نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتاد تا اینکه بعد از سالها خدا فرهاد رو بهمون داد و دو سا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادویک
ساراخانم گفت احمدی با کامی رفته و هنوز نیومده خبر نداشتیم که اینطوری شده تلفن کردیم به دکتر نبود دیگه نمی دونستیم چیکار کنیم شماره ی خونه اش رو هم نداشتیم شماره ی خونه ی خانم صفایی رو هم نداشتیم مادرم که اصلا حالیش نبود نادر پرسید بالاخره چطوری آرومش کردین ؟خواهر گفت قرص رو حل کردم توی سوپ و به زور به خودش دادم نادر با عصبانیت ولی آهسته گفت همش تقصیر باباس نمی خواد حال وروز این زن رو بفهمه اصلا براش مهم نیست تو رو خدا دیگه نزارین بیاد اینجا و اعصاب مامان بزرگ رو خُرد کنه اینو گفت و رفت سارا خانم و خواهرم پشت سرش رفتن آروم کنار خانم روی تخت نشستم و دستشو گرفتم بین دو دستم و نوازش کردم نریمان نگاهی به من کرد و با حالتی خاصی گفت فقط تو رو می خواد چیکار کنیم ؟ گفتم باهاش می سازیم ازشون مراقبت می کنیم مگه کار دیگه ای میشه کرد ؟ گفت من نمی خوام وقتی زنم شدی این بار رو بندازم روی شونه های تو درست نیست توام زندگی می خوای گفتم هیس بزار بخوابن بعدا در موردش حرف می زنیم با اندوهی که به صورتش نشسته بود رفت کنار پنجره و پشت به من ایستاد و گفت اگر برای عقد ما حالش خوب نباشه چی ؟ ای وای ای وای گفتم چرا اینطوری می کنی؟خوب میشن نگران نباش تازه اگرم حالشون خوب نبود اشکالی نداره همه با هم مراقب هستیم گفت من فردا می خواستم تو رو ببرم لباس بخری خرید هامو بکنیم گفتم لباس چی ؟ گفت یک دست لباس سفید که می خوای ؟ گفتم آهان ترسیدم فکر کردم میخوای لباس عروسی بپوشم خودم یک دست کت و دامن کرم رنگ داشتم اونو آوردم گفت پریماه ؟ میخوای لباس عروس بپوشی ؟ با عمه سارا میریم و می خریم گفتم نه اصلا تازه مگه قرار نشد خودمونی باشه ؟ نیازی به این کارا نیست گفت گاهی فکر می کنم اصلا برات مهم نیست خیلی عادی با همه چیز بر خورد می کنی ذوق و شوقی نشون نمیدی مثلا دیشب اصلا حرف نزدی انگار برات فرقی نمی کرد گفتم بی خودی از خوت حرف در نیار دختر باید سنگین و رنگین باشه هیچ با خودت فکر کردی که ممکنه خجالت کشیده باشم ؟ خندید و گفت تو؟خجالت ؟محاله گفتم به خدا باور کن خجالت می کشیدم زبونم بند اومده بود می دونم بهم نمیاد ولی واقعا خجالتی هستم شالیزار در رو باز کرد و گفت آقا براتون چای ریختم ساراخانم میگه بیان سرد نشه در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت بیا بریم مثل اینکه مامان بزرگ حالا حالا ها بیدار نمیشه و اینو بگم من باور نمی کنم تو خجالتی باشی.نریمان که رفت من مدتی پیش خانم موندم داشتم فکر می کردم زندگی من داشت لحظه به لحظه تغییر می کرد و عجیب ترین اتفاقی که افتاده بود همین علاقه ی خانم به من بود اینکه هر چیزی رو فراموش می کرد جز اسم منو شاید باور کردنی نباشه منم نسبت به اون همینطور بودم یکشنبه بیست و هشتم آذر ماه سال 1342 همه چیزآماده بود یک روز بارونی و سرد در میون جمع دو خانواده من و نریمان در مقابل عاقد نشستیم.این چند روز اصلا نتوسته بودم با نریمان حرف بزنم با اینکه هنوز خیلی حرفا توی دلم بود و از آینده ی خودم می ترسیدم ولی حتی برای چند کلمه هم فرصتی پیش نیومد هر شب وقتی برمی گشت اونقدر خسته به نظر می رسید که جای حرفی باقی نمی گذاشت با عجله شام می خورد و میرفت بالا احساس می کردم از یک چیزی داره رنج می بره و اینو در ذهنم به ثریا ربط می دادم و هر چیزی که می خرید و هر کاری که می کرد منو یاد اون مینداخت و از این فکر که شاید همین شور و اشتیاق رو برای ثریا هم داشت اذیتم می کرد و این حساسیت داشت هر لحظه بیشتر می شد دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی اون دیر وقت میومد و صبح زود هم میرفت بی اندازه سرش شلوغ بود هم به کارای خودش می رسید و هم جواهراتی رو که نادر قرار بود ببره آماده می کرد و تقریبا همه ی خرید و هماهنگی ها برای مراسم عقد با خودش بود خواهر و سارا خانم هم کارای داخل عمارت رو انجام می دادن و کار من شده بود مراقبت از خانم حتی یک ثانیه نمی تونستم ازش چشم بر دارم فورا صدام می کرد و از نبودنم عصبانی می شد.گاهی همه چیز رو فراموش می کرد و گاهی بد خلق و نا آروم بود همه داشتیم مراعاتشو می کردیم که توی مراسم عقد حالش خوب باشه اون روز بارونی که آب از دیوار ها و پنجره های عمارت سرازیر بود من آماده می شدم که به عقد نریمان در بیام و خدا رو شکر می کردم که خانم حالش از همیشه بهتره لباس سفیدی که نریمان برام خریده بود و از یک پارچه لطیف و نرم که روی بالا تنه اش تور دوزی شده بود پوشیدم عمه سارا کمی آرایشم کرد و موهامو خودم سشوار کشیدم و دورم ریختم بیقرار بودم که مامانم از راه برسه و منو توی اون لباس ببینه که خانم عصا زنون وارد اتاقم شد لباس خیلی شیکی به تن داشت وکمی آرایش کرده بود و خیلی شاداب به نظر می رسید
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در اين شب زيبا
براتون دعا می ڪنم
شبی سراسر آرامش داشته باشید
و هرآنچه از خوبی هایی
ڪه آرزو دارید را
خدا برای فردای شما
آماده کنه
🌸لحظه هاتون آرام
💫شبتون خوش و در پناه خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
May 11
امیدوارم امروز
تمام شادی های جهان
به قلب شما سرازیر شود
و جاودانه در خانه دلتان بماند..
🍃صبحتون بخیر🍃
شیرین ترین دقایق در انتظارتون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤩نقاشی هامون🎨
چقدر بچگی پر تنشی داشتیم نقاشیا همه جنگی😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دل و دریا.... - @mer30tv.mp3
5.25M
صبح 20 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادویک ساراخانم گفت احمدی با کامی رفته و هنوز نیومده خبر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادودو
از اینکه اون روز حالش خوبه همه خوشحال بودیم نگاهی به من کرد و گفت پریماه ؟ یادته بهت چی گفتم ؟ من تو رو با همین لباس دیده بودم این تقدیر برای تو از قبل نوشته شده بود و راهی هم نداشتی خدا رو شکر که مهر نریمان به دلت افتاد سارا خانم با تعجب پرسید , چی گفته بودین ؟ کی پریماه رو توی این لباس دیدین ؟ خانم نشست رو ی مبل وبا یک لبخند گفت اگر زودتر بهت می گفتم به نظرت مسخره میومد ولی من همچین روزی رو خواب دیده بودم قبل از اینکه پریماه به این عمارت پا بزاره یک دختر چشم رنگی و مهربون خانم با وقار نمی خواستم نگهش دارم ولی یک مرتبه یاد چشم های رنگی اون منو یاد خوابم انداخت و دیگه نذاشتم از اینجا بره فکر می کردم زن کامی بشه نمی دونستم که اون با کس دیگه ای زندگی می کنه نگو این دختر قسمت نریمان بوده گفتم خانم؟ میشه یک خواهش ازتون بکنم ؟ می دونم که همه ازتون خواستن و قبول نکردین ولی دل مهربون شما رو می شناسم یک هدیه امروز به من بدین قول میدم دیگه ازتون چیزی نخوام گفت ببین سارا چه زبونی داره همینطوری منو گول می زنه باشه باشه هر چی بخوای بهت میدم بگو حرف بزن گفتم من دوتا دوست دارم که دلم می خواد توی عقد من باشن خواهش می کنم همین امروز موافقت کنین اونا هم بیان اینجا چون از نبودنشون خیلی ناراحتم انگار یک چیزی گم کردم گفت چرا از من اجازه می گیری ؟ خب خودت دعوت می کردی گفتم ترسیدم شما راضی نباشین میشه فقط یک امروز این اجازه رو به من بدین گفت آره بابا من که حرفی نداشتم گفتم غریبه نباشه دوست تو که می تونه بیاد ولی دیگه برای دعوت دیر شده عاقد داره میاد گفتم مامان اینا که رسیدن به آقای احمدی میگیم بره و اونا رو بیاره به صورتم خیره شد پرسید احمدی ؟ منظورت دخترای سهیلاست ؟گفتم دوست من پرستو و آهو هستن اجازه میدین ؟خیلی جاشون خالیه خواهش می کنم خانم یک مرتبه وا رفت ولی به صورتم خیره شد و یکم فکر کرد و با افسوس گفت چه می دونم به خدا خودمم ناراحتم دلم پیش اون بچه هاست ولی چیکار می تونم بکنم ؟گفتم همین یکبار قول میدم آهی کشید و گفت خیلی خب میگم سهیلا با احمدی بره و اونا رو بیاره باشه ولی یادت نره قول دادی دیگه همین یکبار باشه از خوشحالی پریدم بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم هیچوقت این محبت شما رو فراموش نمی کنم مرسی مرسی واقعا خوشحالم کردین.گفت برو ولم کن بالاخره کار خودت رو کردی سارا خانم با خوشحالی گفت پس من میرم به خواهر خبر بدم بره دنبالشون خدا رو شکر یک قدم به طرف در برداشت و برگشت و برای اولین بار با محبت منو در آغوش گرفت و گفت خوشبخت بشی انشاالله کمی بعد شالیزار در اتاق رو باز کرد و گفت خانم مهمون ها اومدن پرسیدم مامانم اومده ؟ گفت بله اومدن همه اومدن وای چه خوشگل شدی پریماه خانم داد زد برو دنبال کارت صد بار نگفتم که تو حق نداری پریماه صداش کنی ؟ اون دیگه خانم این خونه اس دیدن خانواده ام به خصوص گلرو و پسرش شور و ذوقی بهم داده بود که مدام با صدای بلند می خندیدم پسرش بزرگ شده بود و حالا از دیدن آدم های تازه به گریه می افتاد ولی من اهمیتی نمی دادم و مدتی بغلش کردم تا دل سیر ببینمش و این خوشحالی وقتی کامل شد که پرستو و آهو مثل پرنده هایی که هنوزم باور نداشتن از قفس آزاد شدن با احتیاط اومدن توی اتاقم من یک غریبه بودم ولی اونا نوه های ماه منیر خانم. وقتی اونا رو گفت برو ولم کن بالاخره کار خودت رو کردی سارا خانم با خوشحالی گفت پس من میرم به خواهر خبر بدم بره دنبالشون خدا رو شکر یک قدم به طرف در برداشت و برگشت و برای اولین بار با محبت منو در آغوش گرفت و گفت خوشبخت بشی انشاالله کمی بعد شالیزار در اتاق رو باز کرد و گفت خانم مهمون ها اومدن پرسیدم مامانم اومده ؟ گفت بله اومدن همه اومدن وای چه خوشگل شدی پریماه خانم داد زد برو دنبال کارت صد بار نگفتم که تو حق نداری پریماه صداش کنی ؟ اون دیگه خانم این خونه اس دیدن خانواده ام به خصوص گلرو و پسرش شور و ذوقی بهم داده بود که مدام با صدای بلند می خندیدم پسرش بزرگ شده بود و حالا از دیدن آدم های تازه به گریه می افتاد ولی من اهمیتی نمی دادم و مدتی بغلش کردم تا دل سیر ببینمش و این خوشحالی وقتی کامل شد که پرستو و آهو مثل پرنده هایی که هنوزم باور نداشتن از قفس آزاد شدن با احتیاط اومدن توی اتاقم من یک غریبه بودم ولی اونا نوه های ماه منیر خانم این همه محرومیت دیدم اشک به چشمم اومد واقعا ظاهر آدما اینقدر مهمه ؟ کاش می تونستیم که به درون هم پی ببریم و ارزش انسان ها به صفای باطنشون بشناسیم همینطور که منو و پرستو همدیگر رو بغل کرده بودیم گفت دیدی گفتم نریمان خیلی وقته عاشق توست اینو یادت نره اون عزیزترین آدم زندگی منه می دونم که چه احساسی داره
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کوکو_اشپل_ماهی
مواد لازم :
✅ اشپل
✅ سیب زمینی
✅ تخم مرغ
✅ نعنا خشک
✅ گردو چرخکرده
✅ ادویه و نمک
✅ پیاز
✅ دونه انار
✅ کله ماهی
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
484_12911905107868.mp3
6.25M
🎙داریوش
🎧فدائی
🎵آهنگ_قدیمی🎵
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیمی ترین تصویر حرم حضرت رقیه سلام الله علیها
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادودو از اینکه اون روز حالش خوبه همه خوشحال بودیم نگاهی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوسه
وقتی همه از اتاق رفتن پرستو رو نگه داشتم و آروم پرسیدم یک چیزی رو می خوام بدونم لطفا راستشو بهم بگو نریمان خودش بهت گفته ؟خندید و گفت اوایل که از حرف زدنش در مورد تو می فهمیدم ولی وقتی کنار دریا بودیم ازش پرسیدم خجالت کشید ولی ما با هم دوستیم می دونی که اونجا بهم گفت که خیلی تو رو دوست داره ولی تو کس دیگه ای رو می خوای و از این بابت ناراحت بود گفتم تازگی حرفی بهت نزده ؟ گفت به من نه اصلا ندیدمش چرا مگه به تو نگفته که دوستت داره ؟ گفتم نگفته ما همینطوری داریم با هم ازدواج می کنیم هیچ کدوم از احساس هم درست خبر نداریم گفت تو بهش بگو بزار بدونه این خیلی مهمه گفتم نمی تونم یعنی نمیشه که در باز شد و گلرو اومد و گفت خواهر خوشگلم عاقد اومد زود باش بریم همه چیز حاضره
همه توی پذیرایی جمع شدن منتظر تو هستن آقا نریمان هم اومده دنبالت بلند شدم و در حالیکه گلرو و پرستو دو طرفم بودن از اتاق رفتم بیرون با دیدن نریمان دلم لرزید و حس کردم خیلی دوستش دارم ؛اونم خیلی شیک و برازنده شده بود و بوی ادوکلنش توی فضای راهرو پیچیده بود با یک لبخند بهم نگاه می کرد فقط سرش برد بالا و گفت اوووه و حرفی نزد ولی از نوع نگاه کردنش می تونستم بفهمم که چه احساسی داره کنارم راه افتاد خواست دستم رو بگیره ولی فورا صورتم رو خاروندم و به روی خودم نیاوردم گلرو و پرستو تا میزی که سفره ی عقد ما بود همراهیم کردن یک میز که با یک قران و نقل و نبات و عسل و سبد های گل تزیین شده بود و آینه ای قدی که مال خانم بود جلوی روم قرار داشت به همین سادگی خانجون اومد و یک چادر سفید توری انداخت سرم و منو بوسید و رفت نریمان سرشو به من نزدیک کرد و گفت پریماه ؟ تو خوبی ؟ گفتم آره ولی حس می کنم تو خیلی خسته ای گفت چند دقیقه پیش که تو رو دیدم همه ی خستگی از تنم رفت در همون موقع نادر خودشو رسوند به نریمان و در گوشش یک چیزی گفت اون از جاش بلند شد وبا هم رفتن کنار پنجره و بیرون رو نگاه کردن نریمان در گوش عمه سارا یک چیزی گفت و اونم با سرعت رفت بطرف در عمارت و خودش اومد کنارم نشست رنگش پریده بود عاقد استکان چای رو گذاشت زمین و گفت با اجازه خانم سالارزاده و مادر عروس خانم شروع می کنم آروم پرسیدم :چی شده نریمان ؟به منم بگو گفت بابا اومده اون دختر رو هم با خودش آورده خدا کنه به خیر بگذره گفتم خیلی خوب شد پدرته اگر نمی اومد من ناراحت می شدم تو نگرانی ؟ گفت نه من اوتقدر خوشحالم که این چیزا نمی تونه ناراحتم کنه بلند به عاقد گفتم ببخشید اجازه بدین پدرشون بیان بعدا شروع کنین.آقای سالار زاده با یک سبد گل بزرگ وخیلی شاد و شنگول وارد شد و اومد سراغ من و نریمان در حالیکه من به خانم نگاه می کردم هر دو بلند شدیم بهمون تبریک گفت و با نیلوفر با همه سلام و احوال پرسی کردن و به خصوص با مامانم که توضیح داد که چرا اونشب نتونسته همراه نریمان باشه و معذرت خواهی کرد .بعد رفت سراغ خانم با هم روبوسی کردن و نزدیکش نشستن یک نفس راحت کشیدم ولی هنوز همه ی ما از عکس العمل خانم می ترسیدیم خوشبختانه اصلا به روی خودش نیاورد و ظاهرا حالش خوب بود و بالاخره عاقد با یک صلوات شروع کرد به خوندن خطبه ی عقد ما و اونجا بود که به فکرم رسید شاید همزمان با من برای یحیی هم دارن خطبه می خونن و می دونستم که اون هنوزم دلش پیش منه و با نارضایتی و لجبازی داره زن می گیره که یک مرتبه شنیدم عاقد از من پرسید وکیلم که شما رو به عقد دائمی نریمان سالارزاده به مهریه ی معلوم درآورم ؟از اونجایی که حواسم نبود فورا گفتم بله عاقد خندید و گفت خدا رو شکر عروس خانم ما اهل گل چیدن و گلاب گرفتن نیست خب کار ما رو آسون کرد ولی عروس خانم نمی خواین از بزرگتر هااجازه بگیرین ؟گفتم آخ چرا ببخشید و در حالیکه همه می خندیدن گفتم به یاد آقاجونم و با اجازه ی خانجون و مامانم قبول می کنم و نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم نریمان بلافاصله دستشو گذاشت روی دستم لمس دست اون برای اولین بار برام قابل هضم نبود با اینکه دلم می خواست دستم رو بکشم ترسیدم ناراحت بشه و مدتی به همون حال موندم بدون اینکه حسی از خودم نشون بدم در حالیکه قلبم تند می زد و هیجان زیادی داشتم که خانم به دادم رسید و عصا زنون اومد جلو تا بهم هدیه بده و ازجام بلند شدم مامانم پشت سر خانم بود ولی آقای سالارزاده پیش دستی کرد و با یک جعبه اومد جلو و نریمان رو در آغوش گرفت ,
وبعد منو بغل کرد و بوسید یک نفس راحت کشیدم و خیالم راحت شد که اتفاقی نمیفته
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوچهار
هدیه ها رو که گرفتم و عاقد رفت نادر یک آهنگ شاد گذاشت و اول خودش و بعدم بقیه رو کشید وسط و مجلس گرم شد باورم نمی شد که همه چیز اینقدر به خوبی پیش می رفت مجلس عقد ما گرم شده بود و همه خوشحال بودن من و نریمان هومن و گلرو و کامی و عمه سارا اون وسط داشتیم می رقصیدیم که آقای سالارزاده بلند شد و دست نیلوفر رو گرفت و همراه ما شد بیچاره خوشحال بود هم برای عروسی نریمان و هم برای اینکه تونسته بود دختری رو که می خواست بین خانواده اش جا بندازه و همه ی ما حواس مون از خانم پرت شد که یک مرتبه صدای عصای خانم که به گوشم آشنا بود رو شنیدم سه بار می زد زمین یعنی خیلی عصبانیم برگشتم به طرفش و دیدم که از شدت ناراحتی داره می لرزه دویدم به طرفش ولی قبل از اینکه بهش برسم داد زد این مرد کیه ؟ مگه قرار نبود کسی رو دعوت نکنیم ؟ اون دختره اینجا چیکار می کنه ؟کی اونا رو راه داده ؟برین گمشین عروسی نریمان و پریماه رو بهم نزنین بازوشو گرفتم و گفتم الهی قربونتون برم تو رو خدا آروم باشین چیزی نشده من الان میگم برن شما خودتون رو ناراحت نکنین نریمان هم اومده بود گفت مامان بزرگ دوست منه اومده توی عقد من باشه خواهش می کنم آروم باشین غریبه نیستن آروم باشین پریماه کدوم قرص رو بهشون بدیم ؟گفتم خانم شما ناراحت شدین ؟ می خواین بگم همین الان برن تو رو خدا بزارین مهمونی بهم نخوره نمی خوام مامانم اینا بفهمن خانم نگاه مشکوکی به من کرد و دوباره نشست ولی دیگه همه متوجه شده بودن خواهر دوید توی اتاق و قرص خانم رو با یک لیوان آب آورد نیلوفر رفت نشست و آقای سالارزاده اوقاتش تلخ شد سارا خانم سعی می کردن اوضاع رو دستش بگیره و مرتب تعارف می کرد که یک چیزی بخورین کامی صدای آهنگ رو بلند کن من از ترسم که خانم بدتر نشه دستشو گرفته بودم و کنارش نشستم سکوتش و نگاه های مبهم خانم نشون می داد که کاملا بهم ریخته و من می فهمیدم که این دختر اونو یاد خاطرات تلخی که با کمال داشت مینداخت و هر بار که اسمش میومد خانم دچار حمله های فراموشی می شد.خواهر و سارا خانم شام رو خیلی زود آوردن ولی خانم دیگه حالت عادی نداشت وحاضرم نبود قرص هاشو بخوره که خواهر بازم اونا رو توی سوپ حل کرد و به زور بهش داد من و نریمان می ترسیدیم خانم هر لحظه یک چیزی بگه که آقای سالارزاده رو تحریک کنه نادر و کامی به دادمون رسیدن و سعی می کردن با آهنگ های شاد و رقصیدن حواس بقیه رو پرت کنن دل توی دلم نبود که جلوی خانجون و عمه اتفاقی بیفته نمی خواستم توی فامیل این موضوع بخش بشه تازه از نادرم زیاد خاطرم جمع نبود اگر عصبانی می شد دیگه کسی نمی تونست جلوشو بگیره برای همین در یک فرصتی که پیش اومد مامان رو بردم توی اتاقم و گفتم خانم حالش خوب نیست شما ها تا شام خوردین زودتر برین گفت وا ؟مادر امشب عقد کنون توست نمی خوایم زود بریم چرا ؟ تو داری بیرون مون می کنی ؟گفتم ای وای این چه حرفیه مامان ؟به خاطر خودتون میگم خانم حالش خوب نیست ممکنه یک مرتبه یک کاری بکنه ناراحت بشین.تازه اینجا بعد از بارون برف می گیره می ترسم توی راه بمونین گفت دورغ نگو پریماه من می فهمم که یک خبرایی هست خانم چش شده چرا اینطوری به همه نگاه می کنه ؟ تو توی درد سر نیفتادی ؟ بهم بگو من مادرتم باید خبر داشته باشم چرا راستشو به من نگفتی اگر خانم فراموشی داره تو نباید پیشش بمونی خطرناکه این طور آدما یک وقت دست به کارای غیر قابل پیش بینی می زنن اونوقت تو می خوای چیکار کنی ؟
گفتم نه مامان جان چیزی نیست خانم حالش خوب میشه یک وقت ها فراموشی می گیره و آقای سالارزاده رو یادش میره همین فکر می کنه غریبه اس ولی منو همیشه یادشه و دوستم داره گفت وای خدای من تو می خوای این وسط چیکار کنی؟آخه چرا به من نگفتی ؟ اونقدر همه چیز رو گل و بلبل نشون دادی که بدون هیچ حرفی تو رو دادم به اینا ولی می فهمم که یک چیزایی بین شون هست پریماه نکنه بدتر بشه اونوقت نگهداریش سخت میشه ؟حالا دیگه نمی تونم ببرمت خونه ؟ نکنه اینا این وصلت رو برای همین انجام دادن ؟ برای همین ازمون چیزی نخواستن آره ؟ اینطوری نمیشه من باید با نریمان حرف بزنم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهش میگفتن خودکار هفت رنگ ولی کلا چهارتا رنگ داشت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 شیپوری که ببرها را فراری میداد...
🍃 مردی به دهی رفت شیپور اسرار آمیزی به همراه داشت که نوارهای قرمز و زرد و دانه های بلور استخوانهای جانوران از آن آویخته بود.
مرد گفت: «خاصیت شیپور من این است که ببرها را فراری می دهد. اگر هر روز دستمزدی به من بدهید هر روز صبح شیپور میزنم و این جانوران وحشتناک دیگر حمله نمیکنند و هیچ کس را نمی خورند.
اهالی ده از فکر حمله ی یک جانور درنده به وحشت افتادند و پیشنهاد مرد تازه وارد را پذیرفتند.
سالها به همین ترتیب گذشت صاحب شیپور ثروتمند شد و قصر بزرگی برای خودش ساخت. یک روز صبح پسرکی از آن جا گذشت و پرسید این قصر مال کیست وقتی داستان را شنید تصمیم گرفت نزد مرد برود و با او صحبت کند.
وقتی او را دید، گفت: میگویند شما شیپوری دارید که ببرها را فراری می دهد. اما ما که در کشورمان ببر نداریم
همان موقع، مرد تمام اهالی ده را جمع کرد و از پسرک خواست آن چه را که گفته بود تکرار کند. بعد فریاد زد خوب شنیدید چه گفت؟ این دلیل محکمی بر خاصیت شیپور من است!
📚 قصه هایی برای پدران ، فرزندان ، نوه ها
✍ پائولو کوئلیو
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوچهار هدیه ها رو که گرفتم و عاقد رفت نادر یک آهنگ شاد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهصتادوپنج
باید تکلیف این موضوع رو روشن کنم تا حالا کار می کردی از الان به بعد دیگه زنش هستی گفتم شما چی دارین میگن ؟ من همچین آدمی هستم ؟که تن به این کارا بدم ؟ نه مادرمن اینطوری نیست رابطه ی من خانم یک طور دیگه اس خواهش می کنم شما کار نداشته باش بزارش به عهده ی خودم شما که بهتر از هر کس می دونی زیر بار حرف زور نمیرم حالا یک موقع خودم براتون کامل تعریف می کنم الان وقتش نیست بی خودی حرف در نیارین لطفا مثل هر بار با خانجون هم در این مورد حرف نزنین
گفت وای مادر من که دیگه دلم قرار نمی گیره تو باید خیلی زود زندگیت رو از اینا جدا کنی گفتم نمیشه مامان من باید از خانم مراقبت کنم قول دادم بهش گفت چقدر من احمقم که بدون چون و چرا و سئوال و جواب و شرط و شروط تو رو دادم به به خوشم باشه خوشحال بودم که دامادی مثل نریمان گیرم اومده ولی نمی دونستم که تو باید از مامان بزرگش مراقبت کنی نه من خودم با نریمان حرف می زنم اینطوری نمیشه کنیز که نگرفتن , برن پرستار بگیرن من طاقت نمیارم گفتم تو رو خدا مامان هیچی نگو من خودم از پس همه چیز بر میام بهتون قول میدم اینطوری که شما میگین نیست خواهین دید بهم اعتماد کنین من تا گلرو نرفته میام خونه و خودم همه چیز رو بهتون میگم امشب رو کوتاه بیاین لطفا این بار به حرفم گوش کنین به خدا من مشکلی ندارم تازه مگه من نباید مخارج شما رو بدم فکر کنین دارم کار می کنم گفت من میرم خیاطی یاد می گیرم خودم کار می کنم و زندگیم رو می چرخونم ولی نمی زارم تو زیر دست اینا باشی گفتم ای بابا شما که هنوز حرف خودت رو می زنی من زیر دست کسی نیستم وگرنه این همه بهم طلا و جواهر می دادن ؟ آخه یک ذره فکر کنین بعد حرف بزنین همین الان شما خودت داری از خانجون مراقبت می کنی مگه زیر دست افتادین ؟ بسه دیگه حتما با خودتون فکر کردین عروس عمارت میشم و اون بالاها می شینم و تر و خشکم می کنن نه مادر من از این خبرا نیست زن یحیی می شدم که زیر دست زن عمو میفتادم خوب بود گفت نکنه ازلج یحیی داری شوهر می کنی تو رو خدا مادر اگر اینطوره بهم بگو گفتم یک کلام ازتون خواستم که یکم زودتر برین ببین چه حرفا از توش در آوردین بسه دیگه من میام با هم حرف می زنیم خوبه ؟هر طوری بود مامان رو ساکت کردم و وقتی از اتاق اومدیم بیرون آقای سالارزاده با اوقاتی تلخ رفته بود بدون اینکه شام بخورن خب این حال خانم همه رو ناراحت کرده بود و دیگه شور حالی هم باقی نمونده بود اوقات مامانم هم تلخ شده بود وبه محض اینکه شام خوردن بارون رو بهانه کرد وخداحافظی کردن خواهر هم به بچه ها گفت که آماده بشین و از نادر خواهش کرد اونا رو برسونه چون خانم حالش خوب نبود می ترسید یک چیزی به دخترا بگه که ناراحتشون کنه این بود که اونا هم زود رفتن و قرار شد خواهر بچه ها رو بزاره و با نادر برگرده سارا خانم مادر رو برد تا بخوابه و من و نریمان تا دم ماشین رفتیم برای بدرقه بارون کم شده بود و باز برف ریزی می بارید اما خداحافظی طولانی شدو بالاخره دو ماشین با هم راه افتادن و من و نریمان همچنان ایستاده بودیم و به دور شدن ماشین ها نگاه می کردیم طبق عادت خودش دستهاشو کرد توی جیب پالتوشو یکم قوز کرد و گفت عجب شبی بود دلم نمی خواد برم توی عمارت خسته ام از این حرفا از این بحث های بی مورد شب به این خوبی منو خراب کردن دیدی چقدر مامانت اوقاتش تلخ بود حتی درست با من خداحافظی نکرد لبخندی زدم و گفتم خبر نداری برات نقشه کشیده گفت نه » راست میگی چیزی به تو گفت ؟ گفتم ازش خواستم زود برن ناراحت شد مهم نیست اون زن خیلی ساده و خوش قلبی هست و می تونیم باهاش حرف بزنیم و از دلش در بیاریم من برای آقای سالارزاده ناراحت شدم دلم سوخت به نظرم بزارین هر کاری می خواد بکنه اون که ول کن نیست خب حالا چرا با اوقات تلخی؟برگشت طرف من و گفت پریماه ؟ببخشید اینطوری شد گفتم اشکال نداره من ناراحت نیستم اصلا چیز تازه ای نبود که فقط دلم نمی خواست عمه ام متوجه ی چیزی بشه که یک وقت به زن عموم حرفی نزنه اونا با هم رابطه دارن بریم ؟ گفت سردته ؟ گفتم نه چطور مگه ؟ گفت یکم قدم بزنیم ؟ می خوام یک چیزی بهت بگم گفتم باشه بگو گوش می کنم گفت در مورد اون خونه ای که پدرت ساخته خیلی خونه ی خوبیه جاشم خوبه بالای شهر تهرون یک جایی که با سرعت رو ترقیه تو حاضری بیای اونجا زندگی کنی گفتم آره ولی خانم چی اونو چیکار کنیم ؟ گفت نه ولی خوب باید از خودمون خونه و زندگی داشته باشیم یک خانمی بود که قبل از تو قرار بود بیارمش اینجا دیگه نرفتم سراغش می خوام اونو بیارم شاید کم کم مامان بزرگ به اونم عادت کنه. من و تو باید دست به دست هم بدیم و کار کنیم اگر دوست داشته بشی حتی می خوام کالری رو بزارم به عهده ی تو طرح جواهر بکشی و توی ساختش نظارت کنی
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاینده باد کسانی که
از پاکی شان،
عشق آغاز میشود💞
از صداقتشان،
عشق ادامه می یابد💞
و از وفایشان،
عشق پایانی ندارد💕
شبتون_بخیر در پناه خدا 🌙🌸🍂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ای خداوند مهربان🤍
ای مالکِ کل جهان🪐
ای پروردگار بزرگ و بی منت🤍
روزم را با نام تو شروع می کنم🤍
ســــــلام امروزتون پر از برکت و شادمانی💝🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماهم کیف ساندیسی داشتین!؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زیبا باش .... - @mer30tv.mp3
5.03M
صبح 21 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهصتادوپنج باید تکلیف این موضوع رو روشن کنم تا حالا کار می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادودو
با خوشحالی گفتم واقعا ؟ تو می خوای دوش به دوش تو کار کنم ؟گفت تو خیلی با استعدادی گفتم وای نریمان نمی دونی چقدر خوشحال شدم فکر کنم بتونم از پسش بر بیام گفت چرا ؟ مگه تو الان زن من نیستی ؟ گفتم خیلی خب حالا که چی و با سرعت رفتم به طرف عمارت دویدم آروم گفتم خب دیگه ولم کن و با عجله رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم نفسم داشت بند میومد با اینکه از این کارش خوشم اومده بود ولی بشدت خجالت می کشیدم و نمی دونم چرا نمی تونستم علاقه ام رو بهش نشون بدم دستم رو گذاشتم روی قلبم و آروم گفتم احمق چرا مثل عقب مونده ها رفتار می کنی ؟ خودم جواب دادم تا وقتی بهم نگه که دوستم داره نمی تونم بهش ابراز علاقه کنم همین , باید بهم بگه که یکی زد به در اتاق فورا گفتم بله سارا خانم بود گفت پریماه ؟ در رو باز کردم و گفتم بفرمایید عمه خانم خوابید ؟ گفت آره سرشو گذاشت خوابش برد خیلی نگرانش هستم فردا هم باید بریم این سفر تموم شد ولی من کاری برای مادرم نکردم حالا برم اونجا با دکترش حرف بزنم ببینم چیکار میشه کرد راستی این هدیه های توست دست من بود برات آوردم مبارکت باشه لباس عوض کن بیا دور هم باشیم امشب نباید زود بخوابیم شب آخره تازه عقد توام بوده .گفتم مرسی چشم الان میام آخه دیدم هیچکس توی پذیرایی نبود گفت الان میان دیگه مادر خوابه و همه رفتن منم قهوه درست می کنم و دور هم می خوریم تا در اتاق رو باز کرد نریمان پشت در بود با خنده گفت اِ عمه توی اتاق زن من چیکار دارین ؟ ساراخانم هم خندید و گفت آرزو بهر جوانان عیب نیست هیچی بابا طلا هاشو دادم مال تو نخواستیم گفتم الان لباسم رو عوض می کنم میام نریمان گفت میشه عوض نکنی همین خوبه خیلی بهت میومد گفتم آره ولی پایینش خیس شده یکم هم گلی باید تمیزش کنم دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت پریماه تو معذبی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت نمی دونم اینطوری احساس کردم باشه من میرم زود بیا و در رو بست رفتم جلوی آینه و گفتم دختر بد حالا اون یک چیزی ازت خواست این همه کار برای تو کرد خیلی بی چشم و رویی قبلا باهاش بهتر بودی چرا الان داری اذیتش می کنی سرمو شونه زدم و تصمیم گرفتم با همون لباس برم من و نریمان شام نخورده بودیم وقتی رفتم به پذیرایی دیدم کامی و نریمان پشت میز ناهاری نشسته بودن و تند وتند غذا می خوردن منو که دید فورا بلند شد و با دهن پر صندلی کنارشو رو کشید وگفت بیا اینجا حتما گرسنه شدی وقتی شام خوردیم خواهرو نادرم از راه رسیدن و از اون ساعت تا نیمه های شب دور هم بودیم گفتیم و خندیدم و شوخی کردیم و کامی و نادر سر بسر من و نریمان می ذاشتن و ما هم جواب می دادیم و می خندیدم نادر صدای خوبی داشت برامون خوند و بالاخره اونشب برامون خاطره انگیز شد وقتی به رختخواب رفتم حس تازه ای پیدا کرده بودیم اینکه باورم شده بود که همسر نریمان شدم یک حس لذت بخش و رویایی انگار من واقعا عاشقش شده بودم به یحیی فکر کردم الان داره چیکار می کنه ؟ آیا من اصلا عاشق اونم بودم ؟ یا از روی عادت و اینکه مدام توی گوشم می خوندن که پریماه مال یحیی ست به این بارو رسیده بودم وگرنه نمی تونستم این قدر زود و ناگهانی فراموشش کنم.آقای سالارزاده با نیلوفر اونجا بودن نادر از دور که چشمش افتاد به اون گفت ببین چیکار می کنه از رو نمیره الان من چیکار کنم تو بگو نریمان گفت آروم باش اومده تو رو ببینه جلوی دختره خرابش نکن اون که بالاخره کار خودشو می کنه ، اینم روی همه ی کاراش عمه سارا گفت آره من نگران مادرم اون نمی تونه این وضع رو تحمل کنه تو رو خدا با بابات حرف بزن اقلا این دختر رو نیاره اونجا مادر رو راحت بزاره مثلا چی می شد اینو نمیاورد توی عقد تو و درد سر درست نمی کرد گفت چشم ولی بد نیست شما هم الان بهش سفارش کنین تقریبا دوساعت طول کشید تا اونا رفتن در همین فاصله نادر اومد کنار منو گفت پریماه من طرح ها ی تو رو می برم به نظر من ایده هات خاص و خیلی ظریف و با احساس هستن اگر نظر آقای سیمون هم همین باشه تو باید حتما بیای اونجا و از نزدیک با اون طرح ها آشنا بشی مبادا مثل زن های ایرون خودتو اسیر کنی به نظر من تو استعداد زیادی توی این کار داری نباید حرومش کنی.گفتم اتفاقا نظر نریمان هم همینه اون می خواد که من کار کنم حالا تا ببینیم چی میشه دیگه داره دستم خوب میشه دوباره شروع می کنم اگر نریمان موافق بود طرح ها رو براتون می فرستیم گفت مراقب نریمان از گزند بابام باش اگر تونستی نزار بهم نزدیک بشن گفتم خیالت راحت باشه تا اونجایی که بتونم کمکش می کنم حدس می زدم که چرا نادر اون حرفا رو به من می زد آقای سالارزاده وقتی منو توی فرودگاه دید خیلی پدرانه و با محبت بغلم کرد و بوسید و سعی داشت باهام گرم بگیره و شاید این نادر رو ناراحت کرده بود
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
27.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#اردک_شکم_پر
مواد لازم:
✅ اردک
✅ پیاز ۱عدد
✅ سیر ۳حبه
✅ گردو نصف پیمانه
✅ آلو سیاه ۴عدد
✅ رب انار ۵قاشق
✅ سبزی معطر
✅ نمک فلفل زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f