eitaa logo
⌈ࡅߺ߳ܦ߭ܝ‌ࡅ࡙ߺܟߺࡏަߊ‌‌ܘ⌋
9.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
886 فایل
از جهان ماندہ فقط جان ڪہ مرا تَرڪ ڪند من چنانم ڪہ محال است ڪسے درڪ ڪند!.☕ ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓☕ @Fh1082 ناشناسمـوטּ↓☕ https://daigo.ir/secret/51970196 تبلیغاتمـوטּ↓☕ @tabligh_haifa دراین کانال رمان هم گذاشته میشود فرق دارد با کانال فقط رمان! ×کپی×
مشاهده در ایتا
دانلود
✿•••﴿﴾•••✿ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️ اگرچه فرزاد گاهی به همین قضیه هم گیر میداد و میگفت: چرا هر روز میای؟ یه بلایی سر خودت و اون بچه میاری آخرش. منم در جوابش میگفتم: خیلی وقته که پدر این بچه، اون رو نخواسته و بلا رو سر زندگیش آورده. در تموم مدت فرزاد از جوابهام عصبی میشد و تنها کاری که میتونست انجام بده، بهم کوبیدن در اتاقم بود. میدونستم آخرش این در از جا کنده میشد. اما هنوز مونده بود تا فرزاد طعم واقعی این جدایی رو بچشه. دیگه برام عادی شده بود. بهونه هاش به نحوه ی کار کردنم. به لباس پوشیدنم. به حتی حرف زدنم با سایر کارمندا... اما من کار خودمو میکردم. تا اینکه یه روز توی جلسه یکی از کارمندا به من گفت: خانم ستوده...من بعد از جلسه یه پیشنهاد براتون داشتم. همین کلام چنان فرزاد رو آشفته کرد که در جا گفت: آقای سعادتی... اگه حرفی دارید همین جا بزنید، بالاخره جلسه است دیگه. _ ببخشید ولی این پیشنهاد رو اول باید به شخص خود خانم ستوده بگم. نگاه فرزاد پر از آتش شد و با حرص گفت: اگه اینطوره وسط جلسه اعلام پیشنهاد نکنید... شما میتونستید آخر جلسه اینو به خانم ستوده بگید. _آخه... ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ ♥️࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر او آمد و عالم نفسی تازه گرفت و به یُمن قدمش نام زن آوازه گرفت... 🎊🎊🎊
!🌱 در رابطه با روز مادر اگه دلنوشته یا متنی دارین که از خودتونه، با نام خودتون برامون تو ناشناس بفرستین که تو چنل قرار بگیره 🤱🏻🌸💕 https://harfeto.timefriend.net/16735308375529
مــآدر.mp3
2.65M
'꧕🎊◠◠' سلام‌دلیل‌خـلقت،سلام‌نور‌هـدایت سلام‌مادر‌سادات،سلام‌شرف‌ِ‌عـصمت 🎊🎉
میگن میم مثل مادر ولے مگه می‌شه با میم دنیا رو نوشت؟ مگه می‌شه با میم اندازه گرفت عشقشو؟ یا با میم شب بیداری‌هاشو شمرد؟  الف که می‌بینید یاد آرامش آغوشش نمی‌افتید؟ بِ که می‌نویسید  بزرگے قلبش نمیاد جلویِ چشمتون؟ پِ پاهاے خستش ت ترانه خوندناش برامون ثِ ثواب دعاهاش ج  جادوے عطرش چ  چشماے مهربونش، که من فداے چشمایِ مهربونش. براے مثال زدنش فقط میم کافے نیست اصلا همه‌یِ الفبا هم کمه. عشق مثلِ مادر. نفس مثل مادر.
إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ شنیدنش خاصه برای امشب...(:♥
shab-shabe-darya.mp3
11.25M
امشب‌شب‌دریا،توقلب‌من‌غوغا حال‌دلم‌امشب‌ازچشم‌من‌پیدا🤩🎉 🎈
361252_670.mp3
5.73M
بهارعشقه،هوای‌عشقه.. مادرمونه‌که‌خدای‌عشقه..🌺🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾 🌾 ♡بِسْمِ‌رَّبِ‌الـ؏ِـشْـقْ♡ ★الـٰهہ‌بـانو★ ♡♡ آقاجون اومده بود که بمونه ولی اونقدر جو خونه ی ما سنگین و سخت شد که طاقت نیاورد و رفت خونه عمو مجید تا جواب سئوال هایش رو بگیره. که چرا آرش رفت و چرا درحق من نامردی کرد. شده بودم یک تازه عروس غمگین که هیچ کاری جز زانو غم بغل کردن نداشت. دو سه روز بعد با شنیدن خبری، متوجه شدیم که آقاجون خونه ی عمو مجید هم چه حرفایی شنیده. انگار یک روز بیشتر خونه ی عمو مجید نمونده بود و آخرش رفته بود آپارتمان پنجاه متری خودش توی تهران. اینکه آقاجون چرا خونه ی ما نموند و خونه ی عمو مجید تاب نیاورد، خیلی واضح بود. هم عمو مجید هم پدر آقاجون رو مقصر می دونستند و بیچاره آقاجون من که طاقت شنیدن حرف های پسرهاشو نداشت، طاقت نامردی نوه اش رو نداشت و طاقت دیدن اشک های منو ..... روز سوم ، تک و تنها ، توی همون آپارتمان پنجاه متری ، سکته کرد و خبر مرگ آقاجون بیشتر از خبر طلاق منو و آرش صدا کرد. حالا آرش باعث مرگ آقاجون شده بود. اما هیچ کس نمیخواست این حرفو باور کنه و همه مدام آقاجون رو مقصر مرگ خودشون می دونستند. به هر حال با مرگ آقاجون بزرگترین ضربه ی روحی به پیکر افکار در آشوب ذهن من وارد شد. ختم آقاجون رو توی ویلای خودش گرفتند. درست توی روز های آخر مهلت تخلییه ی از طرف دادگاه . حال و هوای اون ویلا، بی آقاجونم مثل حال و احوال هوای دل آشوب من بود. به ظاهر آروم بودم و روی مبل تک نفره ای نشسته بودم. لبه ی پایین بلوز سیاهم رو تو دستم گرفتم. صدای گریه ای نبود. صدای پچ پچ بود و حرف و حدیث هایی که کاش هیچ وقت نمی شنیدم. 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🍁@Tafrihgaah🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 لینڪ‌پـارت‌اول↯↯ https://eitaa.com/tafrihgaah/52205 ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" (‌حࢪام‌)‼️ 🌾 🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾 🌾 ♡بِسْمِ‌رَّبِ‌الـ؏ِـشْـقْ♡ ★الـٰهہ‌بـانو★ ♡♡ -خودش باعث شد .... اخه یکی نبود بهش بگه، مرد 70ساله ، تو که پات لبه ی گوره ، آرزو ی دیدن ازدواج نوه هات چیه؟! حالا که نوه ات از وسوسه ی شرط تو، دختر مردم رو بدبخت کرد، خوب شد؟حالا که خودت از غصه دق کردی، خوب شد؟ کلافه سرم رو از حرفای زن عمو فرنگیس برگردوندم. صدای زن عمو با اونهمه تحلیل که فقط حرص بر حسودی، از مالی که از دست دو دخترش رفته بود، حالم رو خراب می کرد. اما چاره ای هم نبود جز سکوت . یکدفعه سینی بزرگی چای جلو چشمام اومد. سر رو بالا اوردم. حسام بود. دایی از وقتی خبر مرگ آقاجون رو شنید با خانواده اش برای کمک توی مراسم به ویلای آقاجون اومده بود . زن عمو ، تک و تنها، گاهی با کمک مادر و زن عمو محبوبه، غذا می پخت، هستی جمع و جور میکرد و میشست و حسام پذیرائی . نگاهم روی صورتش افتاد. چشمای سیاهش اونقدر سیاه بود که فکر کنم غمیگنه. اما برای من یا داغ آقاجون هنوز مردد بودم. چقدر اون ته ریش، به صورتش می اومد. نگاهم نمی کرد. نه اینکه عادت به زل زدن نداشته باشه، نه. نگاه به من که نامحرم بودم ، حرام بود. پس واسه چی اومده بود تا بین اینهمه نامحرم کمک کنه؟؟ .... عقاید حسام برام قابل هضم نبود. گنگ بود. دلیل و منطقش مشخص نبود. اونقدر لیوان چای رو برنداشتم که لحظه ای نگاهم کرد. باز همون ترسی که توی عصبانیت هاش ظاهر می شد توی چشاش نشست. ترسیدم. از ابهت نگاهش ، از جاذبه ای که داشت و یه کشش خاص که نمی فهمیدم و نمی دونستم اسمشو چی بزارم. توی اون صورت پر جذبه و نگاه پر ابهت یه لبخند ، تناقض ایجاد کرد: -چرا چایی بر نمی داری؟ دست دراز کردم سمت لیوان های چایی و یک لیوان پایه بلند برداشتم و گذاشتم روی میز کنار دستم و به رسم تشکر گفتم: -ممنون. و زیر لب جواب شنیدم: -نوش جان. 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🍁@Tafrihgaah🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 لینڪ‌پـارت‌اول↯↯ https://eitaa.com/tafrihgaah/52205 ✍🏻بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" (‌حࢪام‌)‼️ 🌾 🍁🌾 🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾