جایی شنیدم یا دیدم که وقتی شمر میخواست اقدام کنه برای بریدن سر مبارک حضرت
سیدالشهدا بهش فرمود، تو اگه منو همینطوری هم رها کنی من خواهم مُرد، بخاطر شدت جراحات تو تموم کننده نباش تا امیدی به بخشیده شدنت باشه، ولی اگه تو این کارو بکنی، محاله بخشیده بشی..
به دشمنش هم رحم داشت...
فکر نجاتش بود...
#شام_غریبان
همه زیر خیمه ای نیمه سوخته جمع شدهاند، خدا را شکر شب شد، گرمای هوا تنش را نمیسوزاند😭
و اما حالا زینب مانده و یتیمان و بی فرزندان و بیوه زنان آل الله🥺
حال زینب مانده و رباب، هی نگاه میکند گهواره نیست😥 دستانش را تکان تکان میدهد.
سکینه آستین در دهان میگرید، شرمنده است از روی عمویش عباس.
زنی باردار (طبق روایتی) که توان حرکت ندارد.
امام باقر سه ساله بود، در غم تب پدر میسوزد، تن کوچکش پر از جای تازیانه و نیزه ها بود.
آخ آخ
زینب همه را جمع کرد، اما دو نفر کم اند.
رقیه😭😭
حمیده بنت مسلم😭😭
در این تاریکی کجا مانده اند؟؟
حالا نوا بگیرید
طفل یتیمی ز حسین گم شده، گم شده
قامت زینب ز غمش خم شده، خم شده
😭😭😭🖤🖤🥀🥀🥀
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
مقتل خوانی روز عاشورا 6-5-402.MP3
41.34M
🔳 مقتل خوانی ظهر عاشورا
◾️ حجج اسلام مومنی و صادقی واعظ
آقایان حسینی نژاد و تحویلدار
⏱06 مرداد 1402
📌اگر جا موندید به هر دلیل نتونستید مراسم شرکت کنید ولی دلت میخواد گریه کنی گوش کنید😭😭 باور کنید فقط احکام فقهی محاربه مسلمان و کافر رو حاج آقا بیان کردند😭😭
هوا روشن شد، زینب با چه مکافاتی اجازه خواست به دنبال دختران گم شده بگردد.
سیاه دلان مگر اجازه میدادند، با لگد زینب را نشاندند.
زجر و چند نفر دیگر مشغول گشت هستند تا دختران را پیدا کنند.
زیر یک بوته خوار دو پای کوچک پیداست، بی آنکه پیاده شود با نیزه کنار زد بوته را دختر جان داده بود😭😭
سرباز او را از یقه لباسش گرفت، به سمت خیمه رفت و بدن بی جان حمیده را در آغوش زینب پرت کرد.
اما رقیه کجاست؟؟
گوشه از بیابان نشسته و میگوید:
بابا جان فقط بگو کجایی خودم میآیم.
من از دیشب اینجا ماندهام، چرا دنبالم نیامدی؟؟
عمو عباس تو کجا رفتی؟ قرار بود آب بیاوری چرا برنگشتی؟
مشغول درد و دل بود، که زجر به او رسید، بی آنکه به خود زحمت دهد، از روی اسب خم شد دست در موهایش برد و او را بالا آورد.
سیلی محکمی به او زد😭
دست عدو بزرگتر از صورت من است😔
من بابا ندارم، رحمی کن، من با کسی دعوا ندارم😭🖤🥀
#امان_از_دل_زینب
✍ف.پورعباس
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_19 #من_عاشق_نمیشوم یه توفیق اجباری بود که یه دو روز بیشتر بمونیم، این دو روز رو صحن پیامبر ا
#پارت_20
#من_عاشق_نمیشوم
_الو مادرجان
-سلام الهه مامان، کجایی عزیزم
_نزدیک مطب.
-نمیای خونه؟نهار ماهی کبابی گذاشتم.
_چشم خودمو میرسونم، ممنونم.
-منتظرم عزیزم
مادر است دیگر، کاری نمیشه کرد، هرچند نفس اماره هی میگفت: این همه خدمت به مادرت کردی، این همه چشم گفتی به پدرت، چی شد؟ کی عزیز دُر دانه شد؟ جدیدا گیر دادن برو عمل کن، مگه نه اینا مذهبی بودن، چی شد دارن تحقیرت میکنن؟
بهش محل نگذاشتم و برگشتم پارکینگ مطب ماشین رو برداشتم و راه افتادم.
دکمه ضبط ماشین رو زدم، مداحی علی فانی بود که پخش میشد و آرام میگفت: حسین حسین با کمی صدای باران و لحن حزین.
روز عید بود؛ ولی من تو دلم عزا گرفته بودم، هنوز قلبم حب حسین رو داشت، با شنیدن نامش گریه میکردم.
پشت چراغ قرمز رسیدم، با امام حسین پشت فرمون حرف زدم، به سبک عربهای بادیه نشین عراق عتاب کردم.
اینقدر گرم صحبت و درد و دل با امام شدم که متوجه نشدم چراغ سبز شده.
صدای بوق بود که پشت سر هم میآمد.
انگار که عصبانی باشم و جوابی نگرفته باشم پام رو روی گاز فشار دادم، بوی ساییدگی لاستیک ها بلند شد.
خستگی بود که به شدت هجوم آورده بود، رسیده بودم، از صندوق عقب ماشین بطری آب رو برداشتم و به صورتم آب زدم روسری و چادرم رو درست کردم و کلید انداختم و وارد حیاط شدم.
آب حوض با وزش آرام باد موج دار شده بود.
کفش هایم را جفت کردم و وارد شدم.
!سلام خانم دکتر بابا
_سلام بابا جانم
!خدا قوت، چقدر لحظه سال تحویل جات اینجا خالی بود
_چه میکردم بابا جان، مریض داشتم و سرم شلوغ بود، مجبور شدم همونجا بگذرونم سال تحویل رو
-سلام الهه ، خوش اومدی.
_ممنونم مامان
حس کردم امروز بیشتر منو تحویل گرفتهاند و لحنشون یجور دیگه شده.
سفره رو داشتم آماده میکردم که مادرم منو صدا زد.
_بله مامان
-الهه جان بیا این بشقاب ها رو ببر.
_چشم
-الهه
_بله
-دیروز یکی زنگ زد، یه خانواده همدانی هستند، پسرشون طلبگی میخونه و تو سپاه مشغول کار هست. مبلغ کشور سوریه و عراق هست، ۲۸سالشه؛ بگم بیان حضوری؟
یه لحظه جا خوردم، نمیدونستم چی بگم.
_من، من ...
-بنظرم اجازه بده بیان مادر، به حسن و رویا هم میگم بیان.
_نه، به اونا چیزی نگید
-چرا مادر؟
_ممکنه اصلا سر نگیره، دوست ندارم کسی بفهمه حتی رویا.
مادرم گردن کج کرد و گفت: باشه مشکلی نیست.
-حالا بگم بیان؟
_ان شاالله خیره، هرطور صلاح میدونید عمل کنید.
-پس برا روز ۹فروردین روز ولادت امام حسین میگم بیان، روز عید هست و روز تولد ارباب.
_هرجور صلاح میدونید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️نماهنگی بسیار زیبا از مراسم شب #عاشورا در حسینیه امام خمینی(ره) در حضور رهبر انقلاب همراه با سخنرانی حجت الاسلام دکتر رفیعی و مداحی حاج مهدی رسولی
•┈┈••✾••┈
السلام علیک یا سید الساجدین ،علی بن الحسین و رحمهالله و برکاته، یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله 🤲
شهادت مظلومانه وارث عاشورا، سید الساجدین امام سجاد علیه السلام بر شیعیان و عاشقان امامت و ولایت تسلیت باد🖤🖤🖤
سخنی گهربار از امام سجاد علیه السلام:
( راضی بودن به سخت ترین مقدرات الهی از عالی ترین مراتب ایمان و یقین خواهد بود.)
مستدرک الوسائل، ج ۲، ص۴۱۲
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_20 #من_عاشق_نمیشوم _الو مادرجان -سلام الهه مامان، کجایی عزیزم _نزدیک مطب. -نمیای خونه؟نهار م
#پارت_21
#من_عاشق_نمیشوم
-الهه مادر همه چی رو آماده کردی؟
_بله مامان
-برو یه دستی به سر و صورتت بکش حالا، اگر هم چیزی نیاز داشتی بگو من بهت بدم.
_دستتون درد نکنه، چشم
-من خیلی به این اعتقاد دارم که تو امر ازدواج به امام علی متوسل بشیم، یه دو رکعت نماز هدیه کن براشون، بعد هم پَر روسریت رو گره بزن بگو یا امام علی اگر به صلاحه زودتر انجام بشه واگر نه، زودتر بهم بخوره.
_توسل به امام علی که عالیه ولی مادر من اینا خرافاته، یجورایی بدعت میشه به صورت عادی و معمولی با دوتا صلوات هم میشه متوسل شد.
-خرافات نیست، از قدیم اینا رو بزرگترها انجام میدادن، نه خلاف شرعه، نه خلاف قانون و عقل.
دیگه بحث رو ادامه ندادم، پله ها رو بالا رفتم، کمدم رو باز کردم، لباسهای رنگین کمانی برایم چشمک میزدند، پوشیدن اینا تو خواستگاری تبرج نیست؟ من اینا رو بپوشم اگر پسره نپسندید فقط خودنمایی کردم و گناه.
کاش میشد خیلی ساده و معمولی تو مراسم شرکت کنم.
قبل از لباس پوشیدن ده دقیقهای یه دوش گرفتم مشغول لباس پوشیدن بودم که صدای دَر اتاق اومد.
_یعنی اومدن؟ ببخشید یه لحظه.
-الهه مامان منم.
_یه لحظه من لباس نپوشیدم.
سریع یه حوله انداختم رو سرم و تنم رو خشک کردم و لباس هامو پوشیدم.
_جانم مادر؟
-دیگه نمیخواد آماده بشی
_چرا؟
-دیگه نمیان
_نمیان!؟اتفاقی براشون افتاده؟
-ظاهرا دیروز که پسرشون رفته بود سرکار تو راه برگشت تصادف کرده
_واااای، بیچاره، الان حالش چطوره؟
-نمیدونم، ولی حالا با خودشون میگن عجب عروس نحسی، نیومده بلا همراهش آورد.
_وااااا، مامان این چه حرفیه!، از شما بعیده؛ اینا همش خرافاته، انسان چطور میشه نحس باشه؟ اصلا مگه اومدن که بخوان بندازن گردنم، تو راه برگشت از کار بوده، بی احتیاطی کرده یا هر چیزی، میخوان سریع بندازن گردن دختری که نه دیدن و نه اصلا اومدن ببیننش؟
-الهه تو نیتت صاف نیست، تا حالا چندتا خواستگار اومدن ولی به بهانه های مختلف رفتن.
_مادر من ببخشید اینو میگم، بهانه نیست، اونا هم مثل شما درگیر خرافات شدن، همشون تا شنیدن رویا خواهر کوچیکتر از من هست و ازدواج کرده جا میزدن.
-تقصیر خودته، چرا میگی خواهر کوچیکه، من همش میخوام بگم خواهر بزرگه اونه تو نمیذاری.
_باورم نمیشه این حرفها رو از شما میشنوم، اول زندگی دروغ؛ آخرش چی؟ میفهمن که رویا کوچیکه بوده.
!چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون، چیزی نشده، حتما قسمت نبوده که نیومدن.
_ولی مامان چیز دیگهای میگه بابا، شما همتون از بعد ازدواج رویا عوض شدید، کارهاتون و حرفاتون باعث شده نازنین هم حالا برام زبون دربیاره، چپ میره راست میاد تیکه میندازه.
!الهه، داد نزن، ما پدر مادرتیم، نگرانت هستیم.
_داد نمیزنم، ولی این عوض شدن شما منو اذیت کرده و میکنه، نکنید با من، نکنید اینطوری.
بغضم ترکید، چادرم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم، تا حالا نشده بود صدام رو برا پدر مادرم بالا ببرم، اعصابم حسابی بهم ریخته بود.
_خدایا این نتیجه احترام من به پدر مادرم هست، اینطوری جوابمو میدن.
حتما الان هم نامه اعمالم رو قشنگ سیاه رنگ زدی چون ناخواسته صدام بالا رفت.
ببخشید ها ولی یه نگاه به منم بندازی بد نیست، والا ما هم تو رو دوست داریم، نه، ولی من فکر میکنم تو هم از خلق کردنم پشیمون شدی، فقط گِل حروم کردی، وقت میذاشتی برا موجودی دیگه خیلی بهتر بود؛ اسبی، گاوی، گوسالهای، حداقل اونا با هر مع مع کردنی عبادتت میکنن، کاری هم اگر میکنن حرجی بر اونا نیست، چون عقل ندارن.
هوا تاریک شد، صدای موذن زاده از منارههای مسجد اطراف به گوش میرسید.
غرغر زنان به راهم ادامه دادم و خودمو به یه مسجد رسوندم، دو تا محله بالاتر از خونمون.
وارد مسجد شدم، وضو خونه نسبتا خلوت بود.
سریع وضو گرفتم و خودمو به امامجماعت رسوندم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
صبحتان حسینی
عاشقان اباعبدالله
امروز روز سوم به شهادت رسیدن ارباب است و سه روز است تن مبارکش زیر آفتاب😭
دعوتید به روضه سوم سرور بهشتیان
آدرس:
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
در رواق منتظر شما هستیم🖤🥀
اذان میگویند
حی علی خیر العمل
و علیٌ هو خیر العمل
بشتابید به سوی بهترین عمل
و علی بهترین عمل است.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_21 #من_عاشق_نمیشوم -الهه مادر همه چی رو آماده کردی؟ _بله مامان -برو یه دستی به سر و صورتت ب
#پارت_22
#من_عاشق_نمیشوم
صف اول اندازه دو نفر جا داشت، خودمو رسوندم و نماز رو بستم.
_سه رکعت نماز میخوانم قربه الی الله.
در تمام نماز ذهنم درگیر بود، تمامی بحثهایی که کردم با مادرم، حرفهای چند وقت پیش رویا، همه رو تو ذهنم مرور کردم.
اصلا نفهمیدم چطور نماز خوندم، گفتم بعدا قضا میکنم نماز رو.
_خدایا دلگیر نشو، دغدغه برام درست کردی، گذاشتی اسمشو امتحان، گردنم از مو باریکتر ولی نمیتونم به این همه بیچارگیم فکر نکنم.
تسبیحات که تموم شد، خانمی که کنارم نشسته بود قبول باشدی گفت و دستش را دراز کرد.
_ممنون، از شما هم قبول باشه.
+دخترم میبخشید میپرسم شما اهل اینجایی؟
_بله دو کوچه بالاتریم، حتما شنیدید کمالی هستم.
+دختر حاج حسن کمالی؟ باز نشسته سپاه؟
_بله
+شما رویا خانم هستی؟
_نه، من الههام.
+همیشه فقط ذکر خیرتون هست از شما و پدرتون،دخترم چه خبر؟
_سلامتی، مشغول طبابت هستم،میرم مطب و میام.
+بسلامتی، عزیزم چند روز پیش یه بنده خدایی دنبال دختر خوب میگشت برا پسرش با اجازه مادر شماره رو دادم بهشون چی شد؟
تو دلم گفتم:فضولیشون دوباره گل کرد، پس تو بودی فتنه درست کردی.
الهه استغفار کن این چه حرفیه.
قیافم رو درست کردم و جواب دادم:
_والا خبری نشد ازشون هنوز؛ مادر هم گفتن قراره بیان ولی ظاهرا براشون مشکل به وجود اومده نمیتونن بیان الان.
+ان شاالله خیره
خانمی که پشت سرم روی صندلی نشسته بود، دست به شونه من زد و گفت:
دخترم شما مجردی؟
_بله
•عزیز جانم، خوب نیست دختر مجرد تو صف اول باشه باید خانم بالغ باشه.
با شنیدن حرفش شاخهام بیرون زد، این از همون پیر زنهایی هست که خرافات دور تا دورش رو گرفته، اصلا نمیدونه بالغ یعنی چی؟
_میبخشید حاج خانم ولی ما شنیدیم صف اول جای جوون هاست.
+ناراحت نشو دخترم، اعتقاد قدیمیهاست.
_ببخشید حاج خانم ولی با این خرافات فقط جوونها رو فراری میکنید از مسجد، احترام سنش رو نگه داشتم، وگر نه براش جواب داشتم.
+استغفار کن جانم بیا نمازمون رو بخونیم.
متوجه شدم که همون خانم که پشت سرم بود جاش رو عوض کرد و پشت سر یکی دیگه ایستاد.
حیف که دست و بالم روحدیث پیامبر بست وگرنه براش جوابی داشتم تا دیگه هیچ وقت از این مزخرفات نگه.
نماز که تموم شد از مسجد بیرون زدم، دلم نمیخواست برم خونه، نه کلید مطب تو کیفم بود، نه سوییچ ماشین داشتم، اگر برمیگشتم خونه هم ممکن بود دوباره حرف و حدیث ها شروع بشه.
شیطون لعنت کردم، چندبار استغفار کردم، فاتحهای به روح حضرت امالبنین فرستادم، تصمیم گرفتم برگردم خونه.
فقط کاش کیف پولم همراهم بود، دلم نمیخواست مادرم رو ناراحت کنم، میرفتم یه چیزی میخریدم و از دلش در میآوردم.
اینقدر این روزها درگیر خرافات اطرافیان شدم که گاهی حس میکردم ماموریتم شده جنگ با خرافات اطرافیان.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_22 #من_عاشق_نمیشوم صف اول اندازه دو نفر جا داشت، خودمو رسوندم و نماز رو بستم. _سه رکعت نماز
#پارت_23
#من_عاشق_نمیشوم
سه سال گذشته از فارغ التحصیلی من و مشغول شدنم در مطب، تصمیم گرفتم برم برای تخصص ثبت نام کنم.
طبق اوضاع و شرایطی که میدیدم، تصمیم گرفتم متخصص زنان و زایمان بشم.
تخصصی که انتخاب کردم بین دیگر تخصص ها سخت تر است، دل بزرگ میخواهد تا بتوانی با همه سختی ها و اتفاقاتی از قبیل مرگ مادر و یا نوزاد و یا گاهی هردو مقاومت کنی و روحیه رو از دست ندیم.
تمام مدارک مورد نیاز رو فرستادم و ثبت نام رو با نام و یاد خدا انجام دادم.
میخواستم با این کار خودم رو سرگرم کنم، وقتی سرم گرم درس و دانشگاه باشه کارم راحت میشه و کمتر حرفهای اطرافیان رو میشنوم.
سعی بر این داشتم دانشگاهی بخونم که دور از خانواده باشه، حتی عزمم را جزم کردم برم آلمان یا فرانسه که به کل دور از خانواده باشم، هرچه دورتر، عزیزتر.
شب و روزم رو تو مطب میرفتم درس میخوندم، خیلی کم سر میزدم خونه، حتی سعی میکردم به دور از رویا و حسن باشم.
هروقت اونا میان یا ما میریم حرفهاشون شروع میشه، اصلا انگار حرفی ندارن جز این که من رو خراب کنند.
این درس و دانشگاه بهانه خوبی بود تا من بتونم خودم رو دور کنم از این هیاهو.
خواب بودم و خسته، شب رو تا صبح داشتم میخوندم، هنوز کامل خوابم نبرده بود که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم، بدون اینکه چشمم باز کنم ببینم کیه جواب دادم.
_بله،بفرمایید
+سلام الهه، مادر خوبی؟
_سلام مامان، ممنون خوبم
+خودت رو حبس کردی تو مطب فضای آلوده، که چی بشه؟
_اینجا خیلی آروم هست، مطب هم دو ماه تعطیله بیماری نیست، منم مشغول خوندن هستم.
+نمیشد اینجا بخونی، مگه خونه و خونواده تا حالا اذیتت کردن که دوری میکنی؟
_نه مادر من، فقط اینجا تمرکزم بیشتر
+حالا دَر مطب رو باز کن بیایم داخل
مثل فنر از جام بلند شدم
_چی؟شما کجایید مگه؟
+پشت دَر
روسریم رو درست کردم و فورا رفتم دَر رو باز کنم.
به محض باز کردن در برف شادی و زرق و ورق بود که چشمهام میدید.
صدای تولد تولد، بود که مطب رو پر کرده بود.
_شما چیکار کردید! چرا زحمت کشیدید.
+تو که دیگه ما رو نمیخوای گفتیم ما بیایم برا آشتی.
_ این چه حرفیه مگه من قهر بودم؟
+اینقدر نیومدی خونه گفتم حتما ناراحتی از ما.
!تولدت مبارک دخترم.
حسن:تولدتون مبارک
_ممنون، واقعا انتظار نداشتم؛ فقط... چرا رویا نیست؟
سکوت بدی حاکم شد، نگرانیم بیشتر شد.
_چرا جواب نمیدید؟
حسن:راستش الهه خانم اومده بودیم همین مطلب رو بگیم.
_چه مطلبی؟ رویا چیزیش شده.
حسن: گفتیم شما پزشک هستید و آشنا دیگه چرا به غریبه بگیم
_چرا خورده خورده میگید؛جون به لب شدم
حسن:این برگه آزمایش هاست.
_آزمایش؟
با ترس و لرز برگه رو از حسن گرفتم، پاهام یخ کرده بود، مدتی به برگه نگاه کردم، ترس تمام وجودم رو گرفته بود؛ درسته که رویا این پنج ساله بعد از ازدواجش طعنه کشم میکرد ولی هرچی بود خواهرم بود، من بدون رویا زندگی رو میخواستم چیکار؟ نمیخواستم حتی به این فکر کنم که رویا مشکل داره.
میترسیدم اشکم بیاد بیرون، برگه رو باز نکرده رفتم اتاق کارم و دَر رو بستم، میخواستم تنها بخونم، به حال بدم گریه کنم.
نفس عمیق کشیدم، برگه رو از پاکت بیرون کشیدم.
وقتی نتیجه رو خوندم سر جا خشکم زد...
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~