eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نریمان گفت میخوام آلبومش کنم اون روز با دل خوش ناهار خوردیم و بعد از ناهار نریمان کاست گذاشت توی دستگاه و کلیدشو زد و همون آهنگ ویگن رو گذاشت خانم با شادابی خاصی همراهش می خوند و لذت می برد و من و نریمان هم به وجد اومدیم و سه تایی اون آهنگ رو می خوندیم و در فاصله های کوتاه بهم نگاه می کردیم این بار بی پروا شده بودیم و می تونستم در مقابل نگاه های عاشقانه ی اون تاب بیارم سه روز بعد برف اونقدر زیاد بود که نریمان می ترسید از عمارت بره و ما رو تنها بزاره این بود که هر روز با قربان که به سختی کار می کرد و آقای احمدی اطراف خونه رو پارو می زدن تا راه باز بشه ولی باز صبح فردا برف می نشست تهران هم اونسال برف سنگینی اومد ولی به اندازه ای که اونجا می باریدنبود ؛اما ساعات خوشی رو برای ما ساخت خیلی بهمون خوش می گذشت و هر سه راضی بودیم وروز سوم ابرها کنار رفتن و آسمون آبی شد و همه چیز توی نور خورشید می درخشید اما این چند روز من و نریمان بهم نزدیک شده بودیم دیگه با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم و ساعت های خوشی داشتم طوری که دلمون نمی خواست زمان بگذره و عجیب بود که خانم هم حالش خیلی خوب بود و سرحال همراه ما بود و شوخی می کرد و حتی گاهی با آهنگ می رقصید نزدیک ظهر بود که تلفن زنگ زد خانم خواب بود و نریمان بالا داشت کار می کرد گوشی رو برداشتم و صدای مامانم رو شنیدم که گفت الو الو گفتم سلام مامان خوبین چه عجب زنگ زدین گفت تو چطوری مادر ؟ چرا زنگ نمی زنی ؟گفتم منو که می شناسین ترجیح میدم شما بهم تلفن کنین همه خوبن ؟ گفت ای مادر چی بگم ؟ گفتم وای یک چیزی شده من از صداتون می فهمم حرف بزنین تو رو خدا بگین چی شده ؟ گفت نمی دونم والله اینا از جون ما چی می خوان ؟ می تونی یکسر بیای خونه باید با هم هم فکری کنیم اینطوری نمیشه گفتم کی ما رو به حال خودمون نمی زاره ؟ یحیی ؟گفت آره مادر فهمیدن تو با نریمان ازدواج کردی حالا نمی خوام پشت تلفن و راه دور خیالتو ناراحت کنم بیا اینجا بهت میگم گفتم الان نمی تونم برف زیاده راه بند اومده همین حالا بگین ببینم چیکار کرده مگه زن نداره ؟ عروسی نکرده ؟ گفت چرا بابا کرده بی همه چیز بازم ول کن ما نیست فردای اونشبی که شما رفتین اومد خونه ی ما به هوای دیدن خانجون اونم که دهنش به حال خودش نیست جریان عروسی تو رو براش تعریف کرده بود نمی دونی یحیی چیکار کرد اونقدر به همه ی ما فحش داد و بد وبیراه گفت و اتاق خانجون رو بهم ریخت و فریاد زد که داشتم پس میفتادم فرید بچه ام اونقدر ترسیده بود و گریه کرد که به سرفه افتاد و داشت خفه می شد آخه من با اینا چیکار کنم , یکی نیست جلوی اینا رو بگیره من تا کی باید از دست اینا عذاب بکشم گفتم غلط کرده کثافت فکر می کرد اگر زن بگیره من زانوی غم بغلم می گیرم و از غصه میمیرم نمی دونست که مدت ها بود از دلم بیرونش کرده بودم آخه چرا توی خونه راش میدین ؟ در رو باز نکنین تا من خودم بیام و حسابشو برسم.گفت خب این تنها نیست بیا ببین چه حرفا پشت سرت می زنن که مو به تنم راست میشه با هر کس نشست و برخاست می کنیم یک چیزی میگه که آتیشم می زنه زن عموت حالا دیگه برای چی داره این کارو می کنه نمی فهمم رفته به عمه ات گفته دیدین برای چی من نگرفتمش دختره خودشو لو داده برای همین بهانه در میاورد که زن یحیی نشه بچه ام رو دیوونه کرده و همه جا می شینه و تو رو نفرین می کنه. اون گرگان اومدن تو رو هم با نریمان دست آویز دستشون کردن که اگر دختر سالمی بودی چرا با یک غریبه بره گرگان گفتم نگو مامان نگو نمی خوام بشنوم بسه دیگه اینقدر این حرفا رو زیر و رو نکنین صدای نفس های نریمان رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم عصبانی بود و گفت گوشی رو بده به من گفتم نه تو دخالت نکن درست نشنیدی چی شده خودم برات تعریف می کنم گفت به اندازه ی کافی شنیدم بده به من گوشی رو ازم گرفت و گفت سلام مامان خوبین بهم بگین چی شده یحیی چیکار کرده ؟گفتم نریمان خواهش می کنم تو دخالت نکن ولی مامان تعریف کرد و اونم گوش داد و گفت نگران نباشین من خودم درستش می کنم اگریک کاری دستش دادم شما که ناراحت نمیشین ؟در حالیکه دیگه همچین کاری رو از یحیی انتظار نداشتم و فکر می کردم همه چیز تموم شده بدنم به لرز افتاده بود و نمی تونستم جلوی حرف زدن مامان و نریمان رو بگیرم این بود که با ناراحتی رفتم نشستم و گذاشتم هر چی می خوان بهم بگن.وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم میشه تو دخالت نکنی ؟ من از پس کارای خودم بر میام من درستش می کنم یعنی چی؟اصلا به تو ربطی نداره حالا دیگه برین به سر و کله هم بزنین ؟ نریمان من تو رو آدم عاقلی می دونم لطفا خرابش نکن اگر توام از این کارا بکنی پس فرقت با اون چیه ؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ بادمجون ۱کیلو ✅ گل کلم ۱عدد ✅ هویج نیم کیلو ✅ گوجه سبز (کال گوجه) ✅ سبزیجات معطر ✅ سیر یک بوته ✅ نمک ✅ سرکه ✅ نبات بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
262_28185184906958.mp3
2.45M
امید 💚❤️💖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مانده بودی اگر نازنیم 😍 🧡 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کودکانی از طبقه مرفه قجری در اواخر دوران حکومت قاجار در تهران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادونه خم شدم و یک گوله برف بر داشتم و پرت کردم بهش و گف
گفت من به مامانت قول دادم براش پسری کنم یکی به حقوق اون تجاوز کرده بشینم و تماشا کنم؟ غیر از اینکه روی تو هم تعصب دارم و نمی خوام کسی پشت سرت حرف بزنه تو نگران چی هستی که من یک وقت یحیی رو اذیت کنم ؟ گفتم نه بابا هر کاری باهاش بکنی حقشه مخصوصا اون زن عموم که دیگه شورشو در آورده نمی دونم از جون ما چی می خواد ؟ ولی نریمان واقعا نمی خوام تو توی درد سر بیفتی می دونم که به اندازه ی کافی خودت داری بزار مشکلات خانواده ی خودمو خودم حل کنم.من باید تا کی از حرف مردم بترسم ؟ بزار هر چی می خوان بگن مهم تویی که منو می شناسی حرف مردم حرف مردم تمام بدبختی هایی که کشیدم از همین حرف مردم بود نمی دونم چرا نشستن و در مورد همدیگه قضاوت می کنن؟ چرا ما نمی تونیم همدیگر رو دوست داشته باشیم ؟ و یک لحظه خودمون رو بزاریم به جای اون کسی که ندیده داریم در موردش حرف می زنیم و بفهمیم که چی داریم به روزش میاریم من اصلا برام مهم نیست مامانم هم باید تحمل کنه چون مقصر همه ی این اتفاقات خودشه نریمان اومد کنارم و گفت چی گفتی مقصرش خودشه ؟ چرا مگه چیکار کرده ؟ یکم دستپاچه شدم و گفتم برای اینکه حرف توی دهنش بند نمیشه هم اون هم خانجون خودشون جزوی از همین مردم هستن اونا هم تا می شینین در مورد دیگران حرف می زنن خدا می دونه توی این مدت چقدر از زن عموی من بد گفتن خب اونم می شنوه و از این حرفا می زنه پس من همین جا توی عمارت جام خوبه از همه ی حرف و سخن ها دورم و نمی خوام آلوده ی این بگو و مگو های احمقانه باشم گفت تو نمی خوای من یحیی رو یک گوش مالی بدم ؟ شونه هامو رو بالا انداختم و گفتم برام فرق نمی کنه اگر روی احساس بگم دلم می خواست یک کتک مفصل بهش بزنی تا بدونه که چطوری من درد کشیدم ولی اگر عاقلانه بخوام حرف بزنم حالا زدیش بعدش چی میشه نه ارزشش رو نداره خودمون رو تا این حد کوچک کنیمصدای عصای خانم رو شنیدم و فهمیدم بیدار شده فورا خودمو جمع و جور کردم و گفتم نزار خانم متوجه بشه گفت نه خیالت راحت خانم اومد و پرسید کی بود زنگ زد ؟ یادم رفته بود دوشاخ رو بکشم و خوابیدم پریماه تو باید این کارو می کردی این روزا سر و گوشت می جنبه دیگه حواست به من نیست گفتم ببخشید خانم چشم دیگه دقت می کنم نریمان گفت اصلا وصلش نکنین شما که همیشه همین جا حرف می زنین پرسید نگفتین کی بود زنگ زد از سارا خبر داری ؟ منتظر تلفن اون بودم نریمان گفت خانم صفایی بود عمه که زنگ نزده ولی نادر تماس گرفت و گفت که حالشون خوبه راستی پریماه نادر امروز می خواد طرح ها رو ببره پیش آقای سیمون گفته خبرشو میده من و نریمان جلوی خانم تظاهر می کردیم که آرومیم ولی هر کدوم به نوعی عصبی و ناراحت شده بودیم من می گفتم که حرف مردم برام مهم نیست ولی اینطور نبود می خواستم نریمان رو آروم کنم که کاری دستمون نده دلم نمی خواست دیگران در مورد من این حرفا رو بزنن.روز بعد با چند ضربه به در اتاقم از خواب پریدم و پرسیدم کیه ؟ نریمان گفت پریماه میشه بیام ؟ فورا از تخت پایین اومدم و دستی به سرم کشیدم و گفتم بیا در رو باز کرد و گفت صبح بخیر خانم خواب بودی ؟ گفتم صبح توام بخیر ساعت چنده ؟ گفت ببخشید ولی من باید برم سرکار نمی تونستم بدون خداحافظی برم گفتم صبحانه نخوردی گفت توی کارگاه یک چیزی می خورم نگران نباش چند روزه گالری رو هم باز نکردم مشتری هامون می پرن بهت زنگ می زنم شاید فردا با هم یک سر رفتیم خونه ی خواهر ببینم چی میشه گفتم صبر کن نریمان یک خواهش دارم گفت در مورد یحیی می خوای سفارش کنی ؟در حالیکه واقعیتش همین بود حرفم رو عوض کردم و گفتم نه بابا یحیی کیه می خوام شب دیر نیای من می ترسم خانم حالش بد بشه گفت چشم حتما زود میام چیزی لازم داری بگیرم گفتم حالا تلفن کن اگر چیزی خواستیم بهت میگم دیر نکنی اومد توی اتاق و در رو بست و گفت باشه. وقتی بلوز و شلوار خواب رو از تنم بیرون آوردم و لباس پوشیدم شالیزار تازه اومده بود و مشفول درست کردن صبحانه شد پرسیدم آقا نریمان رفت ؟گفت دارن میرن با احمدی ماشین رو تمیز می کردن خودمو رسوندم پشت پنجره ی پذیرایی و دیدم که ماشین داشت دور می شد آروم براش دست تکون دادم و زیر لب گفتم در پناه خدا انشاالله که به فکرت نرسه بری سراغ یحیی اما با شناختی که از نریمان داشتم محال بود به این آسونی از این قضیه بگذره.اون روز برای اینکه فکر و خیال نکنم بعد از اینکه همراه خانم صبحانه خوردیم و طبق معمول کنار بخاری نشستیم وسایلم رو آوردم و شروع کردم به کشیدن طرح هایی که توی این مدت به ذهنم رسیده بود رو می خواستم پیاده کنم نزدیک خانم نشسته بودم و پرسیدم شما طرح تازه ای ندارین ؟گفت الان نه چیزی به فکرم نمی رسه ولی .. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و این ولی اونو برد به سالهای جوونی و اون زمان که فکر باز کردن طلافروشی به فکرش رسیده بودو برام تعریف کرد که چطور با باز کردن یک مغازه ی دو در یک متری و مقداری طلاهای دست دوم این کارو شروع کرده هم برام جالب بود و نگران این بودم که یک وقت نریمان نره سراغ یجیی و درد سری براش درست نشه به هر حال فامیل خودمو می شناختم کارشون یک کلاغ چهل کلاغ کردن بود و حرف درست کردن برای دیگران و من بیزار از این بگومگو های احمقانه بودم .تا نزدیک ظهر خانم حرف زد و من وانمود می کردم دارم گوش می کنم ؛ تا اینکه خوابش گرفت و بردمش توی تخت و خوابید و در اتاق رو بستم و فورا زنگ زدم به مامان ولی کسی گوشی رو بر نداشت چندین بار دیگه شماره رو گرفتم فایده ای نداشت زیر لب گفتم وای من شماره ی طلافروشی و کارگاه رو ندارم کاش از خانم گرفته بودم دفتر یاد داشتی کنار تلفن بود نگاهی بهش کردم و با اینکه هیچوقت نشده بود من دست به اون دفتر بزنم بازش کردم ، شماره هایی که خانم برای خودش یادداشت کرده بود .صفحه ی دوم شماره ای دیدم نوشته بود نریمان نمی دونستم این شماره مال کجاست ولی گرفتم و گوش دادم چندین زنگ خورد و کسی جواب نداد بالاخره تصمیم گرفتم صبر کنم تا ببینم چی میشه ولی بعد از ظهر شد و هنوز نریمان زنگ نزده بود دیگه دلم طاقت نیاورد و به خانم گفتم اجازه هست برم توی اتاق شما و یک تلفن به مامانم بزنم ؟اوقاتش تلخ شد و گفت چرا از من می پرسی ؟ صد بار بهت گفتم هر وقت دلت خواست زنگ بزن برای خنده که خونه ی شما رو تلفن نکشیدیم بعدم مثل اینکه یادت رفته تو الان عروس این خونه ای دیگه نبینم از این ملاحظه کاری ها بکنی با سرعت رفتم به اتاق خانم وگوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم با زنگ سوم خانجون با صدای خیلی بلندی گفت الو الو شما کی هستین ؟گفتم خانجون سلام منم پریماه با همون صدای بلند که فکر می کرد از اون تلفن به گوش کسی نمیرسه مگر اینکه داد بزنه گفت سلام مادر چطوری مامانت نیست با نومزدت رفته بیرون گفتم با نریمان ؟ کجا رفته ؟گفت ای مادر خبر نداری منو به زور بردن خونه ی حسن رو نشون دادم آوردن من و فرید رو گذاشتن خونه که فرهاد پشت در نمونه دوتایی رفتن پرسیدم کجا ؟گفت حکما رفتن یک کاری دست یحیی بدن تو رو خدا به نومزدت بگو دست از سر این بچه برداره به خدا از روی خاطر خواهی یک غلطی کرد من اونو می شناسم حتما پشیمون شده گفتم آخه خانجون چرا بهش گفتین ؟ مگه نمی دونستین چی میشه ؟ گفت به مرتضی علی نمی خواستم بگم حرف طوبی رو تکرار نکن مجبور شدم بچه داشت می گفت اون دختر رو نمی خواد بهم گفت دست بهش نزده می خواد طلاقش بده سرش داد زدم این کارو نکن گناه داره تو حق نداری با آبرو و حیثیت یک دختر بازی کنی.گفت من پریماه رو می خوام میرم ازش معذرت می خوام و دلشو بدست میارم منم ناچار شدم بگم تو شوهر کردی نباید می گفتم ؟ باید دلش کنده می شد حالا یکبار عصبانی میشه دوبار میشه ولی بالاخره میره سراغ زنش گفتم باشه خانجون هر وقت مامانم اومد بهش بگین زود به من زنگ بزنه یادتون نره من دل واپسم گفت باشه حتما ولی پریماه من داره قلبم می گیره نکنه کاری دست یحیی بدن ؟ به نریمان بگو به من رحم کنه گفتم نمی دونم چی بگم خدا کنه کاری نکرده باشن شما نگران نباش من نمی زارم برای یحیی مشکلی پیش بیاد من اینو به خانجون گفتم ولی می دونستم که اگر بخوام کوچکترین حرفی در این مورد به نریمان بزنم حتما اشتباه برداشت می کنه و بیشتر حساس میشه حدود دوساعتی طول کشید که تلفن زنگ خورد و خانم گوشی رو برداشت و احوال پرسی کرد . و از حرفایی که می زد فهمیدم مامانم تلفن کرده وقتی گوشی رو گرفتم خانم کنارم نشسته بود. گفتم سلام مامان زنگ زدم نبودین گفت آره رفته بودم خرید تو خوبی چیکار داشتی زنگ زدی ؟گفتم با کی رفته بودین ؟ گفت با هیچ کس خودم رفتم قرار بود برای کرسی خانجون گلوله خاکه ذغال بیارن پسره نمی دونم چرا یادش رفته بود خودم رفتم در مغازه اش گفتم همه چیز روبراهه ؟ گفت آره مادر خبری نیست خیالت راحت باشه دستت چطوره بهتر شده ؟ گفتم بله خوبم نریمان قرار بود یک سر به شما بزنه نیومده ؟گفت چرا اومد و زود رفت پیدا بود که مامان نمی خواست راستشو به من بگه و منم نمی تونستم واضح ازش بپرسم چون خانم حواسش به من بود ولی خیلی از دست نریمان شاکی بودم دلم نمی خواست وارد این جنگ و جدال احمقانه بشم از طرفی نمی دونم چرا دلم برای یحیی سوخت احساس می کردم زندگیش نابود شده و این تنها و تنها بر می گشت به روش غلط زندگی ما و قضاوت های نابجایی که می تونه زندگی آدم ها رو اینطور نابود کنه.شب خیلی زود از راه رسید و با رفتن نور خورشید پنجره ها یخ زد و دیگه نمی تونستیم جز نزدیک بخاری گرم بشیم اوایل دی بود و سرما بی داد می کرد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم داستان جدید خیلی عاشقانه و قشنگه پیشنهاد میکنم از دستش ندین برای رفتن به اولین پارت داستان بزنید رو لینک پایین 👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3591 https://eitaa.com/Shaparaakiii/3591
داشتید ازش؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی مردی فقیر نزد حکیمی آمد و گفت: – ای حکیم، چرا مردم مرا کوچک می‌شمارند؟ چرا به من احترام نمی‌گذارند؟ حکیم لحظه‌ای اندیشید و کیسه‌ای کوچک از جیبش بیرون آورد. سنگی قیمتی در آن بود. آن را به مرد داد و گفت: – این سنگ را بگیر و به بازار برو. بپرس چقدر می‌خرند، اما آن را نفروش. مرد به بازار رفت. ابتدا به سبزی‌فروشی رسید. سبزی‌فروش گفت: – این سنگ ارزش خاصی ندارد. حاضرم یک کیلو سبزی به تو بدهم. سپس به آهنگری رفت. آهنگر گفت: – شاید برای کوبیدن چیزی به کار آید. در عوضش یک تکه آهن به تو می‌دهم. سرانجام مرد به جواهرفروشی رفت. جواهرفروش با دقت به سنگ نگاه کرد و گفت: – این سنگ بسیار گرانبهاست. حاضرم تمام دارایی‌ام را برایش بدهم. مرد حیران نزد حکیم بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. حکیم لبخندی زد و گفت: – ارزش تو مانند این سنگ است. اگر خودت را نزد کسانی ببری که قدر تو را نمی‌دانند، کوچک می‌شوی. اما اگر نزد دانایان و آگاهان باشی، ارزش واقعی‌ات نمایان می‌شود. سپس افزود: "ارزش هر انسان، به‌اندازه چیزی است که آن را نیکو می‌داند." •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوسه و این ولی اونو برد به سالهای جوونی و اون زمان که فک
هزاران فکر به سرم زده بود و دلم نمی خواست حرف بزنم.خانم تلویزیون تماشا می کرد و من سرم رو به طراحی گرم کرده بودم که یک مرتبه گفت پریماه پاشو برو در عمارت رو قفل کن پنجره ها رو هم خوب ببندگفتم در عمارت رو قفل کنم ؟ چرا گفت فکر کنم امشب دوباره کمال بیاد نمی خوام راش بدم یادت نره در ایوون رو هم قفل کن بیشرف اگر ببینه در بسته اس میره از اون پشت میاد تو در حالیکه حس بدی داشتم که دوباره خانم داشت از این حرفا می زد آب دهنم رو قورت دادم و گفتم چشم داد زد پاشو دیگه ، مبادا بزاری کمال بیاد بلند شدم و تا دم در عمارت رفتم و برگشتم گفت به منیر خانم بگو بالا رو تمیز کنه من فردا مهمون دارم قراره شب بمونن گفتم خانم تمیز کرده خاطرتون جمع باشه گفت نه تو بی خود میگی خودم باید برم کنترل کنم مبادا جایی کثیف باشه آبروم بره و بلند شد و راه افتاد گفتم خانم جز اتاق نریمان بالا سرده سرما می خورین نگاهی به من کرد و گفت خفه شو به تو چه مربوط خودم می دونم چیکار می کنم برو پالتوم رو بیار دیگه فهمیده بودم که حالش اصلا خوب نیست رفتم به اتاقشو فورا قرص هاشو ریختم توی دستم و پالتو رو برداشتم و بردم تنش کردم از وقتی اومده بودم به عمارت خانم بالا نرفته بود حتی وقتی اتاق کامی سوخت بازم نرفت ببینه چه اتفاقی افتاده همیشه از زانو درد شکایت داشت ولی با هر زحمتی بود پله ها رو بالا رفت و در اتاق ها رو باز می کرد که همه سرد بودن فریاد زد چرا این بخاری ها رو روشن نکردن در حالیکه از سرما می لرزیدم در اتاق نریمان رو باز کردم و گفتم اینجا بخاریش روشنه رفت داخل اتاق و گفت کمال اینجا بود ؟تو دیدیش ؟ گفتم نه خانم کسی اینجا نبود هیچکس نیومده. گفت عکس تو روی میز کمال چیکار می کنه ؟نکنه اون دختره که باهاش رابطه داره تویی و چنان طرف من براق شد که فکر کردم می خواد منو بزنه گفتم نه خانم خاطرتون جمع باشه من پریماه هستم یادتونه ما خیلی همدیگر رو دوست داریم اینجا هم اتاق آقا کمال نیست نریمان توش زندگی می کنه با حالتی که انگار نمی دونست کجاست و سرگردون شده بود نگاهی به اطراف کرد و گفت آره تو اصلا کمال رو نمی شناسی من برات تعربف کردم نریمان کیه برای چی اینجا زندگی می کنه ؟ اون موقع بود که عکس های قاب کرده ی خودمو دیدم که همه جای اتاق بود روی میز توی طاقچه و روی دیوار اتاق نمی دونم چرا خوشم نیومد دلم بیشتر گرفت و زیر لب گفتم آخه این چه دنیاییه ؟ چقدر آدما زود فراموش میشن هر طوری بود خانم رو برگردوندم پایین در حالیکه قرص هاش هنوز توی دستم بود . شالیزار متوجه ی حال بد خانم شده بود و از توی آشپزخونه به من اشاره کرد من برم به بچه ها سر بزنم و بیام ؟با اشاره گفتم نه نرو من می ترسم و بلند ادامه دادم یک لیوان شیر برای خانم بیار یکم داغش کن خانم که حالت صورتش کاملا نشون می داد که مضطرب و پریشونه رفت به طرف آشپزخونه و نگاهی به شالیزار کرد و پرسید این کیه ؟ مگه در رو قفل نکردی ؟ این زنیکه کیه ؟برای چی اومده اینجا ؟ منیر کو ؟مونده بودم چی بگم احساس بیچارگی می کردم و متوجه بودم که این وضعیت داره روز به روز بدتر میشه گفتم شیر آورده الان گرم می کنه و میره نگران نباشین وقتی شالیزار شیر رو آورد در حالیکه بهش چشمک می زدم گفتم برو پیش بچه هات و آروم و با اشاره گفتم زود برگردفهمیدی ؟ اونم با سر تایید کرد ورفت قرص خواب آور رو توی شیر حل کردم و به هر مکافاتی بود با دوتا قرص دیگه به زور با همون شیر به خوردش دادم بیقرار بود و توی خونه راه میرفت و کمال رو فحش می داد تا موقعی که قرص ها تاثیر کردن همینطور دنبالش راه می رفتم . بالاخره خوابش گرفت و بدون شام بردمش توی تخت و دراز کشید دستشو گرفتم و گفتم گرسنه نیستین ؟ می خواین شام تون رو بیارم اینجا بخورین ؟با سر جواب نه داد و آهی از ته دلش کشیدو گفت پریماه حالم خوب نیست دلشوره دارم احساس می کنم امشب کمال میاد نزار باهاش دعوا کنم اونقدر دلم براش سوخت که اشکم در اومد موهاشو نوازش کردم و با بغض گفتم اون دیگه اینجا نمیاد که شما رو آزار بده بهتون قول میدم من و نریمان محال بزاریم اون دستش به شما برسه گفت محسن کجاست ؟ حتما کمال رفته سراغش بازم طلافروشی رو غارت کنن و همینطور که زبونش سنگین شده بود و پلکهاشو نمی تونست باز نگه داره ادامه داد می دونستی محسن بلای جون من شده ؟می خوام از طلا فروشی بیرونش کنم میدم دست نادر اون با باباش لجه می دونه باهاشون چیکار کنه همینطور که نوازشش می کردم گفتم فکر خوبیه حالا آروم بخوابین همه چیز روبراه میشه چشمش رو بست و یک نفس بلند کشید به ساعت نگاه کردم هفت و نیم بود هنوز از نریمان خبری نداشتم آروم از اتاق بیرون رفتم و در رو بستم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌙خـدایـا 🍃امشب هم آرامشی 🌙ازجنس سکوت برکه ها 🍃به سبزی جنگلها 🌙با عطر 🍃بهشتت خواهانم 🌙که آن رابه تمام 🍃دوستان و عزیزانم عطاکنی 🌙شبتون در سایه لطف الهی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مهمترین داشته‌ی هر آدمی داشتن ذوقِ ادامه‌ی زندگیست... صبحت بخیر بهترین خلقت خدا❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سپاس گذاریم از شما مخاطب های عزیزمون.... - @mer30tv.mp3
5.49M
صبح 24 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوچهار هزاران فکر به سرم زده بود و دلم نمی خواست حرف بزن
شالیزار برگشته بود گفت خانم خوابید ؟گفتم آره گفت پس من شام بچه ها رو ببرم گشنه بودن گفتم ببر ولی تو رو خدا زود بیا تا نریمان نیومده منو تنها نزارباز از زمین و زمان شاکی بودم احساس می کردم بدجوری گیر افتادم و دیگه راه به جایی ندارم آیا زندگی کردن با نریمان که این همه خوب و مهربون بود به این چیزا می ارزید ولی خوب دوستش داشتم و هنوزم اگر قرار بود انتخاب کنم کنار اون زندگی کردن رو ترجیح می دادم هنوز شالیزار از در عمارت بیرون نرفته بود که صدای ماشین شنیدم و پریدم از پنجره نگاه کردم تا راهرو جلویی رفتم شنیدم که به شالیزار می گفت زود شام خوردی با قربان بیاین چیزایی که خریدم رو بیارین جابجا کنین با خودم گفتم نرو جلو بزار بدونه که تو جدی هستی و نمی خوای توی کار خانواده تو دخالت کنه باید باهاش حرف بزنم هر چی می خواد فکر کنه برام مهم نیست از صبح تا حالا رفته و حتی یک تلفن نکرده از دلشوره مُردم و اینم آخر شبم که خانم حالش بد شد حتما انتظار داره رفتار خوبی باهاش داشته باشم نریمان با مقداری پاکت و یک جعبه شیرینی اومد و وارد پذیرایی شد و گفت سلام خوبی ؟با تندی گفتم بله که خوبم عالی از این بهتر نمیشه چرا خوب نباشم چیزایی که خریده بود آروم گذاشت روی میز و اومد جلو و گفت چی شده پریماه چرا عصبانی هستی ؟یک مرتبه دیدم زیر چشمش ورم کرده و قرمز شده و گوشه ی لبش زخمی و یکم کبوده هراسون گفتم کار خودت رو کردی ؟ بهت نگفتم دعوا نکن نگفتم بزارش به عهده ی خودم چرا تو به حرف من گوش نمی کنی اصلا منو جدی نمی گیری می دونی از صبح تا حالا چی کشیدم و زدم زیر گریه و با همون حال گفتم نمی تونم اینطوری ادامه بدم اینکه تو هر کاری دلت می خواد بکنی بدون اینکه با من مشورت کنی مثل اینکه منو آدم حساب نمی کنی اومد جلو و بازو هامو گرفت و گفت چی شده ؟ من چیکار کردم؟ تو می دونی من چه روز بدی داشتم ؟ بیا حرف بزنیم دعوا نکن من دلم نمی خواد دل همدیگر رو بشکنیم چطور دلت میاد به من بگی تو رو آدم حساب نمی کنم تو همه کس من شدی باور کن هیچ کس رو توی این دنیا به اندازه ی تو دوست ندارم گفتم پس چرا رفتی با یحیی دعوا کردی ؟ این چه وضعیه زخمی اومدی خونه ؟ گفت کی گفته با یحیی دعوا کردم ؟ من اصلا اونو ندیدم گفتم چرا با خانجون رفتی در خونه شون ؟ گفت تو عصبانی نباش اول بزار بشینم یک چایی بهم بده خیلی خسته ام برات تعریف می کنم ولی اینو بدون که من یحیی رو ندیدم کاری هم نکردم که تو ناراحت باشی ولی پریماه امشب یک آوار روی سرم خراب شده که نمی دونم چطوری جمع و جورش کنم پریماه بهت احتیاج دارم لطفا تو دیگه با من بد اخلاقی نکن ، بیا همیشه مثل روزای اول بهم اعتماد داشته باشیم تو فکر می کنی عقلم نمی رسه که نرم با یحیی دست به یقه بشم ؟ گفتم پس کی تو رو زده ؟ گفت بزار بشینم یک چایی بهم بده برات تعریف می کنم مامان بزرگ خوابیده ؟ چرا ؟ گفتم بزار برات چای بیارم اونم برات تعریف می کنم ولی اول تو باید بگی با مامانم کجا رفته بودی ؟گفت با مامانت ؟ میگم برات و روی مبل نزدیک بخاری ولو شد و سرشو گذاشت روی پشتی و گفت وای چه روز بدی بود.وقتی دوتا چای ریختم و با یک پماد که روی زخمش بزارم برگشتم هنوز به همون حالت روی مبل افتاده بود انگار غم عالم به دلش نشسته بود منو که دید بلند شد و پالتوشو در آورد وگفت ممنون بیا بشین اینجا استکان چای رو برداشت و تا ته سرکشید بدون قند و بعد گفت تو فکر کردی من با یحیی دعوا کردم ؟خیلی ناراحت شدی ؟  گفتم خب خانجون بهم گفت که بردیش تا آدرس خونه ی عموم رو یاد بگیری پس برای چی این کارو کردی ؟ آه بلندی کشید وبا افسوس  گفت فکر کردم منو می شناسی وقتی بهت میگم نمی کنم بدون که نمی کنم دیروز حرف زدی منم قبول کردم یادت نیست ؟ کاری که تو دوست نداری رو نمی کنم گفتم آخه خانجون ترسیده بود من واقعا نمی خوام تو توی درد سر بیفتی باور کن از این کار خوشم نمیاد.گفت پریماه نمی تونم نفس بکشم انگار دنیا برام تنگ شده گفتم چرا ؟ خیلی بد بود ؟ گفت الان من اینطوری فکر می کنم اتفاقی که دلم نمی خواست بیفته افتاد دیگه نمیشه جبرانش کرد هرگز فراموش نمی کنم حالم خیلی بده دلم نمی خواد تعریف کنم گفتم باشه خودتو ناراحت نکن من صبر می کنم تا تو حالت بهتر بشه تکیه داد به پشتی مبل و برگشت به من نگاه کرد می تونستم بفهمم که چقدر خرابه و داغون شده آروم گفت اگر بخوام سرمو بزارم روی پای تو ناراحت نمیشی ؟ گفتم چیه ؟آقا نریمان داری موقعیت خودت سوءاستفاده می کنی ؟گفت آره یک چیزی توی همین مایه ها کمی رفتم عقب تر تا جای بیشتری داشته باشه برای دراز کشیدن و انگار خودمم دلم می خواست که یک طوری آرومش کنم حرفی نزدم ولی از حالتی که به خودم گرفته بود فهمید و سرشو گذاشت روی دامن من ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ یک عدد اردک ✅ آلو جنگلی ✅ آلو جنگلی زرد ✅ دونه انار ترش ✅ پیاز متوسط ✅ سیر ۲ حبه ✅ سبزی خشک معطر ✅ رب انار ترش ✅ آب نارنج یا آب غوره بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
995_58101116442600.mp3
5.49M
🎶 نام آهنگ: عسل 🗣 نام خواننده: ابی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی روزمره در سطح شهر تهران – سال ۷۶ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدونودوپنج شالیزار برگشته بود گفت خانم خوابید ؟گفتم آره گفت پ
با وجود اینکه بشدت معذب بودم و نمی دونستم دستهامو کجا بزارم سعی کردم آرومش کنم حس عجیبی بود دلم می خواست همه ی غصه ها رو از دلش در بیارم گفتم خودتو ناراحت نکن اینطور که من زندگی رو شناختم  فاصله ی خوشی ها و ناخوشی از بهم زدن پلک هم کمتره من وتو نمی دونیم فردا یا یک ساعت دیگه در چه حالی هستیم شاید این غم توام با یک نسیم ملایم از دلت رفت این روزا من فهمیدم که هرگزی وجود نداره ولی اتفاق های باور نکردی زیادن یادته برای ثریا گریه می کردی و به من گفتی هرگز بدون اون نمی تونی زندگی کنی ولی کردی من فکر می کردم  بدون آقاجونم نابود میشم ولی نشدم گردونه چرخید و ما رو اینجا بهم رسوند آروم گفت بزار از اول برات بگم صبح رفتم کارگاه به کارم رسیدم پول لازم داشتم برداشتم و یکسر به طلافروشی بازار زدم باید حقوق محمود رو می دادم و به حساب ها رسیدگی می کردم.کارم که تموم شد به محمود گفتم بره کالری رو باز کنه تا من برسم رفتم در خونه ی شما البته بدون اجازه ی تو؛ هزار تومن دادم به مامانت و گفتم تو فرستادی بقیه ی پولت رو هم آوردم بدم به خودت بعد  مامان و خانجون رو برداشتم رفتیم خونه ی عموت برای اینکه آدرس خونه شون رو داشته باشم وقتی می خواستم در خونه تون پیاده شون کنم مامان گفت باید بره جایی گفتم من شما رو می رسونم نمی دونم مثل اینکه می خواست بره یک ذغال فروشی بود که سفارش بده براشون ببرن اونجا  پیاده شد و هر چی اصرار کردم وایسم تا کارش تموم بشه قبول نکرد وگفت یکم کار دارم و باید خرید کنم برای خونه منم راستش باید میرفتم کلانتری تا از یحیی شکایتی کرده باشم که دیگه مزاحم مامانت نشه بهش قول داده بودم که خیالشو راحت کنم پریماه این فقط برای خاطر مامانت بود چیز مهمی نیست  یک اخطار براشون میره که دست و پاشون رو جمع کنن همین شاید اینطوری دست از سر شما ها بردارن به صورتش نگاه کردم و گفتم پس تو کجا زخمی شدی ؟یکی تو رو زده می فهمم لب هاشو بهم فشار داد و دستی به موهاش کشید و گفت از اونجا رفتم سراغ اون خانمی که قراره بیاد اینجاکار کنه و باهاش حرف زدم حالا باید مامان بزرگ رو راضی کنم و برم  بیارمش بعدام رفتم گالری  و قصد داشتم به تو زنگ بزنم ولی خیلی سرم شلوغ شد چون از فردا صبح قراره محمود  اونجا رو باز کنه تا دیگه کالری بسته نباشه خودمم باید تمرکزم رو بزارم روی همون جا و یک مرتبه دیدم ساعت سه بعد از ظهره فکر کردم ممکنه تو و مامان بزرگ خواب باشین از کالری که بیرون اومدم خرید کردم رفتم خونه ی خودمون که به بابام پول ماهیانه اش رو بدم مامان بزرگ این کارو می کنه تا اون دستشو جلوی ما دراز نکنه و قرض بالا نیاره نریمان اینو که گفت با بغضی که نتونست پنهونش کنم ساکت شد اینو که گفت حدس می زدم که همه چیز مربوط میشه به آقای سالارزاده گفتم نریمان تو رو خدا غصه نخور نمی خوام تو رو اینطوری ببینم ولی سکوتش طولانی شد احساس می کردم هر آن ممکنه به گریه بیفته و من طاقتشو نداشتم و اونجا بود که به عمق عشقی که بهش داشتم پی بردم دلم می خواست بغلش کنم و دلداریش بدم آروم موهاشو نوازش کردم و  گفتم می خوای بقیه اش رو نگی ؟ کمی پیشونیش رو با دو انگشت فشار داد و گفت کلید انداختم در رو باز کنم ولی توی قفل فرو نرفت بیشتر امتحان کردم انگار یکی قفل در رو عوض کرده بود زنگ زدم یک زن پرسید کیه گفتم باز کنین نریمانم اینکه یک زن توی خونه ی ما باشه خیلی عجیب نبود من عادت داشتم ولی فکر می کردم بابا دست از این کارا برداشته از پله ها که رفتم بالا نیلوفر رو دیدم با لباس زننده ای اومد جلو و دو طرف چهار چوب در رو گرفت و گفت شمایین آقا نریمان ؟ سلام ببخشید محسن نیست رفته خرید یک فکری کردم و گفتم خب نباشه اینجا خونه ی منم هست نمی خواین بزارین بیام داخل ؟ یک چیزایی لازم دارم میخوام ببرم زیاد نمی مونم وقتی وارد شدم دیدم خونه ..چی بگم پریماه به خدا خجالت می کشم حالا من اونجا رو چطوری دیدم گفتن نداره یکراست  رفتم به اتاقم در رو که باز کردم  دیدم یک جوون حدود بیست و سه چهار ساله با شورت و پیرهن زیر روی تخت من خوابیده خیلی منظره ی نفرت انگیزی بود کل اتاق عوض شده بود و وسایل من نبودن دیگه خونم به جوش اومد از عصبانیت فریاد زدم این کیه ؟ پاشوببینم تو اینجا چیکار می کنی ؟  پاشو از  اتاق من برو بیرون نیلوفر با دستپاچگی گفت ای وای آقا نریمان  ایشون برادر منه محسن گفت که شما دیگه اینجا زندگی نمی کنی وگرنه دست به اتاق شما نمی زدم گفتم خانم  این خونه چند تا اتاق دیگه داره حتما باید اینجا رو اشغال می کردین ؟پریماه دیگه داشتم دیوونه می شدم  دست خودم نبود از عصبانیت فریاد می زدم پسره که از خواب بیدار شده بود با لحن تند و توهین آمیزی  گفت چته ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوبرشو آوردی ؟ اتاقم اتاقم تو سرتون بخوره نیلوفر پیرهنم کجاست ؟ببینم مگه  این می خواد با ما زندگی کنه؟نیلوفر گفت آقا نریمان ناراحت نشین یکم صبر کنین الان  محسن میاد  حرف می زنیم با حرص  رفتم سر کمدم و فریاد زدم لباس های من کجاست؟وسایلم رو چیکار کردین ؟  گفت وای ببخشید بردم توی اون اتاق عقبی به خدا محسن خودش پیشنهاد داد پریماه  دیگه کاردم می زدی خونم در نمی اومد می ترسیدم یک کاری دست خودم بدم بدون اینکه حرفی بزنم دوتا چمدون برداشتم و وسایلم رو همه رو ریختم توش و با خودم از ساختمون بیرون آوردم که ببرم بزارم توی ماشین که بابا کلید انداخت وارد حیاط شد نریمان باز سکوت کرد  ولی این بار نتونست جلوی اشکهاشو بگیره اون مرد حساسی بود و خیلی زود احساساتی می شد منم بغض کردم و پرسیدم در گیر شدین ؟ تو با بابات دعوا کردی ؟با افسوس گفت می دونی اولین حرفی که به من زد چی بود ؟وای خدایا چرا اون باید بابای من باشه ؟  انتظار داشتم برام توضیح بده عذر خواهی کنه اصلا حالمو بپرسه  ولی اومد جلو و گفت نریمان خوب شد اومدی می خواستم فردا بیام کالری و باهات حرف بزنم من فقط بهش نگاه کردم آخه اونقدر عصبانی بودم که حتی نتونستم سلام کنم با یک خنده ی مسخره گفت دیدی کار خودمو کردم بالاخره زن گرفتم از این ماه باید مقرری منو زیاد کنی خودم میام به مادرم میگم با خشم گفتم بابت ؟گفت یعنی چی بابت ؟ بابت حقم از طلا فروشی ...نریمان سکوت کرد و یک مرتبه بغضش ترکید و بلند شد و با سرعت رفت به طرف راهروی جلوی در عمارت دنبالش نرفتم چون می تونستم  حدس بزنم  چه اتفاقی براش افتاده نریمان تا اون زمان همیشه با پدرش مدارا می کرد که یک وقت رابطه اش مثل نادر نشه و حالا فهمیده بودم که شد اون چیزی که همیشه نریمان ازش پرهیز می کرد .صدای در عمارت رو شنیدم اتاق داشت سرد می شد بلند شدم و رفتم دنبالش ولی دیدم شالیزار و قربان اومدن و دارن چمدون ها و چیزایی که خریده بود رو میاوردن توی عمارت به شالیزار گفتم اول شام رو بیار آقا حتما گرسنه اس بعد برو من خودم جمع می کنم پرسید خانم با هم دعوا کردین ؟ گفتم نه این چه حرفیه ؟ گفت آخه آقا نریمان خیلی ناراحت بود هر دو تون دارین گریه می کنین گفتم اولا تو نباید به این کارا دخالت کنی خودتم می دونی ولی دعوا نکردیم  برای خانم نگرانه دیدی که امشب حالشون خوب نبود لطفا بعد از این تو به این کارا کار نداشته باش باشه عزیزم ؟ نریمان که برگشت میز آماده بود و شالیزار رفت گفتم شام بخوریم ؟ گفت میل ندارم گفتم ولی من خیلی گرسنه هستم بیا به خاطر من خواهش می کنم گفت پس بزار دست و صورتم رو بشورم چقدر بیرون سرده آدم احساس می کنه داره یخ می زنه باور کن لبم بهم چسبید از سرما و اومد جلو و به صورتم نگاه کرد وادامه داد ببخشید ناراحتت کردم دستهامو باز کردم و همدیگر رو بغل کردیم و سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم تو منو ببخش که بدون فکر کردن تا از راه رسیدی باهات دعوا کردم من خیلی متاسفم موهامو نوازش کرد و گفت نباش متاسف نباش خدا رو شکر که تو رو دارم  این اتفاق به زودی میفتاد شاید بهترم شد  امیدوارم دیگه نیاد سراغم منم با مامان بزرگ حرف می زنم دیگه بهش پول نمیدم بره کار کنه وخرج زن و برادر زنشو  در بیاره و منو محکمتر به سینه اش گرفت و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت الان همه چیز رو فراموش کردم و یک مرتبه پرسید  چرا مامان بزرگ خوابیده ؟گفتم حالشون خوب نبود بهشون قرص دادم حالا بیا بشین شام بخوریم برات تعریف می کنم که منم چه روزی داشتم اونشب دیگه اون دیوار رو بین خودم و نریمان احساس نمی کردم اون بدبخت ترین خوشبخت دنیا بود در واقع همه چیز داشت ولی وجودش از خلایی پر شده بود که به اندک چیزی از هم می پاشید در حالیکه من فکر می کردم اون کوهی استوار و تکیه گاهی امن برای منه خودش نیاز به تکیه گاه داشت نمی دونستم شونه های من توان کشیدن این همه بار رو داره یا نه ولی از عشقم به اون مطمئن بودم اون زمان نمی فهمیدم که آدم های خوب و درستکار حساس تر و شکننده تر هستن تجربه نداشتم ولی روزی که از بیمارستان اومد توی ماشین گریه می کرد و دنیا براش تموم شده بود باید اینو می فهمیدم و اونشب من با نگفتن اونچه که توی روز به سرم اومده بود نقش پناه گاه رو براش ایفا کردم و این نقش به پیشونی من خورد.این اولین باری بود که من ونریمان با هم شام می خوردیم ولی اون هنوزم آشفته بود و نمی دونستم چیکار کرده که این همه غمگین و ناراحته و دلش نمی خواد در موردش حرف بزنم و من سعی می کردم حواسش رو پرت کنم با بی میلی چند قاشق خورد و پرسید خب نگفتی مامان بزرگ امروز چطور بود چرا حالش بد شده بود ؟گفتم یکم فراموشی بهش دست داده بود مثل همیشه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f