌خوردی چه می‌شد؟ این همه عجله برای رسیدن به کجاست؟ 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_هشتم بارفتارمادرشوهرم احتمال هرچیزی رومیدادم میدونستم روزهای
بعدازچندماه اوضاع مامانم بهترشدمنم رفتم سرخونه زندگیم البته تواین مدت یاسعیدمیدیدم یامن میرفتم به ماهورسرمیزدم ولی درحدیکی دوساعت بودوبیشتروقتم سرگرم پرستاری ازمامانم بودم یادمه شبی که میخواستم برگردم به سعیدزنگزدم گفتم بیادنبالم گفت برادربتول ازروستاامده نمیتونم بیام بذارفردامیام دنبالت امامن دیگه طاقت موندن نداشتم به بابام گفتم منوبرسون وقتی رسیدم انقدرخسته بودم که رفتم بالادوش گرفتم ومنتظرسعیدموندم ولی نفهمیدم کی خوابم برده بود.. چشمام بازکردم هواروشن شده بود دوربرم نگاه کردم خبری ازسعیدنبودبااینکه میدونست من برگشتم اماحتی نیومده بودبهم سربزنه خیلی بهم برخوردولی بازم به خودم گفتم اشکالنداره حتماسرگرم مهمون بوده ازجام پاشدم تایه دستی به خونه بکشم همه جاروخاک برداشته بودرفتم لباسام جابه جاکنم توکمددیواری که دیدم کمدسعیدخالیه..بادیدن کمد خالی حسابی جاخوردم لباسهای سعیدچراسرجاش نبود؟! شایدباورتون نشه ولی یه لحظه فکرکردم دزدامده بعدبه خودم امدگفتم مینای خنگ دزدامده فقط وسایل سعیدبرده!! مثل مارزخمی بودم هرچی فکرمیکردم دلیلی برای اینکارسعیدپیدانمیکردم چندبارخواستم برم پابین ولی نگاه ساعت که میکردم پشیمون میشدم خلاصه صبرکردم تابیداربشن بعدرفتم پایین بتول تادیدم بغلم کردگفت کی امدی؟گفتم دیشب گفت چه بی خبرگفتم به سعیدگفتم بیاددنبالم ولی گفت مهمون داری نتونست بیاد گفت ااا به من چیزی نگفته خوش امدی اروم که زنداداشش نفهمه گفتم درنبودمن انگارخیلی اتفاقهاافتاده گفت منظورت چیه؟همون موقع سعیدباچندتانون تازه امدتوپشت بندشم داداش بتول یاالله گفت واردشد نتونستم حرفم بزنم ماهوربغل کردم رفتم تواتاق یه لحظه شک کردم گفتم شایداون چیزی که فکرمیکنم نیست ولی وقتی درکمددیواری بازکردم دیدم تمام لباسهاس سعیدتوکمد ازعصبانیت صدای نفسهام رومیشنیدم ولی سعی میکردم اروم باشم جلوی مهمونارفتارنسنجیده ای نکنم باماهورسرگرم بودم که سعیدامدتواتاق گفت بیاصبحانه بخور جوابش ندادم نزدیکم شدگفت میناخوبی؟ یهوباخشم نگاهش کردم گفتم توبهتری خونه نومبارکه میگفتی دست خالی نمیومدم خودش فهمیدمنظورم چیه گفت توکه نبودی یه سری ازلباسهام اوردم پایین که نخوام برم بالاولی مامانم سرخودرفته تمام لباسهارواورده پابین اتفاقابهترجابرای لباسهای توبازترشده گفتم اهان مرسی که به فکرمن بودی.. خیلی برام سخت بودمن برای اینکه سعیدازدست ندم وجودبتول قبول کرده بودم ولی حالا اون داشت بابهانه های چرت پرت خودش توجیح میکرد ماهور دادم بغلش باقهرزدم بیرون توراپله بامادرشوهرم روبه روشدم منوکه دیدگفت میذاشتی چشم بازکنن بعدمیرفتی پایین انقدرعصبانی بودم که بادادگفتم به توربطی نداره رسیدم بالادرپشت سرم قفل کردم زدم زیرگریه حق من اززندگی این نبودچی میشدبچه هام زنده میموندن منم یه زندگی عادی داشتم غروب که مهمونای بتول رفتن سعیدامدبالاولی کلیدپشت دربودهرچی التماس کردراش ندادم وقتی ناامیدشدرفت پایین یکساعت بعدش مادرشوهرم امدپشت درگفت بذاراین دوتازندگیشون کنن سعیداززن بچه اش جدانکن ماهورپدرمیخوادنمیتونه۲۴ساعت وردل توباشه خودت قبول کردی پس چراالان پشیمون شدی راست میگفت خودکرده راتدبیرنیست بعدازاین ماجراسعیدبیشتراوقات پایین بودمنم تک تنهابالازندگی میکردم انقدراعصابم ضعیف شده بودکه حوصله خیاطی نداشتم ولی بایدخودم سرگرم میکردم.برای اینکه خودم سرگرم کنم رفتم دنبال کارالبته به سعیدچیزی نگفتم میدونستم مخالفت میکنه بایدتوعمل انجام شده قرارش میدادم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باکمک خواهرم تونستم تویه مطب دندانپزشکی مشغول بشم کارم سبک بودمنشی بودم تلفنهاروجواب میدادم وقت مریضهاروفیکس میکردم چندروزی به بهانه خونه مادرم رفتم سرکاروقتی دیدم ازپسش برمیام به سعیدگفتم وقتی فهمیدشروع کرددادوبیدادکه چرابدون اجازه من رفتی سرکارحق نداری بری ووو.. گفتم من ازبیکاری خسته شدم اعصاب خیاطی هم ندارم میخوام یه مدت دورازمحیط خونه دوخت دوزکارکنم اگرم ناراحتی میرم درخواست طلاق میدم توکه زن بچه ات روداری غمت چیه بااین حرفم سعیدازکوره دررفت سیلی محکمی بهم زدگفت روزاولی که خواستی این غلط بکنی بهت گفتم فکرنکن طلاقت میدم الانم حرفم همینه میکشمت ولی طلاقت نمیدم پس دنبال بهانه برای رفتن نباش بتمرگ زندگیت روبکن تومنوتواین مخمسه انداختی بتول حامله است مجبورم کنارش باشم بااین حرفش دست پام شل شدگفتم مطمئنی گفت اره ایندفعه برخلاف دفعه قبل ویارش بدنمیتونه ازبچه مراقبت کنه این بچه به دنیابیادمیدمش به توبزرگش کن مگه همینونمیخواستی؟حال عجیبی داشتم نمیدونستم خوشحال باشم یاناراحت گفتم مبارکه پس حسابی سرت شلوغ میشه منومیخوای چکار؟! خواست سیلی دوم بزنه که ازش فاصله گرفتم گفتم یکباردیگه دستت رومن بلندبشه میرم برای همیشه هیچ کاری هم نمیتونی بکنی سعیدکلافه عصبی بودخواست بره که دادزدم درضمن من ازکارم دست نمیکشم گفت پول میخوای بیشترازقبل بهت میدم گفتم بحث پول نیست ازلحاظ روحی احتیاج دارم چندساعتی ازجواین خونه لعنتی که حکم جهنم برام داره دوربشم خلاصه سعیدمجبورشدقبول کنه کوتاه بیادبارفتن به مطب دیدگاهم به زندگی کلاعوض شده بودهمه جورادمی رومیدیم واین برام تازگی داشت اون موقع بودکه تازه فهمیدم اگرزندگی بخواددوام داشته باشه بدون بچه ام میشه اگرهم نخوادهزارتابچه ام داشته باشی نمیشه.. انقدرمشغول کارم بودم که نفهمیدم بتول چطوردوران حاملگیش روپشت سرگذاشت یادمه تازه رسیده بودم مطب که خواهرشوهرم زنگ زدگفت بتول حالش خوب نیست میخوایم ببریمش بیمارستان بیامراقب ماهورباش بااینکه مطب خیلی شلوغ نبودمیتونستم برم ولی بهانه اوردم گفتم نمیتونم بیام، خودمم نمیدونستم چه مرگم شده بود چندساعتی که گذشت سعیدزنگزدگفت بتول بستری کردیم مادرم حالش خوب نیست ماهوربی قراری میکنه نمیتونه نگهش داره بروخونه اون بچه گناهی نداشت بایدمیرفتم بتول همون روز زایمان کردصاحب یه دخترخوشگل شدکه ایندفعه بدون نظرخواهی ازمن اسمش گذاشتن مهری ماه واقعاهم مثل ماه بودبادیدنش مهرش به دلم نشست بعدازبه دنیاامدن مهری ماه سعیددیگه نذاشت برم سرکارگفت مهری ماه روبزرگ کن مادرشوهرم اون زمان حالش خوب نبودکبدش مشکل پیداکرده بودبرای درمان رفته بودتهران خونه ی برادرشوهرم ومثل قبل حال حوصله نداشت.. مهری ماه زردی داشت چندروزی بیمارستان بستری شدبهش شیرخشک دادن وهمین باعث شددیگه شیرمادرش رونخوره وبتولم ازخداخواسته مسئولیتش انداخت گردن من البته دروغ چرامنم خیلی دوستش داشتم مخالفتی نکردم شایدباورتون نشه وجودش باعث شدرابطه سردبین من وسعیددوباره خوب بشه یه جورای پنج نفری باهم زندگی میکردیم همه چی خوب بودتامهری ماه یکسالش شدیه شب که تازه ازحموم امده بودم بیرون دردبدی پیچیدتوکمرم اولش فکرکردم سرماگذاشته ولی هرچی میگذشت دردم بیشترمیشدطوری که نصف شب دیگه نتونستم طاقت بیارم سعیدبردم بیمارستان توهمون معاینه اولیه دکترگفت سنگ کلیه داری ولی برای اطمینان بیشتربایدسونوگرافی بدی که معلوم بشه ازدردبه خودم میپیچیدم برام مسکن زدن یه کم که اروم شدم سونوگرافی دادم معلوم شدچندتاسنگ بزرگ دارم دکتربرای دوسه روزبعدش بهم نوبت دادکه برم عمل کنم بتول وقتی فهمیدمهری ماه روبردپیش خودش گفت تواستراحت کن وتمام مدتی که من مریض بودم ازم مراقبت کردانقدربامعرفت بودکه نمیذاشت دست به سیاه سفیدبزنم ومن این مهربونیش هیچ وقت یادم نمیره یه مدت که گذشت مادرشوهرم برگشت ولی روزیه روزحالش بدترمیشد بعداز۳ماه دوباره حالش بدشدبه ناچارفرستادیمش تهران یک هفته ای ازرفتنش گذشته بودکه یه روزصبح زودبرادرشوهرم باگریه زنگزدبه سعیدگفت مادرش فوت کرده انقدرمرگش ناگهانی بودکه ههمون شوکه شده بودیم درسته حالش بدبودولی نه درحدی که بمیره وهمون بیماری کبدی باعث مرگ مادرشوهرم شدبااینکه درحقم خیلی جفاکرده بودولی موقع دفنش حلالش کردم گفتم کینه ای ازت ندارم من که بخشیدم خداهم ازسرتقصیراتت بگذره تومراسم مادرشوهرم همه ازرابطه ی خوب من وبتول تعجب میکردن مخصوصاوقتی میدیدن بچه هاش به منم میگن مامان..شایداین حرفم درست نباشه ولی بعدازمرگ مادرشوهرم ارامش کامل برگشت به اون خونه رابطه ی منو بتول ازقبل هم بهترشده بود البته بگم رفتارسعیدم بی تاثیرنبودوبتولم خودش نفردوم این زندگی میدونست هیچ وقت کاری نمیکردکه من ناراحت بشم ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی از وسایل بازی زمان ما برامون حکم فال رو داشت. اهل دلاش میفهمن چی میگم چقد با وسایل ساده خوش بودیم😑 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 آورده اﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ ﻃﺒﯿﺐ ﻣﺨﺼﻮﺻﯽ ﺟﻬﺖ درﺑﺎر ﺧﻮد از ﯾﻮﻧﺎن ﺧﻮاﺳﺖ . ﭼﻮن آن ﻃﺒﯿـﺐ وارد ﺑﻐﺪاد ﺷﺪ ﻫﺎرون اﻟﺮﺷﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻼل ﺧﺎﺻﯽ آن ﻃﺒﯿﺐ را وارد درﺑﺎر ﻧﻤﻮد و ﺑﺴﯿﺎر ﺑﺎ او اﺣﺘﺮام ﻧﻤـﻮد . ﺗـﺎ ﭼﻨـﺪ روز ارﮐﺎن دوﻟﺖ و اﮐﺎﺑﺮ ﺷﻬﺮ ﺑﻐﺪاد ﺑﻪ دﯾﺪن آن ﻃﺒﯿﺐ ﻣﯽ رﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ روز ﺳـﻮم ﺑﻬﻠـﻮل ﻫـﻢ ﺑـﻪ اﺗﻔـﺎق ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ دﯾﺪن آن ﻃﺒﯿﺐ رﻓﺖ و در ﺿﻤﻦ ﺗﻌﺎرﻓﺎت و ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎي ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺑﻬﻠـﻮل از آن ﻃﺒﯿـﺐ ﺳﻮال ﻧﻤﻮد : ﺷﻐﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ ؟ ﻃﺒﯿﺐ ﭼﻮن ﺳﺎﺑﻘﻪ ﺑﻬﻠﻮل را ﺷﻨﯿﺪه و او را ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﮐﻪ دﯾﻮاﻧﻪ اﺳﺖ ﺧﻮاﺳﺖ او را ﻣـﺴﺨﺮه ﻧﻤﺎﯾـﺪ . ﺑـﻪ او ﺟﻮاب داد : ﻣﻦ ﻃﺒﯿﺐ ﻫﺴﺘﻢ و ﻣﺮده ﻫﺎ را زﻧﺪه ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﻢ . ﺑﻬﻠﻮل درﺟﻮاب ﮔﻔﺖ :ﺗﻮ زﻧﺪه ﻫﺎ را ﻧﮑﺶ ، ﻣﺮده زﻧﺪه ﮐﺮدﻧﺖ ﭘﯿﺶ ﮐﺶ . از ﺟﻮاب ﺑﻬﻠﻮل ﻫﺎرون و اﻫﻞ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﻨﺪه ﺑﺴﯿﺎر ﻧﻤﻮدﻧﺪ و ﻃﺒﯿﺐ از رو رﻓﺖ و ﺑﻐﺪاد را ﺗﺮك ﻧﻤﻮد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم لک زده واسه یه تیغ و دو تا توپ قرمز که یکیشونو میبریدیم و جلد میکردیم! پسرا بهتر میدونن چی میگم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه صفایی داشت آشپزخانه‌‌های کوچک و ساده‌ی خانه‌‌‌هایمان...❤ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_دهم باکمک خواهرم تونستم تویه مطب دندانپزشکی مشغول بشم کارم سب
چندماهی ازمرگ مادرشوهرم گذشته بودکه بتول بازحامله شد ایندفعه وقتی شنیدم دعواش کردم.چندماهی ازمرگ مادرشوهرم گذشته بودکه بتول بازحامله شد ایندفعه وقتی شنیدم دعواش کردم گفتم به فکرسلامتی خودت باش اگربخاطرسعیدکه هم پسرش داره هم دخترشه گفت خودمم نمیخواستم ولی شده دیگه.. ویاربتول ازدوتابارداری قبلیش خیلی بدتربودانقدرتهوع داشت که گاهی بستریش میکردیم واردماه چهارم شده بودکه افتادخونریزی وباتمام تلاشی که کردن بچه سقط شدبعدازاین اتفاق خیلی جدی به سعیدگفتم یاخودت بروجراحی کن یابتول ببرش سنش بالاست براش خطرداره سعیدکه خودش زیربارجراحی نرفت هزارتابهانه الکی اوردبه ناچاربابتول صحبت کردم امااونم میگفت حاضرم بمیرم ولی اتاق عمل نرم خلاصه نتونستم حریف هیچ کدومشون بشم.. کنارهم زندگی ارومی داشتیم تایه روزماهوربهانه پارک وشهربازی گرفت به بتول گفتم من خیلی خسته ام خودت ببرش گفت دست تنهانمیتونم ازپس جفتشون بربیام تومهری‌ماه نگهدارمن ماهورمیبرم دوسه ساعتی ازرفتنشون گذشته بودکه گوشیم زنگ خورد مهری ماه گوشیم اوردشماره ناشناس بودفکرکردم مشتریه برای خیاطی زنگ زده بابی حوصلگی جواب دادم بفرمایید یهوصدای یه اقای پیچیدتوگوشم گفت یه خانمی تصادف کرده راننده اوردش بیمارستان شماره شماروداده بهتون اطلاع بدم انقدرهول کرده بودم که نپرسیدم حالشون چطوره فقط ادرس اسم بیمارستان پرسیدم بامهری ماه راه افتادم وتوراه به سعیدخبردادم من جلوترازسعیدرسیدم متاسفانه بتول موقع عبورازخیابان بایه نیسان ابی که سرعتش زیادبودتصادف میکنه راننده نیسان وقتی فهمیدمن ازبستگان بتولم امدپیشم باالتماس میگفت رضایت بدیم خیلی عصبانی بودم سرش دادزدم مردحسابی زدی دونفرآش لاش کردی معلوم نیست چه بلای سرشون امده تودنبال رضایتی بتول حالش خوب نبودتومراقب های ویژه بودماهورم دستش شکسته بود سعیدکه رسیدرضایت دادتاماهورببرن اتاق عمل ماهورمثل بچه خودم بودتوسالن انتظاردست به دعابودم تااوردنش بیرون خداروشکرحالش خوب بود یه کم که فکرمون اروم شدبه برادربتول خبردادیم دکترش میگفت بخاطرضربه ای که به سرش خورده حالش خوب نیست یه مدت تورفت امدبیمارستان بودیم تابهترشد لگنش از۲جاشکسته بودتمام بدنش ورم کرده بودسه هفته ای بیمارستان بودتایه کم حالش بهترشدمرخصش کردن وقتی اوردیمش خونه مسئولیت من چندبرابرشدمراقبت ازبچه هایه طرف مریض داری هم یه طرف گاهی وقتهاازشدت خستگی نشسته خوابم میبردامااخم به ابرونمیاوردم چندوقتی ازترخیص بتول گذشته بودولی همچنان سردردداشت یه شب دردش انقدرزیادشدکه حالت تهوع بدی گرفت..بتول بعدازترخیص ازبیمارستان سردردهای بدی داشت ولی یه شب دیگه حالش خیلی بدشدباحالت تهوع شدیدرسوندیمش بیمارستان دکترتومعاینه اولیه چیزی تشخیص ندادبراش مسکن نوشت ولی یکساعتی که گذشت دوبینی پیداکردمیگفت نمیتونم چشمام بازکنم بادادبیدادسعیددکتردوباره معاینش کردبراش ازمایش وعکس اورژانسی نوشت بتول انقدرحالش بدبودکه نمیتونست روپاهاش وایسته باویلچرجابجاش میکردیم حالافکرش کنیدبااون حال بدبتول۲تابچه ام باهامون بودم مهری ماه خوابش میومدمدام بهانه میگرفت سعیدگفت بچه هامریض میشن توبروخونه من پیشش میمونم به ناچاربابچه هارفتم خونه نزدیک صبح به سعیدزنگزدم حال بتول پرسیدم گفت بستریش کردن یه کم بهتره وقتی خیالم ازبتول راحت شدرفتم کناربچه هاخوابیدم سرظهرسعیدامدخونه تادیدمش گفتم بتول خوبه؟باصدای که بغض داشت گفت نه!!گفتم صبح که حالش پرسیدم گفتی بهتره!!چی شده؟گفت رفته توکمابراش دعاکن باورم نمیشد گفتم سعیدجان مهری ماه ماهورراستش بگو گفت چندتاازمورگهای سرش پاره شدخونریزی داره موندنش باخداست احساس کردم پاهام تحمل وزنم روندارن وهرلحظه ممکنه پخش زمین بشم دستم گرفتم به مبل نشستم روزمین یه دل سیرگریه کردم ودست به دامن امام رضاشدم ازش خواستم بتول شفابده ولی دست سرنوشت چیزدیگه ای روبرامون رقم زده بودوبتول۳روزبعدش فوت کرد قبل ازمرگش رفتم دیدنش بهش قول دادم بچه هاش رو روی تخم چشمام بزرگ‌کنم روزخاکسپاریش انقدرشلوغ بودکه خودمونم مونده بودیم این همه ادم ازکجاامده.. بتول هیچ وقت برام حکم هوو رونداشت چون قلب پاک بود چندساله ازفوت بتول میگذره ولی من سعی میکنم هرماه برم سرخاکش((اگرنمیگم هرپنج شنبه چون توروستاخاکش کردن یه کم به مادوره))خداروشکربچه هامنوبه عنوان مادرشون قبول کردن گاهی میگم شایدرسالت بتول این بودکه این ۲تافرشته روبه من هدیه بده بره.. به لطف خداکناربچه هاوسعیدزندگی ارومی دارم وخداروبابت این ارامشم سپاسگزارم من به خواست خودم بتول رو واردزندگیم کردم ولی به کسی این پیشنهادرونمیکنم چون هرکسی یه ذاتی داره وممکنه مثل بتول سررراهتون قرارنگیره ممنون ازاینکه وقت گذاشتید داستان زندگیم روخوندیدبراتون بهترینهاروارزومیکنم درپناه خداباشید پایان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت : خدا هیچ وقت دیر نمی کنه ✨ شب بخیر🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸هر روزت رو با گفتن 🌼اين جمله شروع كن: 🌸باور دارم امروز یڪ اتفاق 🌼فوق العاده برای من می افته 🌸بارها و بارها تكرارش كن 🌼جهان فقط چیزهایی رو 🌸به ما میده ڪه باور داریم 🌼می تونیم داشته باشیم 🌸هفته‌تون پراز موفقیت 🌼شنبه‌تون گــلبــارون عزیزان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌  •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گروه سرود بعد از 30 سال دور هم جمع شدند ❤️ یادتون میاد 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بذر امید... - @mer30tv.mp3
4.7M
صبح 26 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عصر گرم تابستون بود.موهاموبه زور ننه بافتم وبا اخم گفتم من با این موها سر درد میگیرم.ننه لابه لای موهامو چک کرد و گفت شپش دخترای داداشت اگه تو هم بگیری این همه مو رو چطور ریشه کن کنم .موهاموکشیدوگفت بلندشو برویه چای برامن بریز بیار که گلوم خشک شده.پنجمین بچه خونه دختری بودم که بعدچهارتاپسر بزرگ و زن گرفته ناخواسته بدنیا اومده بودم‌.مادرم منو باردارمیشه و یه دخترباموهای بوروپرپشت بدنیا میاد.موهام بقدری پرپشت بودن که همیشه باهاشون درگیر بودم.برادرهام و زنهاشون گوشه حیاط بزرگ خونه اقام دوتا اتاق ساخته بودن و کنارهم زندگی میکردیم.من ازدوتا پسربرادربزرگترمم کوچیکتر بودم.ننه بهم میگفت دیبا و همه دیبا صدام میزدن اما اسمم زهرا بود.ننه از وقتی یادم میادخونه ما بود و هر از گاهی به خونه خودش سرمیزد.دوتا از زن برادرهام دختر های خاله هام بودن و خیلی صمیمیت داشتن با مادرم.مادرم زن با محبتی نبود و با اینکه من یدونه بودم اما بیشتر پسرهاشو دوست داشت .عمه من زن دوم ارباب بود .تو ابادی و ده بزرگ ما خیلی ادم های زیادی بودن .عمه ام مثل من بور و زیبا بود و ارباب همسن و سال پدربزرگم بود .تو یه سرکشی به زمین هاش ناخواسته عمه جوون و خوشگل منو میبینه و چه خواستگاری بهتر از ارباب .تو طایفه ما وضع مالی ها بقدری بود که بشه فقط زندگی کرد .ارباب و عمه ده سال بود زندگی میکردن و تو یه عمارت بزرگ اونا زن ها و دوتا هوو ها با هم بودن .میگفتن زن اول ارباب زیبایی خاصی نداره .ارباب دوتا پسر از زن اولش داشت و عمه من دوتا دختر بدنیا اورده بود .بارها شنیده بودم که ننه بهش اصرار میکنه گرمی جات بخوره تا پسر بدنیا بیاره .عمه هم مثل من تک دختر بود و شش تا عمو .ننه کلافه گفت زود بزرگ شو یه شوهر بیاد بدیم بری راحت بشیم .با شوخی میگفت چون میدونستم دوستم داره.مامان چادرشو به کمر بسته بود و اومد داخل و گفت سفره انداختم نمیاید ناهار ؟‌ننه نفس عمیقی کشید و گفت سبزی چیدی از باغچه ؟‌ننه زن باسلیقه ای یود و به لطف اون سیفی جات و سبزی جات تازه همیشه داشتیم .مامان چادرشو وا کرد و گفت بله شستم .به من چشم غره رفت و گفت بلند شو یچیزی دست بگیر.شما این دختر رو تنبل بار اوردی ننه.فردا روز میزنن تو سرش منو لهنت میکنن.ننه دستمو گرفت همونطور که با خودش میبرد گفت کم غر بزن سر بچه ام.ریز ریز میخندید و همیشه ازم حمایت میکرد.ناهار پلو داشتیم و اقام از سر زمین برگشته بود.جلو اومد و گفت ارباب امروز اومده بود سر زمین امسال محصولات زیاد نیست .برادرهام صحبت میکردن و من غذامو میخوردم .هنوز غذام تموم نشده بود که برادر بزرگم امیر علی رو به پدرم گفت به مامان گفتی ؟‌اقام با سر گفت نه و امیر ادامه داد.برای دیبا خواستگار اومده پسر ادم حسابی .میگن اگه دیبا رو بهش بدیم میرن شهر.پسره اونجا خدمت میکنه همونجا هم میخواد زندگی کنه.لقمه تو دهنم‌ موند.اولین خواستگارم نبود و روزی نبود که پیغام برای ازدواج من نیاد .ننه تکه نونی کند و گفت بگو هنوز بچه است پونزده بشه بعد.زن برادر کوچیکم گفت ننه من همسن دییا بودم عروس شدم .ننه رک بود و گفت تو رو ننه ات هول بود ترسیدبترشی این دیبا هرچی بزرگتر بشه خوشگلتر میشه .پونزده سالگیش تموم شد شوهر میکنه .اونم به یه ادم معمولی نه به یه مرد سرشناس .اقام ریز ریز خندید و گفت اینطوری نمیشه ننه میخوای بترشه ؟ اره هرچی جا بیوفته بهتره .دیگه کسی حرفشو نزد و فقط خندیدیم.اون روز به شوخی گذشت و رفت.طبق گفته ننه پونزده سالگیم تموم شد و دیگه خبری از خواستگار نبودبرعکس روزهای قبل دیگه کسی نمیومد و انگار همه دلسرد شده بودن .اون روز بود که دلنگرونی ها شروع شد.وقتی شونزده شد هفده و هفده شد هجده .دیگه دختر هجده ساله تو ده ما خواستگار که هیچ اگه شانسی داشت یه مرد زن مـرده پیدا میشد و میگرفتش باید خدارو شکر میکرد ‌.ننه و مامان هرجا دعانویس پیدا میکردن میرفتن سراغش و باز هم‌ نمیتونست کاری از پیش جلو ببره .دخترای همسنم بجه داشتن و فقط من بودم که گوشه خونه سرم تو بافتنی بود.هزارتا ارزو که هر روز کمرنگ‌تر از قبل میشدن .ننه تو هر مجلسی پی خواستگار بود ولی انگار همه پسرا زن گرفته بودن .از سماور ذغالی چای ریختم و میخواستم‌ بخورم که مامان با اخم گفت معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونی ؟‌ننه نبود و پشت سرش گفت اون پیر زن مسبب همه ایناست اگه دخالت نمیکرد الان بچه داشتی .گاهی منم دلم میگرفت و مامان گفت خدیجه ( زن برادر سومم ) گفت یه نفر هست زنش سر زا رفته دوتا بجه داره .به مادرم گفتم اگه پی زن بودن بیان اینجا .اون زن برادرم بود و چشم دیدن منو نداشت .شرمنده سرمو پایین انداختم و ادامه داد .شانس دیگه مردم شانس دارن ولی تو نداری .مامان حرفشو تایید کرد و گفت شانس منه . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ سبزی سرخ شده ✅ مرغ به تعداد دلخواه ✅ یک پیمانه لوبیا چشم بلبلی پخته ✅ دوعدد پیاز متوسط ✅ نمک،فلفل سیاه ،زردچوبه ✅ چاشنی آبغوره یا آب نارنج ✅ رب انار یا الوچه به دلخواه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
649_44501506510181.mp3
3.69M
🎶 نام آهنگ: مثل قدیما 🗣 نام خواننده: ایرج •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر بچگیامون آخر سال که میشد بین همه کلاس دفترچه خاطرات ها رد و بدل میشد و برای همدیگه خاطره و شعر می نوشتیم و چه شعرهایی ... نمک در نمکدان شوری ندارد دل من طاقت دوری ندارد :)) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_اول عصر گرم تابستون بود.موهاموبه زور ننه بافتم وبا اخم گف
از حرفهاشون حس بدی داشتم و به گلهای روی گلیم چشم دوخته بودم .اشک تا جلوی بینی ام میومد و روی زمین میرخت .بی تفاوت و بی اهمیت به اشکهام ادامه دادن.کسی دیگه نمیاد خواستگاری این دختر .باید روز و شب دعا کنیم یکی زنش بمیره .مامان اهی کشید.صدای کوبیده شدن به درب میومد و مامان گفت بلند شو دیبا برو درب رو باز کن.ننه است رفته بود حموم چه زود برگشته .سرمو تکون دادم و رفتم بیرون لبهام میلرزید از گریه و با بغض درب رو باز کردم‌.با گریه و بغض جلو میرفتم دستم لای درب اتاق موند و حس بدی داشتم.ضعف کرده بودم و درب رو باز کردم‌.فکر میکردم ننه پشت درب و با گریه گفتم‌ کجایی که منو اینجا گزاشتی .دستمو جلو بردم و گفتم قول بده تنهام نزاری قول بده تا عمر داری نزاری بهم‌ سخت بگذره .سرم پایین بود و با گریه ادامه دادم‌.نمیخوام اینجا باشم .میخوام از این خونه کوفتی برم .دستمو بین دست گرفت و اون دست دستت های کوچیک ننه نبود.با ترس سرمو بلند کردم‌.اون مرد رو تا اون روز ندیده بودم .موهای یکم موج دار مشکی و سیبیل تاب خورده پشت لبش.چه قد و بالایی داشت.گره قشنگی تو ابروهاش بود وخیره بهم بود .دستمو تو دست گرفته بود و تازه حس کردم حتی روسری روی سر ندارم .پیراهنی تا روی زانوهام بود و دمپایی های بزرگ برادرم تو پاهام .زبونم بند اومده بود و نتونستم تکون بخورم .دستمو لمس میکرد و خیره تو چشم هام بود ‌.یه لحظه پاهام سست شد و چشم هام سیاهی رفت و فقط دیدم که افتادم تو بغلش .چشم هام صورتشو تار میدید و لبخند رو لبهام نشست .با صداب مامان و سیلی های پی در پی تو صورتم چشم باز کردم .مامان نگران گفت چی شده ؟‌نمیدونستم چی به سرم اومده و چشم چرخوندم و اون مرد رو ندیدم .انگار تو خیالم دیده بودمش و با چشم پی اش میگشتم.نبود که نبود .خدیجه ابروشو بالا داد و گفت کم پشتش حرف بود از امروزم قشی شده .وای خدا رحم کنه بهمون .مامان به عقب هلم داد و گفت درد نگیری بلند شو زهره ترکم کردی.ننه هراسان اومد داخل و گفت چی شده دیبا کجایی دخترم ؟خداروشکر همه از ننه حساب میبردن و سکوت کردن .ننه دستمو فشرد و گفت خوبی دختر ؟دیدنش بهم انرژی میداد و با بغض گفتم ننه کجا بودی؟ننه جلو اومد دستی به موهام کشید و گفت بلند شو لباس درست حسابی تنت کن بریم عمارت عمه ات .مامان گفت چرا غش کردی ؟‌دیدم نیومدی اومدم دیدم جلو در افتادی زمین.یکم فکر کردم و گفتم افتاده بودم زمین ؟ اره دختر حواست نبود ؟ننه دستی به صورتم کشید و گفت فشارت افتاد.چیزی از صبح نخوردی دختر بخاطر اونه بلند شو خبر دادن عمه ات داره زایمان میکنه .تو رو هم میبرم‌.مامان با اخم گفت ببرش بزار شاید اونجا فرجی شد.دلم میشکست با حرفهای سرد و تیکه دار مامان و زن برادرهام .ننه مهربون بود و کمک میکرد همیشه روحیه شادی داشته باشم‌.راهی عمارتی میشدیم که همیشه از دور دیده بودمش .قبل رفتن اتاق رو جارو زدم و چراغ نفتی رو که کنار خونه بود برداشتم بردم تو زیرزمین .ننه چادر روی سرش انداخت و گفت ما فردا میایم .تمام مسیر فکرم گرفتار اون مرد بود.جرئت نمیکردم در موردش با کسی حرف بزنم‌ولی میدونستم گه اون واقعی بود .من تو بغل اون غش کرده بودم و مامان میگفت روی زمین بودم .ننه صحبت میکرد و من اصلا متوجه اش نبودم .از دور درخت های سر به فلک کشیده ای رو میدیدم .خیلی راه اومده بودیم.خونه اربابی بالای تپه بود و چقدر سر بالایی رفتیم تا زسیدیم .پاهام درد میکرد و سر صحبت رو با ننه بار کردم و گفتم کی گفت عمه زایمان کرده؟ یه زنه رو فرستاده بودن تو حموم دیدمش گفت دخترت زاییده .یه پسر زاییده .با دقت به ننه گوش دادم و ادامه داد.طلعت اونجا دست تنهاست.اگه شماها نبودین ارباب منم میبرد اونجا .جلو در عمارت رسیدیم.‌دربون اسلحه به دست گفت چی میخواین ؟‌ننه بادی تو غبغب انداخت و گفت من مادر زن اربابم .دربون سرتا پای ننه رو نگاه کرد و گفت بزار خبر بدم .ننه عصبی گفت بزار خبر بدم انگارمن غریبه ام .خنده ام گرفت ازش و گفتم حرص نخور میریم داخل .معلومه میریم داخل .خدابیامرز پدر بزرگت که بود ماهی یکبار سر سفره ارباب بود.دربون برگشت و گفت بفرماید داخل خانم تو اتاق های بالا هستن .یه دختر جوون چادربه کمر بسته بود و با گونه هاش گل انداخته گفت من میبرمتون اتاق طلعت خانم.پشت سرش راه افتادیم.گوشه چادر ننه رو کشیدم و کفتم کاش نمیومدم ننه خیلی اینجا فضاش سنگینه .ننه با لکنت گفت والا انگار خاک مرده پاچیدن اینجا .بخور و بپاچ دارن ولی حیف که اخلاق ندارن .پله هارو بالا رفتیم و جلو درب اتاقی گفت اینجاست .درب رو که باز کرد عمه رو دیدم .زیر لحاف خوابیده بود و رنگ به رو نداشت .ننه به دیدنش لبخند زد و گفت دورت بگردم‌.چرا خبر ندادی زودتر بیام.عمه دستی تکون داد و اشاره کرد بریم داخل . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خیلی سال بود هموندیده بودیم.با دقت نگاهم کردوگفت چقدر بزرگ شدی .من بیشتر حواسم به اون بچه بود.چقدر خوشگل بود و اروم لای قنداقش خواب بودعمه اشاره کرد برامون چای و میوه بیارن و روبه ننه گفت قرار نبود الان بدنیا بیاد حساب که میکنم یک ماه جلوتر اومده.ننه بچه رو برداشت تو بغلش و گفت چیه؟پسره یادختر؟‌عمه معلوم بود رمقی نداره و گفت پسره ننه گل از گلش شگفت وگفت بالاخره پسر دار شدی.ارباب چی میگه؟خوشحال شده؟ خانم بزرگ ناراحته ؟پسراش حسادت نمیکنن؟ننه مهلت نمیداد عمه حرفی بزنه و عمه هویی کشید و گفت مامان جان مهلت بده.به سینی چای اشاره کردو گفت یه چای نبات برام اماده کن ‌.منتظربود خدمتکارا بیرون برن و با چشم به ننه اشاره کرد سکوت کنه .ننه که حس قدرت گرفته بودبااخم گفت براخانمتون گوشت کباب کنیدپسرزاییده.یکی از اون زنها گفت هر روز به دستور ارباب بهشون گوش میدیم.با اجازه بیرون رفتن .جلوتر رفتم و کفتم عمه پسرت شبیه خودته.نگاه کن چقدر قشنگه.عمه خیلی خوشگل بود با اینکه سه تا بجه داشت ولی مثل یه دختر جوون میدرخشید ‌.عمه سرشو با پشتی ابری پشتی پشتش تکیه داد و گفت دل درد دارم‌.دیبا روکه میبینم یاد خودم میوفتم چقدر زود اون روزها گذشت .من از دیدن اون همه خوراکی شـکه بودم و بیشتر تمرکزم روی اون ظرف های بلوری رنگی بود ‌.عمه سرفه ای کوتاه کرد و گفت ارباب حالش خوب نیست.یک ماه تو رختخواب افتاده.ننه تکلیف من مشخص نیست.اگه اتفاقی براش بیوفته منو چیکار میکنن .ننه دستهاش سست شد.بجه رو زمین گزاشت و گفت ارباب چرا حال نداره ؟پیره دیگه ننه.هر روز یجاش درد میکنه .الان یک ماه شده که حال نداره.من روزای بارداریم سخت بود بخاطر استرس بود که زودتر زایمان کردم‌.بازم جای شکرش باقیه که بجه ام موند .ننه به فکرفرو رفت و عمه خودشو یکم جابجا کرد و رو به من گفت دختر به این خوشگلی چرا شوهر نکردی ؟ننه که میگفت خیلی خواستگار داشتی ؟خجالتی بودم و گفتم قبلا داشتم الان دیگه هیچ کسی منو نمیخواد .عمه اهی کشید و گفت کاش منم مجرد بودم‌.دییا قدر این روزا رو بدون من سالهاست اینجام غرق ناز و نعمتم ولی هر روز تـنم میلرزه.هربار خانم بزرگ رو میبینم تـنم میلرزه هر بار ارباب عطسه میکنه دلم میلرزه .اگه ارباب براش اتفاقی بیوفته من اینجا جایی ندازم .ننه لبشو گزید و گفت پرا جایی نداری تو پسر اوردی برای ارباب اون وارثه اینجاست عمه پوزخندی زد و گفت ننه وارث جمشید خان که الانشم بدون اجازه اون اب نمیتونن بخورن .پسر من چه قدرتی داره هیچی .حتی جمال هم قدرتی نداره ‌.‌جمال تو شهر درس میخونه وقتی میاد عمارت از ترس جمشید نفس نمیکشه .جمشید بعد ارباب همه کاره است و مادر اون خانم عمارته .اونوقت منو با پسزم میفرستن تو اتاقهای پستو .خیلی شانس بیازم میرم تو اتاق های عمارت پشتی .ننه نگران سیبی که برداشته بود رو زمین گزاشت و گفت مگه میشه تو هم حقی داری .حق داشتن درسته ولی الانمو ببین ننه .اجازه ندارم بیرون برم .نمیدونم چی شد به تو خبر دادن بیای .اتاق عمه خیلی دلباز بود بلند شدم و به اتاقش نگاهی انداختم .دیوارهاش سفید بودن و روی طاقچه اینه و شمعدانی قشنگ داشت .یه صندوق بزرگ ته اتاق پشت پرده ای که اتاق رو دو نیم کرده بود و یا کمد بزرگ اونجا بود .عمه پسرشو برای شیر دادن برداشت و گفت کاش زن یه مردی میشدم که به نون شب محتاج بود ولی ارامش داشتم .صداشون رو میشنیدم و ننه گفت دخترات کجان ؟برای درس خوندن رفتن پایین معلم میاد براشون .من سواد نداشتم و با حسرت گفتم خوندن و نوشتن یاد میگیرن؟عمه پوفی کزد و گفت چه فایده اخرم باید بشینن گوشه اتاق رخت بشورن.دختر اربابم باشی اخرش اشپز و خونه داری میکنی.گشاد گشاد راه میومد و گفت مادرت هنوزم پسر دوسته؟خجالت زده گفتم ازه .خندید و گفت برعکس ننه .ننه خیلی مهربون ولی مادر تو از اولم هربار حامله بود چله قران برمیداشت که پسر بزاد .درب کمد رو باز کرد و یه کمد پر از لباسهای چیده شده و گفت اینا تنت نمیشه .از پایین دوتا بقچه بیرون اورد و گفت اینا مال قدیم منه.‌اونموقع مثل تو لاغر بودم .همشو بردار .چشم هام برقی زد و گفتم واقعا همش رو میتونم‌بردارم ؟‌عمه دستی به موهای بورم کشیدو گفت بردار تعارف نمیکنم .اینجا همه چی فراوون جز محبت و دوست داشتن .تک تک لباسهارو نگاه میکردم.تو خوابم نمیدیدم اون همه لباس بهم داده باشه .با بغض داشتم تشکر میکردم که گفت انشالله بختت بلند باشه .هرکی از بیرون منو ببینه حسرت منو میخوره اما کسی خبر از دل من نداره .عمه خیلی دلش سنگین بود .من با خوشحالی لباسهارو میپوشیدم و ننه با چه عشقی نگاهم میکرد.جلو ایینه رو طاقچه عمه خودمو براندازم میکردم که یاد اون مرد افتادم .چرا همش بهش فکر میکردم ولی جرئت نداشتم در موردش با کسی حرف بزنم . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قایق موتوری ! قایقی که با نفت کار میکرد و با صدای قشنگی که داشت توی تشت آب دور خودش می‌چرخید . اسباب بازی بچه های دهه 50 و 60 ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در زمان گذشته قیمت دقیق طلا مشخص نبود، در نتیجه هر زرگری قیمتی را بر روی جنس خود می گذاشت. معمولا دو یا چند زرگر با یکدیگر توافق ناجوانمردانه ای می کردند، تا مشتری های بیچاره را تا حد ممکن سر کیسه کنند، به این رفتار "جنگ زرگری "گفته می شد. وقتی مشتری از همه جا بی خبر، به دکان زرگری می رسید، زرگر قیمت متاع خود را چند برابر مقدار واقعی می گفت و از طرفی در حین گفتگو به زرگری دیگر که با او از قبل توافق کرده بود، پیغام می رساند، زرگر دوم به بهانه ای خودش را به دکان زرگر اول می رساند و با صدای بلند و قیافه حق به جانب داد می زد :"ای نابکار، مگر تو مسلمان نیستی! دین و ایمان نداری! این چه قیمتی است که می گویی؟ "زرگر اولی هم در جواب با پرخاش می گفت :"ای دغل باز، من تو را خوب می شناسم، می خواهی جنس کم عیارت را آب کنی."زرگر دوم با عصبانیت بیشتر می گفت :"جنس من کم عیار است!؟! بیا سنگ محک بزنیم ببینم چقدر عیارش بالاست".... باری مشتری بیچاره در انتها خام زرگر دوم می شد و به دکان او می رفت و جنسی را چند برابر قیمت واقعی می خرید و در ضمن گمان می کرد، سود کرده است. در انتها دو زرگر سود بدست آمده را با یکدیگر تقسیم می کردند. اصطلاح" جنگ زرگری "کنایه از جنگی غیر واقعی است، که دو طرف دعوا فقط برای فریفتن دیگران وانمود می کنند، با هم دشمن هستند، ولی در واقع با هم رفیق و همراه هستند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر...وقتی میخواستی برش داری یه جوری به دستت میچسبید که دیگه باید انگشتتو قطع میکردی😂 کیا هنوز از اینا دارن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f