eitaa logo
طب الرضا
846 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 خواهر شهید : دوران کودکی حسن به خوشی می‌گذشت، بازی‌های کودکانه خوبی داشتیم، با آنکه سن‌هایمان متفاوت بود؛ اما هم‌قد‌و‌قواره هم می‌شدیم و بازی می‌کردیم. بازی‌هایی مثل: امام بازی، گردو شکستن، تاب‌تاب‌بازی، وسطی، لی‌لی. هرکی برنده می‌شد، پول‌هایمان را روی‌هم می‌گذاشتیم و برایش آلاسکا یا آدامس یا لواشک می‌خریدیم.❄️ یک روز که طناب‌بازی می‌کردیم، قرار شد، هرکی برنده شود، برایش لواشک بخریم. من که بزرگ‌تر بودم، گفتم: ـ پنجاه تا بزنم ، داوود ده تا و حسن هشت تا. حسن برنده شد برایش لواشک خریدیم رفت آشپزخانه یک چاقو برداشت، آن را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و به هرکدام از ما یک‌تکه داد. گفتم: ـ داداش این جایزه برای تو بود، چرا به ما دادی؟ ـ آبجی، نمی‌شه که من بخورم و شما نگاه کنید.❄️ حسن خیلی به من انس پیدا کرده بود و هرجا می‌رفتم با من می‌آمد و اگر نمی‌بردم یا گریه می‌کرد یا دنبالم راه می‌افتاد.❄️ یک روز، ظرف‌ها و لباس‌ها را جمع کردم و بردم چشمه آب‌علی بشورم. منزلمان به آنجا نزدیک بود. مشغول کار شدم. یک‌لحظه سرم را بلند کردم، دیدم داوود و حسن آمدند. پرسیدم: اینجا چه می‌کنید؟ داوود گفت: ـ حسن گریه می‌کرد، مادر گفت، داداش را ببر پیش فاطمه من هم آوردم.❄️ کمی پیشم نشستند. بعدش رفتند کنار چشمه. به همراه بقیه بچه‌ها آب‌بازی می‌کردند، شنا می‌کردند، من هم حواسم به‌کار خودم بود؛ اما به داوود گفته بودم که مراقب حسن باشد. کارم که تمام شد، وسایل‌ها را برداشتم، اطراف را نگاه کردم، دیدم هیچ‌کدامشان نیستند. با خودم گفتم، لابد رفتند منزل، من هم آمدم. همین که رسیدم، مادرم گفت: ـ پس حسن کو ؟! انگار یه دیگ آب یخ ریختند روی سرم. برگشتم سمت چشمه، دیدم کنار آب نشسته و گریه می‌کنه. نگو چشمه را دور زده و رفته بالا از آنجا لیز خورده افتاده پایین, زانوهاش زخمی ‌شده بود. کمی نوازشش کردم. دست و صورتش را شستم و آوردم خانه زخمش را با بتادین شست‌وشو دادم و پانسمان کردم. با گریه می‌گفت: ـ آبجی چرا من را تنها گذاشتی و رفتی؟❄️ حسن علاقه زیادی به ورزش داشت. جودو و تکواندو می‌رفت و عاشق شنا بود. از شش‌سالگی با پدرم به استخر می‌رفت، گاهی هم با داوود. ❄️ ابتدای فدائیان اسلام، توی کانون سمیه یک استخر بود با بچه‌های مدرسه می‌رفتند شنا، بعد از اینکه می‌آمد با شوق‌وذوق تعریف می‌کرد: ـ آبجی این شکلی پریدم توی آب و سرم رو بردم زیر آب. من هم سراپا گوش می‌شدم و حرف‌هایش را با اشتیاق می‌شنیدم. اگر غیر از این بود، ناراحت می‌شد که چرا به صحبت‌هایش اهمیت نمی‌دهم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«صبحم» شروع می شود آقابه نامتان «روزی من» همه جا «ذکرنامتان» صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلیک یابن الحسن» مـن دلخوشم به «جواب سلامتان» الســلام علیـک یابقیـــة الله (عج)❣ @ayatollah_haqshenas
🦋تمریـن کنیـد.. 🍃تمرین کنید ذکر لبتان یا صاحب الزمان(عج) باشد ✨✨ می‌نشینی بگو (عج) بلند ‌می‌شوی بگو‌ مریض‌شدی بگو فقیرشدی بگو میخوابی بگو بیدار شدی بگو @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹محکم‌ترین سند امامت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام 👌👌 🌺 ویژه روز مباهله @ayatollah_haqshenas
•°💞 برای زیاد شدن محبتمون به خدا و حضرت ولی عصر عجّل‌الله‌فرجه چه کار کنیم؟؟ گناه‌نکنید و نماز اول وقت بخونید 🌱| رحمة‌الله‌علیه @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 راوی مادر شهید : غلامرضا روزها خسته از سرکار می‌آمد. دست و صورتش را می‌شست و وضو می‌گرفت، بعد وارد اتاق می‌شد و جای همیشگی خودش می‌نشست. یک تشکچه و متکا برایش درست کرده بودم که مخصوص خودش بود. روی تشکچه می‌نشست و به متکا لم می‌داد.❄️ یک روز، غروب آمد و جای همیشگی خودش نشست برایش چایی آوردم حسن هم ‌رفت، کنار پدرش نشست و پاهای پدرش را با دستان کوچک خودش می‌مالید. انگشتانش را دانه‌دانه فشار می‌داد و گاهی می‌بوسید. می‌گفت: ـ بابا، بزرگ که شدم، بهت کمک می‌کنم، نمی‌ذارم خسته بشی.❄️ راوی برادر شهید : لباس سفید خیلی بهش می‌آمد مخصوصاً لباس سقایی، مامان نذر کرده بود که از یک تا هفت‌سالگی سقا باشه. مامان لباس سفید می‌پوشاندش. کشکول می‌انداخت روی دوش اش کم‌کم که بزرگ شد، از لباسش خوشش ‌آمد.❄️ چهار پنج‌ساله بود که پرسید: ـ این‌ها چیه؟ پدرم توضیح داد: ـ نذر کردیم که این‌ها را بپوشی و امام حسین(ع) خوشحال بشه.❄️ از هشتم محرم لباس سقایی می‌پوشید تا عصر عاشورا درمی‌آورد. در کاروان عاشورا جزء اسرا می‌شد. از اینکه توی دسته‌های امام حسین(ع) نقشی داشت، خوشحال بود. ❄️ یادمِ در سن نه‌سالگی در اسارت روز عاشورا پاهاش زخمی شد. آمد خانه یه گوشه نشست و گریه کرد. اول خیال کردیم، به‌خاطر زخم پاهاش ناراحتِ؛ اما موضوع یه چیز دیگه بود. می‌گفت: ـ چرا امام حسین(ع) این‌قدر سختی کشیده؟ چرا این بلاها را سر خانواده امام در‌آوردند؟ چرا کسی کمکشان نمی‌کرد؟ می‌گفت و گریه می‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 مادر شهید : وقتش شده بود که حسن را برای اول ابتدایی ثبت‌نام کنم. از مدرسه میثم که نزدیک منزل‌ ما بود، نامه گرفتم، واکسنش را زدم و ثبت‌نامش کردم.❄️ پارچه آبی آسمانی خریدم دادم خیاط برایش روپوش و شلوار دوخت. یک‌لایه سفید هم روی یقه پیراهنش و پایین پاچه شلوارش دوخت. یک جفت جوراب سفید برایش خریدم، با کفش مشکی. وقتی پوشید، واقعاً تماشایی شد. اسپند دود کردم که بچه‌ام چشم نخورد.❄️ غلامرضا هم یک کیف قرمز برایش خرید که روش عکس یک حیوان داشت. کیف را به حسن داد و ازش خواست که بازش کند. با دیدن مداد رنگی‌ها و دفتر مشق و دفتر نقاشی کلی ذوق کرد.❄️ اولین روز مدرسه شد، لباسش را پوشاندم، وسایل تحریرش را داخل کیفش گذاشتم. از زیر قرآن رد کردمش و بردمش مدرسه. سر صف ایستاد؛ اما چشمش مدام به من بود گاهی از صف خارج می‌شد، می‌آمد پیشم و می‌گفت: ـ مامان یه وقت نری‌ها باید با من بیایی سر کلاس، تنهایی نمی‌رم. می‌گفتم: ـ تو برو منم می‌یام.❄️ دانش‌آموزان، کلاس‌به‌کلاس می‌رفتند؛ اما حسن آمد، کنارم ایستاد. هرجور باهاش صحبت کردم که مادر جان، مدرسه جای بدی که نیست، سر کلاس، پیش دوستانت می‌شینی، درس می‌خونی، باسواد می‌شی؛ اما قبول نکرد که نکرد.❄️ آقای محسنی، معاون مدرسه بود. خدا خیرش بده بنده خدا یک صندلی گذاشت، توی راهرو حسن را هم نشاند، کنار پنجره که مرا ببیند. راضی شد و سر کلاس نشست ساعت یازده تعطیل شدند. رفتیم منزل، توی مسیر مدام دستش را توی دستام بالا و پایین می‌آورد که فردا هم باید مدرسه بمانی تا من تعطیل بشم. برای اینکه آماده‌اش کنم، باهاش صحبت کردم که مادر جان نمی‌شه که من هر روز کنارت بنشینم؛ باید خونه باشم؛ به کارهام برسم؛ ناهار درست کنم؛ وقتی از مدرسه می‌رسی بغلت کنم؛ بوست کنم و بهت غذا بدم؛ اما راضی نمی‌شد که نمی‌شد.❄️ فردای همان روز به‌ زحمت راضی‌اش کردم و پدرش برد مدرسه. روز بعد داوود برد. مدرسه داوود و حسن کنار هم بود. یواش‌یواش عادت کرد و با داوود می‌رفت و می‌آمد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
طب الرضا
بگو‌‌دعا‌نکنند..
2784936675.mp3
273.6K
مدح‌مولامون❤️ @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو‌بهترین‌رفیقمی‌ (ع) السلام‌علیک‌یا‌ابا‌عبدلله❤️
قسمت نشد که گاه‌به‌گاهی ببینمت حتی به قدر نـیـم نگاهی ببینمت.. دارم یقین که روز وصالِ تو میرسد ذکر لبم شده که الهی ببینمت السلام علیک یا اباصالح‌المهدی❤️ @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅عده ای از آمریکایی ها معتقدند سینه زنی باعث تخلیه ی احساسات منفی میشه . آنها در یک کنسرت جان سینه زنی میکنند . اینم جواب اونهایی که میگن شیعیان غمگین هستن👌 ¦ ¦ @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 خواهر شهید : از داوود کمک‌ درسی می‌گرفت. گاهی وقت‌ها مشق‌هایش خیلی زیاد بود، من‌ هم بهش کمک می‌کردم. یک روز گفت: ـ آبجی توی مشق‌ها کمکم می‌کنی؟ ـ باشه؛ اما معلم می‌فهمه دست‌خط تو نیست. ـ بهش می‌گم که خواهرم نوشته هیچ‌وقت دروغ نمی‌گم مادرم به درس بچه‌ها خیلی اهمیت می‌داد. به ما می‌گفت: ـ باید خوب درس بخونید تا بتونید خوب و بد را از هم تشخیص بدید و آینده ایران را بسازید. درس خواندن ما را از نمره‌هایی که می‌گرفتیم، می‌فهمید. نمره بالای هجده را قبول داشت. مدام می‌گفت: ـ نمره کم برام نیاریدها. ناراحت می‌شم❄️ یک‌بار توی امتحان نمره‌اش کم شده بود. از ترس مادرم، برگه را نشانش نداد یواشکی آمد، پیش من و ماجرا را گفت. معلم زده بود، توی دستش، دستش قرمز شده بود از درد گریه می‌کرد دستش را به داداش داوود نشان داد. داوود هم به دست‌هاش وازلین ‌زد. فوت می‌کرد و آرام‌آرام ماساژ می‌داد و بوسش می‌کرد حسن هم خودش را بیشتر لوس می‌کرد پرسیدم: ـ آخه چرا درسات رو نخوندی؟ گویا امتحان علوم داشته، یادش رفته بود بخونه. بهش گفتم: ـ داداشی من، برنامه‌هات رو یادداشت کن تا دیگه یادت نره. آخرین بار شد و دیگه تکرار نکرد.❄️ درس‌هاش را همیشه به‌موقع آماده می‌کرد. از مدرسه که می‌آمد، می‌رفت طبقه بالا می‌نشست تا تکالیف مدرسه را انجام نمی‌داد، پایین نمی‌آمد، می‌گفت: می‌خوام مامان رو خوشحال کنم. همه‌ش نمره‌های خوب‌خوب بگیرم.❄️ مادر شهید : یک روز دیدم، حسن کیفش را انداخته روی دوشاش و شاد و خوشحال می‌یاد. یک مداد سیاه دستش بود که سرش یک عروسک داشت. پرسیدم: ـ چی شده، حسن جان خوشحالی؟! ـ مامان، امتحان بیست شدم، معلم به من جایزه داد. اسم جایزه‌اش را گذاشته بود، مداد سیاه عروسکی. برای دومین‌بار یک دفتر نقاشی بهش داده بودند. هر بار که جایزه می‌گرفت، اول به من نشان می‌داد و می‌گفت: ـ اول باید مامان خوشحال بشه، بعد بقیه و بعد می‌برد به پدرش نشان می‌داد و بعد بقیه خانواده. هرکدام از بچه‌ها که جایزه‌اش را می‌دیدند، یک آفرین می‌گفتند و بوسش می‌کردند. حسن هم بوسشان می‌کرد.❄️ حسن بچه آرامی بود و هیچ‌وقت احدی را اذیت نمی‌کرد؛ اما گاهی همکلاسی‌هایش او را می‌رنجاندند. یادم هست، کلاس چهارم ابتدایی بود؛ نزدیک ظهر زنگ خانه را زدند. از مدرسه آمدند دنبالم باعجله چادرم را سر کردم و رفتم حسن گوشه راهرو ایستاده بود و گریه می‌کرد از معاون پرسیدم: ـ چی شده؟ این بچه چرا گریه می‌کنه؟ یک صندلی آوردند و نشستم. آقای میثمی، حسن را صدا کرد و گفت: تو که از بچه‌های خوب مدرسه ما هستی چرا دعوا کردی؟ حسن گفت: ـ آقا، اون پسرِ به من فحش پدر و مادر داد. من هم ناراحت شدم و زدمش. کمی باهاش صحبت کرد همکلاسیش را که به حسن فحش داده بود، صدا کرد و تعهد گرفت حسن دست و صورتش را شست و دوباره رفت سر کلاس من هم آمدم منزل.❄️ ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 مادر شهید : حسن رفت اول راهنمایی، مدرسه صدوق ثبت‌نامش کردم. کارنامه آن سال را که گرفت، کم‌کم زمزمه می‌کرد که دوچرخه می‌خوام پدرش هم شرط کرد که اگر کارنامه امسالت هم خوب باشه، برات دوچرخه می‌خرم. ❄️ کارنامه دوم راهنمایی‌اش را که گرفت، پدرش به قول خودش وفا کرد و برایش دوچرخه خرید. صبح که از خواب بیدار می‌شد، صبحانه می‌خورد و می‌رفت توی کوچه یکی دو ساعتی دوچرخه‌سواری می‌کرد. بچه‌هایی را که دوچرخه نداشتند، صدایشان می‌کرد و ازشان می‌خواست که سوار شوند. بعضی‌ها غرور داشتند و قبول نمی‌کردند. مدتی نگذشته بود که گفت: ـ بابا، دوچرخه را پس بده. باباش پرسید: ـ چرا پسش بدم؟! مگه دوستش نداری؟! مگه به‌خاطرش دو سال صبر نکردی؟! ـ بعضی از بچه‌ها دوچرخه ندارند وضع مالی خوبی هم ندارند که بخرند سوار دوچرخه من هم نمی‌شن، نمی‌خوام ببرید، پسش بدید. ـ خب بابا، چرا پس بدم، می‌ذارمش انبار، هر وقت رفتیم پارک می‌بری اونجا سوار می‌شی. توی پارک دیگه کسی تو رو نمیشناسه ، قبول کرد. ❄️ بعد از آن روز، بیشتر وقت‌ها توی پارک دوچرخه‌سواری می‌کرد. وارد دبیرستان که شد، لازم بود، از دوچرخه استفاده کند. کم‌کم موقع رفت‌وآمد بین مدرسه و منزل را هم سوارش می‌شد. کلاس خطاطی هم با دوچرخه می‌رفت. حسن به خطاطی خیلی علاقه داشت، پایگاه تابستانی بنیاد شهید شهرری، کلاس استاد صمدیان، ثبت‌نامش کردم خدا خیرش بده، هم معلم خوبی بود و هم دوست خوب، حسن همیشه راضی بود. به‌قدری شوق داشت که تا می‌رسید خونه، همه چیز را برایم تعریف می‌کرد. حسن کلاس خطاطی را سال‌ها ادامه داد.❄️ توی همین سن بود؛ یک ‌شب نشسته بودیم، درباره آینده بچه‌ها صحبت می‌کردیم. غلامرضا از حسن پرسید: ـ بابا دوست داری چه‌کاره بشی؟ کمی مکث کرد و گفت: ـ شیرینی‌فروش. هر دویمان جا خوردیم. پرسیدیم: ـ حالا چرا شیرینی‌فروش؟! تازه متوجه شدیم که بچه ما علاقه عجیبی به شیرینی دارد. روز بعد پدرش برده بودش شیرینی‌فروشی یک‌ساعتی نشسته بود. از هر نوع شیرینی یک عدد خریده بود و گذاشته بود، جلوی حسن که دل سیر بخورد.❄️ ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
4298511000.mp3
5.52M
🎵 سلام ای هلال غبار آلود 🎵 دوباره چه بیتاب و غمگینی 🎤 حاج ◼ استقبال از ماه 🏴 @ayatollah_haqshenas
السلام‌ای‌تمامِ هستیِ زینب (س) السلام‌علیک‌یا‌ابا‌عبدلله💔