eitaa logo
رمان های ایمانی
148 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رســيديم به سنگر اول يا ســنگر الله. تمام نيروها به دسته هاي كوچک، تقسيم شــدند. مسئولين محورها و گروه ها بانيروهايشان حركت كردند. شاهرخ يک آرپي جي و چند تا گلوله برداشت و به من گفت: ممد تو همراه من باش، با من بيا جلو، گفتم: چشم. به همراه سه نفر ديگر حركت كرديم. چند دقيقه بعد به کانال رسيديم. کانال به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود و نيروهاي عراقي متوجه آن نشــده بود. دکتــر چمران هم در بازديدي که از کانال داشــت خيلي از آن تعريف کرده بود. باعبور از کانال، به مواضع و سنگرهاي دشمن نزديک شديم. در قسمتهائي از دشت، خاکريزهاي کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود. به پشــت يکي از اين خاکريزها رفتيم. صداي تيراندازي هاي پراكنده شنيده مي شد. اما دشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود. شاهرخ اشاره کرد بيائيد و ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاريک و سرد بود. کمي آنطرف تر، به يک خاكريز كوچک نعل اســبي رسيديم. يک دســتگاه نفربر داخل خاكريز بود. به سمت نفربر رفتيم. يکدفعه يکي از خدمه ی آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت! قبل از اينکه حرفي بزند آنچنان ضربه اي به صورت افسر عراقي زد كه به بدنه نفربر خورد و افتاد. جنازه اش را به کنار خاكريز بردم. کسي آن اطراف نبود. از دور يک عراقي ديگر به ســمت ما مي آمد. ســرنيزه ام را برداشتم. وقتي خوب نزديک شد به او حمله كردم. شاهرخ خيلي با آرامش درب نفربر را باز کرد و به عربي گفت: تعال! (بيائيدبيرون) آرامش عجيبي داشــت. سه نظامي دشمن را اســير گرفت و تحويل بچه هاي ديگر داد. بعد با هم برگشــتيم و رفتيم داخل نفربــر، از غذاها و خوراکي هائي که آنجا بود معلوم بود که هنوز آنها نخورده بودند. چند دقيقه اي با هم مشغول خوردن شديم! با صداي الله اکبر و شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن، ما هم دست از غذا کشيديم و حرکت کرديم! نيروها از همه محورها پيشــروي كردند. عراقي ها پا به فرار گذاشــته بودند. بچه ها تا ساعتي بعد به جاده آسفالته رسيدند. شيرازه ارتش عراق در اين منطقه به هم ريخته بود. خاكريز كوچک و نفربر موجود در آن در نقطه مهمي واقع شــده بود. اينجا محل تلاقي دو جاده خاكي ولي مهم ارتش عراق بود. طبق ، ما همانجا مانديم. پيشروي بچه ها خيلي خوب بود. كار خاصي نداشتم. به شاهرخ گفتم: من خيلي خسته ام. خوابم مي ياد. گفت: برو پشــت نفربر، اونجا يک پتو هست كه يكي زيرش خوابيده. تو هم كنارش بخواب. بعد هم خنديد! من هم رفتم و خوابيدم. هوا سرد بود بيشتر پتو را روي خودم كشيدم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر. با صداي يک انفجار از خواب پريدم. بلند شــدم و نشســتم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را كنار زدم. يكدفعه از جا پريدم. جنازه ی متلاشي شده ی يک عراقي در كنارم بود! شاهرخ تا مرا ديد گفت: برادر عراقي چطوره؟! با تعجب گفتم: تو ميدونستي زيرپتو جنازه است!؟ گفت: مگه چيه.. ترس نداره! پرسيدم: راســتي چه خبر؟ گفت: خدا رو شكر، بيشتر سنگرها پاکسازي شده. نيروهاي دشــمن از همه ی محورهاي عملياتي عقب نشــيني کردند. دشــمن هم نزديک به ســيصد کشــته و تعداد زيادي هم اســير داده. چهاردســتگاه تانک دشمن هم منهدم شده. نيروهاي دشمن خيلي غافلگير شدند. پرســيدم از سيد مجتبي خبر داري؟ گفت: آره، توي اون سنگر، داره با بيسيم صحبت ميکنه. با شاهرخ رفتيم سمت سنگر سيد. وقتي وارد شديم سيد داشت پشت گوشي داد ميزد. تا آن زمان عصبانيتش را نديده بودم. صحبتش که تمام شــد شاهرخ با تعجب پرسيد: آقا سيد چي شده؟! جواب داد: هيچي، خيانت بعد خيلي آرام گفت: توپخانه كه پشتيباني نكرد. الان هم ميگن نيروهاي پشتيباني رو فرستاديم جائي ديگه! بعد نفس عميقي كشيد و ادامه داد: بچه هاي ما حسابي خسته شدند. هوا روشن بشه ؛ مطمئن باش ؛ عراق با لشگر تانک ، به جنگ ما مي ياد. نماز صبح را همانجا خوانديم. ســيد و شــاهرخ و ديگر فرماندهان از ســنگر بيرون آمدند و منطقه را بررسي کردند. شــاهرخ گفت: يک جاده ی بزرگ از ســمت راست ما مي ياد و به سنگر نفربر مي رســه. يک جاده هم از روبرو مي ياد و به اينجا ختم مي شــه. اگه تانکهاي دشــمن از ايــن دو محور حمله کنند؛ خيلي راحت به صــورت گازانبري ما رو محاصره مي کنند. بعد ادامه داد: شــما مجروحيــن و نيروهاي اضافه را از خط خارج کنيد. ما اينجا هستيم. ســاعت هشــت صبح بود. من و شــاهرخ در كنار نفربر بوديم. دونفر ديگر ازبچه هاي ما بيســت متر آنطرف تر، داخل ســنگر بودند. بچه هائي كه ديشب شــجاعانه به خط دشــمن زده بودند؛ دســته دســته ،از كنار ما عبور مي كردند و با خســتگي بســيار، عقب مي رفتند. ســنگرها و خاكريزهاي تصرف شده،امنيت نداشت. نيروي پشــتيباني هم نبود. هرلحظه احتمال داشت كه همگي محاصره شويم. از نيروهاي پياده ی عراق خبري نبود. ســاعتي بعد احساس کردم زمين ميلرزد. بــه اطراف نگاه کردم. رفتم بالاي خاكريز. علت لرزش را پيدا کردم. از انتهاي جاده ی روبرو، تانکهاي عراقي به ســمت ما مي آمدند. يکي دوتا سه تا...ده تا...اصلا قابل شمارش نبود. تا چشم کار مي کرد تانک بود که به سمت ما مي آمد. به جاده ی دوم نگاه کردم. آنجا هم همين وضعيت را داشــت. هر دو ســنگر ما ، روي هم شــش گلوله ی آرپيجي داشــت ؛ اما چند برابر آن، تانک مي آمد. معادله ی جالبي بود. هر گلوله براي چند تانک!! نفس در ســينه ام حبس شده بود. خيلي ترسيده بودم. شاهرخ با آرامش گفت: چي شده چرا ترسيدي، خدا بخواد؛ ما پيروز ميشيم. بعــد ادامــه داد: اينها خيلي ميترســن کافيه بتونيم تانکهاي اولشــون رو بزنيم، مطمئن باش فرار مي کنــن. از طرفي ما بايد اينجا مقاومت كنيم تا بچه ها بتونن تو سنگرهاي عقب مستقر بشن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســاعت نه صبح بود. تانکهاي دشــمن، مرتب شــليک مي کردنــد و جلو مي آمدند. از ســنگر کناري ما ، يکي ازبچه ها بلند شــد و اولين گلوله ی آرپي جي را شــليک کرد. گلوله ، از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کرد و سنگر را منهدم کرد. تانكهائي كه از روبرو مي آمدند بســيار نزديک شده بودند. شاهرخ هم اولين گلوله را شــليک كرد. بلافاصله جاي خودمان را عــوض کرديم. آنها بي امان شــليک ميکردند. گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صداي مهيبي تانک منفجر شد. تيربار روي تانکها ، مرتب شليک مي كردند. ما هنوز در كنار نفربر در درون خاكريز بوديم. فاصله تانكها با ما كمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسيد: نارنجک داري؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته. بعد گفت: تو اون سنگر گلوله ی آرپي جي هست برو بيار. بعد هم آماده ی شليک آخرين گلوله شــد. شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم و دو گلولــه آرپي جــي پيدا کردم. هنوز گلوله ی آخر را شــليک نکرده بود كه صدائي شنيدم! يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باور كردني نبود. گلوله ها را انداختم و دويدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه ی خاكريز افتاده بود. گوئي سالهاست كه به خواب رفته. برروي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بيرون مي زد! گلوله ی تيربار تانک، دقيقاً به سينه اش اصابت كرده بود. رنگ از چهره ام پريده بود. مات و مبهوت، نگاهش ميکردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشســتم. داد مي زدم و صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي نشــان نمي داد. تانكها به من خيلي نزديک شده بودند. صداي انفجارها و بوي باروت ، همه جا را گرفته بود. نمي دانســتم چه كنم. نه مي توانستم اورا به عقب منتقل كنم ؛ نه توان جنگيدن داشتم. اســلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يک ســرباز عراقي كنار نفربر ايســتاده! نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يک نارنجک داخل نفربر انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم. صد متر عقب تر يک خاكريز كوچک بود. ســريع پشــت آن رفتيم. برگشــتم تا براي آخرين بار شــاهرخ را ببينم. با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي ســر او رســيده اند. آنها مرتب فرياد مي زدند و دوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكر او از خوشحالي مي كردند. دســتان اســير را بســتم. باهم شــروع به دويدن كرديم. درراه هر چه اسلحه جا مانده بود روي دوش اسير مي ريختم! در راه يک نارنجک انداز پيدا كردم. داخل آن يک گلوله بود. برداشــتم و ســريع حركت كرديم. هنوز به نيروهاي خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم. يكدفعه ســر و كله ی يک هلي كوپتر عراقي پيدا شــد! همين را كم داشتيم. در داخل چاله اي ســنگر گرفتيم. هلي کوپتر، بالاي ســر ما آمد و به سمت خاکريز نيروهاي ما شــليک مي کرد. نميتوانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر خيلي پائين بود و درب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سرما مي ريخت. فكري به ذهنم رسيد. نارنجک انداز را برداشــتم. با دقت هدفگيري كردم و گلوله را شليک كردم. باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتر رفت. بعد هم تکان شــديدي خورد و به ســمت پائين آمد. دو خلبان دشــمن بيرون پريدند. آنها را به رگبار بستم. هردو خلبان را به هلاکت رساندم. دست اســير را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقي بعد ، به خاكريز نيروهاي خودي رســيديم. از بچه ها ســراغ آقا سيد را گرفتم. گفتند: مجروح شــده ؛ گلوله ی تيربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خرد کرده. اســير را تحويــل يكي از فرمانــده ها دادم. به هيچ يک از بچه ها، از شــاهرخ حرفي نزدم. بغض گلويم را گرفته بود. عصر بود كه به مقر برگشتيم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم. آقا سيد را ديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي بر لب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت: کو!؟ بچه ها هم در كنار ما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم. قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد. ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم. كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان. روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زيرنظر داشت؛ سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شهيد شده؟! گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان عراقيها تصوير جنازه ی يک شــهيد رو پخش کردند. بدنش پر از تير و ترکش و غرق در خون بود. ســربازاي عراقي هم در کنار پيکرش از خوشــحالي هلهله مي کردند. گوينــده عراقي هم مي گفت: ما ، جلاد حکومت ايران را کشتيم!
ديگــر نتوانســتم تحمل كنم. گريه امانــم نمي داد. نميدانســتم بايد چه کار کنم. بچه هاي گروه پيشــرو، هم مثل من بودند. انگار پدر از دســت داده بودند. هيچکس نمي توانســت جاي خالي او را پر کند. شــاهرخ خيلي خوب بچه هاي گروه را مديريت مي کرد و حالا! دوســتم پرســيد: چرا پيکرش را نياورديد؟ گفتم: کســي آنجــا نبود. من هم نمي توانستم وزن او را تحمل کنم. عراقيها هم خيلي نزديک بودند. ٭٭٭ مدتي بعد، نيروهاي عراقي از دشــت هاي اطراف آبادان عقب نشــيني کردند. به همراه يکي از نيروها ، به سمت جاده خاكي رفتيم. من دقيق مي دانستم که شاهرخ کجا شــهيد شده. ســريع به آنجا رفتيم. خاكريز نعل اســبي را پيدا كردم. نفربر سوخته هم ســرجايش بود. با خوشحالي شروع به جستجو كرديم. اما خبري از پيكر شــاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشــتيم. تنها چيزي که پيدا شد کاپشن شاهرخ بود. داخل همه چاله ها را گشتيم. حتي آن اطراف را کنديم ولي ! دوستم گفت: شايد اشتباه ميکني گفتم: نه من مطمئنم، دقيقاًهمينجا بود. بعد بادســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگر بعدي بود که يک نفر در آنجا شهيد شد. به سراغ آن سنگر رفتيم. پيکر آرپي جي زن شهيد، داخل سنگر بود. پس از كلي جستجو، خسته شديم و در گوشه اي نشستيم. يادش از ذهنم خارج نمي شــد. فراموش نمي کنم يکبار خيلي جدي براي ما صحبت کرد. ميگفت: اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست ميشه. بعد هم، از گذشته ی خودش گفت، ازاينکه امام ، چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در نتيجه رفتارشان تغيير کرده. اثري از پيکر شــاهرخ نيافتيم. او، شهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک كند. همه ی گذشــته اش را. مي خواســت چيزي از او نماند. نه اسم. نه شهرت . نه قبر.. و مزار و نه هيچ چيز ديگر. امــا ياد او ، زنده اســت. ياد او نه، فقط در دل دوســتان، بلكــه در قلوب تمامي ايرانيان زنده اســت. او مزار دارد. مزار او به وســعت همه ی خاک هاي سرزمين ايران است. او، مرد ميدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود و اينان ، تا ابد زنده اند.🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روزي از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوي در مقر ايستاده بودم. یک خودروی نظامي جلوي در ايســتاد و يک پيرزن پياده شــد. راننده كه از بچه هاي ســپاه بود گفت: اين مــادر از تهران اومده، قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه پسرم تو گروه فدائيان اسلامه ببين ميتوني کمکش کنی. ًجلو رفتم. باادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها را مي شناسم. اسم پسرت چيه تا صداش کنم. پيرزن خوشحال شد و گفت: ميتوني رو صدا کني. َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم. آوردمش داخل و گفتم فعلا بنشينيد اينجا، رفته جلو، هنوز برنگشته عصــر بود که برادر کيان پور( برادر شــاهرخ که از اعضاي گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود) از بيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند. بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل از رفتن، مــادرش مي گفت: چند روز پيش خيلي نگران شــاهرخ بودم. همان شــب خواب ديدم که در بياباني نشسته ام و گريه مي کنم. شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستي پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائي، نمي گي اين مادر پير دلش برا پســرش تنگ ميشه؟ مرا کنار يک رودخانه ی زيبا و بزرگ‌ برد. گفت: همين جا بنشين و بعد به ســمت يک سنگر و خاکريز رفت. از پشت خاکريز، دو سيد نوراني به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالي به سمت آنها رفت. مي گفت و مي خنديد. بعد هم درحاليكه دستش در دستان آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظر من نباش! ٭٭٭ سال بعد وقتي محاصره ی آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ی ذوالفقاري آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به او نشــان دهيم. من به همراه چند نفر ديگر به محل حمله شانزده آذر رفتيم. داخل جاده خاكي به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل ازاينکه من چيزي بگويم مادرش سنگري را نشان داد و گفت : پسرم ، اينجا شــهيد شــده درسته؟! با تعجب جلو رفتم و در پشــت سنگر، نفربر را پيدا كردم. گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟ همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همينجا را در خواب ديدم. آن دو جوان نوراني همينجا به استقبالش آمدند!! اصلا احســاس نمي کنم که شهيدشده. مرتب به من سر مي زند. هيچوقت من را تنها نمي گذارد! ً بعد ادامه داد: باور کنيد بارها او را ديده ام. ٭٭٭ مدتي بعد، به همراه بچه هاي گروه پيگيري كرديم و خانه اي مناسب، در شمال تهــران، براي اين مادر و خانواده اش مهيا كرديم. و تحويل داديم. روز بعد، مادر شاهرخ، كليد و سند خانه را پس فرستاد. با تعجب به منزلشان رفتم واز علت اينكار سوال كردم. خانم عبدالهي خيلي با آرامش گفت: شاهرخ به اينكار راضي نيست. مي گه من به خاطر اين چيزها جبهه نرفتم! ما هم همين خانه برامون بسه. ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم. مي گفت. دوري پسرش را اصلا احساس نمي کند. مي گفت: مرتب به من سر مي زند.