فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محفل اشک حرم امام رضا جاتون خالی😭💔
اینجا همون جایی که شهید محمد خانی برات شهادت گرفت💔💔😭😭
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_130 #مُهَنّا دکتر: نگران نباشید خانم عباسی، ان شاالله عمل سختی نخواهد بود. مهنا: آقای دکتر د
#پارت_131
#مُهَنّا
مهنا: چقدر طول کشید، دکتر مگه نگفت عملش سخت نیست؟
احمدرضا: عمل حساسیه خانم،ولی نگران نباش.
بهار: مامان بفرمایید
مرتضی: آقا جون اینم برا شما گرفتیم.
مهنا: هدی و ام البنین کجان؟
بهار: تو نماز خونه مشغولن.
مرتضی: خبری نشد از اتاق عمل؟
احمدرضا: نه هنوز.
مرتضی: ان شاالله خیره نگران نباشید.
محسن: نگران نباش علیرضا.
علیرضا: چطور نگران نباشم، هنوز حالش خوب نشده بود که تن به این عمل داد.
محسن: الان میرم خبر میگیرم از اتاق عمل.
علیرضا: از فاطمه هم خبر بگیر.
محسن: باشه حتما.
بعد از دو ساعت و نیم انتظار بالاخره انتظار ما پشت اتاق عمل تموم شد.
مهنا: چه خبر آقای دکتر حال دخترم چطوره؟
دکتر: خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد.
علیرضا: چه خبر محسن؟ حال مادرم چطوره؟
محسن: منتظر بمون دکتر بیاد عزیزم، نگران نباش.
عروس: عمل دختره تموم شده، اونا منتظرن اون از اتاق عمل بیرون بیاد
محسن: گفتم که نگران نباشید، فقط گفتم منتظر بمونید.
خیلی دلم میخواست برم احوال خانم مرتضوی رو بپرسم ولی بخاطر حضور بهار و مرتضی نتونستم.
محسن: علیرضا دکتر اومد.
علیرضا: آقای دکتر، چه خبر؟
دکتر: آقای مرتضوی ما خیلی تلاشمون رو کردیم، عمل خیلی خوب پیش رفت ولی از یه جایی بعد ضربان قلبش افت پیدا کرد و فشارش پایین اومد، ما همه تلاشمون رو کردیم، اما...
علیرضا: یعنی چی!؟ چی داری میگی دکتر؟
دکتر: خدا صبرتون بده.
عروس: علیرضا...
محسن: خدا صبرت بده علیرضا جان.
علیرضا: محسن من الان چیکار کنم؟ این چه بلایی بود که سر زندگیم اومد؟
من ومرتضی وبهار بالا سر فاطمه موندیم تا بهوش بیاد، احمدرضا به بهانه هوا خوردن رفت تا از احوال خانم مرتضوی خبر بگیره.
احمدرضا: سلام آقا علیرضا.
علیرضا: سلام، حال دختر خانم خوبه؟
احمدرضا: هنوز بهوش نیومده.
حال مادرتون چطوره؟ خیلی عملشون طول کشیده؟
علیرضا: مادرم... مادرم زیر تیغ عمل تاب نیاورد.
احمدرضا: چی!؟ یعنی ...
عروس: علیرضا، آروم باش.
احمدرضا بهم زنگ زد، رفتم بیرون دیدم رو صندلی نشسته و سرش رو پایین انداخته.
مهنا: چیکارم داشتی؟
احمدرضا: بشین بهت بگم.
مهنا: چرا بهم ریختهای؟
احمدرضا: خانم مرتضوی فوت کرد.
وقتی احمدرضا این خبر رو داد حسابی سوختم، دلم نمیخواست اینطوری بشه.
بدجور حالم گرفته شد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هرکی امروز عیدی میخواد اونم از جنس پارت
تو این گروه هم نظرتون رو تا اینجای رمان بگید هم یه مولودی در مورد ولادت امام حسین بفرستید😍😍
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_131 #مُهَنّا مهنا: چقدر طول کشید، دکتر مگه نگفت عملش سخت نیست؟ احمدرضا: عمل حساسیه خانم،ولی
#پارت_132
#مُهَنّا
علیرضا دورا دور جویای احوال فاطمه میشد.
به آخرینحرفهای مادرش احترام گذاشت و راز رو مخفی نگه داشت.
یک هفته از عمل فاطمه گذشته بود، عیادتها از فاطمه کماکان ادامه داشت.
احسانی: چه خبر از فاطمه خانم مرتضی؟
مرتضی: الحمدلله بهتره، حالا که یک هفته از عملش گذشته، دو ماه دیگه باید بره تهران.
احسانی: اونی که کلیه داده بود کیه؟ میشناختیتش؟
مرتضی: نه، اما خبر دادن زیر تیغ عمل دوام نیاورده و از دنیا میره.
احسانی: آخه؟ بنده خدا، خدا بیامرزدتش.
مرتضی: از بهار شنیدم فاطمه قول داده بعد عمل جواب نهاییاش رو بگه.
احسانی: واقعا!؟
مرتضی: آره، بهار بهم گفت.
.................
الکس: جرج خبر ایلیا رو داری؟
جرج: بله، من مطمئنم که اون به دین دیگهای رفته، رفتارهاش و اعمالش تغییر کرده، مدام به محله مسلمونها رفتوآمد داره. مدتهاست کلیسا نرفته.
الکس: تا قبل دادگاه خیلی مراقبش باش، میدونی که باید چیکار کنی؟
جرج: بله قربان.
ایلیا که تازه مسلمون شده بود، برای کامل شدن بقیه اعتقاداتش و انجام اعمالش همراه طلبه پیش میرفت.
هدف بعدی اون رسیدن به فاطمه و زندگی با فاطمه بود.
ایلیا: من میخوام برم ایران؟ دیگه میخوام اونجا زندگی کنم.
طلبه: ایران!؟ اونجا چطور زندگی میکنی؟
ایلیا: راهش رو پیدا میکنم.
قبلش باید کاری رو انجام بدم.
طلبه: چه کاری؟
ایلیا: طبق آموزهای اسلامی نباید از ظالم دفاع کرد.
طلبه: منظورت چیه؟
ایلیا: من یه ظالم رو میشناسم که داره جون آدمها رو میگیره، باید دستش رو بشه.
طلبه: تو اسلام قانونی داریم که نباید خودتون رو در معرض خطر بگذارید، حواست باشه.
ایلیا تصمیم گرفت در دادگاه حاضر بشه و علیه الکس شهادت بده.
ماکان: کجا میری ایلیا؟
ایلیا: یه جلسه مهم.
ماکان: ایلیا نکنه میخوای بری دادگاه علیه آقای الکس شهادت بدی؟
ایلیا: وقتی میدونی چرا میپرسی؟
ماکان: نرو خواهش میکنم، تو که میدونی الکس به کسی رحم نمیکنه.
ایلیا: تا خداوند نخواد کسی نمیتونه به ما ضرر بزنه.
ماکان: عجیب صحبت میکنی، منظورت چیه؟
ایلیا: مهم نیست.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_132 #مُهَنّا علیرضا دورا دور جویای احوال فاطمه میشد. به آخرینحرفهای مادرش احترام گذاشت و
#پارت_133
#مُهَنّا
مأمور اطلاعات: خانم سلیمانی امروز دادگاه دارید، حواستون هست؟
استاد: بله، نگران نباشید
مأموراطلاعات: ایلیا نیومد؟
استاد: راستش دیگه از اومدنش ناامید شدم، اون از الکس میترسه، البته حق هم داره.
مأمور اطلاعات: درسته، من دیگه بیشتر کش نمیدم، فقط خیلی مراقب خودتون باشید.
استاد: چشم.
بریک: چطور ثابت کنیم که ما با الکس همنظر نبودیم و دخلی تو اون ترور نداشتیم؟
لوکاس: چیزی به ذهنم نمیرسه، فقط بریم ببینیم شرایط چطور پیش میره.
چند لحظه نگذشته بود که ایلیا مقابل بریک و لوکاس ظاهر شد.
بریک: ایلیا!؟ چه عجب؟ از اینورا؟
ایلیا: میخوام همراه شما بیام دادگاه.
لوکاس: میخوای...
ایلیا: من میدونم شما نقشی تو ترور خانم نداشتید، میخوام محبتهایی که تو این چند سال در حقم رو کردید اینطور جبران کنم.
بریک: نه ایلیا، نمیخوام تو رو وارد این بازی کنم، من الکس رو میشناسم
ایلیا: نگران من نباشید، میخوام قبل از اینکه برم تمام حقی که گردنم داشتید رو جبران کنم.
لوکاس: بری!؟ کجا بری؟
ایلیا: من به دلایلی نمیتونم دیگه آمریکا بمونم، بعد از دادگاه برای همیشه از اینجا میرم.
ایلیا همراه لوکاس و بریک به دادگاه رفت، می دونست اگر کنار اربابش باشه الکس نمیتونه کاری بکنه، اینجوری جونش رو هم حفظ میکنه.
وزیر خارجه: در آوریل سال گذشته، هموطن ما خانم فاطمه عباسی درست زمانی که پایانهمشون رو ارائه دادن، بعد از خارج شدن از محل مورد سوء قصد قرار میگیرند، این ترور بعد از چندین بار تهدید غیر مستقیم صورت میگیره.
شاهدین قضیه خانم سلیمانی استاد خانم عباسی و جناب بریک اوزون هستند. البته جناب بریک اوزون و لوکاس هیلمان هم جز متهمان این پرونده هستند. ما درخواست داریم دولت آمریکا مسبب اصلی قضیه رو به دولت ایران تحویل بده.
بریک: جناب قاضی من شاهدی دارم که نشون میده این اتهام بی خود و بیجاست.
قاضی: کجاست؟
بریک: بیرون منتظره.
قاضی: بگو بیاد داخل.
ایلیا وارد شد، خانم سلیمانی با دیدن ایلیا دلش آروم گرفت و لبخندی ریز زد.
اما الکس با دیدن ایلیا جا خورده بود، دندانهایش را بهم میسابید و به ایلیا و بریک زیر چشمی نگاه میکرد.
ایلیا: سلام جناب قاضی.
قاضی: شما چه مدرکی دارید که ثابت میکنه جناب بریک و لوکاس بیگناه هستند؟
ایلیا: جناب قاضی، بنده راننده شخصی خانم عباسی بودم، قبل قضیه ترور خانم عباسی ایشون دوبار تهدید شدند، یک بار فردی ناشناس شیشه ماشینشون رو شکوندن، چند هفته بعد یه گربه سربریده با چاقویی که روش بود دم در خانه ایشون بود، من اون چاقو رو هم دارم، همراهم آوردم.
قاضی: همه اینا ثابت نمیکنه که الکس عامل اصلی ترور.
ایلیا: جناب قاضی، آقای الکس روزی منو دفترشون دعوت کردن، خانم سلیمانی هم اونجا بودن، ایشون قرار بود فلشی رو که حاوی اطلاعات مهمی بود رو تحویل جناب الکس بدن، بعد از رفتن ایشون جناب الکس از من درخواست کردن که خانم عباسی رو به محض خروج از جلسه به قتل برسونم، اما چون من قبول نکردم ایشون یک نفر دیگه رو به کار گرفتن و دست به ترور خانم عباسی زدن.
الکس: مزخرفه، این پسر رو اصلا نمیشناسم و تا بحال ندیدم.
بریک: یعنی چی الکس؟ اون قبل از اینکه به استخدام من دربیاد در خدمت تو بوده.
دادگاه برخلاف انتظار به نفع الکس رأی داد، الکس تبرئه شد.
اما ایلیا خوشحال بود که بالاخره آخرین مأموریتش رو هم انجام داده، اون حالا به عنوان یه مسلمون میدونست که روزی همه چی برملا میشه و ظالم به سزای عملش میرسه.
استاد: خیلی متشکرم که اومدی ایلیا.
ایلیا: اما من علیه شما شهادت دادم، از چی خوشحالید؟
استاد: مهم نیست، همون هم خوبه. هرچند الان دادگاه به نفع الکس پیش رفت.
ایلیا: من با اجازه برم، عجله دارم.
ایلیا به سمت خونشون رفت، آرامشی خاص به سراغش اومده بود.
با اطمینان خاصی به رویای وصال فاطمه فکر میکرد.
..............🦋
احسانی: سلام خانم عباسی.
فاطمه: سلام، خیلی ممنون که تشریف آوردید.
احسانی: وظیفه بود، خدا رو شکر که حالتون خوبه.
فاطمه: آقای احسانی، من در مورد پیشنهادتون خیلی فکر کردم، عذر خواهم که اینهمه شما رو معطل نگه داشتم، نیاز داشتم که خوب فکر کنم تا درست تصمیم بگیرم.
احسانی: من بهتون حق میدم خانم، بالاخره بحث یه عمر زندگی.
فاطمه: من ....راستش من... قبول میکنم که با شما زندگیمو تقسیم کنم.
احسانی لبخندی از سر شوق زد و قامتی راست کرد.
احسانی: ممنونم که منو خوشحال کردید، قول میدم زندگی خوبی برای شما بسازم.
فاطمه حالا خیالش راحت شده بود، خیلی تصمیم براش سخت بود ولی بالاخره به این نتیجه رسیده بود که میتونه کنار احسانی زندگیای که انتظارش رو داره داشته باشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_133 #مُهَنّا مأمور اطلاعات: خانم سلیمانی امروز دادگاه دارید، حواستون هست؟ استاد: بله، نگران
#پارت_134
#مُهَنّا
همه به برای عروسی فاطمه به تکاپو افتاده بودن، روز آزمایش چهره فاطمه پر از استرس بود، اتفاقی در ازدواج با علیرضا براش رخ داده بود باز براش تداعی شد.
احسانی: چرا اینقدر نگرانی؟
فاطمه: چیز مهمی نیست.
احسانی: امیدورام منو مسخره نکنید، اما من خیلی ذوق دارم، دوست دارم زودتر روز عروسی برسه.
فاطمه: ان شاالله همه چی به خوبی پیش بره.
ساعتی که منتظر جواب آزمایش بودن فاطمه زیر لب فقط صلوات میفرستاد، دلش نمیخواست این بار تو ازدواجش شکست بخوره.
برگهها رو تحویل گرفتن، با نگرانی جواب آزمایش رو خوند، این بار جواب مثبت بود.
فاطمه نفس عمیقی کشید، حالا اون هم میتونست تشکیل خانواده بده و یه زندگی جدید رو شروع کنه.
احسانی: حالا میتونیم راحت در مورد روز عقد صحبت کنیم.
فاطمه: بله ان شاالله
مهنا: مادر، بنظرم روز ولادت حضرت زهرا عقدتون باشه.
فاطمه: اون موقع مدرسه است، هدی و ام البنین مدرسه هستن.
احمدرضا: هدی که الحمدلله قبول شد دانشگاه فرهنگیان، کارهاشو رو انجام دادیم، امالبنین هم که راحته کارش.
فاطمه: چشم، با علیآقا صحبت میکنم اگر اون و خانوادهاش مشکلی نداشتن باشه همون روز.
مسئله و پیشنهاد خانوادهاش رو با احسانی در میون گذاشت.
احسانی: ولادت حضرت زهرا!؟ اون موقع درسته خیلی زمان مبارکیه ولی امکانش نیست، چون من باید برم به یه اردو.
فاطمه: خب حالا اون اردو رو نرید، مراسم ازدواجتون مهم نیست؟
احسانی: خدا میدونه من چقدر مشتاقم کنارتون بیام زودتر، ولی این اردو خیلی مهمه. باید برم این اردو رو.
فاطمه: چی بگم والا، ان شاالله خیره، ولادت بعد از ولادت حضرت زهرا رو باید نگاه کنم تو تقویم.
احسانی: بعد از ولادت حضرت زهرا هر وقت بگید رو من قبول میکنم.
فاطمه: از کی میرید اردو؟
احسانی: فردا میرم، تا ولادت حضرت زهرا، یعنی دو هفته.
فاطمه: باشه، ان شاالله به سلامتی برید و برگردید.
احسانی: سوغاتی چی میخواید؟
فاطمه: کجا مگه دارید میرید؟
احسانی: مشهد.
فاطمه: خوشا بسعادتتون، چقدر دلتنگ مشهدم.
احسانی: اگر شرایط جسمی تون یکم بهتر بود حتما شما رو می بردم، اما ترجیحا شما ایندفعه رو بمونید و مراقب سلامتیتون باشید تا من برگردم ، ان شاالله ماه عسل میریم مشهد یه هتل هم از الان رزرو میگیرم به مدت یک هفته یا هر مدت که شما بگید.
فاطمه: ان شاالله.
فاطمه بدرقه احسانی رفت، همراه مادرش و پدرش و بهار و رفتن برای خرید جهزیه.
با شوق و ذوق همگی در انتخاب وسایل با فاطمه همراهی میکردن.
فاطمه با ذوق از وسایلی که خریده بود عکس میگرفت و برای همسرش میفرستاد.
احسانی: سلام خانمی، چطوری؟
فاطمه: سلام، خوبم، چه خبر رسیدید؟
احسانی: آره خدا رو شکر، الان روبهروی گنبد آقام، میخوای سلام بدی؟
فاطمه: وااای ممنونم.
فاطمه از ته دل سلامی داد، درد و دلی با امامش کرد، شایدم آرزو کرد در زندگی با علی بهترین ها را برایش رقم بزند.
بنا بر این شد ولادت حضرت امیر المومنین مراسم عقد و عروسی رو باهم بگیرند.
احسانی از مشهد تالار رو هماهنگ کرد، فاطمه هم همراه مادرش برای آرایشگاه رفتن وقت گرفتن.
هرکسی یادش میاومد، مهمونش رو به لیست اضافه میکرد، فاطمه با مشورت بهار و نظر احسانی کارت عروسی رو تهیه کردن.
✍ف.پورعباس.
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~