eitaa logo
طب الرضا
841 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۳ مرداد ۱۴۰۰
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 راوی مادر شهید : غلامرضا روزها خسته از سرکار می‌آمد. دست و صورتش را می‌شست و وضو می‌گرفت، بعد وارد اتاق می‌شد و جای همیشگی خودش می‌نشست. یک تشکچه و متکا برایش درست کرده بودم که مخصوص خودش بود. روی تشکچه می‌نشست و به متکا لم می‌داد.❄️ یک روز، غروب آمد و جای همیشگی خودش نشست برایش چایی آوردم حسن هم ‌رفت، کنار پدرش نشست و پاهای پدرش را با دستان کوچک خودش می‌مالید. انگشتانش را دانه‌دانه فشار می‌داد و گاهی می‌بوسید. می‌گفت: ـ بابا، بزرگ که شدم، بهت کمک می‌کنم، نمی‌ذارم خسته بشی.❄️ راوی برادر شهید : لباس سفید خیلی بهش می‌آمد مخصوصاً لباس سقایی، مامان نذر کرده بود که از یک تا هفت‌سالگی سقا باشه. مامان لباس سفید می‌پوشاندش. کشکول می‌انداخت روی دوش اش کم‌کم که بزرگ شد، از لباسش خوشش ‌آمد.❄️ چهار پنج‌ساله بود که پرسید: ـ این‌ها چیه؟ پدرم توضیح داد: ـ نذر کردیم که این‌ها را بپوشی و امام حسین(ع) خوشحال بشه.❄️ از هشتم محرم لباس سقایی می‌پوشید تا عصر عاشورا درمی‌آورد. در کاروان عاشورا جزء اسرا می‌شد. از اینکه توی دسته‌های امام حسین(ع) نقشی داشت، خوشحال بود. ❄️ یادمِ در سن نه‌سالگی در اسارت روز عاشورا پاهاش زخمی شد. آمد خانه یه گوشه نشست و گریه کرد. اول خیال کردیم، به‌خاطر زخم پاهاش ناراحتِ؛ اما موضوع یه چیز دیگه بود. می‌گفت: ـ چرا امام حسین(ع) این‌قدر سختی کشیده؟ چرا این بلاها را سر خانواده امام در‌آوردند؟ چرا کسی کمکشان نمی‌کرد؟ می‌گفت و گریه می‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
۱۳ مرداد ۱۴۰۰
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 مادر شهید : وقتش شده بود که حسن را برای اول ابتدایی ثبت‌نام کنم. از مدرسه میثم که نزدیک منزل‌ ما بود، نامه گرفتم، واکسنش را زدم و ثبت‌نامش کردم.❄️ پارچه آبی آسمانی خریدم دادم خیاط برایش روپوش و شلوار دوخت. یک‌لایه سفید هم روی یقه پیراهنش و پایین پاچه شلوارش دوخت. یک جفت جوراب سفید برایش خریدم، با کفش مشکی. وقتی پوشید، واقعاً تماشایی شد. اسپند دود کردم که بچه‌ام چشم نخورد.❄️ غلامرضا هم یک کیف قرمز برایش خرید که روش عکس یک حیوان داشت. کیف را به حسن داد و ازش خواست که بازش کند. با دیدن مداد رنگی‌ها و دفتر مشق و دفتر نقاشی کلی ذوق کرد.❄️ اولین روز مدرسه شد، لباسش را پوشاندم، وسایل تحریرش را داخل کیفش گذاشتم. از زیر قرآن رد کردمش و بردمش مدرسه. سر صف ایستاد؛ اما چشمش مدام به من بود گاهی از صف خارج می‌شد، می‌آمد پیشم و می‌گفت: ـ مامان یه وقت نری‌ها باید با من بیایی سر کلاس، تنهایی نمی‌رم. می‌گفتم: ـ تو برو منم می‌یام.❄️ دانش‌آموزان، کلاس‌به‌کلاس می‌رفتند؛ اما حسن آمد، کنارم ایستاد. هرجور باهاش صحبت کردم که مادر جان، مدرسه جای بدی که نیست، سر کلاس، پیش دوستانت می‌شینی، درس می‌خونی، باسواد می‌شی؛ اما قبول نکرد که نکرد.❄️ آقای محسنی، معاون مدرسه بود. خدا خیرش بده بنده خدا یک صندلی گذاشت، توی راهرو حسن را هم نشاند، کنار پنجره که مرا ببیند. راضی شد و سر کلاس نشست ساعت یازده تعطیل شدند. رفتیم منزل، توی مسیر مدام دستش را توی دستام بالا و پایین می‌آورد که فردا هم باید مدرسه بمانی تا من تعطیل بشم. برای اینکه آماده‌اش کنم، باهاش صحبت کردم که مادر جان نمی‌شه که من هر روز کنارت بنشینم؛ باید خونه باشم؛ به کارهام برسم؛ ناهار درست کنم؛ وقتی از مدرسه می‌رسی بغلت کنم؛ بوست کنم و بهت غذا بدم؛ اما راضی نمی‌شد که نمی‌شد.❄️ فردای همان روز به‌ زحمت راضی‌اش کردم و پدرش برد مدرسه. روز بعد داوود برد. مدرسه داوود و حسن کنار هم بود. یواش‌یواش عادت کرد و با داوود می‌رفت و می‌آمد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
۱۳ مرداد ۱۴۰۰
۱۳ مرداد ۱۴۰۰
طب الرضا
بگو‌‌دعا‌نکنند..
۱۳ مرداد ۱۴۰۰
2784936675.mp3
273.6K
مدح‌مولامون❤️ @ayatollah_haqshenas
۱۳ مرداد ۱۴۰۰
۱۳ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۳ مرداد ۱۴۰۰
تو‌بهترین‌رفیقمی‌ (ع) السلام‌علیک‌یا‌ابا‌عبدلله❤️
۱۳ مرداد ۱۴۰۰
قسمت نشد که گاه‌به‌گاهی ببینمت حتی به قدر نـیـم نگاهی ببینمت.. دارم یقین که روز وصالِ تو میرسد ذکر لبم شده که الهی ببینمت السلام علیک یا اباصالح‌المهدی❤️ @ayatollah_haqshenas
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅عده ای از آمریکایی ها معتقدند سینه زنی باعث تخلیه ی احساسات منفی میشه . آنها در یک کنسرت جان سینه زنی میکنند . اینم جواب اونهایی که میگن شیعیان غمگین هستن👌 ¦ ¦ @ayatollah_haqshenas
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 خواهر شهید : از داوود کمک‌ درسی می‌گرفت. گاهی وقت‌ها مشق‌هایش خیلی زیاد بود، من‌ هم بهش کمک می‌کردم. یک روز گفت: ـ آبجی توی مشق‌ها کمکم می‌کنی؟ ـ باشه؛ اما معلم می‌فهمه دست‌خط تو نیست. ـ بهش می‌گم که خواهرم نوشته هیچ‌وقت دروغ نمی‌گم مادرم به درس بچه‌ها خیلی اهمیت می‌داد. به ما می‌گفت: ـ باید خوب درس بخونید تا بتونید خوب و بد را از هم تشخیص بدید و آینده ایران را بسازید. درس خواندن ما را از نمره‌هایی که می‌گرفتیم، می‌فهمید. نمره بالای هجده را قبول داشت. مدام می‌گفت: ـ نمره کم برام نیاریدها. ناراحت می‌شم❄️ یک‌بار توی امتحان نمره‌اش کم شده بود. از ترس مادرم، برگه را نشانش نداد یواشکی آمد، پیش من و ماجرا را گفت. معلم زده بود، توی دستش، دستش قرمز شده بود از درد گریه می‌کرد دستش را به داداش داوود نشان داد. داوود هم به دست‌هاش وازلین ‌زد. فوت می‌کرد و آرام‌آرام ماساژ می‌داد و بوسش می‌کرد حسن هم خودش را بیشتر لوس می‌کرد پرسیدم: ـ آخه چرا درسات رو نخوندی؟ گویا امتحان علوم داشته، یادش رفته بود بخونه. بهش گفتم: ـ داداشی من، برنامه‌هات رو یادداشت کن تا دیگه یادت نره. آخرین بار شد و دیگه تکرار نکرد.❄️ درس‌هاش را همیشه به‌موقع آماده می‌کرد. از مدرسه که می‌آمد، می‌رفت طبقه بالا می‌نشست تا تکالیف مدرسه را انجام نمی‌داد، پایین نمی‌آمد، می‌گفت: می‌خوام مامان رو خوشحال کنم. همه‌ش نمره‌های خوب‌خوب بگیرم.❄️ مادر شهید : یک روز دیدم، حسن کیفش را انداخته روی دوشاش و شاد و خوشحال می‌یاد. یک مداد سیاه دستش بود که سرش یک عروسک داشت. پرسیدم: ـ چی شده، حسن جان خوشحالی؟! ـ مامان، امتحان بیست شدم، معلم به من جایزه داد. اسم جایزه‌اش را گذاشته بود، مداد سیاه عروسکی. برای دومین‌بار یک دفتر نقاشی بهش داده بودند. هر بار که جایزه می‌گرفت، اول به من نشان می‌داد و می‌گفت: ـ اول باید مامان خوشحال بشه، بعد بقیه و بعد می‌برد به پدرش نشان می‌داد و بعد بقیه خانواده. هرکدام از بچه‌ها که جایزه‌اش را می‌دیدند، یک آفرین می‌گفتند و بوسش می‌کردند. حسن هم بوسشان می‌کرد.❄️ حسن بچه آرامی بود و هیچ‌وقت احدی را اذیت نمی‌کرد؛ اما گاهی همکلاسی‌هایش او را می‌رنجاندند. یادم هست، کلاس چهارم ابتدایی بود؛ نزدیک ظهر زنگ خانه را زدند. از مدرسه آمدند دنبالم باعجله چادرم را سر کردم و رفتم حسن گوشه راهرو ایستاده بود و گریه می‌کرد از معاون پرسیدم: ـ چی شده؟ این بچه چرا گریه می‌کنه؟ یک صندلی آوردند و نشستم. آقای میثمی، حسن را صدا کرد و گفت: تو که از بچه‌های خوب مدرسه ما هستی چرا دعوا کردی؟ حسن گفت: ـ آقا، اون پسرِ به من فحش پدر و مادر داد. من هم ناراحت شدم و زدمش. کمی باهاش صحبت کرد همکلاسیش را که به حسن فحش داده بود، صدا کرد و تعهد گرفت حسن دست و صورتش را شست و دوباره رفت سر کلاس من هم آمدم منزل.❄️ ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 مادر شهید : حسن رفت اول راهنمایی، مدرسه صدوق ثبت‌نامش کردم. کارنامه آن سال را که گرفت، کم‌کم زمزمه می‌کرد که دوچرخه می‌خوام پدرش هم شرط کرد که اگر کارنامه امسالت هم خوب باشه، برات دوچرخه می‌خرم. ❄️ کارنامه دوم راهنمایی‌اش را که گرفت، پدرش به قول خودش وفا کرد و برایش دوچرخه خرید. صبح که از خواب بیدار می‌شد، صبحانه می‌خورد و می‌رفت توی کوچه یکی دو ساعتی دوچرخه‌سواری می‌کرد. بچه‌هایی را که دوچرخه نداشتند، صدایشان می‌کرد و ازشان می‌خواست که سوار شوند. بعضی‌ها غرور داشتند و قبول نمی‌کردند. مدتی نگذشته بود که گفت: ـ بابا، دوچرخه را پس بده. باباش پرسید: ـ چرا پسش بدم؟! مگه دوستش نداری؟! مگه به‌خاطرش دو سال صبر نکردی؟! ـ بعضی از بچه‌ها دوچرخه ندارند وضع مالی خوبی هم ندارند که بخرند سوار دوچرخه من هم نمی‌شن، نمی‌خوام ببرید، پسش بدید. ـ خب بابا، چرا پس بدم، می‌ذارمش انبار، هر وقت رفتیم پارک می‌بری اونجا سوار می‌شی. توی پارک دیگه کسی تو رو نمیشناسه ، قبول کرد. ❄️ بعد از آن روز، بیشتر وقت‌ها توی پارک دوچرخه‌سواری می‌کرد. وارد دبیرستان که شد، لازم بود، از دوچرخه استفاده کند. کم‌کم موقع رفت‌وآمد بین مدرسه و منزل را هم سوارش می‌شد. کلاس خطاطی هم با دوچرخه می‌رفت. حسن به خطاطی خیلی علاقه داشت، پایگاه تابستانی بنیاد شهید شهرری، کلاس استاد صمدیان، ثبت‌نامش کردم خدا خیرش بده، هم معلم خوبی بود و هم دوست خوب، حسن همیشه راضی بود. به‌قدری شوق داشت که تا می‌رسید خونه، همه چیز را برایم تعریف می‌کرد. حسن کلاس خطاطی را سال‌ها ادامه داد.❄️ توی همین سن بود؛ یک ‌شب نشسته بودیم، درباره آینده بچه‌ها صحبت می‌کردیم. غلامرضا از حسن پرسید: ـ بابا دوست داری چه‌کاره بشی؟ کمی مکث کرد و گفت: ـ شیرینی‌فروش. هر دویمان جا خوردیم. پرسیدیم: ـ حالا چرا شیرینی‌فروش؟! تازه متوجه شدیم که بچه ما علاقه عجیبی به شیرینی دارد. روز بعد پدرش برده بودش شیرینی‌فروشی یک‌ساعتی نشسته بود. از هر نوع شیرینی یک عدد خریده بود و گذاشته بود، جلوی حسن که دل سیر بخورد.❄️ ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
4298511000.mp3
5.52M
🎵 سلام ای هلال غبار آلود 🎵 دوباره چه بیتاب و غمگینی 🎤 حاج ◼ استقبال از ماه 🏴 @ayatollah_haqshenas
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
السلام‌ای‌تمامِ هستیِ زینب (س) السلام‌علیک‌یا‌ابا‌عبدلله💔
۱۴ مرداد ۱۴۰۰
نزدیک ترین مسافر دور سلام آیینه ی سبز قامت نور سلام بی توهمه مرده اند در این عالم ای نفخه دل نواز در صور سلام [ السلام علیک یا اباصالح‌المهدی❤️ @ayatollah_haqshenas
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
✨امام‌مهــدے عجّل‌الله‌فرجہ: هریڪـ از شمـا بایـد ڪـاری بکـند‌ڪـه بہ محبـت‌ مـا نزدیـک‌تـر شـود. @ayatollah_haqshenas
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
رخدادی معنادار در مراسم تحلیف ریاست جمهوری 🔸️در مراسم تحلیف آیت الله رئیسی جایگاه نماینده اتحادیه اروپا پشت سر رهبران و نمایندگان محور مقاومت قرار گرفت ‌‌که نشان از رویکرد تازه جمهوری اسلامی ایران در دولت جدید ارزیابی می شود . @ayatollah_haqshenas
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
••┈🤍┈•• ⭕️ با این توئیت دو حرف دارم: 1⃣ آدرس این شرط ادب : • مرآت العقول مجلسی ج۹ص۷۹و۸۰: ذیل روایت جواز بوسیدن دست کسی که اراده رسول الله(ص) از او کنی!؛ ائمه اطهار را اجماعا و علماء را به فتوای برخی از فقهاء، مصداق آن شمرده و خود بدان مایل میشود. از قواعد شهید اول هم استشهاد می کند که هرچه در عادت زمان، تعظیم مؤمن باشد، حتی اگر منقول از سلف نباشد جایز است؛ بخاطر ادله عام. شهید، مثل بلند شدن و خم شدن تا انحناء در مقابل مؤمن را از تعظیم شعائر می داند، که حتی اگر موجب اهانت شود، بسا واجب گردد! • آقای مطهری وقتی عبدالعظیم حسنی را زیارت می کند ضریح او را نمی بوسد؟! درحالیکه ایشان نه امام معصوم است نه امامزاده بلافصل، بلکه فقیهی از فقهای اهلبیت در ری بود که ائمه(ع) زیارت او را همسنگ زیارت سیدالشهدا(ع) کردند!(کامل الزیارات ص۳۲۴). حکم الامثال فیما یجوز و فیما لایجوز واحد! نوبت به خمینی و خامنه ای که رسید، کار بی مدرک شد؟! • زکریا بن آدم اصلا سید هم نبود؛ فقیهی از فقهای اهلبیت در قم بود که امام رضا(ع) او را همسنگ قبر پدرش امام کاظم(ع) [نه خود معصوم] کرد و درباره اش فرمود: به بواسطه تو عذاب از اهل قم دفع میشود چنانچه بواسطه قبر پدرم موسی بن جعفر از اهل بغداد!(الاختصاص ص۸۷) ⬅️ پس احترام به فقیه اهلبیت به عادت های مرسوم زمانه و متبرک گرفتن او، کار بی مدرکی نیست. @ayatollah_haqshenas
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
اللهم‌صلّ‌علی‌محمد‌وآل‌محمد‌و‌عجّل‌فرجهم✨✨
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
تکراری دیشبه👇👇
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
4298511000.mp3
5.52M
🎵 سلام ای هلال غبار آلود 🎵 دوباره چه بیتاب و غمگینی 🎤 حاج ◼ استقبال از ماه 🏴 @ayatollah_haqshenas
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
اللهم‌صلّ‌علی‌محمد‌وآل‌محمد‌و‌عجّل‌فرجهم
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر شهید : حسن وارد دبیرستان غیرانتفاعی آفرینش شد. شیطنت‌های خاصی پیدا کرده بود که گاه از خودم می‌پرسیدم: «چرا حسن عوض شده؟» من ناراحت می‌شدم؛ اما پدرش اصلاً نگران نبود. با آرامش و صبر اجازه می‌داد، راه درست را در حضور خودش تجربه کند.❄️ یک روز غروب، توی حیاط زیرانداز پهن کرد. غلامرضا هم آمد و دستش قلیان بود. باتعجب پرسیدم: ـ چه خبر شده؟ ـ هیچی خانم می‌خواهیم پدر و پسر قلیون بکشیم. تا خواستم اعتراض کنم، به من اشاره کرد که از آنجا بروم. رفتم آشپزخانه و مشغول کار شدم. یک‌دفعه صدای سرفه آمد. غلامرضا انگار حالش بد شده بود. حسن صدا کرد: ـ مامان، مامان! یک لیوان آب برداشتم و رفتم. کمی آب نوشید و حالش بهتر شد. گفت: ـ بابا ببخش؛ تقصیر من بود اگر اصرار نمی‌کردم، این‌طوری نمی‌شد. بعد از آن روز قلیان در زندگی ما تکرار نشد. بعدها فهمیدم که حسن از پدرش خواسته بود که برود با دوستانش قلیان بکشد. او هم گفته بود که چرا با دوستات پسرم؟ بیا باهم بکشیم. سرفه‌ها هم صوری بوده که حسن به اشتباه خودش و ضرر و زیان این کار پی ببرد.❄️ اول دبیرستان، کلاس کاراته را با جدیت ادامه داد. بعد از مدرسه سریع تکالیفش را انجام می‌داد و لباسش را می‌پوشید و می‌رفت. خیلی هم به این ورزش علاقه داشت. بعد از مدتی کمربند مشکی گرفت. یک روز شاد و خوشحال آمد. می‌خواست، چند تا از حرکت‌ها را برای پدرش به نمایش بگذارد، زد و شیشه تلویزیون را شکست. من خیلی ناراحت شدم. گفتم: ـ آخه این چه‌کاری مادر؟! غلامرضا خیلی آرام دستی به سر حسن کشید و گفت: ـ آفرین بابا! خیلی خوب بود. معلومِ خیلی زحمت کشیدی که این‌ها را یاد گرفتی؛ اما من پول ندارم، تلویزیون بخرم یا درستش کنم. کار می‌کنی پول جمع می‌کنی و تلویزیون تهیه می‌کنی.❄️ حسن با راهنمایی پدرش، در مغازه نقل و شکلات فروشی مشغول کار شد طولی نکشید که با صاحبش دعوایش شد و دیگر نرفت. آخر شب رفتم، کنارش نشستم و دلیلش را پرسیدم. گفت: ـ مامان صاحب‌کارم حلال و حرام سرش نمی‌شه، وقتی برای مشتری‌ها شکلات وزن می‌کنه، دور از چشمشون چند دانه از آن‌ها را برمی‌داره و برمی‌گردونه سرجاش، وقتی اعتراض می‌کنم که این کار کم‌فروشی و حرامِ، سرم داد می‌زنه و می‌گه تو کارت را بکن و مزدت را بگیر خلاصه از آنجا بیرون آمد و هیچ پولی هم به‌خاطر شبهه‌دار بودنش، نگرفت. ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
۱۵ مرداد ۱۴۰۰
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻راوی خواهر شهید : مدتی بود که آرایشگاه نمی‌رفت. موهای سرش داشت، بلند می‌شد. گمان کردم، به‌خاطر مشغله درس و مدرسه فرصت ندارد هرچه می‌گفتم: ـ حسن جان برو موهاتو کوتاه کن! ـ باشه؛ آبجی می‌رم تا اینکه موهاش به شانه‌هایش رسید. نگو مادرم می‌دانست که حسن دوست دارد، موهایش را بلند کند و بهش چیزی نمی‌گفت. ❄️ تا اینکه یک روز غروب رفتم، به مادرم سر بزنم. توی حیاط فرش پهن کردم دور هم نشستیم، حسن یک سینی چایی ریخت و آورد. مادرم گفت: ـ راستی حسن، دختر همسایه امروز حسرت موی تو را می‌خورد. یک‌دفعه داداش برافروخته شد و پرسید: ـ مگه چی می‌گفت؟ ـ خوش به حال حسن آقا! چه موهایی داره!❄️ همان لحظه حسن غیبش زد. بعد از یک ساعت آمد و از موی بلندش خبری نبود. داداش حسن اصلاً دوست نداشت، نظر کسی را به‌خصوص دخترها را به خودش جلب کند. بعد از آن هرگز موهایش را بلند نکرد.❄️ 🌻راوی مادر شهید : حسن بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. رفت سوم دبیرستان، درس‌هایش سنگین شده بود. خیلی دوست داشت که وارد دانشگاه شود. به همین دلیل برای درس، وقت بیشتری می‌گذاشت. از مدرسه که می‌آمد، می‌رفت طبقه بالا. برایش چایی و میوه می‌بردم، عصرانه می‌بردم، چند دقیقه کنارش می‌نشستم. من از کارهای روزانه می‌گفتم، حسن هم از اتفاقاتی که در مدرسه می‌افتاد یک روز تقریباً نزدیک به عید بود از مدرسه آمد صدایم کرد: ـ مامان یه چایی بریز بیا بالا! گفت: ـ مدت‌هاست که برات کاری نکردم امسال عید می‌خوام خوشحالت کنم. ـ پسرم اول اینکه که سرت گرم درسه دوم اینکه انتظاری از تو ندارم، مادر. ـ می‌خوام، قسمت‌هایی از خونه که سیمانه، سنگ کنم.❄️ فردای همان روز وقتی از مدرسه رسید، با عجله کتابش را انداخت، توی راهرو و رفت. یکی دوساعت بعد برگشت یک‌ تکه سنگ به رنگ طوسی آورد و نشانم داد. پرسید: ـ مامان، این رنگ را دوست داری؟ ـ دوست که دارم پسرم؛ اما راضی نیستم، به‌زحمت بیفتی ، اصرار داشت که من را خوشحال کنه. قسمت‌هایی از خونه را که سیمان بود، سنگ‌کاری کرد. یک ریال هم از ما پول نگرفت.❄️ دیوارها تمیز و مرتب شدند. هرکدام از اقوام که عید‌دیدنی می‌آمدند، با شوق و ذوق از زحمت و محبت حسن تعریف می‌کردم.❄️ ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
۱۵ مرداد ۱۴۰۰