eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
249 دنبال‌کننده
581 عکس
332 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
اون شب طولانی بالاخره صبح شد، رفتم دوش گرفتم و غسل زیارت کردم، تن و سرم رو خشک کردم، جدیدترین لباس‌هام رو پوشیدم، ادکلنی که برام خاص بود و برای جاهای خاص بود رو به روسریم زدم، البته حواسم بود که زیاد نزنم که بوش جلب توجه نکنه. چادر اتو کشیده‌ام رو، رو سرم گذاشتم و چمدون به دست از اتاق بیرون اومدم. ! خیلی التماس دعا بابا جان الهه. +الهه جان مادر بعضی وقت‌ها از سر دلسوزی مادرانه حرفی زدم که ناراحت شدی ببخش _این چه حرفیه مامان،شما منو ببخشید. نازنین: برام دعا کن با این پسره مجید خوشبخت بشم. _بزار بیان، هنوز نه به بار، نه به دار. نازنین: هم به باره، هم به دار. -الهه جون خیلی التماس دعا عزیزم _چشم رویا جانم. حسن: الهه خانم خیلی دعامون کنید، برا خوشبختی ما و این فسقلی. _چشم حتما. فردوگاه شلوغ بود، سر صدا بود، نگاهی به شماره بلیط انداختم، شماره۲۱۸ حدودا یک ساعت دیگه پرواز هست، خونواده تا لحظه پرواز کنارم موندن. +مادر خیلی مراقب خودت باش اونجا. ! الهه جان هر اتفاقی اونجا افتاد حتما به ما بگو. نازنین: سوغاتی یادت نره. -الهه اگر تونستی تربت برامون بیار _چشم، حتما همه سفارش هاتون رو بگید اونجا دستم برسه حتما انجام میدم. پشت بلندگو شماره پرواز رو صدا زدن، اینقدر مشتاق بودم که دلم میخواست بی خداحافظی برم، تند و تند روبوسی کردم، ساکم رو پشت سرم میکشیدم. از گیت بازرسی رد شدیم، چمدون تحویل هواپیمای باربری میدن. منم با کیف شخصیم سمت پله‌های هواپیما میرفتم. _ الهه برو پیش بابای اصلیت، برو بغل باباعلی همه درد و رنج هات رو بگو. برو کربلا به رسم عرب‌های بادیه نشین، خیلی ندار حرف بزن باهاشون، بگو چه کشیدی این هشت‌سال. الهه تشکر یادت نره بابت موفقیت‌های روز‌افزون در درس‌و دانشگاه. همه رو مرور میکردم، تمام چیزهایی که میخواستم انجام بدم و حرف‌هایی که میخواستم بزنم. سر‌جام که مستقر شدم، سرم رو به بالشتک صندلی تکیه دادم، چشم‌هام رو بستم و یه سلام به امام علی دادم. _یا امیر‌المومنین من دارم میام. سلام بابا. با شنیدن صدای سلام چشم‌هام رو باز کردم. _علیکم السلام بفرمایید. دنیا: من دنیا هستم، جای من کنار شماست. _بفرمایید بشینید. دنیا: ببخشید جسارته، ولی میشه من اینور بشینم و شما کنار پنجره باشید؟ _بله، حتما دنیا خیلی حجاب درست و حسابی نداشت، تو همصحبتی‌هایی که داشتیم متوجه شدم اون هم پزشک هست. یکم که گذشت و باهم رفیق شدیم سر صحبت رو باهاش باز کردم. _ ببخشید دنیا خانم میشه یه چیزی بگم؟ دنیا: بفرمایید _ میدونی دلیل اینکه زن مسلمون موهاش رو میپوشونه چیه؟ دنیا: خب میگن باید حجاب داشته باشه زن تا مرد‌ها بهش رغبت پیدا نکنن. _یه مقدار درسته. ولی من قرآنی میگم، تو که قرآن رو قبول داری؟ دنیا: معلومه. _قرآن میگه مشخصه یک زن، حجابش هست، زن با حجابش به دیگران میگه من یه زن مقاوم و شجاعم، بازیچه هوس‌های شما نمیشم، قرآن میگه حجاب برای زن خواه ناخواه امنیت میاره. ارزش زن رو بالا میبره. دنیا: اینا رو قبول دارم ولی یکم حجاب قدیمی شده، تو فضای شغلی ما اگر اینجور نباشی، خیلی اُمل دیده میشی. _ منم دکترم، مدرس دانشگاه هم هستم، الان من اُمل هستم. دنیا: نه دور از جون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_خب دنیا:برای بعضی جاها نیاز هست که شبیه جماعت شد، شغلت ایجاب میکنه. _اشتباهه، خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت نباید شد عزیزم، همیشه همرنگ جماعت شدن که درست نیست، چرا؟ چون جماعت همیشه درست نمیرن که. دنیا: حالا مشکل همین چندتا تار موی ماست؟ _ بله عزیزم مشکل همین چندتا تار مو، این چندتا تار مو هزاران مشکل پشت سرش میاره، فکر کردی سوریه چطور دست داعش افتاد؟ دنیا: مهمه مگه؟ _ آره عزیزم مهمه، سوریه با یه نقشه حساب شده، اول اومدن یه دختر بی‌حجاب رو خودشون کشتن و مردم رو مقابل دولت و مقابل هم دیگه قرار دادن، شورش و اغتشاش که شد آمریکا داعش رو به بهونه صلح و اصلاحات فرستاد، همچنین افغانستان. پس ببین تار موی زن ها میتونه جنگ درست کنه. دنیا: من اخلاقم یه‌طوری هست که هیچ پسری جرأت نداره بهم تیکه بندازه، دل‌پاک باشه ظاهر مهم نیست. _شاید باورت نشه، ولی شمر و عمرسعد هم میگفتن دلت با خدا باشه، ولیّ خدا رو بکشی بعد بفهمی اشتباه کردی مهم نیست. الذین آمنوا و عملوا الصالحات ایمان + عمل صالح همیشه کامل کننده بوده، ایمان به تنهایی مثل تن بی سر هست، عمل صالح هم به تنهایی به درد نمی‌خوره. دنیا: اسم شریفتون چیه؟ _الهه. دنیا: الهه خانم، من قبل از دانشگاه چادری بودم ولی بعد که رفتم دیدم کلی مسخره شدم، خیلی‌ها هم عوض شدن، خب اگر گناه بود که بقیه انجام نمیدادن. _عمل بقیه نشان دهنده درست و غلط بودن نیست جانم. همین امام علی که الان داریم میریم خدمتش، سایه دخترش رو نامحرم ندیده بود، همسایه صداش رو نشنیده بود، امام حسن پنج شش ساله بود وقتی دید مادرش رو نامحرم کتک زد، یه شبه پیر شد، ۴۷ساله بود ولی اندازه مرد ۷۰ساله تمام محاسنش سفید شده بود، چون غیرت داشت، نتونستن ببینن دست رو ناموسشون بلند کنن. امام حسین تا لحظه آخر چشمش به خیمه بود، امام حسین نگران کشته شد. ببین مثال زیاده که بخوام برات بزنم ولی زیادی سر درد میاره، مهم اینه که تو بفهمی چقدر با‌ارزشی، تو نه مرواریدی که تو صدف باشی، نه طلا که پشت شیشه، حتی تو ماشین نیستی که روت چادر بکشن، تو انسانی، انسان، ارزش انسان و یک زن بالاتر از این‌هاست، اگر زن مهم نبود دشمن این همه برا کوبیدنش کار نمیکرد. اگر بگم جنگ هشت ساله ما رو زن ها پیروز کردن، گزافه نگفتم. خلاصه دنیا خانم قدر خودتو بدون. دنیا: ممنونم، سعی میکنم به حرف‌هات فکر کنم. _ ممنون که گوش دادی. چند ساعتی مونده تا برسیم، سرم رو سمت پنجره کوچیک هواپیما بردم، از بالا به دنیای کوچیکمون نگاه میکردم. گیج و خسته شدم و پلک‌هام هم از خدا خواسته خواب رو درآغوش گرفتن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسافرین محترم کمربندهای خود را ببندید، اکنون در حال فرود‌آمدن در فرودگاه نجف‌هستیم. زائرین مرقد علی‌ابن ابی طالب التماس دعا. با شنیدن این صدا از خواب بیدار شدم. دنیا: الهه خانم رسیدیم. _خدا رو شکر. دنیا خانم خیلی التماس دعا. دنیا: محتاجیم. پله‌های هواپیما رو که پایین می‌اومدم دست و پام می‌لرزید، ضربان قلبم اینقدر شدید شده بود که حس میکردم میخواد از سینه بزنه بیرون. بعد از تحویل چمدان و مابقی وسایل همراهم، به سمت تاکسی‌ها رفتم، دنبال ماشینی میگشتم که اسم راننده‌‌اش ابو‌حسام باشه. من تو اون شلوغی نمی‌دونستم چطور باید اون مرد پیدا کنم. ولی اون که مشخصات منو داشت زودتر منو پیدا کرد. ابو‌حسام: اهلاوسهلا نمیدونستم تو جواب چی بگم فقط یکم لبخند زدم و سر تکون دادم. ابو حسام: من فارسی یکم بلد هستم، بفرمایید. _ ممنون ابوحسام: شما کجا می‌رید؟ _ اول میخوام برم حرم امام علی. ابو‌حسام: اما، هِچ( کلمه عربی)، ببخشید، اینجور نه، چون این وسایل، نمیشه رفت، تو حرم. مرد بیچاره تمام تلاشش رو میکرد فارسی حرف بزنه. اما گاهی فعل و فاعل رو جابجا میگفت و‌اشتباه استفاده میکرد، همه اینا لهجشون رو شیرین کرده بود. به پیشنهاد ابوحسام رفتم هتل وسایلم رو که گذاشتم و از اتاق و محل استراحتم که مطمئن شدم، روسریم رو سریع عوض کردم و همراه ابو‌حسام سمت حرم امام علی (ع) حرکت کردم. قبل از رسیدن به حرم، فکر حرم امام رضا بودم، با خودم میگفتم الان با جایی مثل حرم امام رضا و حضرت معصومه مواجه میشم، صحن بزرگ و شلوغ، بچه‌هایی که تو صحن مشغول سُرسُره بازی هستند، اما وقتی پیاده شدم و به سمت حرم رفتم از میان کوچه بازار‌هایی رد شدم که فکر میکنم از قبل زمان صدّام بودن، حرم امام‌علی مثل یه مسجد وسط یه خرابه‌آباد بود. جیگرم خون شد، مظلومیت آقای ما تمومی نداره، آقای اول دو جهان، مخلوق دست خالق زمین آسمان، عزیز دل زهرا، مرقدش اینطوری.😭 روبه روی ضریح ایستادم و یه دل سیر گریه کردم، هیچ گله‌وشکایتی نکردم، اصلا این همه مظلومیت آقا برای گله کردن جا نگذاشت. صحن تازه تاسیس حضرت‌زهرا یه رنگ و بوی خاصی داشت، همه خادم‌ها مشغول آماده کردن صحن‌ها بودن برای فردا. روز غدیر تو نجف یه چیز دیگه‌است، نمیشه گفت، فقط این لحظه رو باید دید. به شدت شلوغ بود، زن و مردها با گل‌های محمدی و رز به دست می‌اومدن سمت حرم و گل‌ها رو سمت حرم پرت میکردن. مداح‌ها به عربی مولودی میخوندن ومردم کف و کِل میکشیدن. _ یا امام علی هیچی از تو نمیخوام، فقط یه نگاه به من بنداز، از همونایی که قنبر رو، قنبر کرد. تو این هفته تو نجف حسابی زیارت کردم، اونقدر که اگر دیگه نشد بیام حداقل دلم نسوزه که زیارت نکردم. روز آخری رفتم بازار و یه دست لباس برا محدثه خریدم و زیارت دادم تو حرم. _ آقا هوای محدثه رو داشته باش. نگاه که به لباسش میکردم، غم میگرفت منو. کاش من هم یه بچه داشتم، الان با اون می‌اومدم‌زیارت. بدون این که حرفی بزنم فقط به حرم آقا چشم دوختم، به انگورهای ضریح آقا. ریه‌هام رو پر کردم از شمیم حرم حضرت‌علی(ع). و امروز‌آخرین روز دیدار من هست با بابای مهربونم، حالا باید سمت حرم پسر راه می‌افتادیم، کربلا سلام. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه غم عجیبی منو گرفته الان سه روزه کاروان اسرای کربلا تو راه شام هستند، شاید هم الان رسیده باشند😥 ای وااای من یزید میخواد تو چشم نامحرم بزاره این کاروان اسرا رو، خدای من هوای گرم شام پاهای زخمی رقیه رو میسوزونه😭 کاش مرثیه روضه خوانان دروغ بود نشاندن قرآن برسر نی دروغ بود. کاش مرگ رقیه از دوری پدر دروغ بود کاش نامحرم نباشد، کاش به نیزه کردن سر اصغر پیش چشم رباب دروغ بود. کاش و کاش😭😭😭 ✍ف.پورعباس
❣﷽❣ امروزروزشهادت دختر علیه السلام هست باخواندن دورکعت نمازویک یس و۱۰۰صلوات روحشوشادکنیدوحوائجتون را بخواهید اللهم عجل لولیک الفرج بانویی که هیچ بیماری را دست خالی برنمیگرداند 😭😭 بانو سیده شریفه کیست؟؟ بنت الحسن علیه السلام بانویی ست که کمتر از ایشان در مجالس عزای اباعبدالله علیه السلام یاد میشود.. بانو شریفه سلام الله علیها دختر امام حسن علیه السلام و خواهر حضرت قاسم و حضرت عبدالله بن حسن است 🏴 مسیر طولانی و پرپیچ و خم جاده های خاکی و آسفالت را میان نخلستان ها و از روی انشعاب های «فرات» تا رسیدن آستان مقدّس مزارش طی می کنیم. از ابتدای کوچه و بازاری که به مرقد مطهّرش منتهی می شود، فضای خالی ای روی دیوارها پیدا نمی شود که روی آن بنر، پلاکارد یا پارچه ای که روی آن، از حضرتش تقدیر و تشکر شده، نصب نباشد. آوازه و شهرتش هنوز به کشورهای مجاور نرسیده است. کمتر زائری غیر از عراقی در حرمش دیده می شود؛ ولی در اینجا به *طبیب آل الله* شهرت دارد. هیچ بیمار و گرفتاری نیست که مراجعه به آستانش کند و دست خالی و ناامید برگردد. ❓کافی است از یک عراقی بپرسید سیده شریفه کیست؟! ◀️ از آنجایی که دختر کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی (علیه السلام ) است و داغ و مصیبت و سختی های زیادی در زندگی، خصوصاً در راه «کربلا» تا «کوفه» و از «کوفه» در مسیر «شام» دیده است، طاقت ندارد هیچ بیمار و گرفتار و درمانده ای را ببیند و با آبرویی که پیش حق تعالی دارد، بلافاصله بیماریش را شفا می دهد. اگر برایش نقّاره خانه درست کنند، باید شبانه روز برای معجزاتش نقاره ها به صدا درآیند. سیده شریفه دختر امام حسن مجتبی (علیه السلام) است؛ بانوی جلیل القدری که همراه اسرای کربلا بعد از واقعه عاشورا از کربلا به کوفه آورده شد و در مسیر کوفه به شام، در نزدیکی شهر *حِلِّه* در فاصله 30 کیلومتری از کربلا، از شدّت مصائب و سختی هایی که دید، از ادامه سفر با اسرا بازماند و به شهادت رسید و در میان نخلستان های اطراف شهر آرمید. نحوه ی شهادت این بانوی بزرگوار : در نقل قول آمده که هنگام جابجایی زنان و کودکان اهل بیت پیامبر، از کوفه به شام، این بانو که در اثر آزار و اذیت های سپاه ملعون یزید و ابن مرجانه لعنت اللّه و سختیهای اسارت بیمار شده بودند، در مسیر از روی ناقه ی شتر بر زمین میوفتند و بعد از ساعاتی حضرت ام کلثوم و حضرت زینب سلام الله علیها متوجه میشوند که بانو شریفه در کاروان نیستند. هنگامی که به جستجوی بانو شریفه می‌روند، این خانم را در مسیر، روی خاک داغ بیابان پیدا میکنند. طبق نقل قول راوی گفته میشود این بانو زیر دست و پای شتران به شهادت رسیدند . آجرک اللّه يا بقية اللّه. هدیه به قلب داغدار چهارده معصوم علیهم السلام؛وبه اذن ا...تعجیل در امر ظهور امام عصرمان عج الله و شهدا و اسرای کرب وبلا ۵صلوات هدیه بفرمائید اللّهم عجّل لولیک الفرج بحق الحسين علیه السلام. تاریخ شهادت18محرم الحرام ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨
۲۶ذی‌الحجه شب جمعه، کربلا غوغا بود. اشک‌ها ناخودآگاه سرازیر میشه، اینجا همه نوع روضه‌ای می‌خونم‌جز‌روضه‌علی‌اکبر شب جمعه حضرت زهرا کربلاست،در اوج جوانی پدر از دست داده بود، وحالا نمیشد پیششون روضه پرپر شدن شبه رسول رو خوند. اون شب من واقعه کربلا رو با تمام وجود حس میکردم. عربی نمی‌فهمیدم ولی اینقدر با سوز میخوندن که منم پا به پا شون گریه کردم. تا این لحظه من فقط تو بین الحرمین بودم، نه حرم حضرت عباس زیارت کردم و نه امام حسین، تو اون شلوغی نمیشد تکون خورد. دلم نمیخواست تنم به تن نامحرم ها بخوره بخاطر همین به سلامی راضی شدم و از بین الحرمین خارج شدم، از سمت حرم حضرت عباس. نمیدونم چرا اون لحظه یه دفعه یه روضه تو ذهنم تداعی شد، نگاه کردم دیدم امام حسین حدود بیشتر از 600 متر با حضرت عباس فاصله داره، همه شهدا رو امام حسین به خیمه آورد جز عباس رو، شنیدم یه خیمه بود که همه شهدا توش بودن، آخ قلبم درد گرفت اون لحظه واقعا اگر شهدا تو خیمه بودن چی شده؟😭 یه روایت هست اونا رو بیرون آوردن و تو گودال روشون اسب تازوندن😭 یه نگاه انداختم گفتم خب حالا همه مصیبت ها رو زینب دید اما خب هنوز همراه بچه ها امید داره عباس از علقمه برگرده، آخیش خدا امیدم اینه که بدن عباس رو دیگه لگدمال اسب ها نکرده باشند. اما هنوز سوال تو ذهنم بود، فرق شکافته عباس رو چطوری روی نیزه گذاشتن؟ همه اینا به قلبم فشار می آورد، نمیدونستم چیکار کنم، من فقط بهشون فکر میکردم قلبم درد میگرفت، وااای به حال دل زینب. از حرم که بیرون زدم، وارد بازار شدم، کربلا هم با نجف فرقی نداشت، فقط جیگرم میسوخت امام علی چقدر غریبه حتی غریب تر ازحضرت عباس و امام حسین. هنوز بغض گلوم رو گرفته بود، دستم رو ، رو دهنم گذاشتم و اشک میریختم. یکم که احساس سبکی کردم سمت جاده رفتم ، ابو حسام منتظرم بود. ابو حسام: سلام علیکم _علیکم السلام ابوحسام:آقای دریایی گفتن مراقب باشم به شما، خسته نشید. _ممنونم ابوحسام: الان هتل آماده، اونجا استراحت... بنده خدا نمیتونست جملاتش رو تموم کنه. _متوجه شدم حاج آقا، بریم هتل ابوحسام: شکرا به هتل که رسیدم تنم رو روی زمین انداختم، به سقف خیره شدم _خدایا شکرت، اصلا چیزی مهم نیست دیگه برام، حتی اینکه ازدواجم به تاخیر افتاده و قراره بیفته هم مهم نیست دیگه، همین که الان من کربلام و تونستم اینجا روببینم برام کافیه. لباس هام رو عوض کردم و منتظر بودم که شام رو برام بیارن، هتل خیلی از حرم دور نبود، حتی پیاده هم میشد رفت، هرچند ابو حسام خیلی من رو لوس میکرد ولی خب تو این چرخی که زد تو شهر یه نگاهی به شهر عراق هم میکردم، تو هتل اتاقی رو برام گرفته بودند که پنجره اش مستقیم رو به حرم امام حسین باز می شد، نشستم پشت پنجره مقابل حرم، زمزمه میکردم: شکر خدا را که در پناه حسینم نمیدونم چقدر از این حالت من گذشته بود که صدای در رو شنیدم. _ سلام ابو حسام: من گرفتم غذا، چون میدونست شما عربی خوب نیستید. _ ممنونم ابو حسام، شکرا وقتی شکرا رو شنید یه لبخند زد و رفت. زرشک پلو، نوشابه، و لیوان آب، از همونایی که تو اربعین تو تلویزیون نشون میدادن میدن دست زائران. قاشق رو برداشتم که شروع کنم، سرم که بالا اومد چشمم به حرم خورد، یه نگاه به حرم کردم، یه نگاه به لقمه دستم. آه از نهادم بلند شد، نتونستم اونجوری شام بخورم، رفتم توی یکی از اتاق ها و نشستم و خوردم، اما با اشک و ناله. ظرف ها رو گذاشتم روی ظرف شویی، نشستم و شروع کردم زیارت عاشورا خواندن، چه جوان هایی که با همین زیارت عاشورا برات شهادتشون امضا شد، یعنی میشه برات شهادت منم امضا بشه؟ دلم میخواست روضه بخونم ولی نمیشد، بلد نبودم، چی میخوندم، پرده رو کنار زدم و مقابل ضریح امام حسین میخوندم: _ جوانان بنی هاشم بیاید علی را بر در خیمه رسانید، خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم. به یک باره حس کردم که دستم که روی پرده بود خیس شد، دستم رو از پرده براشتم، کف دستم خونی بود، نمیدونستم دلیلش چیه؟ هنوز تو حیرت خون کف دستم بودم که صدای گریه از توی اتاق بلند شد، چراغ خاموش بود، من چند دقیقه پیش اونجا بودم. حقیقتش ترسیدم. صلوات فرستادم و یا حسین و یاابالفضل رو تکرار میکردم، نمیدونستم جلوتر برم یا نه؟ حتی عربی بلد نبودم که داد بزنم کمک بخوام، ناله چیه؟، گفتم شاید از اتاق کناری باشه، شاید خانمی که توی اون اتاق هست داره ناله میکنه، ولی متوجه شدم صدا خیلی نزدیک تر هست، مطمئن شدم صدا از همین جاست، از اتاق. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اونایی که پارت جدید میخوان تو رواق دست ها رو بالا ببرن https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
_ کی اونجاست؟ توکی هستی؟ چرا گریه میکنی؟ هرچی صدا زدم جواب نیومد یکسره صدای ناله بود، نمیدونم چرا صدای ناله از زمانی شروع شد که من اون بیت شعر رو خوندم، نگاه به کف دستم کردم، دیگه خبری از خون نبود، پرده هم تمییز بود ، بدون هیچ حرفی تمام ترس رو به جون خریدم و توی اتاق رفتم. چشم هام رو محکم بستم و دستم رو روی دیوار میکشیدم تا چراغ رو روشن کنم. میترسیدم چشم هام رو باز کنم. با خودم فکر کردم شاید اینجا کسی دفن شده باشه که راضی نیست یا شایدم عملی داره اذیتش میکنه، البته این فکرها اثرات فیلم دیدن زیاد بود. با خودم گفتم الهه اینقدر فیلم دلقک و آنابل دیدی که اینطور شد. _با من کاری نداشته باش، بگو کی هستی؟ هنوز چشم هام بسته بود، آروم آروم چشم هام رو باز کردم، ولی خبری از کسی نبود. گیج تر شدم، پس صدای گریه از کجاست؟ تا صبح صدای گریه می اومد، اذون صبح بود که دیگه صدا قطع شد. ماجرا رو به کسی نگفتم، چون کسی تو اتاق نبود، رد خونی نبود، گفتم شاید حاصل فکر و خیال های من بوده. بین الحرمین رنگ عوض کرده بود، چراغ ها قرمز شدند، کمتر از یک هفته دیگه به محرم مونده بود، قالی های قرمز رو تو سرتاسر حرم پهن کردند، خادم حرم حضرت عباس مشغول تمیز کردن مشکی بود که به صورت نماد سر در حرم آویزون بود. کم کم همه جا داشت رنگ و بوی محرم به خودش میگرفت. گه گاهی منم همراهشون کمک میکردم، بعضی از خادم ها واقعا مهربون بودند با گشاده رویی قبول میکردند، گاهی دستمال کشیدن ضریح و گاهی جارو زد قالی ها، حتی یکی از این خادم‌ها یه روز به من آب سرداب حرم امام حسین داد و یه تیکه پارچه متبرک. توی این یک هفته اکثر اوقات حرم بودم، دیگه ابوحسام برگشت نجف، البته من راضیش کردم برگرده، اخه فاصله هتل تا حرم خیلی نبود بنده خدا بخاطر من میموند خیلی اذیت میشد، منم هر کلمه ای بلد نبودم سرچ میکردم و حفظ میکردم. شب اول محرم غوغایی بودحرم، میون این همه روضه من فقط روضه (من البین یا حسین، من زغری و شاب الراس) رو میشناختم، این مداحی تو ایران هم ظاهرا خیلی طرفدار داشت. هروله مردان عرب و سینه زنی زنانشون طوری بود که انگار همین الان امام شهید شده. بعد از تموم شدن مراسم حدود ساعت10 شب بود به وقت عراق که برگشتم هتل، یادم هست اون شب هم شب جمعه بود، بعد از اینکه وارد شدم متوجه شدم که لکه خون روی پرده هست؛ به خودم اومدم متوجه شدم باز هم صدای ناله رو میشنوم، اینقدر ناله اش جیگر سوز بود که منم گریه ام گرفت و گفتم جون هرکی دوست داری گریه نکن، بگو کی هستی؟ رد خون روی پرده بود به سمت پایین پرده سُر میخورد ولی روی زمین نمی افتاد، واقعا برام تعجب آور بود، نزدیک تر رفتم دستم رو به خون زدم و بو کردم، خون بوی گلاب میداد. یادم هست استاد دینی ما میگفت: خون سادات علوی همیشه بوی خوب میده مثل چهل اختران توی قم، از چاهش بوی گلاب بلند بود. با خودم گفتم شاید یکی از سادات علوی اینجا کشته شده یا شایدم یه اتفاقی افتاده براش. از جهتی که مطمئن بودم توی اتاق کسی نیست وارد اتاق شدم با اینکه چراغ رو روشن نکرده بودم ولی متوجه حضور کسی شدم، ترسیدم و از روشن کردن چراغ منصرف شدم. _ تو کی هستی؟ چرا گریه میکنی؟ آروم صورتش رو به طرفم برگردوند، با برگشتنش اتاق روشن شد، از دیدنش جا خوردم، یه خانم بود، چادرش خاکی بود، نیمه سوخته صورتش رو نیمتونستم ببینم. خانم: من مادر همین آقایی هستم که اومدی زیارتش. با شنیدنش جا خوردم، میدونستم شیطان نمیتونه باشه ، چون اون هیچ وقت به هیبت اهل بیت نمیتونه دربیاد ولی تعجب کردم، من مقابل حضرت زهرا بودم. _ خانم چرا گریه میکنید؟ این خون چیه اینجا جاریه؟ خانم: یه تیکه از بدن علی اکبرم اینجا دفن شده دقیقا همین جا که اتاق هست تو همین قسمت. مثل یه خواب و رویا همه جا تبدیل به بیابون شد، حالا من وسط بیابون بودم لحظه ای رو دیدم که حضرت علی اکبر شهید شد، و مرور زمان رو الان این تیکه تبدیل شده به هتل، یه تیکه از بدن مبارک حضرت اینجا مونده بود. و حالا من فهمیدم اربا اربا یعنی چی؟ تازه فهمیدم چرا حضرت عبا آورد برا جمع کردن علی اکبر. تا خود صبح با حضرت گریه میکردم، آخرش یجایی از شدت گریه از هوش رفتم. وقتی بهوش اومدم هوا روشن شده بود. خبری از خانم نبود حتی رد خون. نمازم رو خوندم و سمت حرم رفتم، اونجا برای خودم هی روضه میخوندم. یه جاهایی از شدت گریه حس میکردم دیگه حسی نداره تنم و به نفس نفس زدن می افتادم.
هرشب محرم یه قیامتی بود اونجا، شب علی اکبر که مصیبت بود، واقعا نمیدونم اون شب چطور من زنده موندم. ما هرشب یه مصیبت رو میخوندیم و اینجور درد میکشیدیم، حضرت زینب چی کشید همه رو تو نصف روز دید، روز عاشورا مقام راس الحسین غوغا بود، از صبح اونجا مقتل خونی شروع میشه، تا ظهر که شهادت ارباب هست تموم میشه ولی عجب تموم شدنی، مصیبت بود مصیبت. همه تا حد مرگ تو سر و صورت خودشون میزدن، و حسین حسین میکردن. هنوز اذون ظهر نشده بود که سنگی که به عنوان مقام راس الحسین بود، رنگ عوض کرد و از زیرش خون جاری میشد، ماجرای این سنگ رو قبلا خونده بودم، ظاهرا قبل از اینکه سر آقا رو بزارن روی نی شمر ملعون اونو گذاشته بود روی این سنگ. به رسم همیشگی تو حرم امام حسین رکضه اطوریج دارن، اطوریج فردی بود که چندین سال قبل امام زمان رو دیده بود که در همچین روزی تو بین الحرمین به سر و سینه میزنه و گریه میکنه. این فرد با امام زمان هم شروع میکنه به دویدن و این رسم بین اونها موندگار شده. مراسم که تموم شد با یه حال نزاری در حال برگشت بودم که متوجه شدم کیفم نیست. همه وسایلم تو اون کیف بود حتی موبایلم، پول‌هایی که به دینار تبدیل کرده بودم، مستاصل شده بودم. فردا پروازم هست، بلیطم رو باید داشته باشم، نمیدونم تو اون شلوغی چطور دزدیده شده بود، اعصابم خرد شده بود، اخه روز عاشورا هم دزدی؟ دزد هم دزدای قدیم. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
Basim Al Karblaei - Lish Takher Abbas [SevilMusic].mp3
10.3M
مداحی که توپارت بهش اشاره کرده بودم
برگشتم بین الحرمین، یکم خلوت‌تر شده بود، حدودی جایی که ایستاده بودم رو میدونستم کجاست، رفتم اونجا ولی کیفی روی زمین نبود، در نهایت به چندتا از خدام نشونی کیفم رو دادم، از اونا خواستم که اگر پیداش کردن به هتل بیارن. اون شب برگشتم، ولی خب فکر کیف گمشده ذهنم رو درگیر کرده بود، پرده رو کنار زدم و مقابل گنبد آقا نشستم. _من غلط بکنم گله شکایت کنم، شاید نیازمندی بوده که رزقش رو اینطوری بهش دادی، ولی خب قشنگ‌تر بود به خودم میگفتم حتما میدادم. آقا همه چی به کنار بلیطم رو چیکار کنم؟ انگار که یه نفر درونم گفت: امام حسین دوستت داشته خواسته یکم بیشتر بمونی. یه لبخندی رو لبم نشست. _ آره آقا جان؟ دوست داری بیشتر پیشتون بمونم؟ من که از خدامه، اصلا حالا که اینطور شد میام پیشتون همون جا حرم. مجدد شال و کلاه کردم و راه افتادم، از کوچه پس کوچه ها که رد میشدم، متوجه شدم یه خانمی نشسته یه چیزی هم ظاهرا زیر چادرش پنهون کرده، فکر کردم شاید قصد بدی داشته باشه، نگاهش نکردم داشتم از کنارش رد میشدم که بلند شد و مقابلم ایستاد زل زده بود به من، یکم که گذشت محکم بغلم کرد و منو بوسید و میگفت: خانم عرب: وِن چنتی؟ انتی زائر اباعبدالله من مدینه ایران؟ من که هیچی نفهمیدم، ولی چند دقیقه بعد یه پسری اومد خطاب به خانم به زبونی که شبیه عربی بود یه چیزی گفت که متوجه نشدم. پسر: سلام _ سلام، ببخشید شما میدونید این خانم چی میگه؟ پسر: ایشون مادر من هستن، ظهر رفته بودن حرم، یه کیف زنونه پیدا کردن، مادرم میگه این کیف مال شماست، میگه امام حسین تو خواب بهش گفته مهمون داری، و نشونی داده که تو حرم کیفی هست. _خب ایشون از کجا منو شناخت؟ قیافه منو دیده بود؟ پسر: ظاهرا تو اون شلوغی پشت سر شما بوده، کیفتون بندش از سگکش جدا شده و افتاده، مادرم چند شب میره حرم میمونه تا یه کسی رو ببینه که کیفش گم شده. _میتونم اون کیف رو ببینم. پسر روبه مادرش کرد درخواستم رو گفت. خانم فورا کیف رو نشونم داد، کیف خودم بود، راست میگفت، سگک کیف شکسته بود و بند کیف جدا شده بود. پسر: من باید از شما معذرت بخوام. _ معذرت بابت چی؟ پسر این دو ساعتی که کیفتون پیش ما بود موبایلتون زنگ خورد، اقایی به اسم ابو‌حسام بود، جواب ندادیم، ولی از کیفتون در آوردیم دیدیم که پیام داده، فکر کردیم شاید شما زنگ زده باشید. _من از شما ممنونم، خدا خیرتون بده. ببخشید یه سوال دارم. پسر: بفرمایید _ شما خیلی خوب فارسی حرف میزنید ایرانی هستید؟ پسر:نه من لبنانی هستم و ساکن عراقم، ولی جامعه المصطفی ایران درس میخونم، چندین سال اونجا هستم، دارم دکتری میگیرم. _ موفق باشید. پسر: ببخشید خانم. _بفرمایید پسر: مادرم میگه بیاید امشب خونه ما. _خونه شما؟ نه ممنون، من جا دارم، حقیقتش فردا راهی هستم باید برم. حرفم تموم نشده بود که موبایلم مجدد زنگ خورد. _الو ابو‌حسام: سلام خانم دکتر _سلام ابو‌حسام: من تماس خیلی گرفت، شما جواب ندادید. _ببخشید نشد جواب بدم، بفرمایید. ابو‌حسام: فردا هواپیما پرواز نمیکنه، به فرودگاه حمله شده، فعلا برگشت کنسل. _ یعنی چی؟ من فردا باید برگردم. ابو‌حسام: من آقای دریایی خبر داد، گفت چند روز اینجا باشی . _ باشه ممنون. خانم وپسرش هنوز کنارم بودند، خانمه دستم رو کشید و گفت: امشی. _لطفا به مادرتون بگید که الان میخوام برم زیارت، بعد هم باید برگردم هتل. پسر: من شما رو درک میکنم، ولی خواهش میکنم روی ما رو زمین نزنید، ما اربعین معلوم نیست اینجا باشیم و بتونیم از زائران پذیرایی کنیم، اجازه بدید چند ساعت در خدمت شما باشیم. _ نگاه ملتمسانه خانم باعث شد قبول کنم و دعوتشون رو رد نکنم. پذیرایی گرمی از من کردند، شب داشت از نیمه میگذشت. خانم به عربی از من سوال پرسید ولی من متوجه نشدم. _من نفهمیدم چی گفتن؟ پسر: مادرم میگه شما قراره برگردی ایران؟ _ قرار بود برگردم، فردا ، ولی ظاهرا به فرودگاه حمله شده یا نمیدونم، فعلا کنسل شده برگشتم. پسر: سبحان الله _چیزی شده؟ پسر: مادرم میدونست شما چند روز قراره بمونید اینجا. _یعنی چی؟ پسر: هرچند ما از لحاظ طلبگی و عرفی میدونیم که خواب حجت نیست ولی مادرم مدتی قبل گفت یه مهمون از ایران داریم، میخواد بره ایران ولی نمیشه برگرده ، سه روز میمونه و بعد برمیگرده. پرسیدم کی گفت: جواب داد، اونی که چند ساله نوکرشم، از حال زائرش خبر داره. حقیقتش اول باور نکردم، چون خبری از شما نبود، تا اینکه الان شما گفتید سفرتون به تاخیر افتاده. _ ولی من نگفتم سه روز دیگه برمیگردم. پسر: شما برمیگردید، تا اینجای خواب که درست بوده.
_ والا چه عرض کنم. پسر: میتونم یه سوال بپرسم؟ _ بفرمایید. پسر: شما کجای ایران زندگی میکنید؟ _تهران، شهر ری. پسر سرشو انداخت پایین، حرفی نزد. _چطور چیزی شده؟ پسر: نه، راستش... من ، پررویی ، فامیل شریفتون چیه؟ _کمالی هستم. بدون این که حرفش رو ادامه بده بلند شدرفت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عذر خواهم بزرگواران امشب پارت نداریم😔 پارت نصفه نیمه مونده. ان شاالله جبران میکنم. شاید تا آخر شب براتون بفرستم، معلوم نیست واقعا😔
اون شب واقعا شب عجیبی بود، خانم عرب خیلی دلش صاف بود، نیتش اینقدر خالص بود که امام حسین اینطوری حاجتش رو برآورده کرد. حرفش رو به ذهنم سپردم و گفتم اگر سر سه روز برگشتم ایران یعنی زن واقعا رویا صادقه دیده. تو این دو روز باقی مونده بیشتر قدر دونستم و لباسی که برا محدثه خریدم رو حرم حضرت عباس و امام حسین زیارت دادم. داشتم برمیگشتم هتل که موبایلم زنگ خورد. _الو، سلام ابو‌حسام: سلام ، خانم دکتر برا دو روز دیگه بلیط برگشتتون جور شده. با خودم گفتم عجب، حرف خانم درست از آب در اومد، قطعا پشت موندن من تو کربلا و معطل شدنم حکمتی هست، حس میکنم قضیه حمله به فرودگاه نبوده، هرچی بود ممنونم حسین جانم. برعکس زمانی که میخواستم بیام کربلا که زمان کُند میگذشت این دو روز آخر سریع گذشت. نگاهی با حسرت به حرم انداختم، دیگه نمیدونم دیدار بعدی ما کی باشه آقا، ممنون جانان. دلم نمی‌اومد خدا حافظی کنم، دعای وداع رو خوندن سختم بود. به هر سختی‌ای بود دل کندم و سوار ماشین شدم. ابوحسام: امام حسین دوباره دعوت میکنه شما رو. _امیدوارم. مدام آه میکشیدم، نمیدونم چرا، در عینی که سبک شده بودم تو این دو سه هفته، ولی الان حس میکردم کوله باری از غم بهم هجوم آورده. تسبیح برداشتم و چند دور خوندم: یا فارج الهم و الغم عن وجه الحسین فرج همی و غمی ای گشاینده هم و غم از چهره حسین غم و هم مرا بگشا. یادم نمیاد چند دور زدم تسبیح رو ولی این وسطا خوابم برد، از بس که ذهنم درگیر حرم بود، خواب میدیدم که هنوز حرم هستم و دارم زیارت میکنم، اما این زیارت من فرق میکنه، یه مردی همراه من هست که نمیشناسم، چهره‌اش آشناست ولی نمیشناسم، عجب تناقضی بود. ابوحسام: خانم دکتر، خانم دکتر دست به صورت و چشمام کشیدم. _بله، کارم داشتید؟ ابو‌حسام: وصلنا، معذره، رسید نجف. _ ممنونم، چشم ابو‌حسام: یک ساعت استراحت بعد حرکت میکنم. _ باشه ممنون. اندازه دو رکعت نماز و یک دعا، زیارت وداع خوندم حرم امام علی. _باباعلی معلوم نیست کی بیام دوباره، تا حالا خیلی حواست به من بود، از این به بعد هم چشمت رو از من برندار بابا، من بهت نیاز دارم. با تماس ابو‌حسام به زیارتم پایان دادم و به سمت ماشین راه افتادم. ترسم این است این آخرین دیدارم باشد، ای خدا زنده باشم و زیارت نیام که با مرگ فرقی نداره، اون موقع مرده باشم بهتره. تا برسیم مرز، هوا تاریک شده بود؛ ابوحسام پیشم موند تا آقای فردین رسید. خدا حافظی کردم و سوار ماشین آقای فردین شدم. تا شهر ری یک روز تقریبا راه هست، و من تماما فکر میکردم به تمام اتفاقات و تاخیرات سفر و خواب‌ها و اتفاقی که افتاد. این راز رو به کسی نگفتم، تا زمانی که بحث ازدواجم پیش اومد. اونجا بود که این صحنه ها رو من مجدد به یاد آوردم و تازه فهمیدم خواب های من مثل یک پازل بود که با ازدواجم کامل شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
🌹🌹🌹🌹
صبحتون بخیر