سلام آقای غریب🌼
سلام من به دستانی که هر صبح و شام مرا دعا میکند🍃
از دعای اوست که خدا مرا ز بلا حفظ میکند.🌿
سلام من به چشمانی که هر صبح و شام ز بهر گناه من گریان است😭
شرم میکنم صدایت بزنم، کار من بندگی شیطان است.😔
کاش در این هوای پر ز غم پاییزی🥀
ندایی بیاید از جنس امید🦋
أَلا یا أهل عالم أنا المهدی💔
صبح بخیر🌹
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_41
#مُهَنّا
لیدا: فاطمه امروز کلاس داری؟
فاطمه: آره عزیزم، البته امروز زودتر برمیگردم تا ۱۲کلاس دارم.
لیدا: یه لطفی در حقم میکنی؟
فاطمه: خواهش میکنم عزیزم
لیدا: این کد دانشجویی من، غذای منو از سلف بگیر بیار خوابگاه، امروز کلاس ما تا ساعت ۴ نمیرسم برم بگیرم.
فاطمه: باشه عزیزم، فقط غذای تو رو بگیرم؟ خواهرت الناز چی؟
لیدا: الناز میگه گرسنه نمیشه، البته میدونم تهش میره از بوفه یه چیزی برا خودش میخره.
فاطمه: باشه عزیزم مشکلی نیست.
بهار رو از خواب بیدار کردم، تا دیر وقت داشت درس میخوند.
منم آماده شدم و چهارتایی از خوابگاه زدیم بیرون؛ بهار و دو قلوها رفتن دانشکده خودشون و منم تنها رفتم سمت دانشکدمون.
زهرا: سلام عباسی، خوبی؟
فاطمه: سلام، ممنون.
زهرا: عباسی یه پسری اومده باهات کار داره.
فاطمه: پسر؟ همرشته ما که....؟
زهرا: نه بابا هم رشته ما نیست، مگه رشته ما پسر داره؟ نه، فکر کنم از بچههای پرستاری باشه.
فاطمه: خب با من چیکار داره؟
زهرا: نمیدونم، البته میتونم به حدسهایی بزنم.
فاطمه: چه حدسهایی مثلا؟
زهرا: یه پسر از رشته پرستاری، چهکاری میتونه داشته باشه با یه دانشجوی رشته مامایی؟ جز اینکه برا امر خیری مزاحم شده، البته مزاحم نیست و مراحم.
فاطمه: خیلی بی مزه بود، مگه دانشگاه محل خواستگاریه؟
زهرا: دو کارهاست اینجا، هم تحصیل هم تهذیب و تعالی روح و کامل شدن دین و...
البته اینا رو با کنایه گفت.
بعد از تموم شدن کلاس رفتم سلف تا غذای لیدا رو بگیرم که یه نفر از پشت سر منو صدا زد.
مرتضوی: خانم عباسی؟
فاطمه: بله بفرمایید
مرتضوی: من سید علیرضا مرتضوی هستم، از دانشجوهای رشته پرستاری.
فاطمه: شما امروز صبح دنبال من بودید؟
مرتضوی: بله، یکی از دوستانتون رو دیدم، ظاهرا شما هنوز نرسیده بودید.
فاطمه: امرتون رو بفرمایید.
مرتضوی: امیدوارم حمل بر بی ادبی و جسارت نباشه، میدونم شأن شما أجل از این است که بخوام ....
اینقدر لفظ قلم حرف زد که حس کردم دارم حالت تهوع میگیرم اما به ناچار به حرفهاش گوش دادم.
مرتضوی: من میخوام اگر اجازه بدید همراه مادرم برا امر خیر مزاحم بشم.
حرف زهرا درست بود، میخواستم با تَشَر باهاش برم دیدم نه خیلی زشته، یکم حرفهای ذهنم رو بالا پایین کردم و گفتم:
فاطمه: آقای مرتضوی اینجا اصلا جای مناسبی برا این حرفها نیست، بعد هم هر چیزی راه خودش رو داره.
مرتضوی: بله شما درست میفرمایید من نمیدونستم چطور شماره خانوادهشما رو پیدا کنم، از طرفی میخواستم اول نظر شما رو بدونم.
فاطمه: نظر من نظر خانوادهام هست، هرچی اونا بگن.
مرتضوی: من یه جسارتی کردم و شماره شما رو از دوستتون گرفتم، اجازه میدید شماره شما رو بدم مادرم ؟
هرچند اعصابم خُرد شد از این کارش ولی خودم رو کنترل کردم.
فاطمه: مشکلی نیست.
مرتضوی: ممنونم خانم
خیلی از این کارها بدم میاومد، نمیدونم چه رسمی هست که هرکی میره دانشگاه فکر میکنه اونجا باید نیمهگمشدهاش پیدا بشه؟
رفتم غذای لیدا رو گرفتم و برگشتم خوابگاه.
اتاق خالی بود، بعد از اینکه نهار رو آماده کردم، خودم یه مقدار خوردم و برا بهار کنار گذاشتم، از خلوتی اتاق استفاده کردم و خوابیدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
پروردگارا دستان خالیام را به سوی تو بالا آوردهام🤲
میدانم تو کریمتر از آنی که دعایم را برگردانی🥺
عاشقان اذان میگویند🥰
#به_وقت_عاشقی
#نماز
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت_42
#مُهَنّا
مهنا: الو فاطمه مامان...
فاطمه: الو، سلام مامان عصر بخیر
مهنا:عصر تو هم بخیر مامان، خواب بودی؟
فاطمه: آره، وقتی برگشتم خسته بودم گفتم یکم بخوابم.
مهنا: بهار کجاست؟
فاطمه: الان ساعت چنده؟
مهنا: ساعت ۴
فاطمه: الان دیگه باید برگردن، امروز کلاسش طول کشیده.
مهنا: شام چی دارید مامان؟
فاطمه: هنوز هیچی، شاید یه نون و پنیر و چای و اینا بزارم بخوریم، البته نهار ظهر هم هست.
مهنا: نوش جون مامان. دیگه چه خبر؟
فاطمه: سلامتی، درس و امتحان و میانترم.
امروز استاد درس سلول شناسی و بافت شناسی بهم میگفت بیا یه مقاله بهت میدم به انگلیسی ترجمهاش کن، بفرستم برای هیئت داوران ....
مهنا: خب سودش چیه؟
فاطمه: استادمون ، تو دانشگاه آمریکا هم تدریس داره، میگه بیا اونجا کنار دست من هر شش ماه هم میاد ایران.
مهنا: یعنی بورسیه بشی؟
فاطمه: آره، میگه اگر این مقاله رو قبول کنن خودشون بورسیه میکنن، اونجا هم چهارسال درس میخونیم البته دیگه درس نیست بیشتر عملیه، علاوه بر اون دوسال هم باید تو آمریکا بعد از تموم شدن تحصیل بمونم کار کنم.
مهنا: نه، اصلا خوب نیست، همین مونده ما برا دشمنمون کار کنیم.
فاطمه: منم دقیقا همین حرف رو به استاد زدم، اما خب تفکر اساتید اینجا اصلا انقلابی و اسلامی نیست خیلی طبیعیه که این حرف رو میزنن. تازه به فرض هم اگر فقط اونجا قرار بود درس بخونم و دوسال کار نکنم من قبول نمیکردم مقالهای سنگین رو ترجمه کنم، اصلا از زبان خوشم نمیاد.
مهنا: همین ایران درس بخونید و کار کنید، اینجا روستاهایی داریم که محروماند، شما خوب درس بخونید و نیت کنید بعد از تموم شدن درس یه چند روزی هم تو اون روستاها و شهرها هم خدمت کنید، بهتر از نوکری کردن برا غربه، اونم کجا؛ آمریکا.
فاطمه: بله درسته، دعا کنید بتونیم راحت تموم کنیم، هرچی جلوتر میریم درسها سختتر میشه.
مهنا: ان شاالله خدا کمکتون کنه، دیگه فقط دو سال مونده، این دوسال رو هم خوب درس بخونید ان شاالله چشم رو هم میزاری مثل دوسال گذشته هم میگذره.
فاطمه: امیدوارم. اااا بهار هم اومد.
مهنا: سلامش رو برسون مامان، من دیگه مزاحمت نمیشم برو به درسهات برس.
فاطمه: نه بابا، مراحمید، التماس دعا.
مهنا: یاعلی، خداحافظ.
بهار: سلام، خستهنباشی
لیدا و الناز: سلام فاطمه جون.
فاطمه: سلام خوش اومدید، خداقوت.
لیدا: غذای منو گرفتی فاطمه جون؟
فاطمه: بله، بفرمایید، کباب بود امروز نهارشون.
لیدا: بده، دارم میمیرم از گرسنگی.
فاطمه: نه خیر، لباسهات رو دربیار و دستات رو بشور، من ببرم یکم گرم کنم غذا رو بعد بخور.
الناز: چه مامان سختگیری
بهار: ما نهار چی داریم؟
فاطمه: خورشتبادمجون و برنج.
الناز: بزارید دور هم همه چیز بخوریم، دیگه هم نهار میخوریم و هم شام.
فاطمه: مامانم سلام همه رو رسوند.
بهار: سلامت باشید.
لیدا: مادر ما که هر صد سال یه بار زنگ میزنه، هر وقت زنگ میزنم سرکار.
فاطمه: خدا حفظشون کنه.
تا دخترا لباسهاشون رو عوض کردن و دستهاشون رو شستن من سفره رو آماده کردم، کتری رو هم گذاشتم تا چای درست کنم.
هرچی داشتیم گذاشتیم وسط رو سفره و چهارتایی نشستیم خوردیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_43
#مُهَنّا
استاد: خانم عباسی در مورد پیشنهادم فکر کردید؟
فاطمه: راستش استاد، من...
استاد: خانم عباسی من از اون آدما نیستم که اگر بهم نه بگی دست از سرت بردارم، تو اینجا حیف میشی، برو اونجا تفاوت تدریس دانشگاهایران و آمریکا رو ببین، تازه بافت شناسی و سلول شناسی اونجا اینقدر پیشرفت داره که رو هوا تو رو میزنن با این هوشی که داری.
فاطمه: مگه کشور ما کم تو این زمینه موفقیت کسب کرده استاد؟ ما تو این زمینه شاید هنوز خیلی قوی نشدیم ولی از اونا عقب هم نیستیم، بعضا از اونا جلوتر هم هستیم.
استاد: من که دارم کار میکنم اینجا میدونم همچین خبری نیست.
فاطمه: به هر حال استاد خانواده هم نظرشون مهمه، اونا هم احتمالا قبول نمیکنن.
استاد: ولی من همچنان صبر میکنم مقاله رو نگه میدارم.
فاطمه: استاد بخاطر من معطل نمونید، به هیچ وجه نظر من برنمیگرده.
بعد از تموم شدن کلاسهام یه اسنپ گرفتم و سمت خوابگاه راه افتادم.
همچنان داشتم به حرفهای استادم فکر میکردم که با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.
فاطمه: بله، بفرمایید
مرتضوی: خانم فاطمه عباسی؟
فاطمه: بله خودم هستم بفرمایید
مرتضوی: من مادر سید علیرضا هستم، مرتضوی.
فاطمه: در خدمتم بفرمایید
مرتضوی: میخواستم نظرت رو در مورد پسرم بدونم، اگر شما شرایط رو بفرمایی که من در آخر یه جمع بندی کنم.
فاطمه: راستش حاج خانم من به آقاپسر شما هم گفتم اول خانوادهام مهم هستن که نظرشون چی باشه، اگر اونا قبول کردن که مابقی حرفها رو بزنیم.
مرتضوی: پس شما لطف کن شماره مادرتون رو برام بفرست.
فاطمه: چشم براتون پیامک میکنم.
مرتضوی: ممنون دخترم، ان شاالله هرچی خیره اتفاق بیافته.
فاطمه: ان شاالله.
مصیبت درسها کم بود، خواستگار هم اضافه شد.
اگر به من بود که همون اول به پسرش جواب رد میدادم، ولی مجبور شدم نظر بزرگترها رو هم بپرسم. نمیخواستم فکر کنن من سر خود عمل میکنم.
کلی شرایط سخت در نظر گرفتم که با شنیدنش خودش جا بزاره بره.
داشتم شرایطم رو مینوشتم که یهو یاد اصرار استاد افتادم که میخواد منو به زور ببره، اصلا انگار باب رحمت الهی یه لحظه باز شد، برگه رو مچاله کردم و به نشونه خوشحالی ابرو بالا انداختم.
ازدواج بهونه خوبی میشه برا اینکه استاد از بردن من منصرف بشه.
خدا رو شکر کردم و خوشحال رفتم سراغ کارهای شخصیم.
دخترا هم طبق معمول خسته و کوفته از کلاس برگشتن، منم عملا حکم مادرشون رو پیدا کرده بودم، وقتی میرسیدن خودشون رو روی تخت میانداختن و خواب میرفتن، منم باید وسایلشون جمع میکردم و شام و آماده میکردم.
هرچی پیش میرفتیم درسها سختتر میشد و وقت کمتر.
بیشتر هم به سمت کار عملی میرفتیم کارهامون سخت میشد.
پنج ماه بود دور از خانواده بودیم، آلودگی هوای تهران سبب خیر شد و یه هفتهای تعطیل شدیم، ما هم از فرصت استفاده کردیم و به سمت خونه رفتیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
منبع علم مفید برای اطرافیانمان باشیم❣
این علم فقط با خواندن کتاب حاصل میشود📚
#کتاب_خوان
#کتاب_مفید
#علم
#پارت_44
#مُهَنّا
مهنا: خدا رو شکر که سالم برگشتید
احمدرضا: خدا قوت
فاطمه،بهار: ممنون.
هدی: ما هم مدرسمون تعطیل شد
امالبنین: بهتره، من ازمدرسه خسته شدم.
بهار: نمیدونم دلیلش چیه ولی تهران هم بی دلیل بنظرم تعطیل شد.
احمدرضا: بخاطر انتخابات بود، گفتن روز قبل انتخابات بوده و اونایی که سر صندوق بودن تا دیر وقت اونجا بودن، بخاطر اونا تعطیل کردن.
فاطمه: تو کل کشور بخاطر این دلیل تعطیل کردن!؟
مهنا: هرچی هست خوبه، باعث شد شما بعد از چند ماه برگردید.
بعد از یک هفته اعلام کردن که کرونا اومده و کم کم زمزمه مجازی شدن دروس به گوش رسید.
بعد شهادت حاج قاسم خیلی چیزا بهم ریخت.
اصلا انگار دنیا هم از شدت حزن شهادت حاجی دلش گرفته بود.
من یادمه صبح جمعه که از خواب بیدار شدیم، من و احمدرضا سر سفره صبحانه بودیم.
احمدرضا عادت داره اخبار گوش کنه، شبکه خبر رو گذاشت.
دیدیم یه تیتر قرمز رنگ داره زیرنویس میشه.
در حمله راکتی در فرودگاه بغداد سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی و همراهان و ابومهدی المهندس به شهادت رسیدن.
ما که فقط تا اون موقع فقط یک بار ازش سخنرانی شنیده بودیم اونم زمان شهادت محسن حججی بود که حاج قاسم فرموده بودن کمتر از سه ماه دیگر پایان داعش را اعلام میکنم، در همین حد حاجی رو میشناختیم، اما با خبر شهادتش زار زار گریه کردم، مثل زمانی که خبر فوت پدرم رو شنیدم واقعا بهم ریختم.
همه فضای مجازی شده بود خبر شهادت حاجقاسم، عکس بدن اربااربا حاجی رو که دیدم دنیا پیش چشمام سیاه شد، قلبم داشت از سینه میزد بیرون.
احمدرضا که تحمل نکرد، به محض اینکه روز تشییع تو کرمان رو اعلام کردن، گفت: شال و کلاه کنید بریم کرمان.
تا حالا کرمان نرفته بودیم، احمدرضا رفت مدرسه دست دخترا رو گرفت از مدیر مدرسه اجازه گرفت و راه افتادیم سمت کرمان.
هوا بشدت سرد بود، همین که ما وارد ورودی شهر کرمان شدیم یک ساعت بعد اعلام کردن که ورودیهای شهر کرمان به علت ازدحام جمعیت بسته شده، اینقدر کرمان شلوغ بود که ما نتونستیم به سادگی اسکان پیدا کنیم.
کلی پرس و جو کردیم، نهایتا تو یه مدرسه ما رو جا دادن.
وقتی رفتیم گلزارشهدایی که محل دفن حاجی بود با صحنهعجیبی مواجه شدیم.
کوههای اطراف مزار یک دست سیاه بود، مردم دور خودشون پتو پیچیده بودن و تمام شب رو اونجا مونده بودن، من تاحالا ندیده بودم همچین چیزی رو.
تو تاریخ همچین تشییع جنازهای نبود، چه عشقی بود؟ وجود حاجی چه اکسیری داشت که این اتفاق رو رقم زد؟
و بعد از اون هم که ماجرای کرونا شد و اون وضعیت فجیع.
مهنا: راستی فاطمه جان چند روز پیش یه خانمی به من زنگ زد، فامیلش مرتضوی بود، گفت ظاهرا شماره رو از خودت گرفته.
بهار: چرا هیچی به من نگفتی؟
فاطمه: آره، پسرش دانشجوی رشته پرستاریه، از یکی از دوستام شماره منو گرفته داده به مادرش، البته قبلش اومد با من حرف زد از من اجازه گرفت.
من میخواستم رد کنم ولی گفتم اول از شما اجازه بگیرم و نظر شما رو بدونم.
احمدرضا: چرا میخواستی ردش کنی؟ مگه پسره مشکلی داره؟
فاطمه: نه مشکلی نداره، ولی خوشم نمیاد اصلا یه جوریه فضای دانشگاه بجای تحصیل شده فضای دفتر ازدواج.
مهنا: این که بد نیست دخترم، بالاخره یه جایی باید دو نفر همدیگه رو ببین، دانشگاه نه، محل کار، اونجا نه، یه جای دیگه. اینکه محترمانه اومده اجازه گرفته خیلی خوبه، مابقی چیزا رو هم با تحقیق متوجه میشیم.
احمدرضا: بنظرم اجازه بده بیان فاطمه، نباید بیخود و بیجهت جواب رد بدیم.
فاطمه: هرچی شما صلاح بدونید، من مشکلی ندارم.
مهنا: پس بگم بیان ان شاالله؟
فاطمه: بله
ماه اول کرونا هنوز محدودیت رفت و آمد نبود، هفته دوم بعد از برگشت دخترا آقا پسر با مادرش اومدن خواستگاری.
پدر خانواده توی یه تصادف سال ۸۰ جونش رو از دست داده بود.
ظاهرا با یه کاروانی داشتن میرفتن کربلا که تو اهواز اتوبوس چپ میکنه، پدر خانواده فوت میشه.
از لحاظ مالی خیلی سطح پایین بودن، پدر پسره کارگر روز مزد بوده، بعد از فوتش هیچی نداشتن که باهاش به زندگیشون بتونن به راحتی ادامه بدن، مادره بخاطر زندگی پسرش مجبور میشه کار کنه، میره قالی بافی یاد میگیره و کم کم با همین کار یه در آمدی بدست میاره.
خب ما هم اصلا شرایط مالی برامون مسئله نبود، اخلاق و رفتار پسر بیشتر برامون شرط بود، راستش من خوشحال شدم پدر پسره فوت شده، چون همیشه دعا میکردم دخترام پدر شوهر و خواهر شوهر نداشته باشن، چون خودم هیچ خیری از جانب خانواده شوهر ندیدم.
تو جلسه اول سر رسم و رسوم و کلیاتی که باید هر دو طرف میدونستیم صحبت کردیم و به توافق رسیدیم، فاطمه و آقا پسر هم بعد از صحبت کردن و بیان شرایطتشون به توافق رسیدن و تصمیم گرفتیم و جلسه دوم رو هم قرار گذاشتیم تا بحث مهریه و مراسم عقد رو هم نهایی کنیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
زلیخا: یوسف، من شنیدم یکی از زنان مصر عاشق شده و به همسرش خیانت کرده، حکم او چیست؟
یوسف: باور نکنید بانوی من، عاشق اهل خیانت نیست.
زلیخا: دل است دیگر
یوسف: عاشق هیچ گاه پلیدی را به حریم پاک و مقدس دل راه نمیدهد.
#دیالوگ
#یوسف_پیامبر
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂