فاطمیه یعنی...
پایان تلخ یک قصه فرا عاشقانه💔
این یه جمله رو صدبار بخون
بخون و به حال قلب شکسته علی گریهکن🥀
فاطمه به علی قول داده بود، جز لبخند از او نخواهد دید.
به او قول داده بود...
هرجا علی به سختی افتاد، دستش را بگیرد
جواب سلامش هیچگاه فوت نشده بود😔
کاش کسی بیاید و به علی بگوید
اینها همه خواب بود
فاطمه در خانه منتظر توست😭
کاش...
✍ف.پورعباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بربانویی که
تمام نفس علی بود💔
و علی آرام گفت:
الآن انکسر ظهری😭
صبحتون فاطمی🥀
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_19 #مُهَنّا خدا رو شکر از وقتی که از خانواده احمدرضا جدا شدیم، تونستیم خودمون رو جمع و جور ک
#پارت_20
#مُهَنّا
تو یک سالی که با خانواده احمدرضا بودم، نمی تونستم حتی یه روضه شرکت کنم.
خونه مادرم مجلس روضه زنانه برگزار میکردن، گهگاهی شرکتمیکردم، سفره حضرت رقیه و حضرت قاسم میگرفتن.
فاطمه ۴سالش بود و بهار ۳ساله بود.
وضع مالیمون خوب شده بود، دلمون میخواست یه بچهدیگه داشته باشیم.
احمدرضا هربار میرفت مسجد وقتی برمیگشت هر آنچه پپای منبر شنیده بود به منم میگفت.
احمدرضا میگفت: میخوام پیش حضرت زهرا روسفید بشم، بچهشیعهها باید زیاد بشن.
دعا دعا میکردم خدا بهم پسر بده، رویای همیشگیم بود؛ دوتا دوختر داشته باشم و دوتا پسر.
غذاهای مخصوص و داروهای خاص استفاده کردم، میگفتند برای پسرزایی موثره.
اسم بچه رو پیش پیش انتخاب کردیم، مجتبی.
احمدرضا علاقه خاصی به امام حسن مجتبی(ع) داشت، میگفت دلم میخواد هرجا خونه میگیرم مسجد نزدیک خونمون باشه.
احمدرضا اینقدر دلش پاک بود و صاف ساده که هرکسی باهاش همنشین میشد لذت میبرد.
پسرخالهام اومده بود خواستگاری سکینه، اونم دلش با پسر خالهام بود، خوشبختی خواهرم برام خیلی مهم بود، رفتارهای پسرخالهام اصلا پسندم نبود، خیلی سعی کردم خواهرم رو متقاعد کنم با این ازدواج نکنه، قبول نکرد. نهایتا به خواسته دلش گوش کرد و با پسرخالهام ازدواج کرد.
حسن ۱۷سالش بود که خواهرام به فکر افتادن به اون هم زن بدن؛ خواهرام اجازه ندادن حسن باب میلش ازدواج کنه، خواسته خودشون رو بهش تحمیل کردن، با زنی ازدواج کرد که حدودا هشت سال ازش بزرگتر بود، از لحاظ زیبایی هم از برادرم کمتر بود، ولی خب نهایتا منم راضی به ازدواجش شدم.
رفتم خونه مادرم تا اتاق حسن رو آماده کنم، یه کمدی رو میخواستن ببرن داخل، منم رفتم جلو کمک کنم، همین که کمد رو بلند کردم، یه درد شدیدی تو ناحیه شکمم حس کرد، فورا خودم رو رسوندم خونه.
اونجا متوجه شدم که من باردار بودم، بچهام سقط شده بود.
قضیه رو به احمدرضا گفتم: اولش خیلی ناراحت شدیم، ولی گفتیم شاید مصلحتی بوده، به رضای خدا راضی شدیم.
یک سال به پیشنهاد پزشک باردار نشدم، فاطمه رو پیش دبستانی ثبت نام کردم.
فاصله مدرسه تا خونمون زیاد بود.
پدرش هم نمیتونستدبیاد دنبالش، همیشه من پیاده میرفتم، فاطمه رو میآوردم و میبردم.
سال۸۶ بعد از دوا و درمون باردار شدم، تحت نظر پزشک بودم، بلکه این بچه پسر بشه.
اما ظاهرا تقدیر خدا چیز دیگهای بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاشف کرب از قلب علی🥀
برخیز رفع غم کن از قلب علی💔
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_20 #مُهَنّا تو یک سالی که با خانواده احمدرضا بودم، نمی تونستم حتی یه روضه شرکت کنم. خونه ماد
#پارت_21
#مُهَنّا
ماه پنجم که رفتم برای سونوگرافی و تعیین جنسیت، دل تو دلم نبود، خدا خدا میکردم پسر باشه.
اما نیت احمدرضا این نبود، قبل سونو رفت مسجد، به خدا گفته بود خدایا اگر این بچه پسره و میدونی به صلاحم نیست دخترش کن.
تا قبل از سونو من نمیدونستم احمدرضا همچین دعایی کرده.
وقتی دکتر گفت بچهات دختره، اشکهام جاری شد؛ خیلی ناراحت شدم.
تمام مسیر رو تا خونه گریه کردم.
احمدرضا: چرا گریه میکنی؟ مگه دختر بده؟
مهنا: خونوادت همین طوری نیش و کنایه میزنن این بچههم مزید بر علت.
احمدرضا: میترسی برم زن بگیرم؟ این قدر به من اعتماد نداری؟
مهنا: خب...
احمدرضا: باورم نمیشد، واقعا اینقدر به من بی اعتمادی!؟
مهنا: یعنی تو پسر دوست نداری؟
احمدرضا: من هم پسر دوست دارم، تو که دیدی، من اسمش رو هم انتخاب کرده بودم، ولی امروز قبل از اینکه بریم سونو دلم لرزید، رفتم مسجد به خدا گفتم اگه پسر به صلاحم نیست این بچه رو دختر بکنه.
مهنا: چرا به صلاحمون نباشه؟
احمدرضا: به هزار و یک دلیلی که خدا میدونه.
راستش اون لحظه از دست احمدرضا کفری بودم، حس میکردم بچه تا قبل از دعای احمدرضا پسر بوده و حالا دختر شده.
هرکی هم میپرسید بچهچیه؟ با ناراحتی میگفتم متاسفانه دختره.
چند روزی ناراحت بودم، مدام سر خدا غر میزدم.
روز چهارشنبه بود، چادر سر کردم برم دنبال فاطمه، دیگه مثل قبل نمیتونستم پیاده برم، ماشین کرایه کردم و رفتم.
وقتی رسیدم دم دَر مدرسه فاطمه اونجا نبود، همیشه دم در میایستاد، وارد مدرسه شدم گفتم لابد تو حیاطه.
همین که وارد شدم معاون مدرسه خانم کاظمی با من رو در رو شد، یه ترسی تو چشاش بود.
مهنا: سلام خانم کاظمی
کاظمی: سلام، اومدید دنبال فاطمه؟
مهنا: بله، مگه تعطیل نشده؟
کاظمی: چرا تعطیل شده، ولی چیزه...
مهنا: چیزی شده؟ خانم کاظمی؟
کاظمی: فاطمه افتاده دستش یکم زخم شده
حرفش یه طوری بود که نشون میداد حقیقت رو نمیگه.
مهنا: فاطمه الان کجاست؟
کاظمی: تو دفتر
با عجله رفتم دفتر، لباس پستهای دخترم خونی بود، دستش رو با دوتا چوب لای کارتون گذاشته بودن، مثل آتل.
بچهام یجورایی دستش قطع شده بود، یکی از دخترای کلاس پنجمی مدرسه دخترم رو هل داده بود، استخوان دست بچهام از پوستش زده بود بیرون و کامل نصف شده بود.
فورا بردیمش بیمارستان، اونجا یه لحظه حس کردم بلایی که سر دخترم اومده بخاطر کفران نعمت منه، اینقدر سر دختر بودن این بچه ناراحت بودم که خدا داشت بهم نشون میداد.
بعد از دوساعت دکتر رسید، کارهای بستریش رو انجام دادم و بچهام رو بردن اتاق عمل.
طفلی دخترم خیلی بیقراری میکرد، کلی خون از دست داده بود، بچهام گشنه بود، دیده بود یه خانمی اونجا داشت زرشک پلو میخورد، اونم هی گریه میکرد و میگفت منم میخوام، پرستار نگذاشت به بچهام غذا بدم، میگفت چون میخواد بره اتاق عمل براش خوب نیست.
منم که چیز زیادی نمیدونستم حرف پرستار رو قبول کردم.
عمل دخترم حدودا دو سه ساعتی طول کشید، تو این دو سه ساعت مدام خودم رو سرزنش میکردم، فاطمه من خیلی بخاطرم داشت زجر میکشید، اون از دوران اول بارداریم که سه روز غذا نخوردم و داشتم دستی دستی از دستش میدادم، بعدش هم که یک سالی بچهام بخاطر اینکه زود از شیر گرفتمش دچار افت قند میشد و هیچ دکتری نفهمید، آخرش هم یه گوسفند نذر امام حسین کردم و بچهام خوب شد، اون دونهای قرمز که اونجور تنم رو لرزوند و حالا هم که...
خلاصه که خیلی بهم ریخته بودم، خدا رو شکر عملش خوب پیش رفت و تونستن دست بچهام رو برگردونن.
دکترش وقتی از اتاق عمل اومد بیرون یه نگاه به من کرد و گفت:
خانم کی بهت گفته بچهات مریضه، اون بچه هیچیش نیست، از منم سالمتره، هنوز عمل تموم نشده بود بهوش اومد، قبل عمل با بچه چیکار کردی؟
مهنا: هیچی آقای دکتر، مگه چی شده؟
دکتر: همش میگفت تقصیر مادرمه، تقصیر مادرمه.
مهنا: قبل عمل غذا خواست، پرستار هم گفت بهش غذا نده، منم ندادم.
دکتر: پرستار بیخود کرد، مگه الکیه بچه رو با شکم خالی فرستادن اتاق عمل، چرا زودتر به من نگفتی؟
مهنا: والا آقای دکتر من نمیدونستم
دکتر: برو خدا رو شکر کن بچهات حالش خوبه، دیگه هم این دکتر و اون دکتر نبرش، بچه رو عذاب نده.
بعد از حدودا دو هفته فاطمه با دست گچ گرفته مرخص شد، دوتا پلاتین دستش گذاشته بودن، دوماه دست طفلی تو گچ بود، با چه سختیای من این دوماه بچه رو نگه داشتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_21 #مُهَنّا ماه پنجم که رفتم برای سونوگرافی و تعیین جنسیت، دل تو دلم نبود، خدا خدا میکردم
#پارت_22
#مُهَنّا
بیست روز از عمل فاطمه گذشته بود که احمدرضا هم عمل شد.
از بچگی فتق داشت، این فتق کهنه شده بود، مینیکس پاش هم مشکل داشت بخاطر بازی فوتبال.
دقیقا بیست روز بعد از عمل دست فاطمه، احمدرضا هم عمل فتق و مینیکس پاش رو انجام داد، دو سه ماه آخر بارداری رو کلا من تو رفت و آمد بین خونه و بیمارستان بودم، از طرفی باید حواسم به فاطمه میبود و از طرفی هم تو بیمارستان پیش احمدرضا، تنها کسی که کنار دستم بود دوست احمدرضا بود، پابه پای من اومد، تا روزی که احمدرضا رو مرخصی کردن.
خبر عمل احمدرضا به گوش خونوادش رسید، بجای تشکر و دعا برای سلامتی پسرشون، شروع کردن به غر زدن.
پدر احمدرضا: میخواست پسرمون رو بکشه؟ واسه چی تو عقلت رو دادی دست زنت؟
دوست احمدرضا خیلی از این حرفشون ناراحت شد، سریع جوابشون داد.
محسن: بد کرده جون پسرتون رو نجات داده؟ میدونید این فتقش اگر عمل نمیشد ممکنه بود جونش رو از دست بده، این مشکل باید از بچگی حل میشد، شما به فکرش نبودید مشکلش عود کرده، خدا خیلی دوستش داشته که بهش بچه داده، دکتر وقتی فتقش رو دید تعجب کرد که این چطور عقیم نشده.
وقتی آقا محسن اینجوری جوابشون رو داد، همشون سکوت کردن.
حقیقتش دلم خنک شد، بالاخره یکی تونست روی اینا رو کم کنه.
ماه آخر بارداریم رفتم که ببینم شرایط بچه چطوریه؟
بچه جابجا شده بود، سرش سمت چپ و پاهاش سمت راست بود، اصلا نمیچرخید، بخاطر این بود که من تو دوماه آخر پلههای بیمارستان بالاو پایین میرفتم.
خانم دکتری که زیر نظرش بودم خیلی نامرد بود، میتونست کمک کنه بچه بچرخه و تا طبیعی زایمان کنم، ولی چون پول براش مهم بود مجبور شدم سزارین کنم.
وقتی بچهام دنیا اومد، اومدن گذاشتنش بغلم، هنوز هم دلم نمیخواست قبول کنم بچه دختره، اسمش رو هم انتخاب نکرده بودیم، فقط احمدرضا و محسن دوستش با من تو بیمارستان بودن، محسن عاشق بچه شده بود، بغلش کرده بود و هی قربون صدقهاش میرفت.
خانم پرستار: نمیخوای بچه رو شیر بدی؟
مهنا: من دختره رو نمیخوام، دوتا تو خونه دارم، من پسر میخوام.
یه خانمی تو اتاقم بود که بعد از ده سال بچه دار شده بود، وقتی حرفم رو شنید گفت:
کفران نعمت نکن، من بعد از ده سال بچهدار شدم، حالا تو که خدا بهت بچه داده کفران نعمت میکنی میگی بچه رو نمیخوای؟ برو بچهات رو ببین، خدا رو هم شکر کن.
با شنیدن حرفش سرم رو پایین انداختم، پرستار کمکم کرد و رفتم بچه رو دیدم.
تو همون نگاه اول عاشقش شدم، تپل بود.
با احمدرضا تصمیم گرفتیم اسمش رو بزاریم هدی.
قدم بچهام خیلی پر خیر و برکت بود، سه ماهش بود که ما تونستیم موتور بخریم.
از وقتی موتور خریدیم خیلی کارمون راحتتر شد، خیالم از رفت و آمد احمدرضا راحت شد.
از سال۸۱ که از خانواده احمدرضا جداشدیم، به عینه دیدم خدا چطور ابواب رحمتش رو برامون باز کرد، گاهی به خودم میگم ما تو اون سختیها و فشارها چطور دووم آوردیم؟ هرکس بود زیر بار اون سختیها جون میداد، من نفهمیدم چطور تونستم با اون همه مشکل برسم به اینجا؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#دو_خط_روضه
#نسیم_مرگ
میخی که قاتل جان شش ماهه زهرا شد💔
تیر سه شعبه گشت و بر گلوی اصغر نشست.🥀
صبحتون فاطمی🥺
✍ف.پورعباس
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_22 #مُهَنّا بیست روز از عمل فاطمه گذشته بود که احمدرضا هم عمل شد. از بچگی فتق داشت، این فتق
#پارت_23
#مُهَنّا
بعد از زایمان کسی نبود مراقبم باشه، مادرم گهگاهی سر میزد، اما فایده نداشت.
همعروسم مثل من باردار بود، مثل من دختر دنیا آورده بود ولی همه خانواده براش دست و پا شکوندن، شبانه روز پیشش بودن.
با شکم بخیه خورده هی بلند میشدم، نهار میپختم و به امورات خانه هم باید رسیدگی میکردم.
گله و شکایت هم نمیکردم،همه این دردها رو تو خودم دفن میکردم.
وقتی میدیدم احمدرضا چقدر برام اهمیت قائله، یه مقدار از دردهام کاسته میشد.
فاطمه و بهار و تو آشپز خونه کنارم خودم نگه میداشتم، هرکاری میکردم، کنارش قرآن هم براشون میخوندم، جز سی رو کامل حفظ بودم، دخترا رو با این جور چیزا سرگرم میکردم.
برادرم عبدالله خونشون پشت خونه ما بود، پسرش علیاکبر دوسال از فاطمه بزرگتر بود، گاهی وقتها میاومدن همراه خواهرش امل و با دخترا بازی میکردن، منم همون ساعات کارهام رو پیش میبردم.
چند روزی بود که از چله اومده بودم بیرون، برج ۱۰ اوج زیبایی خوزستانه، همه جا سر سبز و زیباست.
دلمون یه سفر میخواست، بنا گذاشتیم با احمدرضا و دخترا بریم به قول معروف تو باغهای اطراف پیکنیک.
یه سبد کوچیک که داخلش نون و پنیر و دوتا تخم مرغ و یه فلاکس چای بود همراه خودمون برده بودیم.
پنج تایی سوار موتور شدیم و راهی شدیم.
فاطمه و بهار جلو نشستن و منم پشت احمدرضا با بچه تو بغل، سبدی که بینمون قرار داشت.
فکر کنم خطرناکترین کاری که تو عمرم کردم همین بود.
جادههای منتهی به روستاها و باغها ناهموار بود، اول ورودی مسیر احمدرضا کنترلش رو از دست داد و موتور چپ شد.
منم همه حواسم به هدی بود، احمدرضا به جلو پرت شده بود و فاطمه و بهار پاشون زیر موتور گیر افتاده بود، بهار با اگزوز پاش سوخت.
کف دستهای فاطمه خراش برداشته بود، خدا رو شکر خیلی اتفاق بدی نیفتاد، همین اتفاقهم بعدها به خاطره تبدیل شد.
انگار که اتفاقی نیفتاده باشه موتور رو از زمین برداشتیم و یه گوشهای رو انتخاب کردیم و به خوش گذرانی ادامه دادیم.
از همون موقع به فکر خریدن ماشین افتادیم، ولی هیچ کدوم گواهینامه نداشتیم، پولش هم اون زمان نبود که بخوایم ماشین بخریم.
با همین موتور خیلی جاها رفتیم و خوش گذروندیم.
.......🌹
قبل از مدرسه رفتن من با فاطمه حروف الفبا رو کار میکردم، میخواستم وقتی میره مدرسه از پایه قوی شده باشه.
فاطمه تو مدرسه از همه ریزه میزه تر بود، تو صف که بین بچهها میایستاد بین جمعیت گم میشد، احمدرضا فاطمه رو میآورد و میبرد.
منم تو خونه همچنان خیاطی میکردم و کنار حقوق احمدرضا از درآمدی که تو خیاطی داشتم هم زندگی رو میگذروندیم.
بهار پوست حساسی داشت، هوای اهواز پوست بچه رو داغون کرده بود، دور لبهاش قرمز میشد و خارش داشت.
دوباره در به در دکترها و مطبها شدیم، اما فقط تا حدودی اثر داشت و پیشنهاد اونا هم این بود که باید بریم جایی که سردسیر باشه.
احمدرضا به فکر افتاده بود بریم اصفهان، چندبار هم انتقالی زد ولی با انتقالیش موافقت نمیکردن.
هرچند پرونده پزشکی بهار رو هم ضمیمه کردیم ولی اونا قبول نکردن.
وقتی دیدم نتیجه نداره، از انتقال موقتا دست کشیدیم، به همین پودر و کرمهای خاص اکتفا کردیم.
از وقتی که فاطمه و بهار هردو مدرسهای شدن هم من تقریبا کارم دوبرابر شد، رسیدگی به درسشون و تکالیفشون و رسیدگی به هدی که دوسال بیشتر نداشت.
وباز هم در همه این عرصهها خدا بود که به کمک من میاومد.
بهار از هوش بالایی برخوردار بود، از همون اول عاشق نقاشی بود.
از جهتی که نیمه دومی بود و یکسال دیرتر مدرسه رفت، احمدرضا به فکر افتاد که بچه رو یک سال جلوتر بندازه.
بچه رو بردیم استعداد سنجی، اونجا هم امتیاز لازم رو بدست آورد، همه مراحل رو انجام دادیم و بهار فقط امتحانهای کلاس دوم رو داد و رسما سر کلاس سوم ادامه تحصیل داد.
هرچند من و احمدرضا تو خونه عربی حرف میزدیم ولی با دخترا تو خونه فارسی حرف میزدم، اجازه ندادم دخترام از بقیه عقب بیافتند، همیشه هم معلمهاشون ازشون راضی بودن.
همیشه هم نمراتشون عالی بود، منم چندین بار هدیه خریدم و بردم مدرسه، سر صف از بچههام تقدیر میکردن.
وقتی از مدرسه برمیگشتن وقایع رو دونه دونه توصیف میکردن، فاطمه و بهار خیلی به هم وابسته بودن، از همون بچگی، علی رقم تلاشی که اطرافیان میکردن برا فرق گذاشتن بین این دوتا، من کاری میکردم که اونا این قضیه رو حس نکنن و دچار مشکل نشوند.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هدایت شده از اندیشکده روابط بین الملل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر شما به دنبال کتابی هستید که خواندن آن لذتبخش و همچنین الهامبخش باشد، "از جولیا تا زهرا" یک انتخاب عالی برای شما است.❣
تجربهٔ خواندن این داستان برای شما لحظاتی به یادماندنی و مفید خواهد بود.
در این ایام خواندن این کتاب به شدت سفارش میشه.
نویسنده: فاطمه پورعباس
قیمت:150تومان
جهت سفارش به آیدی زیر پیام دهید
@bentalhasan
.....🦋📚🦋.....
@irttir
.....🦋📚🦋.....
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_23 #مُهَنّا بعد از زایمان کسی نبود مراقبم باشه، مادرم گهگاهی سر میزد، اما فایده نداشت. همع
#پارت_24
#مُهَنّا
من و احمدرضا قصد کردیم بریم گواهینامه بگیریم.
جمعیتمون داشت زیاد میشد، به ماشین نیاز داشتیم.
از جهتی که خیلی هم اهل سفر بودیم، نمیتونستیم به این موتور اکتفا کنیم.
تو کل خانواده، من اولین زنی بودم که میخواستم گواهینامه بگیرم.
من و احمدرضا پابهپای هم میرفتیم، چند ماهی طول کشید تا تونستیم رسما گواهینامه بگیریم.
البته سرهنگ از هردوتای ما راضی بود، تو همه مراحل امتیاز مورد نیاز رو بدست آورده بودیم.
سال۸۸ گواهینامه گرفتیم، ولی ماشین نداشتیم.
از همون موقع رسما به فکر این افتادیم که ماشین بخریم.
پراید به درد ما نمیخورد، رانندگی با اون برا احمدرضا مشکل بود.
سال ۸۹ خدا یه فرزند دیگه به ما داد، امالبنین.
سه بعد از تولد امالبنین، از طریق آقا محسن دوست احمدرضا ماشین خریدیم،پژو نقرهای.
خدا کمک کرد و تونستیم پولش رو جور کنیم.
از وقتی ماشین گرفتیم کارمون خیلی راحت شد، خیلی از مشکلات ما حل شد.
همون سال اولین سفر رو همراه دوستای احمدرضا و خانوادهشون با این ماشین رفتیم.
تعطیلات نوروز، رفتیم لالی و همدان و کرمانشاه و تویسرکان.
چهارتا خانواده بودیم، بچههامون هم همسن بودند، باهم بازی میکردند و سرگرم بودن.
اون سفر واقعا یه سفر به یاد موندنی بود برام، از دزدیدن گوشی موبایلم گرفته تا دزدیده شدن موسیرها.
فکر کنم این اولین سفر ما با این ماشین بود.
بخاطر دارم، بخاطر مشکل کمر دردم، همراه مادرم و احمدرضا وبچهها رفتیم اصفهان.
اون موقع امالبنین یک سالی داشت.
ایام ماه محرم بود، حسینیه عراقیها تو اصفهان برنامه داشتن و ما مهمان ناخوانده آن حسینیه بودیم.
رفتار خوب مردم اون مسجد و هئیت رو خوب یادم هست.
من نذر هرساله داشتم روز هشتم محرم آش میپختم، اون سال خانه معلم اصفهان بودیم، همون جا تو خانه معلم آش پختم و بین مسافرا وکارکناش آش رو پخش کردیم.
ده روز اصفهان بودم، برای درمان دیسک کمرم.
از جهت درمانی که برای من سودی نداشت، ولی اون سفر برای بچهها خیلی خوب بود. اولین بار رفتن و از نزدیک سی و سه پل و نقش جهان و زاینده رود رو از نزدیک دیدن.
قبلا مشکل فقط بهار بود که پوستش به آب و هوای خوزستان حساس بود، حالا امالبنین هم بهش اضافه شد.
البته امالبنین از گزیدگی یه پشه تو باغ وحش به این حال و روز افتاد.
دخترا رفته بودن کنار قفسه میمونها، یه پشه اونجا بچه رو نیش زد، زیر گلوی بچه، یه تبخال بزرگ و چرکین زد.
هرکاری کردم این تبخال از بین نرفت.
به سفارش قدیمیها قورباغه خفه کردیم و روی گلوی بچه مالیدیم، اما فایده نداشت.
داروهای متنوعی رو امتحان کردم، در نهایت از خاک چینی استفاده کردم، البته اونجا بهش میگن ( زِیرِ گون) یه خاک نارنجی رنگ، طبع این خاک سرده، این تنها دارویی بود که تونست مشکل بچهام رو حل کنه، اما خب از همون موقع بچه پوستش حساس شد.
احمدرضا تصمیم گرفت برا ارشد بخونه، با خودمون گفتیم هرجا احمدرضا قبول شد میریم، ما که بدنبال بیرون رفتن از خوزستان هستیم، این بهترین راهه.
احمدرضا نهایت تلاشش رو کرد برای این امتحان.
شرایط خونه رو فراهم کردم تا احمدرضا بتونه خوب درس بخونه وموفق بشه.
حتی روز امتحان رفتم همراهش و تا آخر آزمون منتظرش موندم.
یک ماه بعدش نتایج امتحانها اومد، جایی قبول شده بود که فکرش رو هم نمیکردیم؛ ما دوست داشتیم اصفهان قبول بشه، احمدرضا دانشگاه یزد، رشته ریاضی محض قبول شده بود.
تا قبل از اون نمیدونستیم یزد کدوم طرفه.
فاطمه و بهار رو همراه امالبنین رو سپردم دست مادرم، من و احمدرضا و هدی رفتیم یزد تا کار دانشگاه احمدرضا رو انجام بدیم.
هدف اول دانشگاه احمدرضا و هدف بعدی ما انتقال دائم بود که از خوزستان بزنیم بیرون.
یک هفته تمام ما یزد بودیم، فکر میکردم همه مردم ایران به خون گرمی و مهمان نوازی خوزستانی ها هستند، اما اینطور نبود.
حدود یازده روز ما تو پارکها در به در بودیم، نه حاضر بودن خانه معلمی بهمون معرفی کنن، نه خونهای میتونستیم اجاره کنیم.
آخرش یه شب دم یه اورژانس خوابیدیم، یکی از آقایونی که تو اورژانس کار میکرد ما رو که تو این وضعیت دید، بهمون جا داد و منم اولین کاری که کردم هدی رو بردم حموم، خودم هم همینطور.
حقیقتش خیلی از رفتار مردم اون شهر ناراحت شدم.
با خودم گفتم ما اگر بخوایم انتقال دائم بگیریم اینجا، چطوری باهاشون زندگیکنیم؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصبح اذا تنفس
قسم به صبحگاهان❣
❤️شماره حساب دلتون
🍁رو نداشتم تا شادی ها
🍂رو براتون واریز ڪنم
🌹رمزش رو هم نداشتم تا
❤️لااقل غمهاتون رو برداشت ڪنم
🍁ولی از خود پرداز
❤️دلم براتون آرزوڪردم ...!
🌹سلام : صبح زیبای چهارشنبه ۸آذر ماهتون پرنشاط
❤️روز و روزگاران
🍁همیشه به کام دلتون
🍁🌸ج.ر🌹🌲🍂