eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
608 ویدیو
42 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
نشستہ ام بر آستانہ در نمے آیــے تهے شدم زعلقہ ها تو نمےآیــے سراسر دل را کرده ام آیینہ بندان. ڪنون جشن آیینہ هاست تونمے آیـے ..... شرط عاشقے دیدن روی یاراست ببین ندیده عاشقت شده ام نمے آیـــے، همیشہ سهم آیینہ ها تنهاییست..... جانا بہ خلوت سبز آیینہ ها نمےآیــے #فروغ_‌ربیعے +جمعه_هاے_عاشقے+ @chaharrah_majazi
هدایت شده از کنج نویس ❤
🔸 روشنـــــــــڪ 🔸روایـــت زندگـــے روشنـــــــــــڪ با من همراه شو👇 http://eitaa.com/joinchat/970063875C0b26ba0199
منتظر ادامه ی داستانی ؟؟ حتما بخونید😊
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃 ♨ ســــــراب ♨ همه حیران و گیج مانده بودند. هیچ ڪس نمے توانست آنچه را ڪه پیش آمده بود برای خودش حلاجـے ڪند. حتی آن هایی هم ڪه همیشـہ دم از جوان مردی مـے زدند و جمله ی "زود قضاوت نکنیم" ورد زبانشان بود، با شڪ و تردید به حاج رضا مـے نگریستند. آن دسته ای هم ڪه به دنبال بهانـہ مے گشتند و ڪارشان ماهـے گرفتن از آب گل آلود بود، ڪم ڪم پوزخندی تمسخرآمیز بر لبانشان نقش مے بست و با نگاه شان فریاد مے زدند: -دیدین؟ این بود اون حاج رضایـے ڪه مـے گفتین؟ اینم ڪه تو زرد از آب دراومد. حاج رضا اما تنها به گفتن یڪ جمله به فرد پشت خط، اڪتفا ڪرد: حاج رضا-‌بعدا باهاتون تماس میگیرم. بعد هم خداحافظی ڪرد و موبایل را به ڪیفش باز گرداند و بے توجه به جماعتے ڪه پشت سرش با چشمان گرد شده و دهان های باز به او خیره شده بودند، مشغول خواندن تعقیبات نماز ظهر شد. آن روز ڪمتر ڪسے حواسش متوجه ی نماز عصر بود. خیلی ها با اڪراه به حاج رضا اقتدا ڪردند و مابقـے هم تمام تلاش خود را به ڪار بستند تا خود را قانع کنند ڪه بی شڪ اشتباهـے رخ داده است. نماز ڪه تمام شد، مردم دسته دسته و در حالی ڪه پچ پچ هایشان سڪوت سنگین فضا را می شکست، از مسجد خارج شدند. به محض اینڪه صدای خواننده ی زن برای دومین بار بلند شد، همه ی نگاه ها به طرف حاج رضا برگشت. مردی ڪه در آستانه ی در و ڪنار مسعود ایستاده بود با سر اشاره ای به او زد و با تاسف گفت: -اینم از این...وقتی حاجیاش این باشن، وای به حال بقیه اشون... همینه ڪه اون بالایـے ها، تا مے تونن مے خورن و یه آبم روش و ڪڪشونم نمی گزه دیگه... حرام است حرام است هاشون فقط برای مردم بدبخت بیچاره است. بعد اون وقت به خودشون ڪه مے رسه از شیر مادرم حلال تر میشه. مسعود حیران و گیج به گل های قالے خیره شده بود و نمی دانست چه باید بگوید. چه چیز را باور ڪند و ڪدام را قبول؟ حاج رضایی ڪه گفته بودند اگر نبود، دیگر خانه ای هم نداشتی؟ یا این مردی ڪه امشب پوشیده در لباس ریا و با چشمان خود دیده بود؟ مرد دیگری هم سری به تایید حرف های قبلے تڪان داد و با گفتن "خدا آخر عاقبت همه مونو ختم به خیر ڪنه" رویش را برگرداند و از مسجد خارج شد. حاج رضا تماس را ڪه قطع کرد، از جا بلند شد. ڪیف ڪوچڪش را برداشت و برخلاف همیشه این بار برای خارج شدن از مسجد ڪمے عجله به خرج داد. مسعود ڪه میان دو راهی گفتن و نگفتن مانده بود، همین که به خود جنبید تنها با جای خالے حاج رضا رو به رو شد. چه اتفاقـے افتاد؟ حاج رضا و این همه عجلـہ؟ حاج رضا و بے توجهے به نگاهِ پسرڪے کہ مثل همیشه منتظر آبنبات های لیمویے و دستِ نوازش او بود؟ اصلا همه ی این ها به ڪنار... به فرض ڪه این مردم با همه ی این ها ڪنار بیایند... حاج رضا و موزیڪ خارجی اش را ڪجای دلشان می گذاشتند؟ خدا می داند... ادامه دارد... ☁️ ؟☁️ 😊 👉@konjnevis🌸 🌺@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸 بسیــار ممنون و سپاسگذارم از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون از داستان کنجکاو کننده ے ‌ 🌸 که تازه به جمع ما اومدند این رو لمس کنند تا به برسند 👇 https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 🌿 🌿
هدایت شده از مطالب جدید
#طرح_حفظ #قسمت_۵ 🔸موضوع:وضو 🔹آیه:فَاْغْسِلواْ وُجوهَکُمْ وَ أیْدِیَکُمْ إلَی الْمَرافِقِ وَامْسَحُوا بِرُءوسِکُمْ وَ أرْجُلَکُمْ إلَی الْکَعْبَیْنِ 🔺ترجمه:پس صورت و دست ها را تا مرفق(آرنج) بشوئید و سر و پاها را تا برآمدگی پا مسح کنید (مائده/6) 🔍 @chaharrah_majazi
هدایت شده از ماهی⚘️
#راز_عروسکهای_لولیتا چیست؟😱 #جنون جنسی یزیدیان زمان!!😡😡 #دختران مبدل شده به #عروسکهای جنسی😔 که حتی توان کوچکترین دفاع از خود را ندارند😱😓 🔥 #جهالت و #شقاوت تا کجا😡 این راز مخوف را در این کانال جستجو کنید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
هدایت شده از منصوره زارعی
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ ـ آخر شب بود و مسعود غرق در فڪر و خیالات گوناگون جلوی تلوزیون نشستـہ بود. هنوز هم باورش سخت بود. چطور ممڪن است حاج رضایـے ڪه آن همه از او شنیده و ندیده شیفته اش شده بود، گرگـے باشد در لباس بره ها..!؟ صدای نرجس او را از اقیانوس افڪارش بیرون ڪشید. نرجس-مسعود. درد و عذابـے ڪه به وضوح در صدایش آشڪار بود، مسعود را از جا پراند. با عجلـہ به اتاق خواب رفت. صورتِ درهم شده از درد نرجس را ڪه دید؛ انگار جان را از پاهایش گرفتند. جلو رفت و ڪنارش نشست و آرام پرسید: مسعود-چـے شده؟ نرجس چنگـے به پیراهنش زد و به سختی جواب مسعود را داد: نرجس-حالم...خوب...نیسـ..ت. مسعود سراسیمه از جا بلند شد و گفت: مسعود-آروم باش...الان میریم بیمارستان. همان طور ڪه آماده مـے شد، با آژانس تماس گرفت و یڪ ماشین برای نزدیڪ ترین بیمارستان خواست. به نرجس ڪمڪ ڪرد و او را روی پلڪان جلوی در نشاند و خودش از حیاط بیرون زد. بـے تابانـہ دستـے به پیشانـے خیس از عرقش ڪشید. ترس همه ی وجودش را پر ڪرده بود. اگر این بار هم اتفاق های قبلـے تڪرار مـے شد، نرجس از دستش مـے رفت... پس چرا این آژانس نمـے آمد؟ چند قدمـے جلو رفت ڪه نگاهش به سایه ی دو نفر ڪه ڪنار یڪ پارس مشڪے رنگ و در انتهای کوچه ایستاده بودند افتاد. ڪمـے دقت ڪرد و حاج رضا را شناخت. اما چیزی ڪه مسعود را در جا میخڪوب کرد این نبود. بلڪه این بود ڪه حاج رضا درست رو به روی همان دختری ایستاده بود ڪه ظهر جلوی در مسجد به او برخورد ڪرده بود. آن از اتفاق ظهر و حالا هم ڪه... اصلا مگر مـے شد؟ نگاهش مدام روی دختر مـے چرخید و تلاشش برای یافتن ارتباطـے میان او و حاج رضا نتیجه ای نداشت. موهای رها و آزاد دختر ڪه نسیم ملایمـے آن را به بازی گرفتـہ بود، چهره ی نقاشـے شده اش و آن لباس های عجیب و غریبش، هیچ ڪدام به حاج رضا نمـے خورد. برای لحظه ای نرجس و بچه ی دنیاندیده و دلنگرانـے اش را فراموش ڪرد و به جایش اتفاق ظهر مقابل چشمانش جان گرفت. معلوم است دیگر... حاج آقایـے ڪه به موزیڪ های خارجـے گوش مے داد تعجبے هم ندارد ڪه با یڪ همچنین دختری در ڪوچه ای نیمـہ تاریڪ خلوت ڪند. بے اختیار سعـے ڪرد بدون آن ڪه صدای پایش توجه آن دو را جلب ڪند چند قدمے نزدیڪ تر رود... اما با شنیدن حرف هایشان آرزو ڪرد ڪه ای ڪاش هیچ گاه آن چند قدم را بر نداشتـہ بود... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸 بسیــار ممنون و سپاسگذارم از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون از داستان کنجکاو کننده ے ‌ 🌸 که تازه به جمع ما اومدند این رو لمس کنند تا به برسند 👇 https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 🌿 🌿
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃 ♨️ ســــــراب ♨️ تاریڪ بود و نمـے توانست به درستـے چهره ی دختر را ببیند اما صدایش مـے لرزید. شاید داشت گریه مـے ڪرد: -خستـہ شدم...چرا هیچ ڪس نمے فهمه آخه...منم آدمم. به خدا مـے خواستم امروز ظهر همه چـے رو بگم و تمومش کنم... حاج رضا با لحنـے آرام و ملایم گفت: حاج رضا-یکم دیگه صبر داشتـہ بـا ... ولـے فریاد دختر حرفش را برید: -آخه تا ڪـے؟ تا ڪجا من باید صبر ڪنم؟ مگه من آدم نیستم؟ چرا فقط من باید قربانـے بشم؟ تا ڪے باید مخفیانه برم و بیام؟ خب منم حق دارم...نه حاجـے...هر ڪی خربزه مے خوره باید پای لرزشم بشینه. حاج رضا-چرا با خودت لج مے ڪنـے آخه... اینجوری آبروی خودتم میره. دختر ڪیفش را روی صندوق عقب ماشین ڪوبید: -به جهنم ڪه آبروم میره...من همین الانم از خودِ جهنم خدمتت رسیدم حاجے... شما ڪه خبر نداری ڪه امروز من چے ڪشیدم... قدمے جلو رفت. چنگے به عبای حاج رضا زد و با درد نالید: -حاجے به جدت قسم منم سایه ی سر میخوام نه یڪے ڪه فقط... و بغض امانِ حرف زدنش نداد. ڪمے ڪه آرام تر شد پوزخندی به روی حاج رضا زد و با لحنی لبریز از بغض و نفرت ادامه داد: -‌ آخ حاجـے...جات خیلـے خالـے بود...ڪاش بودی و مـے دیدی اون مردڪ پَست چه چیزایـے بارم ڪرد...ببینم اون موقع هم باز مـے اومدی جلو من بایستـے و بگے صبر داشتـہ باش یا نه... و سرش را با درد به دو طرف تڪان داد و سوار ماشینش شد. دستی روی شانه ی مسعود نشست. با ترس برگشت و چشمش به آقای حامدی، یڪے از همسایه ها، افتاد. او هم با تعجب به آن ماشین خیره شده بود. با حیرت اشاره ای به رو به رو زد و ناباورانه زمزمه ڪرد: حامدی-چه خبــــره؟ حاج رضا هم این ڪاره بود و ما نمی دونستیم...؟ آمدن آژانس به مسعود اجازه ی جواب دادن نداد اما در آخرین لحظه دید ڪه حاج رضا سوار آن پارس مشڪی رنگ شد و رفت... به ڪجا؟ شاید به همان جهنمے ڪه آن دختر از آن حرف زده بود. ادامه دارد... @chaharrah_majazi
ازامشب دو قسمت از داستان داریم😍 🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃 ♨️ ســــراب ♨️ نرجس با ڪمڪ مسعود در جایش دراز ڪشید. خیره به چشمان همسرش لبخندی زد و زیر لب خدا را شڪری گفت. همـہ چیز به خیر گذشتـہ بود و همین خیال مسعود را تا حدودی راحت مے ڪرد. ڪنار بستر نرجس ڪه به خواست خودش آن را روی زمین برایش پهن ڪرده بود، نشست و با محبت پرسید: مسعود-خوبـے؟ نرجس پلڪے زد و با اطمینان جواب داد: نرجس-خوبم... اصلا مگر مے شد ڪہ خوب نباشد‌؟ آن هم بعد از این همہ چشم انتظاری برای ڪودڪے ڪہ حالا در وجودش نفس مےڪشید... نفس عمیقـے ڪشید: نرجس-نمیری مسجد...نمـےخوای حاج رضا رو ببینـے؟ مسعود نمے دانست چطور اتفاق هاے پیش آمده را برای همسرش توضیح دهد. باورش حتے برای خودش هم سخت بود. چه رسد به نرجس ڪه قرار بود تنها شنونده ے داستان باشد. اما آخرش ڪه چه؟ بالاخره ڪه باید حرف هاے مانده بر دلش را با یڪ نفر در میان مے گذاشت. و چه ڪسے بهتر از همسرش ڪه همیشه و در همه جا ڪمڪش ڪرده بود تا بهترین تصمیم را بگیرد. دستے به پشت گردنش ڪشید و نگاهش را به قاب عڪس دو نفره شان دوخت که بر دیوار رو به رو نصب شده بود. لبش را اندڪی با زبان تر کرد و به آرامے گفت: مسعود- دیگہ مطمعن نیستم ڪه بخوام با حاج رضا صحبت ڪنم. نرجس در جایش نیم خیز شد و با عجله ڪلمات را پشت سر هم ردیف ڪرد: نرجس-یعنـے چے؟ مے فهمے چے میگے مسعود؟ سکوت مبهم مسعود وادارش ڪرد ڪه ادامه دهد: نرجس-مسعود با تواَم...مگہ خودت نگفتے این بنگاهيه گفتہ ڪه حاج رضا اینجا رو برامون جور ڪرده...؟ مگه نگفتے میخوای ازش تشکر ڪنے؟ مسعود ڪلافه جواب داد: مسعود-چرا گفتم...ولے دیروز ڪہ رفتم مسجد اتفاقے افتاد ڪه... و همہ چیز را براے نرجس گفت... از موبایل و موزیڪ خارجی گرفته تا آن دختری ڪہ جلوی مسجد دیده بود. و نرجس در سڪوت همه را شنید و اخم آرام آرام بر پیشانے اش نشست. حرف هاے مسعود که تمام شد، دیگر ساڪت نماند. نرجس-خب ڪہ چی؟ الان چون آهنگ خارجے از گوشے حاج رضا پخش شده دیگہ کافره؟ مسعود یه لحظه به این فڪر نڪردی ڪه شاید اشتباهے شده باشہ؟ مسعود سرش را تڪان داد: مسعود-‌اصلا به فرض حرف تو درست...اینجا اشتباه شده... دیشب چے ڪہ نصف شبے تو کوچہ با یہ دختر خلوت ڪرده بود...؟ نرجس ڪم ڪم داشت عصبے مے شد... نمے دانست چطور مے تواند به همسرش بفهماند ڪہ تهمت زدن به دیگران اصلا ڪار جالبے نیست. نرجس-نمے دونم مسعود...فقط مے دونم ڪه تهمت زدن به بنده ی خدا گناه داره. مسعود صدایش را بالا برد: مسعود-چه تهمتے آخـہ؟ من با همین جفت چشمام دیدم شون نرجس... دیگه بحث "شنیدن" نیست ڪه بگیم "شنیدن ڪی بود مانند دیدن"... بحث "دیدنه"... دیگه چشمای آدم ڪہ اشتباه نمی ڪنه ڪہ... چند ثانيه ای سڪوت برقرار شد و این بار با لحنے ملایم تر ادامہ داد: مسعود-دارم به این فڪر مے کنم ڪہ اصلا شاید خودش به این بنگاه دار گفته ڪہ به من جریان رو بگہ... شاید خواسته ما هم مثل همه ے مردم این محل گول ظاهرشو بخوریم. وگرنہ اگر مے خواست ڪار خیر انجام بده خب یه جوری این کارو مے ڪرد ڪہ هیچکس جز خدا نفهمه... نرجس با غیض زیر لب نام مسعود را برد: نرجس- مسعــــود...بسه دیگه. نمی خوام بشنوم. هر چی ڪه بوده هست به من و تو ربطے نداره... یه نفر برای ما یه ڪاری انجام داده و حالا وظیفه ی من و توئه ڪه ازش تشڪر کنیم. دیگه این ڪہ پشت این ڪار چه نیتی بوده الله اعلم... حالا هم برو مسجد و ڪاری که قراره بڪنے رو انجام بده. مسعود نفس عمیقی ڪشید. حرف هاے نرجس را قبول داشت. اما با این دل سرگردان و شکاکش چه مے ڪرد ڪہ مدام در پے محکوم کردن حاج رضا بود؟ مسعود-نه...امروز مے مونم پیشت. فردا که بهتر شدی میرم. نرجس لبخندی به روی همسرش زد. نرجس-من خوبم مسعود. دیدی ڪه دڪترم گفت خدا رو شڪر همه چیز خوبه...برو مسجد. برای من و این فسقلـے هم دعا ڪن. مسعود با شنیدن لفظ "فسقلـے" سرخوشانه خندید و تسلیم شده از جا برخاست. مسجد این بار خلوت تر از دیروز بود. اتفاقـے ڪه افتاده بود و چیزی ڪه این مردم درباره ی حاج رضا دیده و شنیده بودند، آن ها را دلسرد ڪرده بود. اڪثرا ترجیح می دادند به جای اقتدا به مردی ڪه معلوم نبود "حاج رضا" است یا "هفت خطے تمام و عیار"، نمازشان را در خانه ی خود و به صورت فرادیٰ بخوانند. حق هم داشتند. حتـے خودش هم نمی دانست با وجود اتفاقـے ڪه دیشب مقابل چشمانش افتاده بود، حالا اینجا چه مـے ڪرد و چطور مـے توانست بدون یقین به حاج رضا اقتدا کند!؟ شاید اگر حرف هاے نرجس نبود او هم دیگر پایش را در اینجا نمے گذاشت. مشغول وضو گرفتن بود ڪه صدای فریاد مردی در صحن مسجد بلند شد. وضویش ڪہ تمام شد شیر آب را بست و با تعجب به مردی ڪہ درست در میانه ی صحن مسجد ایستاده بود، خیره ماند. مردِ جا افتاده ای به نظر مے رسید.
قد بلند بود و چهار شانه...با صورتی بدون ریش و سبیل... کت و شلواری قهوه ای رنگ به تن داشت و کراوات کرم رنگش بدجوری توی ذوق مے زد. به ظاهرش نمے آمد اهل دعوا و زد و خورد باشد اما رفتارش خلاف این را نشان مے داد. صدایش را در سرش انداخته بود و معلوم نبود طرف حسابش چه ڪسے است. -آقا چرا نمی فهمین با خودِ ناڪسش ڪار دارم...آهای حاجی قلابی...تو ڪدوم سوراخ موشی قایم شدی...ها؟ آقای محمدی، یڪی از ریش سفیدان، جلو رفت تا شاید آن مرد را اندڪے آرام ڪند و با لحنی صلح طلبانه گفت: محمدی-آروم باش آقاجون...آروم حرفتو بزن ببینیم چے مـےخوای؟ اما مرد قصد پا پس ڪشیدن نداشت: -تو دیگه چی میگـے...خودش جرئت نداره بیاد جلو ڪه یه مشت پیر و پاتال و فرستاده پیش من...؟ دیگری به میان حرفش پرید: -چرا معرڪه میگیری آقا...اینجا حرمت داره! مرد با این حرف سرش را به طرف ڪسے ڪه آن را گفته بود چرخاند. تڪ خنده ای ڪرد و انگشتش را به طرف زمین گرفت و با لحنـے پر از استهزا گفت: -حرمت؟ اینجا‌؟ خبر نداری مرد مومن ...سرتون ڪلاه گذاشته. با همون عمامــــه ی مشڪیش و اون الله الله گفتناش سر هممون ڪلاه گذاشته... اولا حرمتِ اینجایـے ڪه داری میگی خیلی وقته از بین رفته. دوما بهتره حرمت اینجا رو به اون حاج رضاتون یادآوری ڪنے که آبروی هر چے مسلمونه برده، نه به من... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃 ♨️ ســـــراب ♨️ تڪ خنده ای ڪرد و انگشتش را به طرف زمین گرفت و با لحنـے پر از استهزا گفت: - حرمت؟ اینجا؟ خبر نداری مرد مومن...سرتون ڪلاه گذاشته. با همون عمامـــــه مشڪیش و اون الله الله گفتناش سر هممون ڪلاه گذاشته... اولا حرمت اینجایی ڪه داری میگی خیلـے وقته از بین رفته. دوما بهتره حرمت اینجا رو باید به اون حاج رضاتون یادآوری ڪنے که آبروی هر چے مسلمونه برده، نه به من... یڪی از افرادِ حاضر به حمایت از حاج رضا قدمی جلو آمد و صدایش را بالا برد: -حواست باشه ڪه چه حرفـے از دهنت میاد بیرون... این بار آقای حامدی، همان همسایه ای ڪه دیشب همراه مسعود شاهد ملاقات حاج رضا و آن دختر بود، با ڪنجڪاوی پرسید: حامدی-با حاج رضا چـے ڪار داری؟ -خدا رو شڪر یڪـے پیدا شد ڪه بشه باهاش دو ڪلوم حرف حساب زد...هیچـے..پولمو مےخوام. بهم بده، رفتم. آقای محمدی باز هم دخالت ڪرد: محمدی-پولتو مےخوای، برو در خونش... اومدی اینجا داد و هوار مےکنی که چے؟ حاج رضا هنوز نیومده. مرد قهقهه ی بلندی زد: -میگم این حاجے تون علم غیب هم سرش مےشه؟ تا فهمید اومدم سراغش، فلنگو بست؟ یڪے از جوان ها با عصبانیت فریاد ڪشید: -دیگه داری حرف مفت مے زنے... مردِ طلبڪار جوش آورد و دهانش را باز ڪرد. و با تبرِ حرفش هایش، بُتِ خوبـے های این مردم را درهم شڪست: -حرف مفت رو تو داری مےزنے ڪہ چشمات رو بستے و نمے فهمے واسه ڪدوم هفت خطے داری یقه پاره مے ڪنے... مے دونے من چرا اومدم اینجا؟ حاجے تون شیش هفت ماه پیش از من پول گرفته و مثل این ڪه یادش رفته ڪه باید پس بده... مے فهمے چی میگم؟ شما بهش چے میگین؟ نزول؟ ربا؟ پولِ حروم؟ ‌ها‌؟ سڪوتے خوف ناڪ و هول انگیز تمام مسجد را فرا گرفتـہ بود. حتی صدای نفس ڪشیدن هم نمے آمد... حاج رضا هنوز نیامده بود و هیچ ڪس نمے دانست دلیل این تاخیرش چیست؟ راستے این مرد راست مے گفت؟ حاج رضا پول نزول ڪرده بود؟ مگر مے شد؟ موزیڪ خارجے با صدای خواننده ی زن... ملاقات با یڪ دختر آن هم در کوچه ای خلوت و نیمه تاریڪ... و حالا هم مردی ڪه معلوم نیست از ڪجا پیدایش شده و ادعا دارد حاج رضا پول نزول ڪرده و حالا او به دنبال طلبش آمده! این ها چه معنایے داشت...؟ یعنے بالاخره پوسته ی ظاهری این روحانے مهربان و محتاط ڪه در تمام این سال ها هیچ ڪس ڪوچڪ ترین خطایے از او ندیده بود شڪسته و داشت خودِ واقعے اش را نشان مے داد؟ اولین ڪسے ڪه به خودش آمد همانے بود ڪه حرمت مسجد را به مرد طلبڪار یادآور شده بود. ڪہ حالا رو به آقای محمدی با ناباوری و ناشیانه سعی در انڪار حرف های مرد طلبڪار داشت. -دروغ میگـہ آقای محمدی...حاجی اهل این حرفا نیست... اصلا با ڪدوم سند این حرفا رو مے زنی؟ چرا باید حرفاتو باور ڪنیم؟ من مطمعنم این آقا داره دروغ میگه... اما هیچ اثری از اطمینـــان در آخرین جمله اش نبود. حالتش بیشتر شبیه به ڪسے بود ڪه با آخرین توان سعے در حفظ بُتِ بے جانش دارد. مردِ طلبڪار پوزخندی به چهره های فرو رفتـہ در بهت زد و گفت: -مدارڪش هست...می تونم نشون تون بدم. حامدی-راست میگه. ادامه دارد... @chaharrah_majazi
عـشـــق پـیـــرے گر بجنبد... ⭕️داستان سَــــراب⭕️ با ما همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«السلام علیڪ یا علے ابن موسے الرضا» ❤️ بسیار زیبا براے امام رضا(ع) تهـیــہ ڪننده: زمان: ۴:۰۶ 🍃چہار راه مجازے🍃 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
✨ عَــــروسِ رَنـــگ هـا✨ آسمان که روشن شد، خروس رفت بالای دیوار باغ نقاشی وقوقولی قوقو،قوقولی قوقو خورشید و صدا زد.. خورشید اومد و دست های طلایی وقشنگش رو کشید رو سر مدادرنگی ها وهمه مدادرنگی ها بیدار شدند و هرکدوم مشغول رنگ آمیزی و نقاشی شدند. رنگ آبی رفت بالا، بالا و آسمون رو رنگ زد و پرید پایین ودریاها رو نقاشی کشید، رنگ سبز رفت لابه لای برگ درختان و روی چمن ها پرید قل خورد و قل خورد..‌ رنگ صورتی وقرمز دوتا دوست مهربون باهمدیگه رفتند وگلها وشکوفه هارو رنگ زدن... قهوه ای شاخه های درختان و خاک های باغ رو رنگ زد... مداد زرد هم خورشید همه مداد رنگی ها مشغول رنگ آمیزی ونقاشی بودن که صدای گریه ای شنیدند، همه مداد رنگی ها جمع شدند و دنبال صدا گشتند ببینند کیه داره گریه می کنه، برای چی گریه میکنه؟ همه رفتند دیدن یه گوشه مداد رنگی سفید ناراحت نشسته وگریه می کنه مدادرنگی ها گفتند: چی شده؟ مدادسفید برای چی ناراحتی؟! مدادرنگی سفید باگریه گفت: هیچ کس من رو دوست نداره آخه تو باغ نقاشی من نتونستم چیزی رو رنگ بزنم بعد شروع کرد به گریه کردن... مداد رنگی سفید شروع کرد به گریه کردن، آن قدر گریست که گریه هایش برکه کوچکی شد، رزهای سفید از کناربرکه روییدن، قوهای سفید آمدند و شنا کردند و پروانه های سفید با بال هایشان اشک های مداد رنگی سفید را پاک کردند. ابرهای سفید ازشدت خوشحالی گریه کردند.دیگر مداد رنگی سفید تنها نبود، تمام مداد رنگی ها آمدند و به مدادرنگی سفیدبه خاطر نقاشی های زیبایش تبریک گفتند حالا دیگر مداد سفید فهمیده بودکه چقدر ارزشمند است ومدادرنگی ها می گفتند: دیدی که بدون تو این همه زیبایی به وجود نمی آمد؟ مدادرنگی ها یک صدا فریاد زدند تو عروسی عروس رنگ ها و مدادرنگی سفید شروع کرد به خندیدن و از خنده هایش دامن آسمون پر از ستاره شد. 🍃🌸🍃 ✍ @chaharrah_majazi
✨ #عــــروس_رنگہا ✨ اثرے از #فروغ_ربیعے 🌸🍃 با ما همراه باشید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
هدایت شده از 💟💛
#هـر نوع رنگ مویی که دلت خواست این کانال هست👆 #آرایشگاه الکی هزینه نکن😍 آموزش انواع #رنگ های روشن بدون دکلره 👇 http://eitaa.com/joinchat/26279948Cff8257eac2 #اموزش پوشش سفیدی مو بارنگهای روشن👆
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃 ♨️ ســــــراب ♨️ حامدی-راست میگه... نگاه همه به روی آقای حامدی چرخید. مڪثے ڪرد و با نیم نگاهے به سمت مسعود ادامه داد: حامدی-راست میگه...حاج رضا دیگه اون آدم سابق و اونے ڪه مـے شناختیم نیست. دیشب توی ڪوچه خودم دیدم مزاحـــم یه دختر تنها شده بود. دختره داشت گریه مے ڪرد ڪه دست از سرش برداره ولی حاجے ول ڪن نبود... آقای صالحے هم شاهده. مسعود ڪه تا آن لحظه محو موزاییڪ های زیر پایش بود با شنیدن نامش سرش را بالا آورد. آقای محمدی رو به مسعود پرسید: محمدی-آره آقای صالحے؟ شما هم دیشب حاج رضا رو با اون خانوم دیدی آقای محمدی رو به مسعود پرسید: محمدی-آره آقای صالحے؟ شما هم دیشب حاج رضا رو با اون خانوم دیدی؟ مسعود لب های خشڪ شده اش را با زبان تر ڪرد و جواب داد: مسعود-بله ولی... اما صدای خنده ی مرد طلبڪار اجازه نداد ڪه بگوید به نظر نمی رسید کہ حاج رضا مزاحم آن دختر شده باشد، بلکه گویا سعی داشت ڪمڪش ڪند. طلبڪار-عشق پیـــری گر بجنبد سر به رسوایـے نهد... اینم از حاج رضاتون... حالا ڪے حرمت مسجد رو نگه نداشته؟ من یا این حاجـــے دغل بازتون‌؟ آقای محمدی هنوز هم نمے توانست باور ڪند: محمدی-امڪان نداره حاجی همچین ڪاری بڪنه. حامدی دوباره شروع ڪرد: حامدی-آقای محمدی من و آقای صالحے با همین جفت چشمامون دیدیم... دیگه چرا میگین امڪان نداره؟ دیروز رو یادتون نیست‌؟ اون آهنگه هم از گوشیه حاج رضا بلند شد... اما همه تون گفتین نه، شاید اشتباه شده...شاید مال خودش نبوده..اینا چے پس؟ اینا رو چے میگین؟ هیچ ڪس جوابے نداشت. اصلا مگر حرفے برای زدن باقے مے ماند؟ در این میان آقای محمدی تنها خدا را شڪر مے ڪرد ڪه "سید مصطفـے" را دقایقے پیش برای ڪاری به خانه ی خود فرستاده و حالا اینجا نبود تا این حرف ها را راجع به پدرش بشنود. رو به طلبڪار ڪرد و گفت: محمدی-فعلا ڪه حاج رضا نیستش...شما برو..هر وقت اومد میگم بیاد طلبتو بده. و بعد از زدن این حرف به طرف مسجد رفت و داخل شد اما تمام ذهنش درگیر حرف هایے بود ڪه شنیده بود. یعنی حاج رضا...همبازی ڪودڪی اش، همرزم روزهای سخت جنگ...رفیق قدیمی و امام جماعت این محل همه ی این ڪار ها را ڪرده بود؟ چه باید مے ڪرد؟ باید با حاج رضا حرف می زد اما چطور مے توانست در چشمان او نگاه ڪند و از دختر و مزاحمت و نزول و هزار و یڪ حرف دیگر بگوید؟ باید با سید مصطفی حرف می زد... او حتما از کارهای پدرش خبر داشت. ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــــراب ♨️ ظهر بود. طاهره خانم با همان چادر نماز قدیمـے پای سجاده و رو به قبلـہ نشسته بود. ذکر مـے گفت و آرام آرام اشک مـے ریخت. خبر های بدی به گوشش رسیده بود و حالا داشت دعا مـے ڪرد ڪه همه شان فقط یڪ دروغ بزرگ باشد. به خاطر وخامت حالش حتـے نتوانستـہ بود، خودش را برای نماز به مسجد برساند. صدای بلند ڪوبیده شدن در آمد. آخرین ذڪرش را گفتـہ و نگفتـہ از جا بلند شد به امید اینڪه حاج رضا باشد و بتواند خبری بگیرد. اما همین ڪہ در را گشود، نگاهش به مصطفـے خورد که با چهره ای برافروخته و اخم هایـے درهم طول حیاط را تند تند مـے پیمود. مادرش را ڪه دید، نگاهش را به زیر انداخت و بی توجه به عصبانیتش مثل همیشـہ محترمانـہ پرسید: مصطفـے-سلام.حاجـے خونه است؟ طاهره خانم خودش را از جلوی در ڪنار ڪشید تا مصطفـے داخل شود. گمان مـے ڪرد سرخـے صورتش از گرماست اما نمی دانست این خشم است ڪه در دل مصطفـے زبانه مـے ڪشد. چادرش را با دست جمع ڪرد و جواب پسرش را داد: طاهره-علیک سلام. مگه نیومد مسجد؟ مصطفـے سرش را تڪان داد: مصطفے-نه...پس خونه هم نیست. طاهره خانم ڪه با این حرف مصطفـے نگرانـے اش چند برابر شده بود، سعی ڪرد به روی خودش نیاورد: طاهر-حالا چرا نمیای داخل مادر؟ بابات هم هر جا باشه دیگه الان میاد. مصطفـے سرش را با دستانش محاصره ڪرد. بعد از نماز بود ڪہ آقای محمدی دوست قدیمی پدرش او را کنار کشیده و همه چیز را گفته بود. و درست حالا ڪه این حرف ها را شنیده و محتاج دو ڪلام حرف زدن با پدرش بود، به یڪباره غیبش زده بود و معلوم نبود کجاست؟ طاهره خانم ڪه حال خراب پسرش را دید، قدمے نزدیڪش شد. دستش را روی ساعد مصطفـے گذاشت و مادرانه پرسید: طاهره-چی شده مصطفـے؟ چرا این قدر بی قراری؟ مصطفـے سرش را بلند ڪرد... بیچاره مادرش! اگر این حرف ها راست باشد نه فقط خودش ڪه مادر بی نوایش هم دق می ڪرد. با التماس چادر مادرش را گرفت: مصطفی-‌مامان تو رو جدت اگه مےدونی حاجے ڪجاست بهم بگو. طاهره خانم مے دانست. از همان اول هم مے دانست اما نمے توانست بگوید. اگر مصطفـے قضیه را مـے فهمید، معلوم نبود بعدش چه اتفاقـے بیافتد. مصطفـے ڪه سڪوت پر حرف طاهره خانم را دید، باز هم اصرار ڪرد: مصطفے-‌مامان، باور ڪن خیلی مهمه...اگر مهم نبود ڪه قَسمت نمے دادم. طاهره خانم برگشت و همان طور ڪه به داخل خانه مے رفت جواب داد: طاهره-الان ظهره...ڪجا مے خوای بری توی این گرما؟ مصطفے هم ڪفش هایش را درآورد و دنبال مادرش راه افتاد. ڪنار سجاده ی مادر نشست و خیره شد به تسبیح تربتے ڪه برخی دانه هایش شڪسته بود. مصطفے-خواهش مے ڪنم حاج خانم...بهم بگو حاجے ڪجاست؟ اصلا شاید چیزی شده ڪه نیومده مسجد. موبایلشو هم ڪه هر چی مےگیرم جواب نمیده. مادرش را خوب می شناخت. حاضر بود برای سلامت همسر و فرزندانش حتـے جان خود را هم بدهد. طاهره خانم نفس عمیقـے ڪشید و با دو دلے گفت: طاهره-از حوزه ڪه برگشت مستقیم رفت خونه ی خواهرت. مصطفے ڪه جوابش را گرفته بود بوسه ای به چادر نماز مادر نشاند و از جا بلند شد. از اینجا تا خانه ی خواهرش راهـے نبود. پیاده شاید فقط پنج دقیقه طول مے ڪشید. همان طور ڪه در دلش دعا مے ڪرد همه ی شنیده هایش اشتباه باشند، راهے خانه ی خواهرش، معصومه شد. خانه ی خواهرش در طبقه ی پنجم آپارتمانے شش طبقه قرار داشت. جمع و جور و نقلے بود و به قدر ڪفایت برای خانواده ی چهار نفره شان جا داشت. از سه پله ی جلوی در بالا رفت. در ورودی ساختمان مثل همیشه نیمه باز بود...لابد ساڪنانش این طور راحت تر بودند. در را هل داد و وارد شد. برای رسیدن به آسانسور باید به راهروی سمت راست مے پیچید. هنوز به راهرو نرسیده بود ڪه صدای خنده ی بلند زنانه ای به گوشش خورد و به دنبالش مردی ڪه به آرامے گفت: -یڪم آروم تر دخترم... همان جا ایستاد. به گوش هایش شک ڪرده بود. صدای خودش بود یا اشتباه مے شنید؟ صدای زنانه با ناز گفت: -‌عه حاج آقا...چند بار بگم به من نگین دخترم؟ خودش بود...خودِ خودش... پس راست بود همه ی پچ پچ های اهل محل ... از پس دیواری که پشتش پنهان شده بود هردویشان را دید. پس راست بود همه آن حرف هایے ڪه تا دقایقے قبل به مفت بودنشان ایمان داشت. دستانش مشت شد. ڪاش می توانست همین مشت را در دهانش بڪوبد. بیچاره مادرش... اما پیش از آن ڪه آن دو او را ببینند از ساختمان بیرون زد. نمے دانست ڪجا می رود. فقط مےخواست فرار ڪند از این جهنمِ بی آبرویی... به قدم هایش سرعت داد و برای هزارمین باز در دلش آرزو ڪرد ڪه فقط ای ڪاش این صحنه را با چشمان خودش ندیده بود. ادامه دارد... @chaharrah_majazi