🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #وصال لیام امیرمهدی رو بغل کرد و شروع کرد بازی کردن با بچهام، بلند بلند میگفت: لیام
#پارت_33
#وصال
گاهی به این فکر میکنم که این چه سرنوشتی هست که من دارم؟ پدرم قبل تولد باید بمیره و مادرم منو بده و بعد هم اون همه مصیبت به وجود بیاد تا حقیقت روشن بشه.
ازدواجی که دوبار تا مرز قطعیت میرسه و اونجوری بهم میخوره، گاهی از خودم میپرسم چرا من وارد زندگی هرکسی شدم مُرد؟
قبل تولد پدرم، بعد تولد مادرم، بعد هم احسانی، الان هم که ایلیا که معلوم نیست...
مهنا: فاطمه مادر چرا اینقدر شکسته شدی!؟
فاطمه: چرا یطوری رفتار میکنید انگار نگرانی نکشیدید تو این مدت بخاطر من؟
مهنا: چون الان صحیح و سالم خودت و بچهات سالم اینجایید.
تو نمیدونی چقدر برام عزیزی، مبدا یه روز فکر کنی ما تو رو جدا از بقیه میدونیم، میدونم گذشته هنوز داره تو رو اذیت میکنه،اما من همه رو با سختی فراموش کردم و باور دارم تو از من متولد شدی، از گوشت و پوست و خونم هستی.
احمدرضا: فردا میریم دکتر، هم تو هم اون بچه حالتون خوب نیست، رنگ و روتون معمولی نیست باید مطمئن بشم حال شما دوتا خوبه.
فاطمه: پس ایلیا چی؟ مامان شما خبر دارید ایلیا از اول شیعه بود؟ به دلایلی گم شد شناسنامه و هویتش.
احمدرضا: آره همه چی رو کم و بیش از علیرضا شنیدیم.
اما این دلیل نمیشه ما از تو غافل بشیم، عزیزم ایلیا هم برا ما عزیز هست، تو هم عزیز دل ایلیا هستی، اون بچه عزیز دل تو ایلیا، شما حالتون خوب نباشه، ایلیا اینجا باشه چه فایده؟
از وقتی برگشتم تهران نرفتم، گیلان پیش پدر و مادرم موندم.
اما تمام فکر و ذکرم ایلیا بود.
یه شب که داشتم به روزهای خوشی که داشتم با ایلیا فکر میکردم، متوجه ایمیلی شدم.
ایمیل رو باز کردم، عکس من و لیام وامیر بود، زیرش نوشته بود که دیگه بچهات رو نمیبینی، همون طور که پدرش رو ازت گرفتم بچه رو هم از تو گرفتم.
فقط یه لبخند زدم، از حماقتش واقعا خندهام گرفته بود.
از این پیام اسکرین گرفتم و برا علیرضا و خانم سلیمانی فرستادم.
............
سلیمانی: ببین الکس چی برا فاطمه فرستاده.
محمد: واقعا فاطمه خانم زرنگه، الکس حق داره ازش بترسه و دست به ترورش بزنه.
کاری که برا پس گرفتن بچهاش انجام داد شجاعانهترین کاری بود که میتونست انجام بده.
علیرضا: برنامه برا نجات ایلیا چیه؟ شواهد داره نشون میده واقعا ایلیا کشته شده.
محمد: اتفاقا برعکس، من الان مطمئن شدم ایلیا زندهاست، با این پیامها می خواد فاطمه خانم رو تحریک کنه تا خودش رو نشون بده برا نجات بچه و همسرش.
سلیمانی: اگر زنده است کجاست؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو داشته باشید تا پارت کامل بشه و برسه دستتون☺️
#پارت_34
به زودی
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #وصال گاهی به این فکر میکنم که این چه سرنوشتی هست که من دارم؟ پدرم قبل تولد باید بمیره و
#پارت_34
#وصال
محمد: علیرضا فورا به خواهرت پیام بده بگو به الکس اینجور جواب بده، من حاضرم هرکاری کنم که بچه و همسرم رو پس بدی، بگو باید چیکار کنم، بعد هم ازش بخواه بیاد اینجا بدون پسرش.
علیرضا: آقا محمد دوباره پای فاطمه رو اگر بخواییم تو این قضیه باز کنیم ممکنه ضربه ببینه، من مطمئنم اون دیگه کشش این همه درد و رنج نداره.
سلیمانی: آقا علیرضا درست میگه، بنظرم کس دیگهای رو جایگزین کنیم.
محمد: نه، این کار فقط از خود فاطمه خانم بر میاد، من به هوش ایشون اعتماد دارم.
علیرضا فورا به حسین پیام بده تا بیاد اینجا، کاری که گفتم به خواهرت بگو سریع انجام بده.
بگو در اسرع وقت برا اومدن به اینجا بلیط بگیره.
علیرضا: چشم آقا محمد.
.......
چند روز به تجویز پزشک آمپول تقویتی استفاده کردم، دلم برا بیمارستان و صدای بچه تنگ شده بود.
برا دانشگاه و دانشجوهام با عقاید متفاوت و جالبشون، اما بخاطر حفظ جون خودم و بچهام نمیتونستم برم تهران.
الان یک ماهه که مدارس و دانشگاهها فصل جدید سال تحصیلی رو شروع کردن.
بهار: آبجی اجازه هست بیام؟
فاطمه: صاحب اجازهای آبجی.
بهار: خدا رو شکر رنگ و روت باز شده، امیرمهدی هم دوباره شیطنتهاش رو شروع کردن داره با زینب خوش میگذرونه.
آبجی ....
فاطمه: خوب شد بچهام سقط شد، وگرنه معلوم نبود الان بدون ایلیا چه بلایی سر من و اون میاومد، ایلیا میخواست بعد از اون سقط حال و هوام عوض بشه منو برد با خودش آمریکا، همه چی خوب پیش رفت، روز آخری....
بهار: آبجی چرا خودت رو ناراحت میکنی؟ من مطمئنم آقا ایلیا برمیگرده صحیح و سالم، دوباره مثل قبل میگید و میخندید.
فاطمه: ایلیا خیلی ناراحت بود بخاطر اینکه شیعه بوده ولی سالها به اشتباه پیرو دین مسیحیت منحرف شده بود.
بهار: فاطمه با این فکرها ایلیا برنمیگرده، من مطمئنم ایلیا هم راضی نیست خودت رو اینجوری بخاطرش اذیت کنی، باید مثل قبل قوی بشی و سرزنده تا وقتی ایلیا اومد از دیدنت خوشحال بشه.
فاطمه: هیی خواهر....
بهار: پاشو پاشو اینجا نشستن برات خوب نیست بیا بریم خرید، خرید عروسی یه چیز دیگهاست.
فاطمه: خرید عروسی!؟ عروسی کی؟
بهار: تو این یک ماه که نبودی برا هدی خواستگار اومده، از دانشجوهای دانشگاهش هست، پرستاره، وااای فاطمه شبیه یکی از شهدای لبنانی هست، اتفاقا هدی هم خیلی این شهید رو دوست داشت.
فاطمه: کی؟ منظورت حسن علانجمه است؟
بهار: آفرین، آره خودشه.
فاطمه: چه خبر خوبی.
بهار: قراره مبعث پیامبر مراسم عقدشون باشه یعنی پنج روز دیگه.
فاطمه: وااای خدا باورم نمیشه، چقدر زود داریم بزرگ میشیم.
بهار: پاشو دیگه دیر میشههااا.
خداییش بهار استاد حال خوب کردنه، کنارش آدم محاله انرژی منفی بگیره و خسته بشه، وقتی میدیدم چطور لباس تن امیر و زینب میکرد واقعا خدا رو شکر میکردم، اونا واقعا باور داشتن که من بچه بزرگ این خانواده هستم، هیچ وقت اجازه ندادن گذشتهها باعث جدایی ما بشه.
✍ف.پورعباس
🚫 کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#روزوصال 🧡
آقا یه سوء تفاهم بزرگ😅😅😂😂😂
این عکس من نیستم🙈
اولا من و این همه خوشبختی محاله🤣🤣
ثانیا چون هشتکش مناسبت داشت با اسم رمان گذاشتم.😅
ثالثا ممنون از کسانی که تبریک گفتن😂😂
رابعا من قصد ادامه تحصیل دارم😅😅😂
ان شاالله تو عروسیهاشون جبران کنم😅😅
🌃 شب جمعه است و دلم در پی یک برگ برات
السلام حضرت ارباب، قتیل العبرات...
🌃 شب جمعه است، هوایت نکنم میمیرم
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌹
📖 اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ؛ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ...
🌃 شب جمعه است، شب رحمت و مغفرت بیکران الهی و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء علیهالسلام؛
☑ امام راحل (ره)، شهدای والامقام، پدران و مادران، اساتید، حقداران و همه درگذشتگان را میهمان کنیم با ذکر فاتحهای همراه با صلوات بر محمد و آل محمد.
#شب_جمعه
#زیارت_اباعبدالله
#شب_زیارتی
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
🌃 شب جمعه است و دلم در پی یک برگ برات السلام حضرت ارباب، قتیل العبرات... 🌃 شب جمعه است، هوایت نکنم
بگو با این دل تنگم چه کنم؟💔
به کجا پناه برم؟🥺
بخدا این رسم جوانمردی نیست😞
کمی ما روسیاهان را هم تحویل بگیر😭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت۱ #من_عاشق_نمیشوم از میان دختر بچه های دبیرستانی من از همه پر مدعا تر بودم. هرکی منو می دید می
اعضای جدید کانال خوش آمدید😍
قدمتون سرچشم🤩
کانال رو منور کردید
این رمان اول کانال به اسم #من_عاشق_نمیشوم
در صد پارت به عبارتی دو فصل پنجاه پارته.
اینم رمان دوم کانال #مُهَنّا
صد پارت فصل اول آماده است و میتونید بخونید
اینم فصل دوم مهنا به اسم #وصال
تقریبا هر روز پارت داریم، جایزه هم داریم گاهی
معرفی کتاب هم داریم🤩❣
🦋🦋❣
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
اعضای جدید کانال خوش آمدید😍 قدمتون سرچشم🤩 کانال رو منور کردید این رمان اول کانال به اسم #من_عاشق_ن
#معرفی_نامه
#اعضای_جدید
سلام✋
بنده فاطمه هستم
اگر خواستید رسمی هم صدام کنید فامیلیم پورعباس😅
همجوار و همسایه خواهر خورشید حضرت معصومه🥰
نویسنده کتاب از جولیا تا زهرا🤩
با افتخار در جامعه الزهرا مشغول به تحصیل هستم و لقب سرباز امام زمان را به همراه خود دارم❣
در این کانال سعی داریم رمانهای واقعی رو از زندگی افراد برای شما قرار بدیم
سوالی بود در گروه رواق عاشقان در خدمتم☺️
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_34 #وصال محمد: علیرضا فورا به خواهرت پیام بده بگو به الکس اینجور جواب بده، من حاضرم هرکاری ک
#پارت_35
#وصال
علیرضا: سلام آبجی، خوبی؟ امیر خوبه؟
فاطمه: سلام بنظرت وقتی خبر ندارم چه بلایی سر همسرم اومده باید خوب باشم؟ تو چه خبر؟ نتونستید خبری بگیرید از این یهودی؟
علیرضا: ان شاالله به زودی یه خبری ازش میگیریم، آبجی باید کاری که میکنم رو بکنی، یه پیام برات فرستادم اینو بفرست برا الکس، نذار بفهمه تو بچه رو پس گرفتی، و اینکه به زودی باید ساک جمع کنی دوباره بیای اینجا، بدون امیرمهدی.
فاطمه: بچه رو کجا بذارم؟من امیر رو یه لحظه از خودم جدا نمیکنم.
علیرضا: پیش خانوادت، خواهرت بهار که بچه هم داره، اونجا جاش امنه، در ضمن ما به تو نیاز داریم، حضور تو فقط باعث نجات ایلیا میشه.
فاطمه: آخه.... من نهایتا هفت روز دیگه بتونم بلیط پیدا کنم بیام.
علیرضا: زودتر نمیتونی؟
فاطمه: چند روز دیگه عقد هدی است، حالا که اینجام نمیخوام مراسم خواهرم رو از دست بدم.
علیرضا: خب، بسلامتی، از طرف منم تبریک بگو.پس چهارشنبه آینده منتظرت هستیم.
فاطمه: باشه، ممنون.
علیرضا: کاری نداری؟
فاطمه: نه ممنون.
تماس تموم شد ولی دلم آروم و قرار نداشت، فکر میکردم اون چیزی رو در مورد ایلیا از من پنهون میکنه.
................
مهنا: مبارک باشه دخترم، ان شاالله پای هم پیر بشید.
احمدرضا: مبارک باشه عزیز دلم، ان شاالله همیشه به خوشی.
خانم الیاسی: پسرم مبارک باشه، عروس گلم ان شاالله بتونم مثل مادرت برات باشم.
هدی: ممنونم، خدا سایهاتون رو بالا سرمون نگه داره.
آقای الیاسی: من جا موندم، بفرمایید این هدیه من به شما دوتا خوشگل.
صالح: پدر ممنونم، خیلی لطف کردید.
اقای الیاسی: خونه ویلایی و نوساز هست، به اسم خودت گرفتم و ساختم برا همچین روزی.
هدی: ممنونم آقا جون.
سالن عقد هدی و آقا صالح همون سالنی بود که من و ایلیا توش عقد کردیم، آرزو کردم کاش زمان تو همون ایام متوقف میشد و کار من و ایلیا به این جدایی نمیرسید.
هدی و صالح رفتن تا دوران عقدشون رو در روزهای اول دوتایی باهم بگذرونن، ما هم همراه بقیه مهمونا برگشتیم خونه، هرچند دل و دماغ کار کردن نداشتم ولی سعی کردم کنار اونا سرم رو گرم کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
انا خلقنا من بقایا تراب ابی تراب🥺
و انا الیه راجعون🥰
ما از بقایای خاک ابو تراب خلق شدیم
و به او نیز بازمیگردیم
✍ف.پورعباس
#عربیجات
#عاشقانه
#کلوپ
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هرچقدر هم روزت را با خستگی به سر رسانده باشی
آرامش شب میتواند ایده بخش باشد
برای شروعی نو
شب خوش🌙
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلی اولاد الحسین و عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#امام_حسین_قلبم
🥲🫀✨
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_35 #وصال علیرضا: سلام آبجی، خوبی؟ امیر خوبه؟ فاطمه: سلام بنظرت وقتی خبر ندارم چه بلایی سر هم
#پارت_36
#وصال
برام سخت بود با خانوادهام دوباره رفتنم به آمریکا رو مطرح کنم، مخصوصا وقتی قراره امیر رو بذارم ایران و خودم تنها برم.
از جهتی هم دیگه نبود ایلیا داشت منو عذاب میداد، خدا کمک کرده تا الان امیر خیلی سراغ پدرش رو نمیگیره قطعا یکم بیشتر بگذره بهونه گیریهاش شروع میشه، اون موقع است که من مستاصلتر از امروز میشم.
احمدرضا: درسته که علیرضا خواسته برگردی، قطعا هم تدابیر امنیتی رو چیده و چنین درخواستی کرده، ولی هرچی باشه تو کشور غریب اتفاقی برات بیافته شرایط سختتر میشه نه فقط برا علیرضا حتی برا ما.
مهنا: آره مادر، من تو همین ده روز که شنیدم چی شده خدا شاهده خواب به چشمم نیومد، روزم و از شب نمیتونستم دیگه تشخیص بدم، هرصبح با نگرانی چشم به در و گوش به زنگ بودم.
فاطمه: چاره دیگهای ندارم، اگر هم نرم من دق میکنم، باید برم ببینم چی شده، باید ایلیا رو هر طور شده برگردونم.
احمدرضا: به امیر مهدی فکر کردی؟ اون چقدر میتونه نبود تو و پدرش رو تحمل کنه؟
فاطمه: نمیدونم، فقط میدونم این مدت که نیستم زحمت امیر با شماست.
احمدرضا: بزار من هم بیام.
فاطمه: نه بابا، نمیتونم شما رو وارد خطر کنم، حداقل اگر اتفاقی برا من افتاد، شما ومامان کفیل و مراقب امیر هستید.
مهنا: اینجوری نگو نگران میشم، اگر قرار خطری تو رو تهدید کنه من اصلا اجازه نمیدم که بری.
به سختی دل پدر و مادرم رو راضی کردم، برا خودم هم سخت بود، دیگه توان کشیدن مصیبت نداشتم؛ به هر سختی بود از بچهام دل کندم و گذاشتم ایران و راه افتادم.
محمد: خب، چه خبر از خواهرت؟
علیرضا: امروز راه افتادن، فردا میرسند
محمد: خب، خانم سلیمانی چند نفر رو بفرستید فرودگاه از الان، شرایط بسنجند، حسین مثل قبل حواست به الکس و افرادش باشه.
بعد از یک روز تحمل خستگی سفرم پایان پیدا کرد.
فاضلی: سلام خانم، خوش اومدید.
فاطمه: سلام، ممنون
فاضلی: بفرمایید ما شما رو تا منزل همراهی میکنیم.
سلیمانی: خوش اومدی عزیزم، حالت خوبه؟
فاطمه: ممنون، حال و روزم مشخصه.
سلیمانی: بیا خستگی از تن بیرون کن تا بقیه هم برسند.
ترجیح دادم یه دوش بگیرم تا جریان خونم تنظیم پیدا کنه و خستگی یک روز از تنم بیرون بره.
خانم سلیمانی یه سفره رنگین آماده کرده بود.
خانم سلیمانی: بفرما عزیزم، بیا جلو.
فاطمه: ممنونم خیلی زحمت کشیدید.
کس دیگهای نمیاد؟
خانم سلیمانی: فعلا نه عزیزم، تا شب راحتی، شب ان شاالله بقیه هم میان.
فاطمه: هنوز هم نمیخوایید بگید چه شده؟
خانم سلیمانی: چیزی نشده، اتفاقا چون میخواییم که چیزی بشه و الکس واکنشی نشون بده تو رو اینجا آوردیم.
فاطمه: پس از من به عنوان تعمه استفاده میکنید.
خانم سلیمانی: این چه حرفیه عزیزم، اصلا اینطور نیست.
فاطمه: امیدوارم بدون دردسر ایلیا رو پیدا کنم و برگردم.
خانم سلیمانی: ان شاالله عزیزم
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~