eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
737 دنبال‌کننده
680 عکس
411 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحت بخیر مولای غریبم آقای زمین و زمان صبحت بخیر عزیز دل زهرا صبحت بخیر غریب مادر
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_41 #مُهَنّا لیدا: فاطمه امروز کلاس داری؟ فاطمه: آره عزیزم، البته امروز زودتر بر‌می‌گردم تا ۱
مهنا: الو فاطمه مامان... فاطمه: الو، سلام مامان عصر بخیر مهنا:عصر تو هم بخیر مامان، خواب بودی؟ فاطمه: آره، وقتی برگشتم خسته بودم گفتم یکم بخوابم. مهنا: بهار کجاست؟ فاطمه: الان ساعت چنده؟ مهنا: ساعت ۴ فاطمه: الان دیگه باید برگردن، امروز کلاسش طول کشیده. مهنا: شام چی دارید مامان؟ فاطمه: هنوز هیچی، شاید یه نون و پنیر و چای و اینا بزارم بخوریم، البته نهار ظهر هم هست. مهنا: نوش جون مامان. دیگه چه خبر؟ فاطمه: سلامتی، درس و امتحان و میانترم. امروز استاد درس سلول شناسی و بافت شناسی بهم می‌گفت بیا یه مقاله بهت میدم به انگلیسی ترجمه‌اش کن، بفرستم برای هیئت داوران .... مهنا: خب سودش چیه؟ فاطمه: استادمون ، تو دانشگاه آمریکا هم تدریس داره، میگه بیا اونجا کنار دست من هر شش ماه هم میاد ایران. مهنا: یعنی بورسیه بشی؟ فاطمه: آره، میگه اگر این مقاله رو قبول کنن خودشون بورسیه می‌کنن، اونجا هم چهارسال درس میخونیم البته دیگه درس نیست بیشتر عملیه، علاوه بر اون دوسال هم باید تو آمریکا بعد از تموم شدن تحصیل بمونم کار کنم. مهنا: نه، اصلا خوب نیست، همین مونده ما برا دشمن‌مون کار کنیم. فاطمه: منم دقیقا همین حرف رو به استاد زدم، اما خب تفکر اساتید اینجا اصلا انقلابی و اسلامی نیست خیلی طبیعیه که این حرف رو میزنن. تازه به فرض هم اگر فقط اونجا قرار بود درس بخونم و دوسال کار نکنم من قبول نمی‌کردم مقاله‌ای سنگین رو ترجمه کنم، اصلا از زبان خوشم نمیاد. مهنا: همین ایران درس بخونید و کار کنید، اینجا روستا‌هایی داریم که محروم‌اند، شما خوب درس بخونید و نیت کنید بعد از تموم شدن درس یه چند روزی هم تو اون روستا‌ها و شهرها هم خدمت کنید، بهتر از نوکری کردن برا غربه، اونم کجا؛ آمریکا. فاطمه: بله درسته، دعا کنید بتونیم راحت تموم کنیم، هرچی جلو‌تر می‌ریم درس‌ها سخت‌تر میشه. مهنا: ان شاالله خدا کمک‌تون کنه، دیگه فقط دو سال مونده، این دوسال رو هم خوب درس بخونید ان شاالله چشم رو هم میزاری مثل دوسال گذشته هم می‌گذره. فاطمه: امیدوارم. اااا بهار هم اومد. مهنا: سلامش رو برسون مامان، من دیگه مزاحمت نمی‌شم برو به درس‌هات برس. فاطمه: نه بابا، مراحمید، التماس دعا. مهنا: یاعلی، خداحافظ. بهار: سلام، خسته‌نباشی لیدا و الناز: سلام فاطمه جون. فاطمه: سلام خوش اومدید، خداقوت. لیدا: غذای منو گرفتی فاطمه جون؟ فاطمه: بله، بفرمایید، کباب بود امروز نهارشون. لیدا: بده، دارم می‌میرم از گرسنگی. فاطمه: نه خیر، لباس‌هات رو دربیار و دستات رو بشور، من ببرم یکم گرم کنم غذا رو بعد بخور. الناز: چه مامان سخت‌گیری بهار: ما نهار چی داریم؟ فاطمه: خورشت‌بادمجون و برنج. الناز: بزارید دور هم همه چیز بخوریم، دیگه هم نهار می‌خوریم و هم شام. فاطمه: مامانم سلام همه رو رسوند. بهار: سلامت باشید. لیدا: مادر ما که هر صد سال یه بار زنگ میزنه، هر وقت زنگ میزنم سرکار. فاطمه: خدا حفظشون کنه. تا دخترا لباس‌هاشون رو عوض کردن و دست‌هاشون رو شستن من سفره رو آماده کردم، کتری رو هم گذاشتم تا چای درست کنم. هرچی داشتیم گذاشتیم وسط رو سفره و چهارتایی نشستیم خوردیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
وَ لِبَعضُ اَلصُوَر اَصْواتٌ بعضی از عکس‌ها صدا دارند💔 مثل این تصویر🥺 این عکس چه صدایی داره؟💔🖤 ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و شب را جهت آرامش شما خلق کردم آرام بخواب بی دغدغه، به دور از هیاهوی شهر پلک‌هایت را بر هم بگذار وقت آن رسیده کمی آرامش پیدا کنی شب خوش اهالی✨🌙
صبحتان به زیبایی و خوش‌بویی گل‌ها🦋 سلام اهالی صبح بخیر😍
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_42 #مُهَنّا مهنا: الو فاطمه مامان... فاطمه: الو، سلام مامان عصر بخیر مهنا:عصر تو هم بخیر مام
استاد: خانم عباسی در مورد پیشنهادم فکر کردید؟ فاطمه: راستش استاد، من... استاد: خانم عباسی من از اون آدما نیستم که اگر بهم نه بگی دست از سرت بردارم، تو اینجا حیف میشی، برو اونجا تفاوت تدریس دانشگاه‌ایران و آمریکا رو ببین، تازه بافت شناسی و سلول شناسی اونجا اینقدر پیشرفت داره که رو هوا تو رو میزنن با این هوشی که داری. فاطمه: مگه کشور ما کم تو این زمینه موفقیت کسب کرده استاد؟ ما تو این زمینه شاید هنوز خیلی قوی نشدیم ولی از اونا عقب هم نیستیم، بعضا از اونا جلوتر هم هستیم. استاد: من که دارم کار می‌کنم اینجا میدونم همچین خبری نیست. فاطمه: به هر حال استاد خانواده هم نظرشون مهمه، اونا هم احتمالا قبول نمی‌کنن. استاد: ولی من همچنان صبر می‌کنم مقاله رو نگه میدارم. فاطمه: استاد بخاطر من معطل نمونید، به هیچ وجه نظر من برنمی‌گرده. بعد از تموم شدن کلاس‌هام یه اسنپ گرفتم و سمت خوابگاه راه افتادم. همچنان داشتم به حرف‌های استادم فکر می‌کردم که با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم. فاطمه: بله، بفرمایید مرتضوی: خانم فاطمه عباسی؟ فاطمه: بله خودم هستم بفرمایید مرتضوی: من مادر سید علیرضا هستم، مرتضوی. فاطمه: در خدمتم بفرمایید مرتضوی: می‌خواستم نظرت رو در مورد پسرم بدونم، اگر شما شرایط رو بفرمایی که من در آخر یه جمع بندی کنم. فاطمه: راستش حاج خانم من به آقاپسر شما هم گفتم اول خانواده‌ام مهم هستن که نظرشون چی باشه، اگر اونا قبول کردن که مابقی حرف‌ها رو بزنیم. مرتضوی: پس شما لطف کن شماره مادرتون رو برام بفرست. فاطمه: چشم براتون پیامک می‌کنم. مرتضوی: ممنون دخترم، ان شاالله هرچی خیره اتفاق بیافته. فاطمه: ان شاالله. مصیبت درس‌ها کم بود، خواستگار هم اضافه شد. اگر به من بود که همون اول به پسرش جواب رد میدادم، ولی مجبور شدم نظر بزرگ‌تر‌ها رو هم بپرسم. نمیخواستم فکر کنن من سر خود عمل می‌کنم. کلی شرایط سخت در نظر گرفتم که با شنیدنش خودش جا بزاره بره. داشتم شرایطم رو می‌نوشتم که یهو یاد اصرار استاد افتادم که میخواد منو به زور ببره، اصلا انگار باب رحمت الهی یه لحظه باز شد، برگه رو مچاله کردم و به نشونه خوشحالی ابرو بالا انداختم. ازدواج بهونه خوبی می‌شه برا اینکه استاد از بردن من منصرف بشه. خدا رو شکر کردم و خوشحال رفتم سراغ کارهای شخصیم. دخترا هم طبق معمول خسته و کوفته از کلاس برگشتن، منم عملا حکم مادرشون رو پیدا کرده بودم، وقتی می‌رسیدن خودشون رو روی تخت می‌انداختن و خواب می‌رفتن، منم باید وسایلشون جمع می‌کردم و شام و آماده می‌کردم. هرچی پیش می‌رفتیم درس‌ها سخت‌تر می‌شد و وقت کمتر. بیشتر هم به سمت کار عملی می‌رفتیم کارهامون سخت می‌شد. پنج ماه بود دور از خانواده بودیم، آلودگی هوای تهران سبب خیر شد و یه هفته‌ای تعطیل شدیم، ما هم از فرصت استفاده کردیم و به سمت خونه رفتیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
منبع علم مفید برای اطرافیانمان باشیم❣ این علم فقط با خواندن کتاب حاصل می‌شود📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️♥️ والصبح اذا تنفس قسم به صبح گاهان صبحتون بخیر اهالی🌹🌹 ♥️♥️♥️♥️
صبحی که چنین آغاز شود قطعا زیباست😍😍 در حال ارسال سفارش‌های شما عزیزان کتاب شیرین جولیا تا زهرا😍❣
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_43 #مُهَنّا استاد: خانم عباسی در مورد پیشنهادم فکر کردید؟ فاطمه: راستش استاد، من... استاد: خ
مهنا: خدا رو شکر که سالم برگشتید احمدرضا: خدا قوت فاطمه،بهار: ممنون. هدی: ما هم مدرسمون تعطیل شد ام‌البنین: بهتره، من ازمدرسه خسته شدم. بهار: نمیدونم دلیلش چیه ولی تهران هم بی دلیل بنظرم تعطیل شد. احمدرضا: بخاطر انتخابات بود، گفتن روز قبل انتخابات بوده و اونایی که سر صندوق بودن تا دیر وقت اونجا بودن، بخاطر اونا تعطیل کردن. فاطمه: تو کل کشور بخاطر این دلیل تعطیل کردن!؟ مهنا: هرچی هست خوبه، باعث شد شما بعد از چند ماه برگردید. بعد از یک هفته اعلام کردن که کرونا اومده و کم کم زمزمه مجازی شدن دروس به گوش رسید. بعد شهادت حاج قاسم خیلی چیزا بهم ریخت. اصلا انگار دنیا هم از شدت حزن شهادت حاجی دلش گرفته بود. من یادمه صبح جمعه که از خواب بیدار شدیم، من و احمدرضا سر سفره صبحانه بودیم. احمدرضا عادت داره اخبار گوش کنه، شبکه خبر رو گذاشت. دیدیم یه تیتر قرمز رنگ داره زیرنویس می‌شه. در حمله‌ راکتی در فرودگاه بغداد سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی و همراهان و ابومهدی المهندس به شهادت رسیدن. ما که فقط تا اون موقع فقط یک بار ازش سخنرانی شنیده بودیم اونم زمان شهادت محسن حججی بود که حاج قاسم فرموده بودن کمتر از سه ماه دیگر پایان داعش را اعلام می‌کنم، در همین حد حاجی رو میشناختیم، اما با خبر شهادتش زار زار گریه کردم، مثل زمانی که خبر فوت پدرم رو شنیدم واقعا بهم ریختم. همه فضای مجازی شده بود خبر شهادت حاج‌قاسم، عکس بدن اربااربا حاجی رو که دیدم دنیا پیش چشمام سیاه شد، قلبم داشت از سینه می‌زد بیرون. احمدرضا که تحمل نکرد، به محض اینکه روز تشییع تو کرمان رو اعلام کردن، گفت: شال و کلاه کنید بریم کرمان. تا حالا کرمان نرفته بودیم، احمدرضا رفت مدرسه دست دخترا رو گرفت از مدیر مدرسه اجازه گرفت و راه افتادیم سمت کرمان. هوا بشدت سرد بود، همین که ما وارد ورودی شهر کرمان شدیم یک ساعت بعد اعلام کردن که ورودی‌های شهر کرمان به علت ازدحام جمعیت بسته شده، اینقدر کرمان شلوغ بود که ما نتونستیم به سادگی اسکان پیدا کنیم. کلی پرس و جو کردیم، نهایتا تو یه مدرسه ما رو جا دادن. وقتی رفتیم گلزار‌شهدایی که محل دفن حاجی بود با صحنه‌عجیبی مواجه شدیم. کوه‌های اطراف مزار یک دست سیاه بود، مردم دور خودشون پتو پیچیده بودن و تمام شب رو اونجا مونده بودن، من تاحالا ندیده بودم همچین چیزی رو. تو تاریخ همچین تشییع جنازه‌ای نبود، چه عشقی بود؟ وجود حاجی چه اکسیری داشت که این اتفاق رو رقم زد؟ و بعد از اون هم که ماجرای کرونا شد و اون وضعیت فجیع. مهنا: راستی فاطمه جان چند روز پیش یه خانمی به من زنگ زد، فامیلش مرتضوی بود، گفت ظاهرا شماره رو از خودت گرفته. بهار: چرا هیچی به من نگفتی؟ فاطمه: آره، پسرش دانشجوی رشته پرستاریه، از یکی از دوستام شماره منو گرفته داده به مادرش، البته قبلش اومد با من حرف زد از من اجازه گرفت. من میخواستم رد کنم ولی گفتم اول از شما اجازه بگیرم و نظر شما رو بدونم. احمدرضا: چرا میخواستی ردش کنی؟ مگه پسره مشکلی داره؟ فاطمه: نه مشکلی نداره، ولی خوشم نمیاد اصلا یه جوریه فضای دانشگاه بجای تحصیل شده فضای دفتر ازدواج. مهنا: این که بد نیست دخترم، بالاخره یه جایی باید دو نفر همدیگه رو ببین، دانشگاه نه، محل کار، اونجا نه، یه جای دیگه. اینکه محترمانه اومده اجازه گرفته خیلی خوبه، مابقی چیزا رو هم با تحقیق متوجه می‌شیم. احمدرضا: بنظرم اجازه بده بیان فاطمه، نباید بی‌خود و بی‌جهت جواب رد بدیم. فاطمه: هرچی شما صلاح بدونید، من مشکلی ندارم. مهنا: پس بگم بیان ان شاالله؟ فاطمه: بله ماه اول کرونا هنوز محدودیت رفت و آمد نبود، هفته دوم بعد از برگشت دخترا آقا پسر با مادرش اومدن خواستگاری. پدر خانواده توی یه تصادف سال ۸۰ جونش رو از دست داده بود. ظاهرا با یه کاروانی داشتن می‌رفتن کربلا که تو اهواز اتوبوس چپ می‌کنه، پدر خانواده فوت میشه. از لحاظ مالی خیلی سطح پایین بودن، پدر پسره کارگر روز‌ مزد بوده، بعد از فوتش هیچی نداشتن که باهاش به زندگی‌شون بتونن به راحتی ادامه بدن، مادره بخاطر زندگی پسرش مجبور میشه کار کنه، میره قالی بافی یاد می‌گیره و کم کم با همین کار یه در آمدی بدست میاره. خب ما هم اصلا شرایط مالی برامون مسئله نبود، اخلاق و رفتار پسر بیشتر برامون شرط بود، راستش من خوشحال شدم پدر پسره فوت شده، چون همیشه دعا می‌کردم دخترام پدر شوهر و خواهر شوهر نداشته باشن، چون خودم هیچ خیری از جانب خانواده شوهر ندیدم. تو جلسه اول سر رسم و رسوم و کلیاتی که باید هر دو طرف می‌دونستیم صحبت کردیم و به توافق رسیدیم، فاطمه و آقا پسر هم بعد از صحبت کردن و بیان شرایطتشون به توافق رسیدن و تصمیم گرفتیم و جلسه دوم رو هم قرار گذاشتیم تا بحث مهریه و مراسم عقد رو هم نهایی کنیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂ زلیخا: یوسف، من شنیدم یکی از زنان مصر عاشق شده و به همسرش خیانت کرده، حکم او چیست؟ یوسف: باور نکنید بانوی من، عاشق اهل خیانت نیست. زلیخا: دل است دیگر یوسف: عاشق هیچ گاه پلیدی را به حریم پاک و مقدس دل راه نمی‌دهد. ꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 °𝓘 𝓶𝓲𝓼𝓼 𝔂𝓸𝓾°° 🌹🌹 خدایا یه جوری برام جبران کن که تمام آنچه در قلبم بود را تغییر دهد شب‌خوش‌اهالی✨🌙 🌹🌹 °𝓘 𝓶𝓲𝓼𝓼 𝔂𝓸𝓾°° 🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_44 #مُهَنّا مهنا: خدا رو شکر که سالم برگشتید احمدرضا: خدا قوت فاطمه،بهار: ممنون. هدی: ما هم
مهنا: خوشحال باش فاطمه مامان نه پدر شوهر داری نه خواهر شوهر و نه برادر شوهر، یه نعمت بزرگیه. فاطمه: بعضی وقت‌ها مادر شوهر‌ها فتنه هستند. مهنا: زن انگار خانم خیلی ساده و خاکیه، بنده خدا کلی سختی کشیده تو زندگیش. حقیقتش دلم بحالشون سوخت، ولی بازم خدا رو شکر پسرش به جای خوبی رسید. بهار: اگه ازدواج کنی من تو خوابگاه تنها می‌شم، باید از سلف غذا بگیرم و بعدشم همش مریض می‌شم. مهنا: می‌شه اینقدر به فکر شکمت نباشی؟ احمدرضا: فعلا که تعطیلی داریم و ظاهرا هم ادامه دار هست این تعطیلی. فاطمه: ما که رشتمون یجوریه که نمیتونن مجازیش کنن، چطوری میخوان تو مجازی آموزش بدن؟ نهایتش اینه که یه رو خونی از کتاب‌ها داشته باشیم وگرنه تو بخش عملی قطعا صبر می‌کنن تا ببینن این کرونا چی می‌شه. بهار: مثلا فیلم بفرستن آموزش دندان پر کردن، ما هم اینا رو ببینیم. فاطمه: بعدش وقتی میخوایید کار کنید چطوری این کار رو انجام میدید؟ بهار: یه دور فیلم رو پلی می‌کنم مشکل حل میشه. فاطمه: باشه، بهشون می‌گم. بعد از دو هفته قرار گذاشتیم برا جلسه دوم، اما کرونا حاد شده بود، رفت و آمد سخت شده بود، بعضی شهرها قرمز بودن و رفتن به اون شهر‌ها ممنوع بود، یزد هم جز همین شهرها بود. نهایتا تلفنی صحبت‌ها رو کردیم و بقیه صحبت‌هاشون رو فاطمه و پسره تلفنی انجام میدادن، بهم پیام میدادن، گاهی پسره زنگ میزد. منتظر موندیم تا شرایط بهتر بشه بتونیم برا آزمایش و عقدشون اقدام کنیم. بعد از ماه رمضون ما رفتیم تهران، یه مقدار کرونا کمتر شده بود، ما هم از فرصت استفاده کردیم و فورا یه وقت آزمایش و عقد گرفتیم. گذاشتیم بچه‌ها خودشون تنها برن برا آزمایش، گفتیم شاید بخوان یکم با‌هم حرفی چیزی بزنن یکم راحت باشن. علیرضا: دو نفر جلوی ما هستن، بعد از اونا نوبت ماست. فاطمه: باشه. علیرضا: حالتون خوبه؟ فاطمه: آره خوبم علیرضا: آخه حس می‌کنم یه مقدارآرامش ندارید. فاطمه: نه، خوبم. علیرضا: نوبت ماست خانم عباسی فاطمه: بله، بریم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا