🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_43 #مُهَنّا استاد: خانم عباسی در مورد پیشنهادم فکر کردید؟ فاطمه: راستش استاد، من... استاد: خ
#پارت_44
#مُهَنّا
مهنا: خدا رو شکر که سالم برگشتید
احمدرضا: خدا قوت
فاطمه،بهار: ممنون.
هدی: ما هم مدرسمون تعطیل شد
امالبنین: بهتره، من ازمدرسه خسته شدم.
بهار: نمیدونم دلیلش چیه ولی تهران هم بی دلیل بنظرم تعطیل شد.
احمدرضا: بخاطر انتخابات بود، گفتن روز قبل انتخابات بوده و اونایی که سر صندوق بودن تا دیر وقت اونجا بودن، بخاطر اونا تعطیل کردن.
فاطمه: تو کل کشور بخاطر این دلیل تعطیل کردن!؟
مهنا: هرچی هست خوبه، باعث شد شما بعد از چند ماه برگردید.
بعد از یک هفته اعلام کردن که کرونا اومده و کم کم زمزمه مجازی شدن دروس به گوش رسید.
بعد شهادت حاج قاسم خیلی چیزا بهم ریخت.
اصلا انگار دنیا هم از شدت حزن شهادت حاجی دلش گرفته بود.
من یادمه صبح جمعه که از خواب بیدار شدیم، من و احمدرضا سر سفره صبحانه بودیم.
احمدرضا عادت داره اخبار گوش کنه، شبکه خبر رو گذاشت.
دیدیم یه تیتر قرمز رنگ داره زیرنویس میشه.
در حمله راکتی در فرودگاه بغداد سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی و همراهان و ابومهدی المهندس به شهادت رسیدن.
ما که فقط تا اون موقع فقط یک بار ازش سخنرانی شنیده بودیم اونم زمان شهادت محسن حججی بود که حاج قاسم فرموده بودن کمتر از سه ماه دیگر پایان داعش را اعلام میکنم، در همین حد حاجی رو میشناختیم، اما با خبر شهادتش زار زار گریه کردم، مثل زمانی که خبر فوت پدرم رو شنیدم واقعا بهم ریختم.
همه فضای مجازی شده بود خبر شهادت حاجقاسم، عکس بدن اربااربا حاجی رو که دیدم دنیا پیش چشمام سیاه شد، قلبم داشت از سینه میزد بیرون.
احمدرضا که تحمل نکرد، به محض اینکه روز تشییع تو کرمان رو اعلام کردن، گفت: شال و کلاه کنید بریم کرمان.
تا حالا کرمان نرفته بودیم، احمدرضا رفت مدرسه دست دخترا رو گرفت از مدیر مدرسه اجازه گرفت و راه افتادیم سمت کرمان.
هوا بشدت سرد بود، همین که ما وارد ورودی شهر کرمان شدیم یک ساعت بعد اعلام کردن که ورودیهای شهر کرمان به علت ازدحام جمعیت بسته شده، اینقدر کرمان شلوغ بود که ما نتونستیم به سادگی اسکان پیدا کنیم.
کلی پرس و جو کردیم، نهایتا تو یه مدرسه ما رو جا دادن.
وقتی رفتیم گلزارشهدایی که محل دفن حاجی بود با صحنهعجیبی مواجه شدیم.
کوههای اطراف مزار یک دست سیاه بود، مردم دور خودشون پتو پیچیده بودن و تمام شب رو اونجا مونده بودن، من تاحالا ندیده بودم همچین چیزی رو.
تو تاریخ همچین تشییع جنازهای نبود، چه عشقی بود؟ وجود حاجی چه اکسیری داشت که این اتفاق رو رقم زد؟
و بعد از اون هم که ماجرای کرونا شد و اون وضعیت فجیع.
مهنا: راستی فاطمه جان چند روز پیش یه خانمی به من زنگ زد، فامیلش مرتضوی بود، گفت ظاهرا شماره رو از خودت گرفته.
بهار: چرا هیچی به من نگفتی؟
فاطمه: آره، پسرش دانشجوی رشته پرستاریه، از یکی از دوستام شماره منو گرفته داده به مادرش، البته قبلش اومد با من حرف زد از من اجازه گرفت.
من میخواستم رد کنم ولی گفتم اول از شما اجازه بگیرم و نظر شما رو بدونم.
احمدرضا: چرا میخواستی ردش کنی؟ مگه پسره مشکلی داره؟
فاطمه: نه مشکلی نداره، ولی خوشم نمیاد اصلا یه جوریه فضای دانشگاه بجای تحصیل شده فضای دفتر ازدواج.
مهنا: این که بد نیست دخترم، بالاخره یه جایی باید دو نفر همدیگه رو ببین، دانشگاه نه، محل کار، اونجا نه، یه جای دیگه. اینکه محترمانه اومده اجازه گرفته خیلی خوبه، مابقی چیزا رو هم با تحقیق متوجه میشیم.
احمدرضا: بنظرم اجازه بده بیان فاطمه، نباید بیخود و بیجهت جواب رد بدیم.
فاطمه: هرچی شما صلاح بدونید، من مشکلی ندارم.
مهنا: پس بگم بیان ان شاالله؟
فاطمه: بله
ماه اول کرونا هنوز محدودیت رفت و آمد نبود، هفته دوم بعد از برگشت دخترا آقا پسر با مادرش اومدن خواستگاری.
پدر خانواده توی یه تصادف سال ۸۰ جونش رو از دست داده بود.
ظاهرا با یه کاروانی داشتن میرفتن کربلا که تو اهواز اتوبوس چپ میکنه، پدر خانواده فوت میشه.
از لحاظ مالی خیلی سطح پایین بودن، پدر پسره کارگر روز مزد بوده، بعد از فوتش هیچی نداشتن که باهاش به زندگیشون بتونن به راحتی ادامه بدن، مادره بخاطر زندگی پسرش مجبور میشه کار کنه، میره قالی بافی یاد میگیره و کم کم با همین کار یه در آمدی بدست میاره.
خب ما هم اصلا شرایط مالی برامون مسئله نبود، اخلاق و رفتار پسر بیشتر برامون شرط بود، راستش من خوشحال شدم پدر پسره فوت شده، چون همیشه دعا میکردم دخترام پدر شوهر و خواهر شوهر نداشته باشن، چون خودم هیچ خیری از جانب خانواده شوهر ندیدم.
تو جلسه اول سر رسم و رسوم و کلیاتی که باید هر دو طرف میدونستیم صحبت کردیم و به توافق رسیدیم، فاطمه و آقا پسر هم بعد از صحبت کردن و بیان شرایطتشون به توافق رسیدن و تصمیم گرفتیم و جلسه دوم رو هم قرار گذاشتیم تا بحث مهریه و مراسم عقد رو هم نهایی کنیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
زلیخا: یوسف، من شنیدم یکی از زنان مصر عاشق شده و به همسرش خیانت کرده، حکم او چیست؟
یوسف: باور نکنید بانوی من، عاشق اهل خیانت نیست.
زلیخا: دل است دیگر
یوسف: عاشق هیچ گاه پلیدی را به حریم پاک و مقدس دل راه نمیدهد.
#دیالوگ
#یوسف_پیامبر
꧁℠⎳𝓸𝓿𝓮❥❤️☆࿐꧂
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_44 #مُهَنّا مهنا: خدا رو شکر که سالم برگشتید احمدرضا: خدا قوت فاطمه،بهار: ممنون. هدی: ما هم
#پارت_45
#مُهَنّا
مهنا: خوشحال باش فاطمه مامان نه پدر شوهر داری نه خواهر شوهر و نه برادر شوهر، یه نعمت بزرگیه.
فاطمه: بعضی وقتها مادر شوهرها فتنه هستند.
مهنا: زن انگار خانم خیلی ساده و خاکیه، بنده خدا کلی سختی کشیده تو زندگیش.
حقیقتش دلم بحالشون سوخت، ولی بازم خدا رو شکر پسرش به جای خوبی رسید.
بهار: اگه ازدواج کنی من تو خوابگاه تنها میشم، باید از سلف غذا بگیرم و بعدشم همش مریض میشم.
مهنا: میشه اینقدر به فکر شکمت نباشی؟
احمدرضا: فعلا که تعطیلی داریم و ظاهرا هم ادامه دار هست این تعطیلی.
فاطمه: ما که رشتمون یجوریه که نمیتونن مجازیش کنن، چطوری میخوان تو مجازی آموزش بدن؟ نهایتش اینه که یه رو خونی از کتابها داشته باشیم وگرنه تو بخش عملی قطعا صبر میکنن تا ببینن این کرونا چی میشه.
بهار: مثلا فیلم بفرستن آموزش دندان پر کردن، ما هم اینا رو ببینیم.
فاطمه: بعدش وقتی میخوایید کار کنید چطوری این کار رو انجام میدید؟
بهار: یه دور فیلم رو پلی میکنم مشکل حل میشه.
فاطمه: باشه، بهشون میگم.
بعد از دو هفته قرار گذاشتیم برا جلسه دوم، اما کرونا حاد شده بود، رفت و آمد سخت شده بود، بعضی شهرها قرمز بودن و رفتن به اون شهرها ممنوع بود، یزد هم جز همین شهرها بود.
نهایتا تلفنی صحبتها رو کردیم و بقیه صحبتهاشون رو فاطمه و پسره تلفنی انجام میدادن، بهم پیام میدادن، گاهی پسره زنگ میزد.
منتظر موندیم تا شرایط بهتر بشه بتونیم برا آزمایش و عقدشون اقدام کنیم.
بعد از ماه رمضون ما رفتیم تهران، یه مقدار کرونا کمتر شده بود، ما هم از فرصت استفاده کردیم و فورا یه وقت آزمایش و عقد گرفتیم.
گذاشتیم بچهها خودشون تنها برن برا آزمایش، گفتیم شاید بخوان یکم باهم حرفی چیزی بزنن یکم راحت باشن.
علیرضا: دو نفر جلوی ما هستن، بعد از اونا نوبت ماست.
فاطمه: باشه.
علیرضا: حالتون خوبه؟
فاطمه: آره خوبم
علیرضا: آخه حس میکنم یه مقدارآرامش ندارید.
فاطمه: نه، خوبم.
علیرضا: نوبت ماست خانم عباسی
فاطمه: بله، بریم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون پر ستاره🌙🌙🌙✨✨✨
شب خوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلانه
بیمار سرطانی را فورا علاج میکنند، یک روز این ور آن ور کردن جانش را به خطر میاندازد.
سرطان که فقط نباید در جسم باشد، گاهی خوره میشود و به جان روحت میافتد.
این نوع سرطان را هیچ پزشکی نمیتواند دوا کند، حتی حاذقترین آنها.
آمدم بگویم خوره افتاده به روحم، سرطان دارم، از آنهایی که بی چون و چرا هلاکم خواهد کرد.
طبیب متخصص این نوع سرطان شمایی ارباب، نه از راه دور، نه با یک دعا، امام رضا و حضرت معصومه نسخه نوشته اند برایم بستری فوری و اعزام فوری به کربلا.
اقا برگه رو هم آورده ام، عباس هم به دست مادرش ام البنین داد و مرا پذیرش کرد.
فقط مانده شما قبول کنی و به اتاق راهم بدی.
یک سال است منتظرم، در این یک سال شاهد شفا یافتن بیماران متعددی بودم که چون گلی پژمرده وارد ضریح شدند و خوشحال و خندان و با اشک شوق سرازیر شده از آنجا خارج میشدند.
عباس نوشته اورژانسی، راهم بده آقا، دیگر توان ایستادن بر روی پاهایم را هم ندارم، چه برسد به انتظار کشیدن و در صف ایستادن.
کمتر از یک ماه مانده تا نوبتم برسد، بیصبرانه منتظرم تا اذن دخولم دهی و با دستانت و نفست درمان کنی سرطان روح و جانم را.
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
꧂♥꧁❀꧁❤꧂
امروز استادمون یه حرف خیلی قشنگ زد💖
میگفت یاد بگیرید قشنگ دعا کنید
مثلا نگید خدایا به من یه شوهر گند اخلاق،بی نماز بده که دست به زن هم داشته باشه، تا من در برابر این بشر و اخلاق گندش صبر کنم و بهشتی بشم بابت صبرم و اونم جهنمی بشه.🤦♀
البته ما دخترا که هیچ وقت همچین دعایی نمیکنیم🤭😉
ولی خب یه عده زیادی مذهبی بودن خونشون بالاست و جوگیر میشن.😅
میگه همچین دعایی نکن
چرا؟🤔
چون خدا خودش تو قرآن داره میگه، ایمان آدم زمانی زیاد میشه که آرامش داشته باشه🥰
هُوَ اَلذَیأَنْزَل أَلسَکینَه فی قُلوب المومنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم
چه تضمینی هست کنار اون فرد بی اخلاق بی دین تو بتونی دینت رو نگه داری؟
یکی از دلایلی که زمان ظهور امام زمان مردم با ایمان میشن اینه که آرامش خاطر دارن.
نگران فرداشون نیستن، همیشه آروم هستن.
این که میگن ادم تو سختیها رشد میکنه، منظور سختیهای شیرین هست که خطری برا دین نداره.
مثل نماز شب، داشتن حجاب، پوشیدن چادر تو هوای گرم، ندیدن بعضی از صحنهها، غیبت نکردن و....
همه اینا ما رو رشد میده، این مصیبتهایی که داریم تو زندگی گاهی واقعا باعث رشدمون نمیشه، چه بسا خدایی نکرده ممکنه به کفر گویی هم کشیده بشه.
پس یاد بگیریم خوب و درست دعا کنیم❤️💞
#آیه_گرافی
#آرامش
꧂❤꧁❀꧁❤꧂
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_45 #مُهَنّا مهنا: خوشحال باش فاطمه مامان نه پدر شوهر داری نه خواهر شوهر و نه برادر شوهر، یه
#پارت_46
#مُهَنّا
به پیشنهاد خانوادههامون هردوتامون آزمایش خون دادیم، طبق معمول از پسرها آزمایش خون میگیرن و از دخترا فقط آزمایش ادرار، ولی ما درخواست دادیم هر دو آزمایش خون میدیم.
روز هشتم عید فطر نوبت عقدمون بود، ما یک هفته قبلتر رفتیم آزمایش دادیم.
تا وقت داشته باشیم هم بتونیم خریدهای عقدمون رو انجام بدیم.
من و اقای مرتضوی داشتیم موارد خرید عقد رو انجام میدادیم، مادر من و مادر علیرضا بعد از ظهر رفتن جواب آزمایش رو گرفتن.
مهنا: سلام، جواب آزمایش خانم عباسی و اقای مرتضوی آماده شده؟
پرستار: اجازه بدید ببینم....... بفرمایید
مرتضوی: مشکلی نبود که ان شاالله؟
پرستار: ما چیزی نمیتونیم بگیم باید به دکتر متخصص نشون بدید.
مهنا: اشکالی نداره حاج خانم، میدیم اقا پسرتون جواب رو بخونه، حتما ایشون بلدن
مرتضوی: درسته.
برگهآزمایش رو مادرم آورد داد دست علیرضا.
مهنا: چی نوشته آقای مرتضوی؟
مرتضوی: یه مشکلی وجود داره، این جواب آزمایش مثبت نیست.
خمرتضوی: چی؟ چه مشکلی؟
علیرضا: همین الان میبرم به دکتر نشون میدم.
نگرانی من و خانوادهام بیشتر شد، علیرضا تنها رفت و جواب آزمایشها رو برد.
دکتر: آقای مرتضوی، این برگه آزمایش همه چی رو نشون نمیده، خانوادهها هم باید آزمایش بدن.
علیرضا: چرا؟ مگه چه مشکلی هست؟
دکتر: تا جواب آزمایش خانوادههاتون رو هم نبینم نمیتونم جواب قطعی رو بدم.
ترجیحا پدر دو خانواده ازمایش بدن.
علیرضا: ولی این امکان نداره.
دکتر: چرا؟
علیرضا: چون پدر من به رحمت خدا رفتن.
دکتر: خدا بیامرزه. مادرتون در قید حیات هستن؟
علیرضا: بله.
دکتر: بسیار عالی.
علیرضا هم بدون این که جوابی قاطع برامون بیاره اومد گفت خانوادهها هم باید آزمایش بدن.
یه نوبت عجلهای گرفتیم و همه مجدد آزمایش دادیم حتی من و علیرضا دوباره هم آزمایش دادیم.
علیرضا: جوابش چقدر طول میکشه؟
پرستار: همچین آزمایشهایی یک هفته طول میکشه.
علیرضا: اخه یک هفته، خیلیه، ما آخر هفته مراسم عقدمون هست.
پرستار: ممکنه نیاز باشه تاریخش رو تغییر بدید.
مهنا: ان شاالله خیره مادر، صبر میکنیم.
من هزارتا صلوات نذر کردم که ان شاالله مشکلی نباشه.
یک هفته تمام ما تو اضطراب بودیم، شرایط کرونا هم تو همین چند روز بدتر شده بود،مخصوصاتهرانکهبیمارستانهاش پر از بیمار بود، دیگه فضای اونجا واقعا خیلی غیر قابل تحمل شده بود.
خونه آپارتمانی علیرضا هم اصلا فضای مناسبی نبود برای شش نفر.
یک هفته بود ولی هر روزش حکم چند سال رو داشت.
نهایتا چهارشنبه همه باهم رفتیم تا جواب آزمایش رو بگیریم.
علیرضا با نگرانی و عجله جواب چشمانش رو بر روی کلمات آزمایش حرکت میداد.
خمرتضوی: چی نوشته مادر؟
علیرضا: متوجه نمیشم، فورا باید ببرم به دکتر نشون بدم.
خمرتضوی: بریم خب مادر.
با عجله رفتیم سمت مطب، حدودا نیم ساعت طول کشید تا نوبتمون رسید.
علیرضا: سلام آقای دکتر
دکتر: سلام، خیلی خوش اومدید.
علیرضا: آقای دکتر طبق دستور شما هردو خانواده آزمایش دادن، حتی من و نامزدم هم مجدد آزمایش دادیم.
دکتر: بسیار عالی.
علیرضا: بفرمایید خدمت شما.
دکتر: ممنون.
علیرضا:آقای دکتر، میشه بگید مشکل چیه؟
دکتر: خانوادههاتون اینجا هستن؟
علیرضا: بله، اونا هم اومدن.
دکتر: میشه بهشون بگید بیان داخل؟
علیرضا: بله، چشم.
دکتر: شما هم بیرون منتظر باشید
مادرم و پدرم همراه مادر علیرضا وارد اتاق دکتر شدن.
فاطمه: دکتر چی گفت؟
علیرضا: چیزی نگفت به من
فاطمه: مشکل چیه واقعا؟
علیرضا: اگر من دوره آزمایش خوانی رو گذرونده بودم الان به مشکل بر نمیخوردیم.
فاطمه: مگه هنوز نگذروندید؟
علیرضا: نه، خب حتی اگر هم بریم باز هم کاملنمیتونیمدقیقبفهمیمهمچینآزمایشهایب خیلی دقیقه و نیاز به این داره که متخصص بخونه.
فاطمه: درسته.
هر دو تامون با نگرانی تمام پشت در اتاق منتظر بودیم تا ببینیم نتیجه چی میشه؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_46 #مُهَنّا به پیشنهاد خانوادههامون هردوتامون آزمایش خون دادیم، طبق معمول از پسرها آزمایش
#پارت_47
#مُهَنّا
دکتر: خانواده خانم عباسی ..؟
مهنا و احمدرضا: ما هستیم آقای دکتر، من پدرش هستم و ایشون مادرش.
دکتر: شما هم مادر آقا سید علیرضا هستید
خمرتضوی: بله. میشه بفرمایید چه مشکلی وجود داره؟
دکتر: این جواب آزمایش نشون میده که خانم فاطمه عباسی فرزند خانواده عباسی نیست.
مهنا: دختر ما نیست!؟ یعنی چی آقای دکتر؟ حتما اشتباهی رخ داده، اگر بچه ما نیست پس بچه کیه؟
دکتر: طبق این جواب ژنتیکی که الان مقابلم هست ایشون فرزند خانواده مرتضوی هستند.
خمرتضوی: چی!؟ .....
احمدرضا: اما این امکان نداره آقای دکتر، ما اهل خوزستانیم دخترمون متولد اهواز.
این خانواده اهل تهران هستن این امکان نداره، حتی اگر بخوایم در نظر بگیریم که بچهها ممکنه لحظه تولد جابجا شدن هم باز عقلا درست در نمیاد.
خمرتضوی: آقای عباسی، ممکنه حرف دکتر درست باشه.
مهنا: منظورتون چیه خانم؟
خمرتضوی: ماجرا به همون سالی برمیگرده که ما داشتیم میرفتیم کربلا.
احمدرضا: یعنی چی؟ میشه کامل توضیح بدید؟
خمرتضوی: من اون موقع هشت ماهه باردار بودم، وقتی اون تصادف رخ داد و من و علیرضا که یک سال و نیمش بود جون سالم به در بردیم فقط تونستم خودم رو بیمارستان برسونم، درد زایمانم شروع شد.
تو بیمارستان فاطمه الزهرا اهواز اورژانسی
منو بستری کردن و بردن اتاق عمل.
دخترم هشت ماهه دنیا اومد، بردن بچهام رو گذاشتن تو شیشه.
هرزچندگاهی بهش سر میزدم، دخترم با اینکه هشت ماهه دنیا اومده بود ولی خیلی تپل و خوشگل بود.
کنار دخترم یه نوزاد دختر دیگه هم بود اون دختر هم مثل دختر من تپل و خوشگل و سفید بود.
یه شب که رفته بودم به دخترم شیر بدم، متوجه شدم اون بچه داره دست و پا میزنه، فورا پرستارها رو صدا زدم، پرستارها هر کاری کردن تا اون بچهرو زنده نگه دارن ولی ظاهرا عمرش به دنیا نبود طفلی.
یکی از پرستارها بچه رو بغل کرد و هایهای اشک ریخت، دومی هم متحیر بود، نمیدونستن چطور به مادرش خبر بدن، فورا دکتر معالج رو خبر کردن، خانم دکتر که اومد و چک کرد گفت: این بچه همون موقع که تو شکم مادرش یه بار مرد دچار مشکل شده، همین که این چند روز روز زنده مونده معجزه الهی بوده.
من شاهد تمام ماجرا بودم، از جهتی تو فکر این بودم که حالا که شوهرم رو از دست دادم تو وضعیت مالی خوبی نیستم چطور با این دوتا بچه باید به زندگی ادامه بدم؟
خانم دکتر وقتی خواست به مادر اون طفل معصوم خبر بده من جلوش رو گرفتم.
ازش خواستم که بهش خبر نده، مشکلم رو کامل براش گفتم، هرچند اولش دکتر مخالفت کرد، ولی اصرارهای من نتیجه داد و خانم دکتر قبول کرد که بچه من رو جای اون طفل معصوم جا بزنه.
از جهتی که خیلی هم ظاهرشون فرقی نداشت ممکن نبود مادرش شک کنه، بچه هر دوتامون پنج روزه بودن، از لحاظ زیبایی هردو نسبتا شبیه به هم بودن.
هر چند حس مادری من اجازه این کار رو نمیداد، ولی من چارهای نداشتم، اگر این بچه با من میموند معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا میکرد، مخصوصا با اون زندگی سختی که داشتیم.
منم اون طفل معصوم رو گرفتم و همراه جنازه همسرم آوردم تهران به خاک سپردم.
من هیچ وقت فکر نمیکردم روزی اینطوری با اون مقابل بشم.
مهنا: تو چی داری میگی؟ میگی بچه من مرده؟ نه، این امکان نداره، تو اشتباه میکنی.
خمرتضوی: من هیچ وقت نفهمیدم بچهمن رو به کی دادن، من فقط بچه مرده رو تحویل گرفتم و بچهام رو جای اون دادم.
مهنا: نه، این درست نیست. فاطمه دختر من و احمدرضاست، حتما اشتباهی شده.
دکتر: به هر حال شما باید سر قضیه به توافق برسید.
احمدرضا: سر چی آقای دکتر؟ این که دخترمون رو بدیم به این زن؟ اون اگر حس مادری داشت بچهاش رو نمیداد به خانواده دیگه. ما ۲۰سال زحمت کشیدیم برا دخترمون، اون پاره تنمونه، حالا باید به سادگی حس پدری و مادریمون رو کنار بزاریم بگیم بفرمایید اینم دخترتون، تازه تشویقش هم بکنیم ممنون که چند سال بچهات رو جای بچهمون جا زدید.
خمرتضوی: نه، من اصلا نمیخوام اون بفهمه من مادرش بودم.
مهنا: پس میخوای چیکار کنی؟ چطور قانعشون کنیم که این ازدواج نمیتونه سر بگیره؟
خمرتضوی: من این مشکل حل میکنم، خواهش میکنم هیچ وقت اجازه ندید فاطمه از این قضیه چیزی بفهمه.
احمدرضا: قطعا همین کار رو میکنیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_47 #مُهَنّا دکتر: خانواده خانم عباسی ..؟ مهنا و احمدرضا: ما هستیم آقای دکتر، من پدرش هستم و
#پارت_48
#مُهَنّا
علیرضا: چی شد مامان، دکتر چی گفت؟
فاطمه: مامان، گریه کردی؟ چی شده، دکتر چی گفته؟
خمرتضوی: دکتر گفته که....
علیرضا: دکتر چی گفت مامان، جون به لب شدیم خب.
خمرتضوی: من یه ژن معیوب دارم، این ژن به علیرضا هم منتقل شده، این ازدواج ممکنه برا هر دوتاتون خطرناک باشه.
علیرضا: خب این چیزی نیست که نشه حل کرد، اتفاقهای اطرافمون نشون داده که بعضا این ژن معیوب منتقل نمیشه تاثیری تو نسل نمیزاره.
احمدرضا: آقا علیرضا راستش ما این ریسک رو نمیتونیم انجام بدیم، شما هم اندازه فاطمه برا ما عزیزی، جگر گوشههای شما عزیزای ما هستن، خدایی نکرده اتفاقی بیافته هم شما تو عذاب خواهید بود هم ما، این ازدواج به صلاح نیست.
خانم مرتضوی ما هم خیلی دیگه زحمت دادیم، دیگه همین امروز رفع زحمت میکنیم، این شرایط کرونا هم داره بدتر میشه، تا محدودیتها رو دوباره اعمال نکردن ما برگردیم دیگه.
خمرتضوی: این چه حرفیه آقای عباسی، مراحمید، شما ما رو حلال کنید، خیلی اذیت شدید این چند روز، این شاالله فاطمه جون خوشبخت بشه. ما شرمنده فاطمه جون هم شدیم، حلال کن دخترم.
فاطمه: این چه حرفیه خانم، الخیر فی ما وقع، چه میشه کرد؟
نگاههای خانم مرتضوی به فاطمه عوض شده بود، ساعتی که داشتیم برمیگشتیم خیلی محکم و صمیمانه فاطمه رو به آغوش کشید.
نگاهش تا آخر به فاطمه بود، نمی دونستم الان دلم باید به حالش بشکنه یا به حال خودم؟ نمیدونم برا کدوم مصیبتم گریه کنم؟ این که بچهام رو از دست دادم، یا اینکه فاطمه ازدواجش بهم خورده و از همه بدتر دختر ما نیست؟
حتی فکر کردن به این قضیه هم تنم رو میلرزوند.
بهار: خدا چقدر زود دعام رو مستجاب کرد.
احمدرضا: چه دعایی؟
بهار: من دلم نمیخواست فاطمه عروس بشه، من تو خوابگاه تنها میموندم
فاطمه: لابد بخاطر غذا؟
بهار: نه به جون عزیزت، من دوست نداشتم بدون تو اونجا بمونم. دوری از مامان بابا که سخت هست تو هم که نباشی بدتره، خوابگاه چیزی نداره که بخوام بمونم.
وقتی دیدم بهار اینقدر به فاطمه وابستهاست بغضم ترکید و زدم زیر گریه، اصلا هیچ جوره نمیتونستم خودم رو قانع کنم که فاطمه دخترمون نیست.
غم من حالا دوتا بود، غم بچه پنج روزهام که فوت شد و غم فاطمه، حتما دخترم از بهم خوردن این ازدواج خوشحال نبود، نمیدونم تو اون قلب مهربونش چی میگذشت.
احمدرضا: باید یه کاری کنیم فاطمه پیگیر قضیه نشه.
مهنا: واسه چی پیگیر بشه؟ با اون دروغی که خانمه گفت فاطمه واسه چی پیگیر بشه؟
احمدرضا:بالاخره که یه روز میفهمه، تازه اون پسره تو دانشگاه فاطمهاست، جای دوری نیستن، اصلا از کجا معلوم که فردا روزی که دخترا رفتن تهران دانشگاه، زنه نیاد سراغ فاطمه و قضیه رو بهش نگه.
مهنا: خودش گفت نمیخواد فاطمه بفهمه، اگر فاطمه رو میخواست که اون دروغ رو سر هم نمیکرد. تازه الان که کروناست و معلوم نیست کی تموم بشه، دانشگاهشون هم که مجازی شده.
احمدرضا: تا ابد که اینجور نمیمونه، بالاخره برمیگردن، به قول خودشون رشتهشون یه درس عملیه، دانشگاه هم صبرمیکنه تکلیف کرونا مشخص بشه بعد برا این بخش عملی هم یه فکری میکنه، قطعا مجازی نمیمونه.
مهنا: فاطمه هیچ وقت نباید بفهمه، یعنی من نمیزارم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🖤🖤🖤🖤
هر بار که با دلی پر از غم و غصه به آسمان نگاه کردی و لبخند زدی و گفتی خدایا شکرت☺️
همون جا خدا یه آرامشی رو به قلبتون هدیه میده که جای همه اون غم و غصهها رو پر کنه❣
شبتون پر از آرامش😘
شب خوش اهالی🌙✨✨✨
🖤🖤🖤🖤
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و صبحی که بعد از بسمالله❣
با نام ثارالله شروع شود🦋
قطعا به خیر میشود♥️
صبحبخیر🥀
#صبح_گاهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما این کلیپ رو ببینید🚫🚫🚫
ولی میخوام یه چیزی بگم
بعدش نیاید پیوی مذهبی بازی دربیارید
بعضیوقتها همیندخترهایی که ما بهشون میگیم بی حجاب، فطرتشون و لقمهای که از پدر و مادر خوردن از صدتا دختر چادری که بَزَک کرده بیرون میره و فاطمیه و محرم و غیره براش فرقی نداره پاکتر و تمییزتره.
چقدر خوبه این که ما روضههامون رو تو فضای باز بگیریم، یکی از اثراتش همینه که تو کلیپ دیدید.
و اینکه درست امر به معروف کنیم، بعضی وقتها نیاز نیست حرف بزنیم، نیاز نیست چیز خاصی بگی، اون دختر بیحجاب خودش میفهمه و میاد فقط باید موقعیت شناس بود.
این کلیپ کلی نکته و درس داره برامون
با دقت ببینید🚫🚫🚫
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_48 #مُهَنّا علیرضا: چی شد مامان، دکتر چی گفت؟ فاطمه: مامان، گریه کردی؟ چی شده، دکتر چی گفته؟
#پارت_49
#مُهَنّا
برا من سوال شد واقعا بحث ژنتیک اینقدر خطرناک و مهم بود که مادرم بابتش گریه کنه؟
منم هنوز واحد عملی آزمایشرو نگذرونده بودم، نتونستم بخونم و متوجه بشم.
بهار: فاطمه تو فکری؟
فاطمه: اممم، چیز مهمی نیست.
بهار: نکنه دلت پیش پسره گیر کرده؟ ناراحتی این ازدواج سر نگرفته؟
فاطمه: نه ناراحت نیستم، ولی چیز دیگه ذهنم رو درگیر کرده.
بهار: چی؟
فاطمه: مهم نیست، ولش کن بیخیال.
مهنا: فاطمه، مامان
فاطمه: بله مامان، من اینجام، تو اتاقم.
مهنا: مادر بیا اینجا کارت دارم.
فاطمه: بله، بفرمایید.
مهنا: بیا بشین مادر.
فاطمه: چشم.
مهنا: فاطمه تو دلت پیش پسره است؟
فاطمه: نه مامان، مگه آدم زود دل میبنده؟
مهنا: ما بخاطر خودت رد کردیم، برا هردوتاتون خطر داشت این مسئله.
فاطمه: بله میدونم، من ناراحت نیستم.
مهنا: حس کردم یکم ناراحت شدی با این ماجرا که راه افتاد.
فاطمه: نمیگم ناراحت نشدم، ولی خب چیز طبیعیه، خیلیا تو همین قضیه آزمایش ازدواجشون سر نگرفته، بعدش ازدواج کردن و خوشبخت شدن با یکی دیگه.
مهنا: ان شاالله ، تو هنوز سنی نداری حتما گزینههای بهتری برات میاد و عالی انشاالله.
احمدرضا: مرضیه زنگ زده؟ چی بگم بهش؟
مهنا: بگو نشد، خانواده پسره آزمایششون مشکل داشت ما هم رد کردیم.
احمدرضا: آخه ما که میدونیم...
مهنا: احمدرضا، من اگه بزنه به سرم یه حرکتی میزنم که ممکنه ناراحت بشی. من الان اعصاب خورده، جیگرم آتیش گرفته، اگر من سر بارداری اون هم غصه و ناراحتی نمیکشیدم الان بچهام زنده بود و عروسیش رو میدیدم، نه این اتفاقات رو میدیدیم.
احمدرضا: آرومتر، الان بچهها میشنون.
مهنا: اینقدر رو اعصاب من دست نزار پس لطفا، بهشون همون رو بگو و بزار تموم بشه و بره.
احمدرضا: باشه، تو ناراحت نشو من درستش میکنم.
ناراحتی خانوادهام فراتر از چیزی بود که من فکر میکردم، نگرانی داشتن که من نمیفهمیدم دلیلش چیه؟
راستش اینقدر درسها من رو درگیر خودش کرده بود دیگه پیگیر نشدم، میتونستم از علیرضا بخوام جواب آزمایشها رو به دکتر دیگه نشون بده تا جواب رو بفهمیم دقیق چیه، مطمئنا اونم باور نکرده بود که بخاطر ژنتیک این ازدواج بهم خورد.
ما اهل سفر بودیم، برامون سخت بود که تو خونه بشینیم، ولی چارهای نداشتیم.
از جهتی ما دیگه بیشتر از ده سال بود که ساکن یزد بودیم و تو خونه سازمانی، حالا ما باید از اینجا میرفتیم.
از لحاظ فرهنگی یزد به درد ما نمیخورد، فضاش روز به روز بدتر میشد، از لحاظ اقتصادیهم تو همه چی با تهران رقابت داشت، اگر مثلا یه سیب تو تهران ۱۰هزارتومن بود، تو یزد ۲۰هزارتومن بود.
خلاصه که ما به فکر تغییر جا افتادیم، اما کدوم شهر؟ کجا رو خانوادهام در نظر گرفته بودن؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~