eitaa logo
رمان های ایمانی
144 دنبال‌کننده
59 عکس
9 ویدیو
7 فایل
#رمان های سید طاها ایمانی کتاب #شاهرخ و.... نثار روح شهدا، صلوات @YYAAZZAAHHRRAAA
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان:سرزمین زیبای من :سید طاها ایمانی : زنده باد ملکه … ششمین کشور بزرگ جهان … با طبیعتی وسیع… از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف … یکی از غول های اقتصادی جهان … که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود … از همه رنگ … از چینی گرفته تا عرب زبان … مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و ... در سرزمین زیبای من … فقط کافی است … با پشتکار و سخت کوشی فراوان … تاس شانس خود را به زمین بیاندازی… عدد شانست، ۴ یا بالاتر باشد … سخت کوش و پر تلاش هم که باشی … همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد… آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم … شعار زنده باد ملکه، سر دهی … هم نوا سرود ملی بخوانی … باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند … . این دنیا … از سرزمین زیبای من است … اما حقیقت به این زیبایی نیست … حقیقت یعنی … تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی … یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد … یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری … هر چه هستی … از هر جنس و نژادی … فقط نباید سیاه باشی … فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی … … موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است … موجودی که تا پنجاه سال پیش … در قانون استرالیا … انسان محسوب نمی شد. … . در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند … مهم نبود که هستی … نام و سن تو چیست … نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند … شاید هم روزی … ارباب سفیدت خواست تو را بکشد … نامت را جایی ثبت نمی کردند … مبادا حتی برای خط زدنش … زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند … سرزمین زیبای من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: قانون سال ۱۹۹۰ سال ۱۹۶۷ … پس از برگزاری یک بزرگ … قانون … بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت … ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد … و سال ۱۹۹۰ … قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی – پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد … هر چند … تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید … . برابری و عدالت … و حق انسان بودن … رویایی بیشتر باقی نماند … اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد … زندگی یک بومی سیاه استرالیایی … سال ۱۹۹۰ … من یه بچه شش ساله بودم … و مثل تمام اعضای خانواده … توی مزرعه کار می کردم … با اینکه سنی نداشتم … اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود … آب و غذای چندانی به ما نمی دادند … توی اون هوای گرم… گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد … از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت … و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم … اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد … اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد … اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت … برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد … برق خاصی توی چشم هاش می درخشید … برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم … با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد … – بث … باورت نمیشه الان چی شنیدم … طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن … . مادرم با بی حوصلگی و خستگی … و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد … . – فکر کردم چه اتفاقی افتاده … حالا نه که توی این بیست و چند سال … چیزی عوض شده … من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم … هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه … چشم های پدرم هنوز می درخشید … با اون چشم ها به ما خیره شده بود … نه بث … این بار دیگه نه … این بار دیگه نه… .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: آرزوی بزرگ پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه … دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه … با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود … نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها … امیدی به تغییر شرایط نداشتن … اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود … می خواست به هر قیمتی شده … حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه … و اولین قدم رو برداشت … . اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود … صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود … بدنش هم اوضاع خوبی نداشت … اومد داخل و کنار خونه افتاد … مادرم به ترس دوید بالای سرش … در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود … اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد … – مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه … پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ … چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ … بهت گفتم دست بردار … بهت گفتم نرو … بهت گفتم هیچی عوض نمیشه … گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد … . من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن … صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم … پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد … نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه … اما دست از آرزوش نکشید … 🌷 تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد … اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت … . خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن … گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش … و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن …  پدرم اون شب، با شوق تمام … دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت… چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد … . – … بهتره تو بری مدرسه … تو پسری … اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه … پس شرایط سختی رو پیش رو داری … مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره … . ولی پدرم اشتباه می کرد … شرایط سختی نبود … من رو داشت … مستقیم می فرستاد وسط جهنم … .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: اولین روز مدرسه روز اول مدرسه … مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد … پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره … اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم … و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون … پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر … من رو تا مدرسه کول کرد … کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه … وارد دفتر مدرسه که شدیم … پدرم در زد و سلام کنان وارد شد … مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره … رو به یکی از اون مردها گفت … آقای دنتون … این بچه از امروز شاگرد شماست … . پدرم با شادی نگاهی بهم کرد … و دستش رو به نشانه تکان داد … قوی باش کوین … تو از پسش برمیای … . دنبال راه افتادم و وارد کلاس شدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … تنها بچه ی سیاه … توی یه مدرسه سفید … معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد … . من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم … اونها حروف الفبا رو یاد داشتن … من هیچی نمی فهمیدم … فقط نگاه می کردم … خیلی دلم سوخته بود … اما این تازه شروع بود … زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم … هی سیاه بو گندو … کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ … و تقریبا یه حسابی خوردم … من به کتک خوردن از بزرگ ترها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت … اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که … مداد و دفترم رو انداختن توی توالت … دویدم که اونها رو در بیارم … اما روی من و وسایلم دستشویی کردن … . دفترم خیس شده بود … لباس های نو و وسایلم گرفته بود … دلم می خواست لهشون کنم؛اما یاد پدرم افتادم … اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد … چقدر دلش می خواست من درس بخونم … و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه … سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم… تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه … بدون اینکه کلمه ای بگم … دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی درآوردم … همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه … یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس … .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: روزهای من برگشتم سر کلاس … در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد … یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت … عین اسمت بو گندویی … ویزل … و همه بهم خندیدن … اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن … صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو نوشته بود … مدرسه که تعطیل شد … رفتم توی دستشویی … خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم … خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه … لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم … رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم … دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه … مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه … تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید … لباس های منم توی تنم خشک شده بود … . تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد … یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه … اما به خاطر ، نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن … از اونجا بود که فشارها چند برابر شد … می خواستن کاری کنن با پای خودم برم …  پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید … من رو تا مدرسه همراهی می کرد … و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم … من بعد از تعطیل شدن مدرسه … ساعت ها توی حیاط می نشستم … درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه … هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو … آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم … حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم … سرسختی، تلاش و نمراتم … کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد … علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد … اما رفتار، هوش و استعدادم … اهرم برتری من محسوب می شد … بچه ها کم کم دو گروه می شدن … یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن … و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم … و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن … گاهی باهام حرف می زدن … اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن … قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود … تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم… مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت … همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد … . و به هر طریقی که بود … زمان به سرعت سپری می شد … پ.ن: ویزل یعنی راسو …
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: آزمایشگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم … همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم … اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود … علی الخصوص که واقعا دختر مهربان و زیبایی بود … . توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم … تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن … همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن … بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت … کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ … برای چند لحظه نفسم بند اومد … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … . سریع به خودم اومدم … زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید … چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه من رو می کشیدن … صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه … دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: … و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت … با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم …  ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم … به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم … کلاس تموم شد … هیچ چیز از درس نفهمیده بودم … فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم … شاید بهتر بود می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم … داشتم نقشه ی فرار می کشیدم که سارا بلند شد … همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت … خطاب به من گفت … نمیای سالن غذاخوری؟ … مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم … هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد … . همزمان این افکار … چند تا از پسرها داشتن به قصد من، از جاشون بلند می شدن … می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند … سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من … امروز توی سالن، شیفت منه … خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی … یه نگاه به اونها کردم … و ناخودآگاه گفتم … حتما … و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون … .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا