eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
عبدالعظیم! سلام مرا به شیعیانم برسان از طرف من به آنها بگو برای شیطان راهی به نفسشان باز نکنند بگو در گفتارشان صداقت داشته باشند بگو ادای امانت کنند به سکوت سفارششان کن و این که در امور بی ارزش با هم جدال نکنند به یک دیگر رو کنند و به زیارت هم بروند ؛ این کار باعث تقربشان به من می شود خودشان را به گریبان گیری از یکدیگر مشغول نکنند من با خودم عهد کرده ام که اگر کسی چنین کند و دوستی از دوستان مرا به خشم آورد، نفرین کنم که خدا او را در دنیا به شدیدترین عذاب دچار کند و چنین کسی در آخرت از خسارت زدگان خواهد بود. عبدالعظیم! به شیعیانم بیاموز که خداوند نیکوکاران را می آمرزد و از گناهانشان می گذرد مگر اینکه شرک بورزند و دوستی از دوستان مرا بیازارند یا در مورد او نیت بد کنند که در این صورت خدا او را نمی بخشد تا زمانی که از آن نیت برگردد اما اگر از این نیت برنگردد خداوند روح ایمان را از قلب او خواهد برد و او از ولایت من خارج خواهد شد و دیگر هیچ نصیبی از ولایت ما نخواهد داشت پناه بر خدا از چنین روزی... نامه ی امام رضا علیه السلام ( و شاید امام هادی علیه السلام) به حضرت عبدالعظیم حسنی. از اختصاص شیخ مفید و جلد 71 بحار الانوار @telkalayyam
تلک الایام
#و_ما_عندالله_باق پلاستیک ها در طبیعت تجزیه نمی شوند. شهادت می دهم که پلاستیک ها در طبیعت تجزیه نمی
1388 آیت الله بهجت 1401آیت الله ناصری . . . حاج خانم می گوید بعضی سجاده ها وقتی جمع می شوند لشکری از شیاطین از بند آزاد می شوند @telkalayyam
روزهای اوج آلزایمر عزیز بود ساعت اخبار تلوزیون، عزیز خودش را می رساند نزدیک و اخبار را تماشا می کرد. آن روزها بخش زیادی از خبرها مربوط به جنگ و کشتار در فلسطین بود. هی سؤال می کرد اینجا کجاست؟ اینها گناهشان چیست؟ تصاویر دلخراش کودک کشی اسرائیلی ها پخش می شد مرتب یا صاحب الزمان می گفت و با نگرانی تماشا می کرد تا اینکه نوبت به اخبار ورزشی می رسید مسابقات فوتبال و صحنه های گل زدن و.... عزیز متعجب می شد با لهجه ی طالقانی اش می گفت: دنیا تَشایتَه؛ اینان توپی دُمالامینِن یعنی دنیا آتش گرفته، اینها دارند دنبال توپ می کنند... @telkalayyam
یوسف/18 "خون دروغ" رودی است از رودهای جهنم که برادرها را گرگ می کند و پدرها را خون جگر @telkalayyam
هدایت شده از شعر و کودکی
مامان نیست من و بابا و آبجی باهم تنهاییم... الهام.سه ساله. @sherokoodaki
هدایت شده از شعر و کودکی
پدرم مي گويد: "نبايد به گذشته فکر کرد" برادرم مي گويد: "مامانا هيچ وقت نمي ميرند" خواهرم مي گويد: "بايد با مرگ مادرمان کنار بياييم" کاش مي دانستم مادرم هم چه مي گويد فائزه سادات محمدی/11 سالگی
از دعای ندبه تنها دری که به خانه ی خدا باز بود آتش گرفت @telkalayyam
بسم الله الرحمن الرحیم این، آن چیزی است که وصیت کرده است به آن فاطمه دختر رسول خدا وصیت کرده است در حالی که شهادت می دهد الهی به جز الله نیست و این که محمد، عبد خدا و فرستاده ی اوست و اینکه بهشت حق است و آتش جهنم حق است و اینکه بی شک ساعت قیامت فراخواهد درسید و خداوند ساکنان قبرها را برانگیخته خواهد کرد. یا علی! من فاطمه ام دختر محمد خداوند مرا به زوجیت تو در آورد تا در دنیا و آخرت برای تو باشم تو از غیر من بر من سزاوارتری مرا شبانه حنوط و غسل و کفن کن. و خودت بر من نماز بخوان و شبانه دفنم کن و هیچ کس را با خبر نکن. تو را به خدا می سپارم. سلام مرا به فرزندانم تا روز قیامت برسان... بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. هذا ما اَوْصَتْ بِهِ فاطِمَةُ بِنْتُ رَسولِ اللهِ، اَوْصَتْ وَ هِی تَشْهَدُ اَنْ لا الهَ اِلاّ اللهُ وَ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسولُهُ وَ اَنَّ الْجَنَّةَ حَقُّ وَ النّارَ حَقُّ وَ اَنَّ السّاعَةَ آتِیةٌ لارَیبَ فیها وَ اَنَّ اللهَ یبْعَثُ مَنْ فُی الْقبورِ، یا عَلِی اَنَا فاطِمَةُ بَنتُ مُحَمَّدٍ زَوَّجْنَی اللهُ منْکَ لأکونَ لَکَ فِی الدُّنیا وَ الاخِرةِ، اَنْتَ اَوْلی بِی مِنْ غَیرِی، حَنِّطْنی و غَسِّلْنِی و کَفِّنِّی بِاللَّیلِ وَ صَلِّ عَلَی وَ ادْفِنِّی بِاللَّیلِ وَ لا تُعْلِمْ اَحَداً وَ اَسْتَوْدِعُکَ اللهَ و اقْرَءُ عَلی وُلْدِی السَّلامَ اِلی یومِ الْقِیامَةِ ر.ک: ارشاد القلوب/ و بلاغات النساء @telkalayyam
تو آن امانتی بودی که امشب امین خدا بر روی زمین به دستان خاک سپرد @telkalayyam
نشسته ام پشت کامپیوتر و کانال های خبری را مرور می کنم. حیدر هم توی بغلم نشسته. می پرسد بابا شما چند تا مشتری داری؟ می گویم یعنی چی؟ اشاره می کند به کانالی که دارم اخبارش را می خوانم. انگشتش را می گذارد آن بالا و می گوید ببین اینجا نوشته مشتری و عددش را نشانم می دهد و دوباره سؤال می کند کانال شما چند تا مشتری دارد؟ می گویم بابا این مشتری نیست مشترک است... .. حالا هی دارم فکر می کنم که شاید درست ترش همان مشتری باشد. برای ما که عمری کلمه فروشی کردیم و واژه هایمان را پشت ویترین گذاشتیم و پشت این دکه ی مجازی هی دست زیر چانه گذاشتیم و مشتری ها را شمردیم و آمد و شدشان را تماشا کردیم... @telkalayyam
صفحه ی یک ... سادات به او مادر می گویند و غیر سادات آرزو دارند بتوانند به او مادر بگویند. من اما همیشه دوست دارم به او مادربزرگ جوان بگویم. مادربزرگ ها خوبی های زیادی دارند مثل مهربانی؛ اما مهمترین چیزی که با آن شناخته می شوند قصه گویی ست. قصه ها با روان بچه ها گره می خورند. بچه ها با قصه ها زندگی می کنند و بزرگ می شوند. زندگی های بدون قصه انگار چیزی کم دارند. چیزی در حد و اندازه ی خود زندگی. آدم ها بدون قصه انگار بزرگ نمی شوند. اینکه چه کسی قصه را تعریف می کند به اندازه ی خود قصه مهم است. مادربزرگی که بزرگترِ زن های همه ی عالم هاست باید قصه ای که تعریف می کند قشنگ ترین قصه ی همه ی جهان ها باشد. مادربزرگی که هنگام رفتن از دنیا توی وصیت نامه اش به همسرش نوشته است سلام مرا به همه ی فرزندهایم تا روز قیامت برسان. مادربزرگ برای همه ی بچه هایش تا روز قیامت یک قصه تعریف کرده است. قصه ای که طولانی نیست وخیلی ساده و صمیمی است. قصه ای که هیچ وقت تکراری نمی شود و هربار که آن را بشنوی غم تازه ای را از دلت بیرون می برد. قصه، خانوادگی است. شخصیت های آن تا نیمه ی قصه یک زن با پدر و همسر و دو پسرش هستند. مادر بزرگ هم خودش شخصیت اول قصه است و هم راوی است. او بدون اینکه شخصیت محوری خودش را پررنگ نشان بدهد آرام آرام قصه را روایت می کند. این روایت در کمال سادگی و صمیمیت، جذاب و شگفت انگیز است. مادر بزرگ روایتش را از اینجا شروع می کند که یک روز پدرش در خانه ی شان را می زند. دختر در را باز می کند. پدر سلام می کند. می گوید من امروز احساس ضعف دارم. آن عبای یمانی مرا بیاور و روی من بکش. دختر این کار را انجام می دهد. بعد از آن پسرش در می زند، بعد پسر کوچکترش و بعد همسرش. آنها بعد از سلام متوجه یک رایحه ی پاک می شوند و از آن رایحه متوجه مهمانی که درخانه است. قصه خیلی ساده و معمولی است اما کم کم شنونده ای که ما باشیم شناخت دیگری از اهل خانه پیدا می کنیم. انگار اهل این خانه با اهل زمین خیلی فرق دارند. انگار همه ی چیزهای ساده ی دیگر مثل آن عبا و مثل آن رایحه، غیرمعمولی اند حتی آن احساس ضعف انگار معنای دیگری می دهد. اهل خانه همدیگر را خیلی دوست دارند و به هم خیلی احترام می گذارند. این از نوع سلام کردنشان پیداست. آنها موقع سلام کردن اصرار دارند هم زمان هم نسبت خونی و ایمانی شان را متذکر شوند و هم مأموریت تاریخی و تکوینی شان را. پدرم، فرستاده ی خدا پسرم، صاحب حوضم پسرم، شفاعت کننده ی امتم برادرم، جانشینم و صاحب پرچمم دخترم، پاره ی تنم شخصیت های صمیمی قصه بعد از ورود و سلام و اجازه همه به زیر آن عبا می روند. مگر زیر آن عبا جای چند نفر است؟ راوی به این سؤال پاسخی نمی دهد. او داستان یک روز عادی از زندگی زمینی در خانه ای را تعریف می کند که اهل آن زمینی نیستند پس لزومی ندارد که این اتفاقات عادی با چارچوب های مادی فهم شوند. حالا راوی که همه ی اهل خانه را به سوی عبا هدایت کرده خودش هم از فرستاده ی خدا اجازه می گیرد و به زیر عبا می رود. او روایت را از زیر عبا ادامه می دهد. فرستاده ی خدا با دست راست گوشه ی عبا را به سمت آسمان بالا می برد و با خدا درباره ی اهل آن خانه سخن می گوید و برایشان دعا می کند. دعاهایی که به ما شناخت جدیدی از اهل خانه می دهد. از اینجا راوی شگفتی دیگری را رقم می زند. او در عین حال که در زیر عبا و در خانه ی خود است، بی واسطه از بارگاه خدا روایت را ادامه می دهد و این بار گفتگوی خدا با فرشته ها و ساکنان آسمان ها را تعریف می کند. متن گفتگو بسیار جذاب است اما شگفت آورتر روایت بی واسطه ی مادر بزرگ است که حکایت از حضور او در آن صحنه دارد. مادربزرگ تعریف می کند که فرشته ها و ساکنان آسمان ها از خدا می پرسند اینها که در زیر عبا هستند چه کسانی اند؟ حالا او پاسخ خدا را بی واسطه روایت می کند تا آنجا که خدا خودش از نقش محوری راوی پرده برمی دارد. آنها فاطمه و پدرش و همسرش و دو پسرش هستند. اینجا مادربزرگ به سراغ گفتگوی بزرگِ فرشته ها با خدا می رود آنجا که از خدا اجازه می گیرد که به زمین بیاید و ششمین نفر از اهل آن عبا باشد. راوی که این گفتگوی عرشی را شنیده است خبر از اجازه ی خدا به او می دهد. بزرگ فرشته ها راهی آن خانه ی زمینی می شود و راوی هم برمی گردد به روایت آن خانه. مادر بزرگ می گوید بزرگ فرشته ها به زمین آمد و به فرستاده ی خدا سلام کرد و سلام و پیام خدا را به او رساند. او با این که از خدا اجازه داشت اما از فرستاده ی خدا هم اجازه گرفت تا به زیر آن عبا بیاید. بزرگ فرشته ها به زیر عبا می آید. اینجا باید مهمترین پیام خدا را به فرستاده ی خدا ابلاغ کند. یک آیه از کتاب خدا... چیزی که به آن وحی می گویند... شگفتی دیگر روایت اینجا رقم می خورد حالا مادربزرگ جوان، گزارشگر لحظه ی باشکوه وحی است:
صفحه ی دو انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا قصه به اینجا که می رسد، راوی از گفتگوی فرستاده ی خدا و جانشینش سخن می گوید. اگر این گفتگو نبود هیچ کس نمی فهمید که چرا مادربزرگ دارد این قصه را برای ما تعریف می کند و کسی آداب شنیدن این قصه را نمی دانست. قرار است این داستان در جان و دل و زندگی بچه های آن ها تا روز قیامت چه تأثیری بگذارد؟ مادربزرگ جوان، حالا قسمت شیرین داستان را تعریف می کند؛ و اینکه بچه ها باید این داستان را دورهم و نه تنها، بشنوند و برای هم تعریف کنند. او می خواهد بچه هایش همیشه دور هم جمع باشند. این جمع شدن باید با محوریت دوستیِ اهل خانه باشد تا قصه اثر شگفت خود را بر جان ها بگذارد. قرار است گوش دادن به قصه تا روز قیامت غم ها را از دل بچه های این مادر بردارد و گرفتاری هایشان را برطرف کند. مادربزرگ ها وقتی قصه شان تمام می شود، بچه ها جور دیگری شادند و چشمانشان برق می زند و دوست دارند حالاحالاها در خانه ی مادربزرگ بمانند... @telkalayyam
سید مرتضی طاهری گوینده ی پیشکسوت خبر رادیو بعد از اینکه اخبار ورزشی را می گوید و خلاصه ی مسابقات و حواشی بازی ها و حاشیه های مصاحبه ی مربیان و بازیکنان و خبر برد و باخت ها را داستان گونه روایت می کند؛ همیشه در پایان خبرها، در حالی که با آن صدای گرم و جذابش ذهن و روان شنونده ها را محو دنیای ورزش کرده؛ یک جمله ی حکیمانه دارد که من در طول روز به مناسبت های مختلف آن را با خودم تکرار می کنم. آن جمله این است: این بود چند خبر ورزشی @telkalayyam
هدایت شده از آیات غمزه
محمد شمس لنگرودی ... قصه که تمام می شود آدم ها کجا می روند؟ شعر سپید مرگ @ayateghamze
هدایت شده از تلک الایام
… از امشب یک نفر پشت در خانه هایمان نان و خرما می گذارد… یک نفر که نمی شناسیمش… @telkalayyam
از قرآن سوخته نور بلند می شود... @telkalayyam
و السلام علیکم سلام مودّع و لکم حوائجه مودِع از زیارت رجبیه... . . . آرزوهایم را پیش شما می گذارم و می روم... @telkalayyam
هدایت شده از شعر و کودکی
از برگه ی امتحانی دانش آموز 7 ساله این قصه را در سه خط ادامه بده: کبوتر غمگین بود... کبوتر غمگین بود به خاطر اینکه او شوهر نداشت. با خود گفت: هر وقت صاحب من خواست به مشهد برود به او می گویم تا مرا هم ببرد تا از کبوترهای حرم امام رضا شوهری پیدا کنم. فاطمه/ هفت ساله @sherokoodaki
دیروز دختربچه ها زنگ نویسندگی داشتند گفته بودم مثلا شما نابینا هستید. یک گزارش خیالی از یک روز خودتان بنویسید اما اشاره ای به نابینا بودن خودتان نکنید خلاصه اینکه نصف بیشتر بچه ها بار سفر را بسته بودند و حالا با قطار یا ماشین آمده بودند مشهد و با هر سختی که شده خودشان را رسانده بودند پشت پنجره فولاد... @telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
بچه های من پول هایشان را روی هم گذاشته اند و یک هدیه برای عمویشان خریده اند به دخترم می گویم این را به چه مناسبتی برای عمو خریده اید؟ می گوید به مناسبت روز عمو می گویم روز عمو دیگر چه صیغه ای ست؟ می گوید تولد حضرت عباس مگر روز عمو نیست؟ و لعنت خدا بر هر آن کس که بین تو و آب فرات مانع شد... @telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
#... للأخ السّدید و الولیّ الرّشید الشیخ المفید.... أما بعد... ما هم اگر مفید بودیم برایمان نامه می نوشتی... @telkalayyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاسین/ 26 و 27 قیل ادخل الجنة قال یا لیت قومی یعلمون بما غفر لی ربی و جعلنی من المکرمین گفتند وارد بهشت شو گفت ای کاش قومم... @telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
فلم أرَ مولیَ کریماَ أصبرَ علی عبدِ لئیمِ منک علَیَّ یارب دعای افتتاح . . . خداهای زیادی را پرستیده ام که برای هیچ کدام مثل تو گرامی نبوده ام... . . @telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
بت های کوچک را شکستم حالا باید تبر را بگذارم روی دوش خودم @telkalayyam