📙 قصه مَردِ مردانمرد 🔑
#رفوزه_ها
#شعر_طنز_نیمایی
#ابوالفضل_زرویی_نصرآباد
گفت عمو نوروز:
مردمان بر گرد کوه مشکلات آنک
چهرهها وارفته، لب خاموش
ایستاده منتظر تا رادمردی آهنینپیکر
-یا اقلاً(!) این نشد هم یک نفر دیگر-
دست بفشارد
وانگهی این کوه هیکلمند را از جای بردارد
... وضع مردم سخت نامیزان
و سبیل جملهی گردنکلفتان سخت آویزان
*
ناگهان آمد برون از بین مردم، مرد مردانمرد
پیلتنمردی پلنگ افسون
بازویش همچین
هیکلش همچون
مردمان در زیر لب، آهسته با هم گفتگو کردند
-و نگاهی از سرِ حیرت به او کردند-
اینچنین آغاز کرد آن مرد:
- این منم «بنده»!
کوههای گنده را از بیخ و بن کنده
میتپد در سینهام از شوق خدمت، قلب من «تُپ تُپ»
و قلمبه گشته توی خون من، ایثار
-یا اولوالابصار-!
بنده برمیدارم اکنون کوه را از راه
لیک اول نان همی بایست خوردن، سیر
و پلو بایست خوردن، یک دوتا کفگیر
ور کسی در خجلت این کار مخلص، از عرق خیس است،
این حساب جاریام در بانک سوییس است!
*
گفت عمو نوروز:
مردمان رفتند و نیکو سفرهای چیدند
چیده در آن هر غذا با دقت و وسواس
و نشست ایشان سر آن سفره، با اخلاص
*
... هفت روز و هفت شب طی شد
مردمان پیوسته میبردند و ایشان گرم خوردن بود...
*
... شصت روز و خوردهای هم رفت
مردمان همواره میبردند و ایشان همچنان میخورد...
***
گفت عمو نوروز:
الغرض، بعد از گذشت سیصد و سی روز
بس که مردم خوردنی بردند و ایشان نوش جان فرمود
از جهان، نقل مکان فرمود!👌
🔗🔗🔗
منبع:
(رفوزهها. ابوالفضل زرویی نصرآباد. ص۱۴-۱۵)
#طنز_سیاسی
#خوانش_اشعار_طنز
#شگردهای_طنزپردازی
#رویداد_های_طنز_روز
#معرفی_طنزپردازان_ایرانی_و_آثارشان
@tarzetanz