🌿روزنگاشت اربعین
✍️به قلم طیبه فرید
«کریم العبادی از بهشت»
نجف،همان یک شب، مهمان آقا جانِ آدم بودیم.توی عمارت سلطانی.اندرونی خُنکِ صحن بی بی.جایی که زائرهای بی قرار، از جانِ داربست های بی زبانی که مامور بودند تا پایانِ کارِ کاشی کاری رواق ها سرپا بایستند، نمی گذشتند و لباس های گربه شورشان را آویز می کردند آنجا.
ستون فقراتم از فرط خستگی عین لولای در اتاق قدیمی پیرزن ها جیر جیر می کرد.کوله ام را گذاشتم یک کنار و بچه ها را جا دادم و خودم پخش زمین شدم.چشمم افتاد به کاشی ها و آجرهای بالای سرم.پر از خواب بودم اما دلم نمی آمد چشم هایم را ببندم.دعا خواندن یک گوشه از حرم ،توی آن شلوغی رویا بود.مثلا جامعه را باز کنم و سوزنم توی «أنتم الباب المبتلی به الناس»گیر کند و هی بخوانم و هی نگاهش کنم و هی از خودم بپرسم «جدی جدی از کی مبتلا شدم که نفهمیدم؟»
مبتلا به محبتی که مرا با ترس و امید کشانده بود توی طریق!طریقی که هر خطری در درازای مسیرش مفروض بود.از نیشِ پشه های کوپن که جایش از شدت خاراندن زخم شده بود تا ماشین های مست دم صبح و نیمه شب جاده و آن دیوانه ای که در هوای رسیدن به حوری های بهشتی و ناهار خوردن با رسول الله تفنگش را می گذاشت روی رگبار و همه را عین برگ چنار می ریخت روی زمین تا مریضی و گم شدن و ماندن زیر دست و پای خلق الله .من هیچوقت آدم این راه نبودم.هر بار هم موقع برگشتن از اربعین بهخودممی گفتم «جدی جدی اینسفرو چجوری رفتی؟چجور برگشتی؟کی تورو برد؟»
قطره های آب از لباس های روی داربست ها می چکید روی زمین.پلکهایم کم کم سنگینمی شد.سرم را کجا گذاشته بودم؟زیر سایه شاه.
کی خوابم برد نفهمیدم.صبح بعد نماز کوله هایمان را انداختیم پشتمان و ایستادیم روبروی گنبد.اربعین همین بود.همین که کوتاه،دیداری تازه کنی و برگردی به مسیر.دل کندن از خانه پدری بلد بودن می خواست که من بلد نبودم.
سرازیر شدیم توی خیابان در انتظار ماشینی که ما را به طریق برساند.اسمش کریم العبادی بود.همان که آمد وپیدایمان کرد،سگرمه نداشت،اگر اخممی کرد شاید از تغییر وضعیت ماهیچه های پیشانی اش پیدا می شد.خانه پرش بیست و پنج ساله بود.از خیابان اصلی زد به دل کوچه پس کوچه ها و عاقبت گوشه ای از بازار محلی که به وادی السلام می رسید سوارمان کرد.آخر سفر نجف هر جا که بودختم به وادی السلام می شد.سال های اشغال عراق توسط آمریکا، تروریست هابین قبرهای تودر تویش بمب می گذاشتند.آن روزها بدون بلدچی زیارت اهل قبور وادی قدغن بود.هر چه هوای تویوتای مسیرِ برزخ خفه بود ماشین کریم العبادی دل باز و خنکبود.
(ادامه دارد)
https://eitaa.com/tayebefarid
«از دُکّان اوس هاشم تا معراج»
سر ظهر صدای زنگ که بلند می شد دخترهای سانتی مانتالِ مدرسه ی عَلَم ،با یقه های باز و مینی ژوپ و موهای فرم داده ، باشصت مَن قِر و اَطوار راه می افتادند توی پیاده روی خیابان شمس تبریزی.کریم شاگرد دُکّان لوله کشی ،پسر شانزده هفده ساله ی مو فرفری تا سر و کله دخترهای فیسوی عَلَم پیدا می شد بساطش را جمع وجور می کرد و می خزید توی تنگی زیر پله تاریک و نمور.یکی دوبار مُفَتِّش های محل فکر کرده بودند کسی توی دکان نیست.خبر به اوس هاشم رسیده بود.اوسّا دست بزن نداشت اما آدم بد دهنی بود. یک بار سرزده سر ظهر رسید در دکان.درست همانموقع که زنگ مدرسه علم خورده بود و دخترها سرازیر شده بودند توی خیابان.
چشمش که به زیر پله افتاد پسِ یقه کریم را گرفت وکشیدش تا وسط مغازه که:
«نکبت بی شعور مرگت چیه عینموش میری تو سولاخ قایم میشی؟»
کریم چیزی نگفته بود.یعنی نمی دانست چجوری بگوید که چه دردی دارد که اوس هاشم لنترانی نثارش نکند که
مرتیکه هَوَل تو خیابون پُره از این عروسکهای بزک دوزک کرده. چشم کورَت را داشته باش !
اوس هاشم آدم چشمو دل سیری بود.زن و بچه داشت.شب تا شب سرش را می گذاشت روی بالشی که عطر سیب و گلابی می داد.آدم سواره چی از حال پیاده می فهمید؟
فاصله بین خیابان بهار تا مدرسه عَلَم گودال بزرگی بود که کارگرهای کوره از بس برای آجر پزی از آن جا خاک برده بودند هی عمیق و عمیق تر شده بود و داشت می رسید به هسته زمین.دیگر رُسی برای کشیدن نداشت.شده بود طلکدانی.هر کی هر آشغالی که دستش می رسید می ریخت آنجا.کریم غروب ها از مغازه می زد بیرون و بین خرت و پِرت های توی گودال می چرخید.گاهی بینشان چیزهای به درد بخوری پیدا می شد که به عقل جن هم نمی رسید.
آنروز وقتی با نوک اُرسی اش کشیده بود زیر زباله ها،سفیدی چیزی چشمهایش را گرفت.خم شد و دست کشید روی سفیدی.کتاب بود.یک کتاب بی جلد.حتی چند صفحه اول هم نداشت.
با انگشت های چرک و سیاهش صفحه ای را باز کرد
«شیطان شباهت به مرض دارد و صفات رذیله چون اخلاط فاسده و ذکر مانند غذاهای مقویه است و غذاهای مقوی بدن را نافع و مرض را دافع است که از اخلاط پاک باشد »
نصفش را فهمیده بود و نصفش را باید زور می زد که بفهمد.از آن روز غروب آن کتاب بی صاحب شده بود مونس روز و شب کریم.هربار صفحه ای از کتاب را می خواند از خودش می پرسید یعنی این حرف ها را کدام پیغمبر نوشته؟چقدر بابِ حال و روز کریمیست که از شر فرشته های مدرسه علم پناه برده به زیر پله مغازه اوس هاشم.
چند سالی گذشت.کریم از آب و گل در آمده بود.برای خودش دُکّان جمع وجوری داشت که الله اکبر صلاة ظهر درش را تخته می کرد و می رفت مسجد.
یک بار امام جماعت بین دو نماز از روی کتابی خوانده بود که کلماتش برای کریم آشنا بود.
خیلی آشنا.
بعد نماز به بهانه چاق سلامتی کتاب را از آقا گرفت.قبل از اینکه روی جلد کتاب را بخواند صفحاتش را ورق زد.خودِ خودش بود.کتاب را بست و روی جلدش را نگاه کرد.نوشته بود:
«معراج السعاده
مؤلف:عالمربّانی ملا احمد نراقی.....»
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
هدایت شده از روایت قم
📌 #مسابقه_روایتنویسی
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
کوله باری برای دو مسیر
سه شنبه آخر شب وقتی پیام لیلا را باز کردم حسابی خورد توی ذوقم. ایده اش جوگیرانه و غیر واقعی بهنظر می رسید.فکر می کرد اگر از این بیست میلیون نفر زائر ، و نَه همه اش،و نَه حتی نصفش،فقط یک پنجمشان بعد از ظهر اربعین حرکت کنند سمت مرزهای فلسطین،بهتر از دست روی دست گذاشتن است.میگفت«دلمون خوشه چهارتا چفیهونماد بردیم و بیادشون بودیم.همه ش منتظریم سپاه موشک بزنه! مامی ترسیم اسرائیل بمب بندازه روی سرمون.»
داشت به من و امثال من تکه می انداخت.چشمم افتاد به چفیه فلسطین روی کوله پشتی نیمه پُرَم و عکس شهید خِضِر عدنان که یک جوری از اقتدا به امام حسین و حضرت زینب حرف زده بود که انگار هفت پشت اجدادش همه شیعه بودند.چرا دروغ، از حرفهای لیلا حرصمگرفت.توی این ده دوازده ماه گذشته آنقدر پا به پای غزاوی ها خودم را زیر آوار و موشکباران تصور کرده بودم که حالم شبیه دونده های دو استقامت شده بود.نیمخیز و منتظر پشت خطِ شروعِ مسابقه.به خودم می گفتم«فقط راه باز شه یه ثانیه هم لفتش نمی دم،می رمو خودمو می رسونم به زن و بچههای غزه،اونقدر باهاشونمی جنگم تا کنارشون شهید شم.»توهمی توی همان مایهها که شاعر گفته
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم...
لیلا ناخواسته داشت آدم هایی را متهم به ترس از بمباران می کرد که با اختیار پا گذاشته بودند توی مسیری که خودش علامت نترسیدن بود.اگر «بِأَبی أَنت و أُمی و نَفسی و مَالی و أَولادی» قرار بود یکجا ظاهر شود همینجا بود.چرا او این ها را نمی دید؟اینکه آدم ننه بابایش را بردارد و به دل سفری بزند که نمی داند بازگشتی دارد یا نه!بچه های تر گل ورگلش را.از خطرات توی جاده گرفته تا بمب گذاری و حمله تروریستی و ترور بیولوژیکی و هر خطر مفروض دیگری مثل ماندن زیر دست و پا و مرض های واگیردار....
اصلا از خودش نپرسید چرا به ذهن من رسید ولی به ذهن دارو دسته جریان صدر نرسید و مردهای گنده ساعت ها پشت مرزهای اردن یک لنگه پا ایستادند.
بالحن کنایه آمیز طوری، برایش نوشتم«رفیق اگه راهی پیدا کردی خواستی بری بگو منم میام،من کولمو برای دوتا مسیر می بندم.بچه هام بزرگن.خودمم دیگه چهل سالمه هر چی قرار بوده بشم ،شدم وچیزی برای از دست دادنندارم»
قلب کوچکی گذاشت کنار پیامم . این آخرین حرفهایی بود که بینمان رد و بدل شد.
صبح جمعه اول وقت، ابتدای طریق بودم.شارع نجف _کربلا.بوی آشنای چوب سوخته و پنکه های آب افشان و قیافه موکب دارهایی که چفیه عراقی بسته بودند دور سرشان دلم را تکان داد.انگار این ایام قلب تاریخ توی مشایه می تپید..
درست جایی که پرچم عراق و فلسطین تلفیق شده بود و قیافه شهدای مقاومت بالای عدد هر عمود جاخوش کرده بود.آدم هایی که هر سال به نیابت از یک شهید مشایه را گز می کردند حالا عکس مجاهد شهید اهل سنت و چفیه فلسطین را سنجاق کرده بودند روی کوله ها و بند و بساطشان. مادری روی سر و پکال هر چهار تا بچه قد و نیم قدش سربند« کربلا طریق الاقصی» بسته بود و مرد موکب دار عراقی که عین نمایشگاه سیارِ تصاویرِ بچه های فلسطینی می خواست یک تنه غم این چند ماه مردم غزه را جار بزند.
کربلا طریق الاقصی!
من با کوله پشتی نیم بندم که به اندازه دو مقصد کارم را راه می انداخت ایستاده بودم جایی که آرزوی شهدای دهه شصت بود.از باز شدن راه کربلا گرفته تا انقراض رژیم بعث و اینکه جدی جدی راه قدس داشت از کربلا می گذشت.از بین موکب های عراقی.از بین جمعیتی که ملیت واحدی نداشتند و بیشترین زبان مشترکشان خلاصه می شد توی چند کلمه...
حسین،کربلا ،طریق الاقصی،جهاد.....
تا ایده لیلا، یک اردن فاصله بود.ننگ بر سران عرب.
تشنه بودم .دستم را فرو کردم میان وان سفید پر از یخو آب مکعبی را بیرون آوردم. کوله ام را گذاشتم زیر سایهباریک یکی از موکب ها و خودم ایستادم وسط تاریخ.آقای کربلایی خضر عدنانِ روی کوله ام داشت می خندید...
ایستاده بودم وسط طریق الاقصی.جایی که رسیدن به آن آرزوی من و خاطره نسل های بعد بود وقتی غروب اربعین به سمت مقصد دومشان حرکت می کردند.آب را سر کشیدم و برای لیلا پیام گذاشتم.
«رفیق جان اینجا طریق الاقصی ست و من مجاهدی هستم کوله به دوش که صفحه آخر گذرنامه ام نوشته :
دارنده این گذرنامه حق سفر به فلسطین اشغالی را ندارد.»
🖋️ طیبه فرید
روایت قم
@revayat_qom
«در ملک بی پدری تو صادق باش»
✍️به قلم طیبه فرید
🌿خدا قوت برادر!
خداوکیلی پرچم هیچکس هم نه، پرچم «مادر عباس» را باید بالا می بردی؟
کجا!!توی دنیایی که مقاومت را به اسم عباس و برادرهایش می شناسند؟
درست توی چشم رسانه های بی غیرت،وسط مملکتی که صدای زنازادگی ۵۷درصدی اش گوش عالم را پر کرده؟
دستخوش أخوی...
درست رفتی انگشت گذاشتی روی آبروی نداشته شان.وگرنه اسم «ام البنین»توی مسابقات توکیو نقض قانون و رفتار خارج از چارچوب نبود!
غمت نباشدها!
توی مملکتی که با به رسمیت شناختن گی ها و لزها سرتاپای قانون ازدواج را به لجن کشیده ،توی پارا المپیکی که مسیح را با دهن کجی شست و کنار گذاشت
توی دنیایی که بچه کشی در غزه کار غیر متعارفی نیست و پیاده نظام اسرائیل توی پارا المپیکش برای خودشان ول می چرخد و کک هیچ داوری همنمی گزد تو همین صادق بیت سیاح خودمان باش ....
برادر!
دیدمت که داشتی با شتاب توی بساطت دنبال پرچم مشکی مادر عباس می گشتی.....
سرت را بالا بگیر قهرمان!
سرت را بالا بگیر پهلوان...
خانواده حسین داشتند نگاهت می کردند!
پسرهای ام البنین....
شاه مردان علی....
پهلوان های درجه یک عالم که خدا از هر کدامشان یکی خلق کرده!
نفس هایی که توی زمین بی خداها زدی که آخرش طلا بگیری و پرچم خانواده دارها را بالا ببری ذخیره طلایی زندگی ات....
دعای مادر عباس بدرقه زندگی ات...
#صادق_بیت_سیاح
#پارا_المپیک
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿«بیگانه ی اهلی»
✍️به قلم طیبه فرید
🌱بیشتر همسایهها اولین بار توی باغچه حبیب آقای خدابیامرز دیده بودنش.شیرازی های قصرالدشتی وسط گل و درخت و باغ های انار و خرمالو زندگی می کردند و حبیب آقا که از دار دنیا کلاً دویست متر زیر بنا داشت و هفشت ده سر عائله از این اخلاق گل دوستی اش کوتاه نیامده بود.توی همان باغچه ی دو در یکِ جلو در خانه و یک فسقل جا توی حیاط ،کلی گل و درخت کاشت.از وسط های خرداد هم،عطر زنانه و ملیحِ امین کوچه را وَر می داشت.آن روزها خبری از موتورهای جست و جو نبود که آدم پیِ هر چیزی را بگیرد و شجره نامه امین خانم را دربیاورد.نهایت موتوری که مردم دیده بودند سوزوکی بود و موتور نیم سوز کولر.بچه ها از کله صبح به جای گوشی سرشان توی جوغ آب بود که از سمت راست کوچه می گذشت و نهایتش دم ظهر با شلوغ بازی و شکستن شیشه خانه ی یکی از همساده ها، بابایی می آمد و خشتکشان را می کشید روی سرشان و می فرستادشان خانه.هر چند که بی عار و دردها هوا خنکان دوباره سرازیر می شدند توی کوچه.آن روزها کوچه هنوز کوچه بود.جای دنجی برای سبزی پاک کردن و سق زدنگوشت مُردار و آتش سوزاندن بچه ها.توی آن شلوغی کی برایش مهم بود اصل و نسب امین خانم به کجا بر می گردد و چرا با آن قیافه زنانه اسمش شبیه مردهای سیبیل از بناگوش در رفته دهه سی و چهل است.تا پیش از این ها هم به جز مُنشی دربار ناصرالدین شاه و صدر اعظم مظفر الدین شاه ،آقا علی خان امین الدوله وچند نفر از اعیان و اشراف کسی نمی دانست امین، زنِ مو بلوند توی باغچه حبیب آقا،میراث معطرِ تجدد خواهی آقا زاده مجدالملک است.مجد الملک اسم درباریِ بابای علی خان بود.همان که امین خانم را از فرنگ سوغات آورده بود. امین اولش مهمان باغچه های اشراف تهران بود ولی بعد از چهار دهه آن قدر اهلی و خودمانی شد که عطرش رسید به کوچه رعیت.کسی خبر نداشت که چون تلفظ «هانی ساکل» سخت بوده و توی دهان آدم نمی چرخیده به احترام آقا علی خان به او گفتند یاسِ امین الدوله...
بگذریم که تجدد خواهی آقاعلی خان کارخانه قند کهریزک و شرکت کبریت سازی شمیران را برای ملت به ارمغان آورد اما رعیت زاده ته دلش نگرانمی شود که تجدد خواه جماعت چند قلم از این کارهای یواشکی دارند که چهل سال بعد تازه عطرش به کوچه رعیت برسد.
رعیت بی گناهی مثل حبیب آقای خدابیامرز که نه آقا زاده بود و نه تجدد خواه و چهل سال سر جای خودش ایستاده بود و میراث معطر آقا علیخان را تکثیر می کرد.
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿«نسبت خونی»
محرم امسال دست و دلم بهمقتل خوانی نرفت.هر چه توی لهوف و مقتل مُقرَّم و أبی مخنف نوشته بودند این دوازده ماهی که گذشت دیدم ...
برای من از عصر عاشورای مقاتل مانده قصه عمویش ...
این را هیچ وقت ننوشته بودم اما حزب الله توی ذهنم تصویر حضرت عباس بود.یعنی هست.عموی غیور نافذالبصیره ای که با وجود او هیچ غمی نداشتم...
این را هیچ وقت ننوشته بودم که با شنیدن نام ضاحیه جنوبی دلم می لرزد وگوشهایم تیز می شود....
که گیر وگورهای زندگی ام را می دهم دست سید علی آقای زنجانی و می روم پی کارم.
واین را هیچ وقت ننوشتم که با جنوبی که نرفتم یک مثنوی هفتاد من خاطره دارم .
حزب الله توی ذهنم همیشه حضرت عباسست.
عمویی که زخم خورده ...
حالا دل هزار تکه ام جنوب است و خودم اینجا.
حسبنا الله و نعم الوکیل.
#لبنان
#پیجر
✍️طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿سُقُلمه
می گفت«همه مون یه داعش درون داریم که یه جا راهو براش وا می کنیم و می زاریم سر تک تک عقایدمونو بِبُره!مثل اونجا که می گیم:یه شب هزار شب نمیشه»
https://eitaa.com/tayebefarid
🌱ملّتِ باایمان حادثه برایش پیش میآید امّا از حادثه که ممکن است تهدید باشد، برای خودش فرصت درست میکند... از صدر اسلام هم همین جور بوده... وَ لَمّا رَأَءَا المُؤمِنونَ الاَحزابَ قالوا هٰذا ما وَعَدَنَا اللَهُ وَرَسولُهُ وَ صَدَقَ اللَهُ وَرَسولُه. خب جنگ احزاب، جنگ کوچکی نبود؛ تمام طوائف عرب از قریش و طائف و مکّه و همه جا جمع شدند آمدند به جنگ یک شهر مدینه با چند هزار نفر جمعیّت. جنگ احزاب بود، این باید دلها را بلرزاند؛ وقتی که مؤمنین این را دیدند، قالوا هٰذا ما وَعَدَنَا اللَهُ وَ رَسولُه؛ [گفتند] این چیز جدیدی نیست، خدا گفته بود که میآیند، برایتان دشمن هست، دشمنانها میآیند سراغتان، آمدند؛ وَ صَدَقَ اللَهُ وَرَسولُهُ وَ ما زادَهُم اِلّا ایمانًا وَ تَسلیما
آقا جانِ انقلاب
#حاج_ابراهیم_عقیل
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿«آنِ چِلِّگی»
✍️به قلم طیبه فرید
اگر چهل سالگی عدد باشد امروز صبح پا به چِلّه زندگی ام گذاشتم.هر چند که پیش از این چِلِّگی را تجربه کردم.راستش اربعین عمر،بیشتر از اینکه چهل سال بعد از اولین لحظه ای باشد که پا به دنیا گذاشتی لحظه و آنیست که واقعیت های حیات روی خودش را نشانت می دهد.لحظه و آنی که برای من چهارماه گذشت،با بیماری سختی که فکر می کردم طومار زندگی ام را در هم می پیچد!درد نبود الطاف خفیه بود.درست عین بادی که روزهای آخر پائیز بیفتد به جان برگ های درخت سپیدار توی باغچه و شاخه های خشک و برگ های زرد وکم جانش را با هوهو بتکاند و نقش سنگفرش حیاط و معلق روی آب حوض کند و جز شاخه های عریان و سرد چیزی برایش باقی نگذارد.مرض رِندانه آمد هر چه بافته بودم را باسر پنجه های ظریف و محکمش ،با وسواسی زنانه تکانده بود!چشم که باز کردم چیز زیادی روی شاخه هایم نمانده بود.حوادثی که تا پیش از آن متأثر یا هیجان زده ام می کرد اتفاقات ساده ای بود که ارزش مکث کردن و معطل شدن نداشت!واقعیت های زندگی ام پشت پرده ای از موهومات گم شده بود.جزئیات مزخرفی که عین خار خَلیده بود توی روحم وبود و نبودشان هیچ سودی به حالم نداشت.دیگر چیزی برایم حسرت نبود.حتی زندگی.با آنحجم از ضعف به چیزی بند نبودم و جز رد انگشت های مرگ چیزی نبود که شاخه های بی برگ و بی ثمر حیاتم را به رُخَم بکشد.
زنده ماندم.همان روزها آنِ چهل سالگی ام بود.
چهل سالگی تازه اول زندگیست.حیاتی که دم صبحش فرشته ای، از لب بام، چهل ساله ها را صدا می کند که
و يَا أَبْنَاءَ اَلْأَرْبَعِينَ مَا ذَا أَعْدَدْتُمْ لِلِقَاءِ رَبِّكُمْ
آهاااای آدم های چهل ساله برای دیدارِ خدا چی توی کوله تان گذاشتید...
https://eitaa.com/tayebefarid
🌱«خسته مُرده »
✍️به قلم طیبه فرید
روز اول مهر آقای.... داشت آن طرف دوربین به کسی که پشت خط بود درباره پیگیری کفن و دفن معدنچی ها حرف می زد .کلماتِ سرد و بی روحش از بین لبهاش بیرون می زد و از وسط تارهای ضخیم سیبیلش می گذشت و می شد امید.امید به این که هر چه زودتر پیگیری هایش برای کفن و دفن وبیمه قربانی ها به نتیجه برسد.انگار اندازه همه چیز توی کلماتش تقلیل پیدا کرده بود.اندازه سنگ ها،اندازه کوه و سیاهی تونلی که دل سفت کوه را زخم کرده بود وآدم هائی که روز عید می رفتند از دل تاریکی معدن نان دربیاورند اما حالا فقط چند مَن استخوان و گوشت و خون از هم پاشیده بودند.پدرهائی که صورت های سیاه کبره بسته شان جایی نداشت که با سیلی سرخ نگهش دارند.مردهائی که فرصت نشده بود طلوع آفتاب اولین روز پائیز را ببینند و صدای خنده کودکانه بچههای کوله بدوش توی مسیر مدرسه را بشنوند.یکی داشت تند تند حرف های آقای .... را زیر نویس می کرد.به خانواده قربانی ها که رسید تألماتشان را نوشت تعلمات!همه چیز کوچک و بی اهمیت به نظر می رسید از تألمات آدمها گرفته تا واگن هایی که اجساد سیاه معدنچی ها را از تونل بیرون آورده بود.جدی غُسل پنجاه و چند نفر آدمِ مُچاله و خسته مُرده که سیاهی روی سر و صورتشان ماسیده بود چند متر مکعب آب می خواست؟چند متر پارچه برای کفن شدن و چند متر زمین برای تدفین...
همت آقای ....کم بود یا بخت و اقبال معدن چی ها!
روز اول مهر برکت با آدم ها زیر خاک معدن مدفون شده بود.
#معدن_طبس
#معدنچی
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿«با من گریهکن»
✍️به قلم طیبه فرید
خانم جان خدا بیامرزم هر وقت بابام دیر می کرد و مادرم شروع می کرد خودخوری کردن با سرعت بیشتری تسبیح توی دستش می چرخید و می گفت:
_ننه خبر بد زود می پیچه.حالا میاتش.
مادرم شرطی شده بود.همان ایام چند تا پاسدار و آدم مذهبی را جلو در خانه شان ترور کرده بودند.دور از ذهنش نبود که شاید این اتفاق برای همسر او هم بیفتد.
هنوز هم وقتی بابام می رود مسجد و دیر می کند دلش هزار راه می رود.من حرف خانمجان از باب «العلمُ فی الصَّغَر کالنَقشُ فی الحَجَر »توی ذهنم مانده اما جرأت ابرازش را ندارم.حرف های پیرزن ثمره یک عمر سپید شدن هزاران نخ گیسوش بود.ادعایش در حد احتمال بود و جای نقض شدن هم داشت اما بعضا همدلی اش احتمال قریب به یقین بود.راستش این چند سال شکل ابتلائات یک جوری شده که آدمدلش برای همدلی های خانمجان تنگ می شود.این چند وقت هر امتحانی که پیش آمد مبتنی بر انتظار بود.از صبر کردن در انتقام سخت گرفته تا گم شدن هلیکوپتر آقای رئیسی توی جنگل های ارسباران. ماجرای خونخواهی اسماعیل هنیه و حالا هم...
وااای خدایااااا...حتی تصورش برایم دور از ذهن است.
هنوز تبِ انتقام فرودگاه بغداد التیام پیدا نکرده،زخم میهمان کشی...
از دیشب تا حالا جمله خانمجان را صد بار با خودم تکرار کردم.هر چند شنیدن از خودش لطف دیگری داشت
«خبر بد زود می پیچه،حالا میاتش...»
راستش دلخورم!
از آنهائی که زورشان می آید با آدم های نگرانِ شرطی چند مثقال همدلی کنند.سریع فاز نصیحت بر می دارند تا یک جوری نشان بدهند خیلی به عالم قدس ربط دارند.خیلی دلم می خواهد بهشان بگویم چند بار نشستید کلیپ حضرت آقا را دیدید که حتی آهنگ کلماتتان را شبیه خودشان بگوئیدکه«آروم باشید،آروم باشید این اتفاقا طبیعت این مسیره....»
راستش وزن حرف زدن باید به قد و قواره آدم بیاید.این را همه می دانند که خدا در انتقام از اسرائیل خلف وعده نمی کند اما بعضی ها یک جوری از قائم به شخص نبودن انقلاب حرف می زنند که دور از جان انگار آدمها برگ تربچه اند و عاطفه و تعلق کشک است.
دستمان از جنگیدن کوتاهست اما آدم لحظه های سخت بودن کار سختی نیست.خیلی ها نگرانند.آدم نگران توصیه نمی خواهد. گوش شنوا می خواهد برای شنیدن غر و لُندهایش.زبانگرمی که بگوید من هم نگرانم و تند تند دانه های تسبیح تربتش رابا سر انگشت هایش جدا کند و وسط ذکر گفتنش بگوید:
« خبر بد زود می پیچه .حالا میاتش.»
و بعد همراهش گریه کند....
#سیدحسن
#ضاحیه
#مقاومت
#حزب_الله
https://eitaa.com/tayebefarid
🌿«آقای سِپَر»
✍️به قلم طیبه فرید
ابو علی را همیشه توی عکس ها و فیلم ها کنار سید دیده بودم.سر تیم فرمانده های محافظ.قیافه اش گل درشت تر از بقیه بود.حالا یا بخاطر میمیک بچه گانه اش بود و اخمی که از روی صورتش پاک نمی شد و سری که از تَه می تراشید یا بخاطر مجاورت مدامش با سید. شب عروسی اش نگذاشته بود دست سید حسن به باقلواهای توی سینی بخورد.مسبوق به سابقه بود که با سم قصد ترورش را داشته باشند.توی آن شرایط دست بردار نبود.دیروز وقتی خبر شهادت سید حسن پخش شد یادم افتاد به ابو علی.عظمت شهادت رهبر عربی همه اتفاقات را تحت الشعاع خودش قرار داده بود.توی آن بلوا کی یادش می ماند.هر چه خبرها را بالا و پائین کردم حرفی از او نبود.چند بار ابوعلی را تصور کردم که آن روز در جلسه آخر غایب باشد!
یادم افتاد به شب هائی که مجبور بود مکان خواب سید را تغییر بدهد.کسی که حتی نیمه شب همراه او بود محال بود توی روشنائی روز سپر جانش نباشد.
دیشب داشتم پیامهای توی تلفنم را یکی یکی می خواندم.اصلا حواسم نبود و ماجرای او را فراموش کرده بودم.
یکی از پیام ها را باز کردم
عکس ابو علی بود با پیامزیر
«ابوعلی جواد هم جزو شهداست....»
یادم افتاد به صورت اخمو و چشمهای همیشه نگرانش که مدام اطراف سید را می پائید...
دیگر هیچ خطری وجود نداشت.
مأموریتش تمام شده بود.
#نصرالله
#مقاومت
#بادیگارد
#ابو_علی
https://eitaa.com/tayebefarid
🌱خیلیا پیر شدن.بد پیر شدن!این روزا وقتی شصت و سه ساله های خوش عاقبتو می بینم دلم گرم میشه.چه شکوهی دارن...
قد و قواره کلمه ها به بلندی کمالاتشون نمی رسه ...
🪴چی بگن؟!
🖋️ طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
🌱«امان نامه»
✍️به قلم طیبه فرید
ایستاده ایم وسط کربلا.فقط اتفاقات آن چند ساعت، آنقدر ذره ذره و در طول زمان رخ می دهد که توی روزمرگی هایمان یادمان می رود کجائیم.
انگار همه حوادث عصر عاشورا کِش پیدا کرده.این هفته چشم های حضرت عباس و دست هایش مجروح شده و هفته بعد خودش شهید می شود.حتی گاهی صحنه ها به عقب بر می گردد.
به شب تاسوعا.وقتی شمر امان نامه عبیدالله را آورد درِ خیمه عباس.امروز صبح نتانیاهو رفته بود زیر پوست شمر.برایمان امان نامه آورده بود.هنوز اشک چشممان از رفتن عموی قبیله خشک نشده برایمان امان نامه آورده....ما به کربلا مبتلا شدیم.به بلای کربلا....
اگر دلمان از امان نامه شمر نگرفته و بهمان بر نخورده باید به قبل برگردیم...شمر دل به کدام نسب خونی بسته که برایمان امان نامه می نویسد.
هم قبیله ای ها به هوش باشید....
#متاستاز_صهیونیزم
#نصرالله
#مقاومت
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید جان می شنوید؟
این ها صدای موشکائیه که از شهر ما داره شلیک میشه که بره بخوره به قلب تلاویو😭
اون صدا فریاد انتقام ماست ...
سوخت موشک ها، اراده ی مردم ماست.....
دلمون تنگتونه....😭🌷
https://eitaa.com/tayebefarid
اللّهُمَّ انصُرْ جُيوشَ المُسلمينَ و سَراياهُم وَ مُرابِطيهم حيثُ كانوا مِن مشارِقِ الأرضِ و مَغَارِبها ، إنّك على كُلِّ شيءٍ قَديرٌ
https://eitaa.com/tayebefarid
🌱«شما چگونه اید؟»
✍️ به قلم طیبه فرید
ما مردم عشیره ای هستیم که به وقت خطر نمازمان را به امامت جوانی هشتاد و پنج ساله زیر آسمانی که زمینش محراب شهادت است می خوانیم.
شما که پیر قبیله تان دوان دوان و با نفس های به شماره افتاده سوراخهای جان پناهتان را گز می کرد چگونه اید؟
در کلام حکیمان عالمآمده «الناس على دین ملوکهم»...
How are you?
We are a nation, who when threatened pray our prayer behind a youth of 85 years of age under the open sky of a land that is the altar of martyrdom.
How are you, whose elder of the tribe, was running out of breath scrambling to find a hole in a bunker to hide?
The wise have said: Nations mimic the attitudes of their kings.
(ترجمه به انگلیسی:خانم فضه اکبری)
https://eitaa.com/tayebefarid