eitaa logo
🖤🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸🖤
238 دنبال‌کننده
628 عکس
363 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
-الهه مادر همه چی رو آماده کردی؟ _بله مامان -برو یه دستی به سر و صورتت بکش حالا، اگر هم چیزی نیاز داشتی بگو من بهت بدم. _دستتون درد نکنه، چشم -من خیلی به این اعتقاد دارم که تو امر ازدواج به امام علی متوسل بشیم، یه دو رکعت نماز هدیه کن براشون، بعد هم پَر روسریت رو گره بزن بگو یا امام علی اگر به صلاحه زودتر انجام بشه واگر نه، زودتر بهم بخوره. _توسل به امام علی که عالیه ولی مادر من اینا خرافاته، یجورایی بدعت میشه به صورت عادی و معمولی با دوتا صلوات هم میشه متوسل شد. -خرافات نیست، از قدیم اینا رو بزرگ‌ترها انجام میدادن، نه خلاف شرعه، نه خلاف قانون و عقل. دیگه بحث رو ادامه ندادم، پله ها رو بالا رفتم، کمدم رو باز کردم، لباس‌های رنگین کمانی برایم چشمک میزدند، پوشیدن اینا تو خواستگاری تبرج نیست؟ من اینا رو بپوشم اگر پسره نپسندید فقط خودنمایی کردم و گناه. کاش میشد خیلی ساده و معمولی تو مراسم شرکت کنم. قبل از لباس پوشیدن ده دقیقه‌ای یه دوش گرفتم مشغول لباس پوشیدن بودم که صدای دَر اتاق اومد. _یعنی اومدن؟ ببخشید یه لحظه. -الهه مامان منم. _یه لحظه من لباس نپوشیدم. سریع یه حوله انداختم رو سرم و تنم رو خشک کردم و لباس هامو پوشیدم. _جانم مادر؟ -دیگه نمی‌خواد آماده بشی _چرا؟ -دیگه نمیان _نمیان!؟اتفاقی براشون افتاده؟ -ظاهرا دیروز که پسرشون رفته بود سرکار تو راه برگشت تصادف کرده _واااای، بیچاره، الان حالش چطوره؟ -نمیدونم، ولی حالا با خودشون میگن عجب عروس نحسی، نیومده بلا همراهش آورد. _وااااا، مامان این چه حرفیه!، از شما بعیده؛ اینا همش خرافاته، انسان چطور میشه نحس باشه؟ اصلا مگه اومدن که بخوان بندازن گردنم، تو راه برگشت از کار بوده، بی احتیاطی کرده یا هر چیزی، میخوان سریع بندازن گردن دختری که نه دیدن و نه اصلا اومدن ببیننش؟ -الهه تو نیتت صاف نیست، تا حالا چندتا خواستگار اومدن ولی به بهانه های مختلف رفتن. _مادر من ببخشید اینو میگم، بهانه نیست، اونا هم مثل شما درگیر خرافات شدن، همشون تا شنیدن رویا خواهر کوچیک‌تر از من هست و ازدواج کرده جا میزدن. -تقصیر خودته، چرا میگی خواهر کوچیکه، من همش میخوام بگم خواهر بزرگه اونه تو نمیذاری. _باورم نمیشه این حرف‌ها رو از شما میشنوم، اول زندگی دروغ؛ آخرش چی؟ میفهمن که رویا کوچیکه بوده. !چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون، چیزی نشده، حتما قسمت نبوده که نیومدن. _ولی مامان چیز دیگه‌ای میگه بابا، شما همتون از بعد ازدواج رویا عوض شدید، کارهاتون و حرفاتون باعث شده نازنین هم حالا برام زبون دربیاره، چپ میره راست میاد تیکه میندازه. !الهه، داد نزن، ما پدر مادرتیم، نگرانت هستیم. _داد نمیزنم، ولی این عوض شدن شما منو اذیت کرده و میکنه، نکنید با من، نکنید اینطوری. بغضم ترکید، چادرم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم، تا حالا نشده بود صدام رو برا پدر مادرم بالا ببرم، اعصابم حسابی بهم ریخته بود. _خدایا این نتیجه احترام من به پدر مادرم هست، اینطوری جوابمو میدن. حتما الان هم نامه اعمالم رو قشنگ سیاه رنگ زدی چون ناخواسته صدام بالا رفت. ببخشید ها ولی یه نگاه به منم بندازی بد نیست، والا ما هم تو رو دوست داریم، نه، ولی من فکر میکنم تو هم از خلق کردنم پشیمون شدی، فقط گِل حروم کردی، وقت میذاشتی برا موجودی دیگه خیلی بهتر بود؛ اسبی، گاوی، گوساله‌ای، حداقل اونا با هر مع مع کردنی عبادتت میکنن، کاری هم اگر میکنن حرجی بر اونا نیست، چون عقل ندارن. هوا تاریک شد، صدای موذن زاده از مناره‌های مسجد اطراف به گوش می‌رسید. غر‌غر زنان به راهم ادامه دادم و خودمو به یه مسجد رسوندم، دو تا محله بالاتر از خونمون. وارد مسجد شدم، وضو خونه نسبتا خلوت بود. سریع وضو گرفتم و خودمو به امام‌جماعت رسوندم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
صبحتان حسینی عاشقان اباعبدالله امروز روز سوم به شهادت رسیدن ارباب است و سه روز است تن مبارکش زیر آفتاب😭 دعوتید به روضه سوم سرور بهشتیان آدرس: https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3 در رواق منتظر شما هستیم🖤🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اذان میگویند حی علی خیر العمل و علیٌ هو خیر العمل بشتابید به سوی بهترین عمل و علی بهترین عمل است.
صف اول اندازه دو نفر جا داشت، خودمو رسوندم و نماز رو بستم. _سه رکعت نماز میخوانم قربه الی الله. در تمام نماز ذهنم درگیر بود، تمامی بحث‌هایی که کردم با مادرم، حرف‌های چند وقت پیش رویا، همه رو تو ذهنم مرور کردم. اصلا نفهمیدم چطور نماز خوندم، گفتم بعدا قضا میکنم نماز رو. _خدایا دلگیر نشو، دغدغه برام درست کردی، گذاشتی اسمشو امتحان، گردنم از مو باریک‌تر ولی نمیتونم به این همه بیچارگیم فکر نکنم. تسبیحات که تموم شد، خانمی که کنارم نشسته بود قبول باشدی گفت و دستش را دراز کرد. _ممنون، از شما هم قبول باشه. +دخترم میبخشید میپرسم شما اهل اینجایی؟ _بله دو کوچه بالاتریم، حتما شنیدید کمالی هستم. +دختر حاج حسن کمالی؟ باز نشسته سپاه؟ _بله +شما رویا خانم هستی؟ _نه، من الهه‌ام. +همیشه فقط ذکر خیرتون هست از شما و پدرتون،دخترم چه خبر؟ _سلامتی، مشغول طبابت هستم،میرم مطب و میام. +بسلامتی، عزیزم چند روز پیش یه بنده خدایی دنبال دختر خوب میگشت برا پسرش با اجازه مادر شماره رو دادم بهشون چی شد؟ تو دلم گفتم:فضولیشون دوباره گل کرد، پس تو بودی فتنه درست کردی. الهه استغفار کن این چه حرفیه. قیافم رو درست کردم و جواب دادم: _والا خبری نشد ازشون هنوز؛ مادر هم گفتن قراره بیان ولی ظاهرا براشون مشکل به وجود اومده نمیتونن بیان الان. +ان شاالله خیره خانمی که پشت سرم روی صندلی نشسته بود، دست به شونه من زد و گفت: دخترم شما مجردی؟ _بله •عزیز جانم، خوب نیست دختر مجرد تو صف اول باشه باید خانم بالغ باشه. با شنیدن حرفش شاخ‌هام بیرون زد، این از همون پیر زن‌هایی هست که خرافات دور تا دورش رو گرفته، اصلا نمیدونه بالغ یعنی چی؟ _میبخشید حاج خانم ولی ما شنیدیم صف اول جای جوون هاست. +ناراحت نشو دخترم، اعتقاد قدیمی‌هاست. _ببخشید حاج خانم ولی با این خرافات فقط جوون‌ها رو فراری میکنید از مسجد، احترام سنش رو نگه داشتم، وگر نه براش جواب داشتم. +استغفار کن جانم بیا نمازمون رو بخونیم. متوجه شدم که همون خانم که پشت سرم بود جاش رو عوض کرد و پشت سر یکی دیگه ایستاد. حیف که دست و بالم رو‌حدیث پیامبر بست وگرنه براش جوابی داشتم تا دیگه هیچ وقت از این مزخرفات نگه. نماز که تموم شد از مسجد بیرون زدم، دلم نمیخواست برم خونه، نه کلید مطب تو کیفم بود، نه سوییچ ماشین داشتم، اگر برمیگشتم خونه هم ممکن بود دوباره حرف و حدیث ها شروع بشه. شیطون لعنت کردم، چندبار استغفار کردم، فاتحه‌ای به روح حضرت ام‌البنین فرستادم، تصمیم گرفتم برگردم خونه. فقط کاش کیف پولم همراهم بود، دلم نمیخواست مادرم رو ناراحت کنم، میرفتم یه چیزی میخریدم و از دلش در می‌آوردم. اینقدر این روزها درگیر خرافات اطرافیان شدم که گاهی حس میکردم ماموریتم شده جنگ با خرافات اطرافیان. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه سال گذشته از فارغ التحصیلی من و مشغول شدنم در مطب، تصمیم گرفتم برم برای تخصص ثبت نام کنم. طبق اوضاع و شرایطی که می‌دیدم، تصمیم گرفتم متخصص زنان و زایمان بشم. تخصصی که انتخاب کردم بین دیگر تخصص ها سخت تر است، دل بزرگ میخواهد تا بتوانی با همه سختی ها و اتفاقاتی از قبیل مرگ مادر و یا نوزاد و یا گاهی هردو مقاومت کنی و روحیه رو از دست ندیم. تمام مدارک مورد نیاز رو فرستادم و ثبت نام رو با نام و یاد خدا انجام دادم. میخواستم با این کار خودم رو سرگرم کنم، وقتی سرم گرم درس و دانشگاه باشه کارم راحت میشه و کمتر حرف‌های اطرافیان رو میشنوم. سعی بر این داشتم دانشگاهی بخونم که دور از خانواده باشه، حتی عزمم را جزم کردم برم آلمان یا فرانسه که به کل دور از خانواده باشم، هرچه دورتر، عزیزتر. شب و روزم رو تو مطب میرفتم درس میخوندم، خیلی کم سر میزدم خونه، حتی سعی میکردم به دور از رویا و حسن باشم. هروقت اونا میان یا ما میریم حرف‌هاشون شروع میشه، اصلا انگار حرفی ندارن جز این که من رو خراب کنند. این درس و دانشگاه بهانه خوبی بود تا من بتونم خودم رو دور کنم از این هیاهو. خواب بودم و خسته، شب رو تا صبح داشتم می‌خوندم، هنوز کامل خوابم نبرده بود که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم، بدون اینکه چشمم باز کنم ببینم کیه جواب دادم. _بله،بفرمایید +سلام الهه، مادر خوبی؟ _سلام مامان، ممنون خوبم +خودت رو حبس کردی تو مطب فضای آلوده، که چی بشه؟ _اینجا خیلی آروم هست، مطب هم دو ماه تعطیله بیماری نیست، منم مشغول خوندن هستم. +نمی‌شد اینجا بخونی، مگه خونه و خونواده تا حالا اذیتت کردن که دوری میکنی؟ _نه مادر من، فقط اینجا تمرکزم بیشتر +حالا دَر مطب رو باز کن بیایم داخل مثل فنر از جام بلند شدم _چی؟شما کجایید مگه؟ +پشت دَر روسریم رو درست کردم و فورا رفتم دَر رو باز کنم. به محض باز کردن در برف شادی و زرق و ورق بود که چشم‌هام میدید. صدای تولد تولد، بود که مطب رو پر کرده بود. _شما چیکار کردید! چرا زحمت کشیدید. +تو که دیگه ما رو نمیخوای گفتیم ما بیایم برا آشتی. _ این چه حرفیه مگه من قهر بودم؟ +اینقدر نیومدی خونه گفتم حتما ناراحتی از‌ ما. !تولدت مبارک دخترم. حسن:تولدتون مبارک _ممنون، واقعا انتظار نداشتم؛ فقط... چرا رویا نیست؟ سکوت بدی حاکم شد، نگرانیم بیشتر شد. _چرا جواب نمیدید؟ حسن:راستش الهه خانم اومده بودیم همین مطلب رو بگیم. _چه مطلبی؟ رویا چیزیش شده. حسن: گفتیم شما پزشک هستید و آشنا دیگه چرا به غریبه بگیم _چرا خورده خورده میگید؛جون به لب شدم حسن:این برگه آزمایش هاست. _آزمایش؟ با ترس و لرز برگه رو از حسن گرفتم، پاهام یخ کرده بود، مدتی به برگه نگاه کردم، ترس تمام وجودم رو گرفته بود؛ درسته که رویا این پنج ساله بعد از ازدواجش طعنه کشم میکرد ولی هرچی بود خواهرم بود، من بدون رویا زندگی رو میخواستم چیکار؟ نمیخواستم حتی به این فکر کنم که رویا مشکل داره. میترسیدم اشکم بیاد بیرون، برگه رو باز نکرده رفتم اتاق کارم و دَر رو بستم، میخواستم تنها بخونم، به حال بدم گریه کنم. نفس عمیق کشیدم، برگه رو از پاکت بیرون کشیدم. وقتی نتیجه رو خوندم سر جا خشکم زد... ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
ادامه پارت رو اگر بخواهید امشب میزارم به شرط فعالیت در رواق و انتقال نظرات و پیشنهاداتتون☺️ منتظرم زود فرستادم تا وقت داشته باشید نظرتون رو بگید منتظر شنیدن و خواندن نظرات شما عزیزان هستم😍😍😍❣ https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسن:الهه خانم اجازه هست؟ اینقدر غرق در برگه بودم که صدا رو نشنیده بودم. !الهه بابا،خوبی؟ پام رو به زور از زمین کندم و به سمت دَر کشوندم، اشک‌هام جلوتر از دست هام شروع کردن به باریدن. دستم به دسته دَر نمیرفت. حسن:الهه خانم چرا جواب نمی‌دید؟ مگه چی دیدید اونجا؟ _شما میدونستید؟ اصلا شما قبلا اینو خونده بودید؟ حسن:پزشک معالج رویا بهم گفته بود جواب رو _یعنی شما میدونستید رویا بارداره و این کار رو با من کردید؟ همشون زدن زیر خنده، بیشتر حرصم گرفته بود، مُردم و زنده شدم تا اینو باز کردم و خوندم. حسن: بله، دیدیم مقارن شده با روز تولدتون خواستیم سوپرایزتون کنیم. _اینقدر خوب بازی کردید که من حتی میترسیدم برگه رو از پاکتش بیرون بیارم. حسن خندید و دستش رو بالا آورد. حسن: موکت رو از ماشین آوردم، دستم خشک شد از بس نگهش داشتم، نمیخوای تعارف کنی بشینیم؟ _بفرمایید بریم اتاق کارم، ولی میگذاشتید بیام خونه بهتر بود. -تو که نمیای، خودتو حبس کردی و مشغول درس و دانشگاه. _رویا الان حالش خوبه؟ حسن: آره خوبه، یکم حالت تهوع داره و سر درد دکتر گفته یکم استراحت کنه خوب میشه. شنیدیم شما هم قراره متخصص زنان و‌ زایمان بشید و ان شاالله بچه‌ام به دست خاله‌اش دنیا بیاد. _یعنی چهارسال صبر میکنه تا من تموم کنم؟ اینقدر جمعمون اون روز خوب گذشت که همه چی رو یادم رفت، همه درد و غصه‌هام رو. راستش بعضی وقت ها یه طوری باهام رفتار میکردن که انگار جز من بچه‌ای ندارن. ولی واقعا نمیتونستم بین رفتار‌ها و حرف‌هاشون تفکیک ایجاد کنم، کدوم از سر دلسوزی؟ کدوم طعنه است؟ گاهی حتی شک میکردم که آیا منو دوست دارن یا نه؟ نمیدونم چرا فقط من اینجوریم، یا همه بچه ها همچین حسی نسبت به پدر و‌مادرشون دارن؟ بعد از تموم شدن جشن همه وسایلم رو جمع کردم و همراه پدر و مادرم برگشتم خونه، در کمال ناباوری با رویای سرخ و سفید شده و بی حال روبه رو شدم. _سلام بلای شیرین زندگیم. -تیکه انداختی؟ _آقا حسن تا حالا از این جور جمله‌های پر محبت نثارت نکرده؟ حسن: چرا والا ولی منم که میگم با همین جواب مواجه میشم. _چشمم روشن اینجوری شوهر خواهر عزیزم رو اذیت میکنی. - آخرش نفهمیدم من عزیز دلتم یا حسن. _هر دوتاتون نور چشم منو این خونواده‌اید نازنین: منم اینجا برگ چغندرم. _شما تاج سرمایی. نازنین: همش پلاسی تو مطب، مردم تا اومدید خونه، رویا هی میگفت به کیک دست نزن بزار الهه بیاد بعد. _برو کیک رو بیار دورت بگردم ته تغاری، راستی رویا چی هوس کردی؟ -هرچی هوس میکنم تا میرم سمتش بهم میریزم، الان دلم میخواد آلبالو ترش ترش بخورم. _من و حسن آقا و مامان و بابا دربست در خدمتیم، هرچی بخوای برات فِی‌الفور میخریم. -دعا کن بگذره این حالم، جون ندارم راه برم. _ غذا زیاد بخور، حتی اگر اشتها نداری. اینجوری به خودت و اون بچه کمک میکنی. نازنین: بسه حرف زدن،هنوز دنیا نیومده عزیز شده. _چیه حسودیت شد؟ نازنین: نخیر، حسود خودتی، من گرسنم، کیک رو ببرید تا نمردیم از گرسنگی. اون شب بهترین عمر زندگیم بود، اینقدر خوب بود که حتی از رفتن به آلمان و فرانسه منصرف شدم و با خودم میگفتم باید همین جا همین نزدیکیا قبول بشم تا کنار خانواده‌ام باشم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
الوعده وفا😅 هرچند تعداد کسانی که عضو رواق شدن فقط۱۷نفر هست بین این ۱۲۱نفر😔 ولی دو سه نفری نظر دادن و اومدن قدم رنجه کردن تو رواق هنوز هم دیر نشده تا آخر شب وقت دارید نظرتون بگید تا پست جدید رو برا فردا ببینم چیکار کنم😉 https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3 لینک رواق👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیمار سرطانی را فورا علاج میکنند، یک روز این ور آن ور کردن جانش را به خطر می‌اندازد. سرطان که فقط نباید در جسم باشد، گاهی خوره میشود و به جان روحت می‌افتد. این نوع سرطان را هیچ پزشکی نمی‌تواند دوا کند، حتی حاذق‌ترین آنها. آمدم بگویم خوره افتاده به روحم، سرطان دارم، از آنهایی که بی چون و چرا هلاکم خواهد کرد. طبیب متخصص این نوع سرطان شمایی ارباب، نه از راه دور، نه با یک دعا، امام رضا و حضرت معصومه نسخه نوشته اند برایم بستری فوری و اعزام فوری به کربلا. اقا برگه رو هم آورده ام، عباس هم به دست مادرش ام البنین داد و مرا پذیرش کرد. فقط مانده شما قبول کنی و به اتاق راهم بدی. یک سال است منتظرم، در این یک سال شاهد شفا یافتن بیماران متعددی بودم که از چون گلی پژمرده وارد ضریح شدند و خوشحال و خندان و با اشک شوق سرازیر شده از آنجا خارج میشدند. عباس نوشته اورژانسی، راهم بده آقا، دیگر توان ایستادن بر روی پاهایم را هم ندارم، چه برسد به انتظار کشیدن و در صف ایستادن. کمتر از یک ماه مانده تا نوبتم برسد، بی‌صبرانه منتظرم تا اذن دخولم دهی و با دستانت و نفست درمان کنی سرطان روح و جانم را. ✍ف.پورعباس ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنار خونواده موندم، به خوندن و تلاش کردن جهت قبولی در بهترین دانشگاه ایران تلاشم میکردم، به شدت. کنارش توسلات داشتم به اهل بیت، خب میون اهل بیت امام حسن برای من چیز دیگه‌ای هست، خیلی باهاش راحتم، خودمونی باهاش حرف میزنم. _یادم هست کنکور که دادم کی بود که کمکم کرد، اگر شما نبودید از پسش بر نمی‌اومدم، هشت سال درس و امتحان و کشیک‌های شبانه و کلی سختی دیگه رو تحمل کردم و شما هم حسابی به من کمک کردید، الان میخوام امسال هم به من کمک کنید و منو به چیزی که میخوام برسونید. نذر می‌کنم ماهی یک هفته ویزیت رایگان داشته باشم و رایگان درمان کنم. وقتی باهاشون حرف میزنم حس میکنم مقابلم نشستن و سر تا پا گوش شدن و حرف‌هام رو میشنوند. قطعا این امتحان از کنکور هم سخت‌تره. گه گاهی وقتم رو خالی میکردم و همراه نازنین سوار ماشین میشدیم و می‌رفتیم خونه رویا. ماه‌های اولش بود، هنوز شکمش پیدا نبود، رویا نسبتا لاغر اندام و قد بلند رو با شکم توپ شدن تصور میکردم، وااای خدای من اصلا باورم نمیشه، چقدر با این حالت هم قشنگ میشه😍 _رویا فکر میکنی بچه چیه؟ نازنین:معلومه که دختره _من گفتم رویا😒 نازنین:رویا خسته است من بجاش جواب دادم _خب خانم متخصص میفرمایید چطور فهمیدید دختره؟ نازنین:من مطالعه میکنم، زن هرچی بی انرژی‌تر و خسته تر میشه یعنی دختر داره. _آمریکا ترورت نکنه، انیشتین. در ضمن اینا مناسب سن تو نیست. نازنین:مثل اینکه ۱۴سالمه هااا -:خیلی خب بحث نکنید، بچه هرچی باشه فقط سالم باشه همین. _آره والا، ان شاالله سالم و صالح باشه. رویا الان ایران بحران جمعیت داره، این فینگیلی دنیا اومد از شیر که گرفتیش فکر دومی باش، بعد هم سومی و چهارمی. -چه خبره!؟ مگه از جونم سیر شدم، نمیخوام یکم نفس بکشم؟ قرار باشه هر بچه اینجوری سرش ویار داشته باشم که دیگه باید فاتحه منو بخونید. _دور از جون. نازنین:سیب نخور بچه‌ات زشت میشه، بِه بخور، به الهه هم نگاه نکن بچه‌ات شبیه این بشه میمونه رو دستت. -اااا نازنین زشته، این چه حرفیه؟ مگه قیافه الهه چه مشکلی داره؟ نازنین: اگه مشکلی نداره چرا نمیان بگیرنش؟ -شاید قسمتش نشده، هرکسی لیاقت ازدواج با الهه رو نداره، در ضمن اون خواهر بزرگ‌تر من و تو هست حق نداری اینطوری بگی. _اولین بارش نیست که رویا جان، تو خودت رو ناراحت نکن، من کم‌کم باید عادت کنم به این‌ها. -نخیرم، عادت کردم چیه؟ من بخدا الهه بابت حرفی که چند سال پیش زدم بهت معذبم، خدا هم عقابم کرد، پنج سال منو از مادر شدن محروم کرد، نذر کردم بچه‌دار شدم بیام به دست و پات بیفتم حلالم کنی بابت حرف نسنجیده‌ام. _خاک به سرم، من اصلا همه رو فراموش کردم، بی‌خیال، اگر بخوام از خواهرم به دل بگیرم که دیگه باید برم بمیرم. -من تو این پنج سال خیلی حرف‌ها بهت زدم، واقعا اگر خودم جای تو بودم هیچ وقت نمی‌بخشیدم طرف رو. _اوووو چه بغضی کرده، قربونت برم میفهمیدم بعضی وقت‌ها از سر نگرانی میگفتی، اینا که به دل گرفتن نداره. - یعنی منو بخشیدی؟ _کسی رو میبخشند که ازش ناراحت باشند، من که از تو ناراحت نبودم که ببخشمت. رویا خیز آرومی برداشت و بغلم کرد و منو بوسید. نازنین: منم تو رو ببوسم که اگه فردا شوهر کردم، بچه‌ دار شدنم تاخیر نیافته. دوتایی زدیم زیر خنده، خداییش نازنین بعضی وقت‌ها خیلی شیرین میشد. یه جمع خواهرانه، عاشقانه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و‌صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسن: مثل اینکه مزاحم جمع خواهرانه و زنانه شما شدم. _نه اصلا حسن:خوش اومدید، اگر رویا باردار نمیشد الهه خانم رو باید بین ستاره ها پیدا میکردیم _بیش‌تر قصد مزاحمت ندارم، الان هم اومدم کمک حال رویا باشم. حسن: شما لطف دارید، هم برا من هم رویا خواهر بزرگه هستید، خیلی خوشحالیم خواهری مثل شما داریم. _نظر لطفتونه آقا حسن. حسن: شام تشریف دارید ان شاالله _من یه چیزایی خریدم با خودم آوردم، من و نازنین غذا رو درست میکنیم و رفع زحمت میکنیم. نازنین: یعنی چی رفع زحمت میکنیم؟ من میخوام با ابجی رویا و حسن غذا بخورم. _ اولا آقا حسن، دوما باید تنهاشون بزاریم نمیشه که همش اینجا باشیم. نازنین: تو برو من نمیام. _حرف نباشه. حسن: بمونید الهه خانم، امروز چهار نفره غذا بخوریم. _واقعا نمیتونم الان چهار ساعته اینجاییم، باید برم بخونم درس دارم، دو هفته تا امتحانات مونده. حسن: خب پس چون درس دارید کوتاه میام، شما برید ولی نازنین بمونه بعدا من خودم میارمش نازنین: ایول یه چشم غُره به نازنین رفتم که یعنی خودتو جمع کن. همه کارهای رویا رو انجام دادم، لباس‌شویی هم لباس داشت شستم و رو رخت کن انداختم و رفتم. پدر و مادرم خواب بودند، آروم از پله ها بالا رفتم، وارد اتاقم شدم، یکم دراز کشیدم تا استراحت کنم، چشم هام گرم خواب شد و خواب رفتم. فضاش بوی عطر و گلاب میداد، از دور مَردی را می‌دیدم که ایستاده و فقط سایه‌ای از اون مرد پیدا بود. اول همه چی تار بود و نمی‌دونستم کجا هستم، اما هوا هرچه بیشتر روشن میشد بهتر می‌تونستم ببینم. بین الحرمین، اینجا کربلا بود، به دنبال مردی میگشتم که سمت راست من با فاصله ایستاده بود، خبری از آن مرد نبود. به سمت حرم امام حسین رفتم، محو تماشای صحن و سرای ارباب بودم، باورم نمیشد کربلا هستم. نزدیک ضریح که رسیدم آقایی را دیدم که سبز پوش بود، یک جنازه مقابلش بود و پارچه سفیدی بر رویش کشیده بودند. پرسیدم این کیه؟ مرد پشتش به من بود، جوابی نداد. باز هم تکرار کردم: _ آقا این که مُرده کیه؟ به یک باره نسیمی اومد و پارچه رو کنار زد، محکم زمین خوردم، باورم نمیشد اون جنازه خودم بود، من مُرده بودم. اما چرا؟ همون طور که رو زمین نشسته بودم و آروم آروم عقب رفتم، از چهره خودم ترسیدم، علت مرگم را هم نمیدانستم. _من چرا مُردم ارباب؟ چرا این شکلی هستم؟ وحشت تمام وجودم رو فرا گرفته بود، زبانم به یک کلمه فقط چرخید؛ یا اباالفضل😔 آقا با همین کلمه روش رو برگردوند، ولی کاش هیچ وقت نمیدیم ارباب رو😭 اون لحظه با دیدن ارباب دیگه خودم رو فراموش کرده بودم، اشک‌هام با معنا سرازیر میشد، زخم بزرگی روی تنش بود، شکافش عمیق بود. از میان هاله نور هم رگ‌های بریده و نامنظمش پیدا بود😭 صدای یارالی زهرای گوشیم به خوابم پایان داد، وقتی بیدار شدم اشک‌از چشم‌هام سرازیر شده بود، تمام تنم عرق کرده بود. نرسیدم گوشی رو جواب بدم و تماس قطع شد. حوصله نداشتم برم ببینم کیه، رفتم سمت دستشویی سر و صورتم رو آب زدم. یعنی این خواب چه معنی‌ای داره؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو رکعت نماز خواندم و به خدا و اهل‌بیت متوسل شدم. _خدایا، اگر شری هست که باعث میشه ارباب مهربانم از من ناراحت بشه، اون شر رو از من دور کن؛ چه شر جن باشه چه شر انس. قلبم آروم گرفت، چندتا صلوات فرستادم و رفتم سراغ درس و جزوه. همین روزها باید کارت ورود به جلسه رو هم بگیرم، دنبال یکی از کتاب ها میگشتم. هرچی دنبالش گشتم پیداش نکردم، آب شده رفته بود تو زمین. جزوه مهمی بود، هرچی فکر کردم که کجا میتونه باشه یادم نیومد. مادرم منو صدا زد +الهه، نازنین _بله مامان +بیاید مادر شام آماده‌است. _چشم، اومدم +سلام مادر _سلام، خسته نباشید ممنون. +مونده نباشی مادر، نازنین کجاست؟ _موند خونه رویا، گفت میخواد با اونا شامش رو بخوره. +کی مگه شام رو درست کردی براشون؟ _خیلی زود سه ساعت زودتر، فقط باید گرمش کنن بخورن، اینجوری رویا نیاز نیست بلند بشه از جاش گفتم کمک حالش باشم، چندتا لباس بود انداختم لباسشویی و چندتا کار ریز. +خدا خیرت بده عزیزم، الهی یه همسر خوب و قدرشناس گیرت بیاد به حق حضرت زهرا. _ممنونم. +راستی مادر امتحانت کیه؟ _آخر هفته آینده، روز جمعه. +بسلامتی، اون وقت چندسال باید بخونی؟ _چهارسال +خوبه خدا رو شکر کمتر از سال های اول. !سلام دخترم _سلام بابا، خدا قوت. ! ممنون عزیزم. + خب حالا که اومدید برم شام رو بیارم. _منم میام کمکتون. +ممنون عزیز، الهی خیر ببینی. بعد از خوردن شام با کمک همدیگه سفره رو جمع کردیم، دستی به ظرف‌ها کشیدم و سمت اتاقم برگشتم. ذهنم هنوز درگیر جزوه‌ای بود که‌نمیدونستم کجا گذاشتم. ساعت ۹شب بود، هنوز خوابم نمی‌اومد، رفتم پایین پدرم کنار تلویزیون نشسته بود و با دستگاه دیجیتال وَر میرفت. +چیزی میخوای الهه مادر؟ _اومدم یکم چای درست کنم. +بیا نمیخواد زحمت بکشی دوباره درست کنی من میخوام برم بخوابم، بیا اینجا یکم چای مونده، فکر کنم دو لیوان دیگه چای داره. _ ممنونم خدا خیرتون بده، من تو رو نداشتم مامان باید چیکار می‌کردم؟ +نوش جونت مادر. چایی رو ریختم و یه با اجازه‌ای گفتم و سمت اتاقم رفتم. به در اتاقم نرسیده بودم که یک باره یادم اومد جزوه رو توی مطب جا گذاشتم، جزوه تو کشوی میز بود چون به چشمم نخورد یادم رفته بود بیارمش. چای گرم رو هورت کشیدم، سوزش روی زبونم تا مدتی باقی موند. لباس پوشیدم و سوییچ رو برداشتم . ! کجا الهه این وقت شبی؟ _بابا جون جزوه‌ای رو تو مطب جا گذاشتم، جزوه مهمی هست میخوام برم بیارمش. ! خب بزار صبح برو بیارش. الان ساعت ۹:۳۰شب تنها میخوای بری که نمیشه. +خب حاجی شما هم باهاش برو. ! راست میگه مادرت صبر کن بپوشم منم باهات میام . _چه بهتر، من رفتم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم منتظرم. ! باشه، من زود میام. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
همراه پدرم اون شب سمت مطب رفتیم، وقتی رسیدیم پدرم گفت: !باهم میریم داخل، ماشین رو اینجا پارک کن بریم. _ باشه، چشم. باهم پیاده شدیم، کلید رو تو کلون دَر انداختم، وارد مطب شدم و سریع سمت اتاقم رفتم، کشو رو باز کردم، جزوه رو برداشتم. یادم هست اون شب هوا خیلی گرم بود، خفه میشدیم تو اون هوا. از اتاقم بیرون نیومده بودم که صدای پدرم بلند شد. ! الهه بیا کمک، الهه جزوه رو پرت کردم و سریع رفتم بیرون _ چی شده بابا؟ ! الهه این زنه جون نداره، دَم در نشسته بودم که یهویی یه صدایی شنیدم، نگاه کردم دیدم این خانم افتاده رو زمین. _ خانم، صدای منو میشنوید؟ خانم. به سختی بلندش کردم و سمت اتاق بردمش، روی تخت خوابوندمش. پدرم سوییچ رو از من گرفت به سفارشم یه سِرم و چندتا پماد و پانسمان رفت از داروخانه خرید. بعد حدود چهل دقیقه به هوش اومد. سن زیادی نداشت، نهایتا ۱۸یا ۱۹سالش بود. _حالتون خوبه؟ منو میبینید؟ بدون اینکه حرفی بزنه زد زیر گریه، فهمیدم یه مشکلی داره. _آروم باش، اینجا کسی کارت نداره، خدا خیلی دوست داشته که من امشب اومدم اینجا. ×خانم دکتر تو رو خدا کمکم کنید. _تو بگو چی شده؟ منم کمکت میکنم. ×من، من... _کسی اینجا نیست، پدرم بیرون نشسته کاری هم نداره، راحت حرفت رو بزن. ×راستش من چهار ماه پیش از خونه فرار کردم. _ چرا فرار کردی؟ با خونوادت مشکل داشتی؟ ×نه، فقط من عاشق پسری بودم که پدر مادرم قبولش نداشتن، بخاطر اون فرار کردم. _خب، ادامه بده ×ما باهم فرار کردیم، بهرام یه خونه این اطراف داشت، خونه پدرش بود، میگفت زده به نامم برا وقت عروسی. منم حرف‌هاش رو باور کردم، یه مدت گذشت از باهم بودنمون ، بهش گفتم بیا عقدم کن، گفت: اینجوری نمیشه قبول نمیکنن، باید پدرت باشه رضایت بده. بهش گفتم تو میدونی که رضایت نمیده الان چیکار کنم؟ گفت: یه مدت اینجوری میگذرونیم، یه مدت که بگذره پدر مادرت هم از خر شیطون میان پایین رضایت میدن؛ من هم قبول کردم. ماه قبل باهم دعوامون شد، سه ماه گذشته بود و زیر بار نمیرفت منو عقد کنه، آخرش برگشت گفت: من ازت خسته شدم، از زنی که شوهرش رو درک نمیکنه خوشم نمیاد، تو صبر نداری، گفتم یه مدت بمون تا پدر مادرت راضی بشن. منم گفتم: الان سه ماه گذشته، دیگه حتما راضی میشن، دیدن من بخاطر تو فرار کردم، دیگه مجبور میشن رضایت بدن. باز هم قبول نکرد، از همون موقع رابطمون سرد شد، تا اینکه چند روز پیش اومد و گفت: برگرد، من دختری رو که به خونوادش پشت میکنه بخاطر یک غریبه رو نمیخوام. با این حرفش دنیا رو سرم آوار شد، من بخاطر بهرام چادر رو کنار گذاشتم، شدم اون طوری که خودش میخواد، تو این سه ماه سه بار رفتم آرایشگاه موهام رو رنگ میزدم، همیشه میگفت تو زن خوبی میشی برام، معلومه دل شوهرت برات مهمه. الان دو هفته است کات کردیم. نمیدونستم چی بهش بگم، هر چی میگفتم نمک پاشیدن رو زخمش بود. _الان برمیگردی خونه؟ ×نمیتونم برگردم _چرا؟ ×دو روز پیش فهمیدم باردارم سر جام خشکم زد، این دختر تا کجا پیش رفته بود، رایتش بیشتر بجای اینکه از دختره دلخور بشم از پسره متنفر شدم، با خودم میگفتم آدم چقدر میتونه بی‌وجود باشه که همچین بلایی رو سر یه دختر بیاره؟ واقعا شرایطش سخت بود. ×خانم دکتر خواهش میکنم، یه کاری کن سقطش کنم. _چی؟ سقطش کنی؟ ×اگر خونوادم بفهمن منو میکشن. اون لحظه تصمیم برام سخت بود، این دختر رو چطور نجات بدم؟ سقط حرامه، قتل نفس حساب میشه. احکام خاصی داره سقط، چیکار باید میکردم. همون لحظه خوابی که دیدم جلو چشمم اومد، تازه داشتم میفهمیدم حکمت خوابم چیه. _نه من این کار رو نمیکنم، سقط با قتل یکیه. ×دوماهم هست بچه هنوز روح نداره _نه، تو نباید سقطش کنی، من یجا خوندم یه زنی بر اثر رابطه نامشروع بچه دار میشه، همه بچه هاش رو میکشت، بعد مرگ زمین اون رو قبول نمیکرد. امام علی گفت: درسته بچه نامشروع ولی حق زندگی داشت. ×ولی اینجوری من هلاک میشم _هرچی باشه تو نباید سقطش کنی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا