eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
423 عکس
401 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 باز تیکه انداخت. آب دهنمو قورت داده و نگران نگاهش کردم ولی جوابش رو ندادم. لقمه‌ی کوچیکی برای خودم گرفتم و مشغول خوردن شدم انگار‌ سنگ گوشه‌ی لپم بود... هیچ مزه‌ای نداشت. به طرف نرده نگاهی انداخت و پرسید: - ترمه خانم کجاست؟ - دیروز با حسام هماهنگ کردن برگشتن باغ. یک‌ ضرب سر بلند کرد و با اخم تو چشمام نگاهی انداخت، با عصبانیت کارد پنیر رو کوبید تو بشقاب: - تو چرا نرفتی؟ می‌دونستم که دنبال بهونه است، حالت کسی رو داشت که می‌خواست به همه‌چی گیر بده، تا تنها بمونه. آه از ته دل و بی‌صدایی کشیدم: - به من نگفته بودن که میرن، در ضمن یکی باید باشه تا ازت مواظبت کنه یا نه! لقمه‌ی مربا رو دهنم گذاشتم. برای اینکه بحث عوض بشه: - دیشب حالت خیلی بد بود... خدارو شکر الان بهتری. آرنجاشو رو زانو زد: - کاش نبودی تا همون دیشب می‌مُردم و راحت می‌شدم. تو چشمای هم زُل زدیم. بغض عجیبی تو چشماش جا خوش کرده بود. - تو اگه طوریت بشه، من می‌میرم. پوزخند مسخره‌ای زد، سرش رو سریع تکون داد. - ولی من‌ با تو فرق دارم، تو اگه نباشی من راحت‌ترم. لقمه تو دهنم ماسید... خودمو عقب کشیدم و به دیوار سفت و سخت تکیه زدم. صِدام‌ رو کمی بالا بردم: - چرا راحتی؟ یعنی انقدر کنار من بودن برات سخته که به مرگت راضی هستی؟ چرا یکی به نعل میزنی یکی به میخ؟ به تخت آشفته اشاره کردم و زانوهامو بغل گرفتم: - دیشب که حالت بد بود، از ترس اینکه تنهات بذارم خوابت نمی‌برد!! الان که حالت خوب شده و بهم احتیاج نداری میگی بِرَم. تکلیف منو مشخص کن سعید؟ لیوان شیر رو تو سینی گذاشت و گفت: - برو. بلند شد. روتختی رو روی دوشش انداخت و از پله‌ها پایین رفت. همون‌ سعید شق‌ورق سابق شده بود، دیگه بهم احتیاجی نداشت. - هنوز حالت خوب نشده، بازم سِرم داری. با تعجب نگاش کردم. به خودم اومدم و دنبالش رفتم. وسط پله‌ها آرنج‌شو گرفتم و کشیدم. - منو مسخره کردی؟ اون حرفای توی گوشی حسام، اون عکسای روی دیوار، اون حرفا که دیشب بهم گفتی!! همش اَلکی بود؟ چرا یه کاری میکنی که فکر کنم دوسم نداری؟ من دیگه گول نمی‌خورم، من و تو عاشق همیم... ازم‌ رو گرفت تا نگاهم نکنه. تو نگاهش حسی نبود، مثل یه کویر... خشک و خالی. دستش رو برد سمت دهنش و سبیلاش رو مرتب کرد. آرنجشو وِل کردم، از پله‌ها پایین رفت.
‌ سعید ... 😐🤨 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 هوروش بند ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── تو مثل دریایی که موجاش مثل موهاته رنگین‌کمون با همه رنگاش؛ توی چشماته تو مثل خورشید داری میتابی رو قلبم که گل عشقمون کنار هم شکوفا شه… انقده میگم دیوونتم بد عادت شی… من میمیرم اگه یک ذره باهام بد شی عاشقم خون دلا خوردم که آخر سر تو با پاهای خودت خواستی مال من شی! چقدر آرومم باهات تو خیابون و شب چه می‌چسبه باهات زیر بارون و چتر هرکی دوست داره عشقشو یه تنه حق میدم بخواد از همه بگذره! من حال دلـم، با تـو خوبـه فقــط... 💖🔗• ‌ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_308 دو روز از اون ماجرا می‌گذشت و نمیدونستم درمورد مه
‌ ‌ دوستـان تازه‌وارد خوش اومدیـن🌸 با بنری جذب شدین که این پارت اتفاق افتاده، پس بنرها فیک نیستن..😊 هر روز صبح و جمعه‌ها عصر پارت داریم. روی پیوستن بزنید تا گم‌مون نکنید. بمونیـن بــرامون 🌸😍 پارت اول رمان کامل شده ترلان https://eitaa.com/toranj_novel/2819 ‌ پارت اول رمان جدید شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_405 باز تیکه انداخت. آب دهنمو قورت داده و نگران نگاهش ک
‌ 🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 - بازم جواب نمیدی ترسو؟ تو برای همه سردار باشی برای من نیستی.... آنقدر ترسویی که نمیتونی تو چشم کسی که دوسش داری نگاه کنی و بگی که عاشقشی. به نرده تکیه زدم، ناخنامو تو پوست دستم فرو کردم، انقدر که بندبند انگشتام درد گرفت. ولی چه فایده!! - من مرد ترسویی مثل تو رو نمی‌خوام. مردی ‌که حتی جرئت اعتراف به عشقش رو هم نداره. وسط راه ایستاد و کمی مکث کرد. با احتمال اینکه حرفام‌ روش اثر گذاشته، با سرعت رفتم و روبه‌روش ایستادم. - تو چشمام نگاه کن و بگو که منو نمی‌خوای، باشه میرم... طوری میرم که حتی اثر و نشونی از من نباشه. دستمو سمت صورتش بردم: - طوری میرم که انگار نه انگار یه دخترِ عاشقی هم تو زندگیت اومد و دل‌شکسته رفت. باز سرش رو برگردوند یه طرف دیگه. نمی‌خواست دستای سرگردونم رو صورتش آروم بگیره. از این کارش عصبانی شدم: - سعید خواهش‌‌ میکنم... بذار... هق زدم، عجیب بود!! چرا به گریه افتادم؟ بی‌رحم، دستمو پس زد: - ولم کن دیگه... حس خشم تو وجودم‌ پیچید، دستمو بالا بردم و سیلی محکمی تو صورتش زدم. یه لحظه فقط صدای سیلی بود که تو گوشم پژواک شد، من چی کار کردم؟ هر دو ساکت شدیم. صورتش قرمز شد. بغض گرفتار تو گلوم رو رها کردم، تونستم نفس بکشم. از چشمام اشک، روون شد. اونام دلشون به حال صاحبشون سوخت. با انگشت شصت، زیر چشمام‌ کشید و اشک‌هامو گرفت: - مهدخت من که بهت گفتم. ازم کمی دور شد: - باشه، بازم با صدای بلند میگم که دیگه نمی‌خوامت، دوستت ندارم. رو کاناپه‌ی زیر پنجره نشست و بدون اینکه نگاهم کنه، تیر آخر رو رها کرد: - فهمیدنش خیلی سخت نیست، دوستت ندارم. بفهم! خُرد شدم. صدای شکستن غرورم رو می‌تونستم به وضوح بشنوم... غروری که برای چندمین‌بار توسط این ربات شکسته شده. با دست اتاق بالا رو نشون داد: - اون عکسا مال اوایل اومدنت بود، جسمم تو رو می‌خواست ولی قلبم نه. روتختی رو دور خودش پیچید: - اون حرفای توی گوشی حسام همه‌ش از رو هوس بود نه عشق. هوسی که هیچوقت آرومش نکردی... پس من و تو فرق چندانی با هم نداریم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 دستم‌ مشت شد و بغض تا پشت پلک‌هام بالا اومد. وقتی مات صورتش‌ شدم، فوتی کرد. از کاناپه جدا شد و با قدم‌های بلندی به طرفم اومد، چانه‌ام رو گرفت، بالا برد و تو چشمام‌ زل زد. خوب که بهم نگاه کرد چونه‌ای که می‌لرزید رو ول کرد. دستاشو رو سینه‌َم گذاشت و هُلم داد عقب: - از زندگی من و دخترام برو، دیگه نمی‌خوامت. قدمی‌ عقب رفتم. ابروهام بالا پرید و قصد پایین اومدن نداشت. چشمام دو دو میزد، فکر می‌کردم بعد اون شب سختی که گذشت، صبح با بگو و بخند و عشق آغاز میشه!! فکر می‌کردم حالش که خوب شد، دستمو می‌گیره و عشق‌شو تو گوشم نجوا میکنه! خلاصه انتظار هر حرف و کاری رو داشتم جز این که... هلم بده و بگه از زندگیم‌ برو بیرون. گیج و دلشکسته قدمی جلو گذاشتم. لعنت به روزی که تو قلبم خونه ساختی... پلک‌ زدم، از تعجب... اشک‌هام‌ بارید: - با... باشه... میرم. هق زدم و دستمو جلو دهنم گرفتم تا گریه‌ام خفه شه... تا بتونم حرفام‌ رو بزنم. - سعید اینو بدون، عشق حُرمت داره. دوست داشتن، چیزی شبیه به گُم شدن توی یه آدمِ دیگه است. هر کی رو بیشتر دوست داشته باشی، عَمیق‌تر گم میشی، من تا آخرین روز زندگیم هم نمی‌تونم خودمو پیدا کنم. فَکم منقبض شد و نمی‌تونستم راحت حرف بزنم. - از... از یه جایی به بعد... نمی‌دونستم برای خودم دارم زندگی می‌کنم یا برای تو!! لبام‌ رو گزیدم تا اشک سمج فکر فضولی نباشه: - اما تو دروغ میگی... دوستم داری نه از روی هوس بلکه از ته قلبت، نمی‌دونم چه دردی داری که نمیگی؟ بالا رو نشون دادم. - اون لباسای توی کمد اینو میگه، اگه این طوری نبود تا صبح اسم‌مو چند بار تو خواب صدا نمیزدی!! اگه دوستم نداشتی عطر محبوبم رو با خودت نمیاوردی اینجا و به لباس‌ها بزنی. نزدیکش شدم. - میدونم‌ شب‌هایی که اینجا بودی، به جای من لباس‌هایی که بوی منو میدادن تو بغل می‌گرفتی... مطمئنـم... ما هر دو، جونمون رو برای هم می‌دیم... تو جون منی و دوری از تو برام آسون نیست. نذاشت ادامه بدم باز هُلم داد. - هلم نده سعید... باشه... باشه، حالا که خودت می‌خوای... دیگه آویزونت نمیشم. چشمای وق زده‌ام رو بستم: - هرموقع ترمه بهم می‌گفت کاش برمی‌گشتیم کشورمون... بهش میگفتم تو این سرزمین چیزی هست که ارزش زندگی کردن و موندن رو داره ترمه ولی....
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 ازش رو گرفتم و به طرف آشپزخونه پا تند کردم: - اشتباه کردم! برگشت و دیپورت شدنم پیش شاه، اَرزِشِش بیشتر از اینه که پیش یکی مثل تو بمونم که تکلیفش با خودش هم مشخص نیست! رفتم تو آشپزخونه، کنار ظرفشویی ایستادم و نفس‌های عمیق کشیدم. نمی‌خواستم هق بزنم که صدام رو بشنوه. چند مشت آب به صورتم زدم. نگاهم‌ رو داروهاش ثابت موند. از تو کیفم که رو کابینت بود خودکاری برداشتم، دلم‌ گرفته بود و چشمام جایی رو نمی‌دید... به زور روی داروها زمان و نحوه‌ی استفاده‌اش رو نوشتم. رو مبل راحتی نشسته بود و با کنترل تلویزیون شبکه‌ها رو بالا و پایین می‌کرد. داروها رو تو سینی گذاشتم و بُردم رو میز، نزدیکش گذاشتم. بالا رفتم، مانتو و روسری‌مو برداشتم و پایین اومدم. همه‌چی خیلی سریع اتفاق افتاد. کیف‌مو برداشتم، در رو باز کردم برم بیرون که صِدام کرد: - مهدخت کجا میری؟ جوابی ندادم، نداشتم که بدم. شاید جهنم... کنترل‌و روی میز انداخت. - خودت گفتی برو، منم دارم میرم. رو مبل جابه جا شد. - صبر کن زنگ بزنم راننده بیاد. با پوزخندی جواب دادم: -نمی‌خواد زحمت بکشی سردار، خودم پیاده میرم تا جاده‌ی اصلی، اونجا ماشین زیاده. گره روسری‌مو محکم‌ کردم: - راستی قرص‌ها رو سر وقت بخوری، اونجا رو میز گذاشتم. بیرون اومدم و در رو بستم. دلم‌ می‌خواست روی پله‌ها بشینم و زار بزنم. انگار هزاران سوزن تو سینه‌ام میزدن. گره روسری رو شل کردم تا بتونم‌ نفس بکشم... بتونم دور بشم، از هر چی که به سعید تعلق داره. نسیم‌ خنکی به صورتم وزید و اشک چشمام سریع جاری شد. کمی از کلبه دور شده بودم که باز صِدام کرد. اشک‌هام رو گرفتم، برگشتم و نگاهش کردم تو چهارچوب در با صورتی اخمو و چشمانی عصبانی ایستاده بود. - تو اینجا رو نمیشناسی! گُم میشی. این جنگل بزرگه، توش پر حیوون وحشی و جونِوَره، بیا تو... بیا دیگه، زنگ زدم راننده داره میاد. برای آخرین‌بار نگاهش کردم. برگشتم و به راهم ادامه دادم. رِدِ ماشین رو چمن‌ها مونده بود، همون رو دنبال کردم. نمی‌دونستم داره دنبالم میاد، صدای پرنده‌ها و حیوونای جنگل آنقدر زیاد بود که صدای قدم‌هاشو نشنیدم.
‌ چی فکر می‌کردیم چی شد!! گفتیم ترمه رفت و حالا صفاسیتی😉🥰 اما این سعیدِ ...... 🤨 پارت‌های امروز تقدیم به مخاطب گلم مریم جان تولدت مبارک عزیزم 🥳💝🍰 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 محسن چاوشی - محسن یگانه ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── سرگرمیِ تو شده بازی با این دل غمگین و خستم یادت نمیاد اون همه قول و قرارایی که با تو بستم با این همه ظلم تو ببین باز چه‌جوری پای این همه قول و قرار من نشستم نشکن دلمو به خدا آهم میگیره دامن‌تو عاقبت یه روز نگو بی‌خبری نگو نمیدونی دلم پر از یه نفرین سینه‌سوز نگو بی‌خبری نگو نمیدونی وقتی که نیستی گریه شده کار این دل عاشق شب و روز… 💔🖇‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎•‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‌‌ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکس‌هایی از سعید و مهدخت گذاشتم. دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉 https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/15955 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 با کشیده‌شدن دستم، ترسیده هینی کشیدم و کیف از رو دوشم زمین افتاد. - مگه با تو نیستم!! بـرگرد کلبــه. کیف‌مو برداشتم و تو چشماش نگاه کردم. - تو هنوز مَحرم منی، سر خود هر کاری دوست داری میکنی ها؟ لبخند نیشداری زدم و سری تکون دادم. - آره راست میگی یادم رفته بود یه آقا بالاسر هم دارم. به راهم ادامه دادم. - منو دیوونه نکن بیا برگرد کلبه. - فعلا که تو منو دیوونه کردی. با عصبانیت هُلش دادم عقب: - کجا برگردم؟ خودت منو از کلبه انداختی بیرون. این بار از بند کیفم کشید، نتونستم تعادلمو حفظ کنم و زمین افتادم. زانوم به تنه‌ی درختی خورد و زخمی شد، آخی گفتم و زانوم تو بغلم جمع کردم. نشست کنارم و سراسیمه گفت: - چی شد؟؟! با عصبانیت دست‌شو پس زدم: - بسه دیگه دیوونه، وِلم کن به درد خودم بمیرم. دلم به حالت میسوزه... خیلی بدبختی. کیف‌و از رو زمین چنگ زدم: - حیف اون دخترا که خدا بهت داده... لیاقتشون رو نداری، برای همین بود که فاطمه رو.... ادامه ندادم و نفس‌زنان کمی ازش دور شدم. صدام آنقدر پر بغض بود که دلم به حال خودم سوخت. به تنه‌ی درختی تکیه دادم و روسری‌مو مرتب و کیف‌و رو دوشم انداختم. - آنقدر خودت رو درگیر کار کردی که برای قلبتم وقت نداری... تو سینه‌ات به جای قلب، یه تیکه گوشت گندیده است. نفسام به خس‌خس افتاد. قدمی به طرفم برداشت، دندون قروچه‌ای کرد و زیرلب چیز نامفهومی تکرار کرد. قدم‌های محکمی که زیر پام رو لرزوند. بیشتر از اون نمی‌تونستم تو درخت حل بشم. - بیا... بیا بزن تو گوشم... آنقدر بزن تا دلت خنک بشه، ولی من از حرفم برنمیگردم... عقده‌ای. - اینجا پر گرگه... تا شب چیزی نمونده، باشه هرچی تو میگی درسته، من عقده‌ای، من بدبخت، من بی‌لیاقت، ولی نرو... ماشین تو راهه. لَنگان به راهم ادامه دادم، دیگه حرفاش حالم رو به هم میزد. - من دیگه برنمی‌گردم پیش تو. لنگ‌لنگان و غرغر زیر لب از اون و کلبه دور شدم. به اُلدرم بُلدرمش توجه نکردم، نایی برای راه رفتن و دنبالم اومدن، نداشت. با این حال، تا از جلوی چشمام محو شه، هرازگاهی برگشته و نگاهش کردم. به درخت تکیه داده و نگاهم میکرد و گاهی صِدام میزد. فکر نمیکرد مهدخت از دستش عاصی بشه و سر به جنگل بذاره. چند ساعتی بود که پیاده‌روی می‌کردم. هوا به شدت گرم بود و فکر کنم گُم شده بودم. چون این درختا رو یادمه یه بار رَد کردم... خدایا خودت کمکم کن.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 بَندایِ روسری رو از پشت‌ گردنم آویزون کرده بودم تا کمی خُنک بشم. اون رابطه‌ی فوق رمانتیکی که فکر می‌کردم با سعید خواهم داشت، با چه ذلتی تموم شد. زانوم درد داشت و زخمش زُق‌زُق می‌کرد، همین باعث شد آرومتر ‌راه برم. ظهر شده بود و قاروقور شکمم بیداد کرد. صبحونه فقط یه لقمه خورده بودم که اونم به لطف سعید خان زهرمارم شد. رو چمن‌ها، زیر سایه‌ی درختی نشستم. نفسام بالا نمیومد، دل درد داشتم.. چشمام‌ رو بستم و به صداها گوش دادم. گوشیم‌ زنگ‌ خورد. سعید بود، رد تماس دادم. اولین باری که بهم پیام داد رو، یادم اومد. تو تخت بودم که بهم پیام‌ داد... گوشی‌و خاموش کردم و تو کیف انداختم. سعید با حرفایی که زد آب پاکی رو ریخت رو دستم... چرا نمی‌تونست بهم بگه دوستم داره؟ نکنه واقعاً از رو هوس بوده اون کارها و حرفاش..‌؟ نه نه اگه از رو هوس بود حتماً تا حالا باهام رابطه ولو به زور برقرار می‌کرد. طول می‌کشه تا بتونم از تو هزار تویِ عشق سعید خارج بشم. درد داره، دلتنگی داره... داره، خیلی داره، ولی سعیم رو می‌کنم تا خودِ گم شده‌ام رو پیدا کنم. سرم رو تکون دادم و بازم چشمام رو بستم. صدای پرنده‌ها برام مثل لالایی بود. با صدای زوزه‌یِ گرگا از خواب بیدار شدم، خورشید غروب کرده بود. از ترس تو خودم جمع شدم... چشمم به سختی می‌تونست اطراف رو ببینه، یه ترس عجیبی که تا حالا تجربه نکردم تو وجودم پیچید. دلتنگ‌ شدم، دلتنگ خورشیدی که تا چند دقیقه‌ی پیش بالا سرم بود. دلهره و اضطراب... کجا برم؟ گوشی رو از کیفم در آوردم. روشنش کردم، ساعت ۱۹ رو نشون میداد. - وای خدایا الان چی کار کنم؟ با صدای گرگا از ترس واقعاً داشتم می‌لرزیدم. سعید چندبار تماس گرفته بود. بهش زنگ‌ نزدم. این‌ زندگیِ نِکبت من چی داشت که به خاطرش به سعید زنگ‌ بزنم تا بیاد نجاتم بده؟! از زیر درخت بیرون اومدم، تکه‌چوب بزرگی رو پیدا کردم و بعنوان چوب‌دستی باهاش راهمو ادامه دادم. اصلا نمی‌دونستم دارم کجا میرم؟ هرازگاهی صداهایی می‌شنیدم، از ترس فقط چشمام و می‌بستم و با صدای بلند صلوات می‌فرستادم. کم‌کم به گریه افتادم. دلم نمی‌خواست آخر زندگیم اینجوری بشه!! یعنی قسمت من این بوده که گرگا بخورنَمُ و تیکه‌تیکه بشم. نیرویی برای راه رفتن برام نمونده بود. گوشیم بازم زنگ خورد، با دیدن اسم زیبای خفته که خودش این اسمو تو گوشیم سیو کرده بود پوزخندی زدم. الان فکر میکنه دارم با سعید عشق و حال می‌کنم، داریم دل می‌دیم و قلوه می‌گیریم، نمی‌دونه که...‌
‌ اوووه مهدخت سر به جنگل گذاشت 🙊 بازم بهتر از سر به بیابان گذاشتنه 😉😄 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ 🎬 🎤 حسین توکلی ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── دنیا با من ای داد ندارد سر سازگاری… فریاد که از عشق ندارم قراری ای عشق چرا با دلم می‌ستیزی؟! فریاد که از عاشقی می‌گریزی… ای عشق چرا با دلم میستیزی؟! فریاد که از عاشقی می‌گریزی… سرمستم از جام دو چشمانت؛ گیر افتاده دلم در دام چشمانت… می‌رقصم با ساز نگاه تو؛ آسمان من شده صورت ماه تو… ♥️🔗‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎•‌‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‌‌ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکس‌هایی از سعید و مهدخت گذاشتم. دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉 https://eitaa.com/Zange_Tafrihh/15955 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 صدای گرگ‌ها، هرلحظه نزدیک‌تر میشد... با همون پای زخمی دویدیم. چندباری سکندری خوردم و لای بوته‌ها افتادم. جواب ترمه رو ندادم. چی بهش بگم؟ نخواستم نگرانش کنم، دیگه از همه بُریدم. این وسط فقط یه بارون کم بود که با رعدوبرق تو آسمون اومدن خودش رو خبر داد. با نور رعد، درخت‌ها ترسناک‌تر شده بودن. چشمام دیگه چیزی رو نمی‌دید، بارون هم نم‌نم بارید مثل اشک‌هام. نمی‌دونم کِی روسری از سرم افتاده بود؟شاید وقتی خوردم زمین... موهام کاملاً خیس شده و آب ازشون می‌چکید. سردم شده بود. هیچ خونه یا آبادی یا جاده‌ای اون طرفا نبود ولی یادمه پایین جنگل یه روستای کوچیک بود. زوزه‌یِ گرگ‌ها خیلی نزدیک شده بود. تو فیلم‌ها دیده بودم که این‌طور مواقع ب بالای درخت میرن.. بارون شدیدتر شد. گریه‌ی منم شدیدتر از بارون... بی‌امون زار می‌زدم و خدا رو صدا می‌کردم. دلم از همه گرفته بود حتی از خدا... یه درخت رو پیدا کردم و با هزار مصیبت ازش بالا رفتم. ناخونَم شکست، آن‌چنان دردی تو قلبم ریخت که دلم ضعف رفت. - لعنت به بخت سیاه... بالای درخت رسیدم و ناخونی که ازش خون می‌چکید رو نگاه کردم. ناخن از پوستم جدا شده و زیر آب بارون می‌سوخت، هق زدم و با انگشتام محکم فشارش دادم. بدجور می‌سوخت، انگار روش فلفل ریختن، کف دستمم زخم شده بود ولی برام مهم نبود. لااقل اگه از سرما و گُشنگی نمی‌مردم، از دست گرگ‌ها هم درامان بودم. به تنه‌ی درخت تکیه دادم، پاهام رو از دو طرف شاخه آویزون کردم و اطراف‌ رو دید زدم. آسمون رو نگاه کردم، از بین ابرای سیاه، از دور یه هواپیما داشت بهم نزدیک می‌شد. نور کم جون چراغاش، تو‌‌ بارون تار شد. تا از جلو چشمم گُم بشه بهش نگاه کردم. گوشیمو از کیفم در آوردم. ساعت ۱۱ شب شده بود. بازم سعید زنگ زد. _ چی می‌خوای؟ - وای مهدخت تو منو نصف جون کردی... معلوم هست کجایی؟ از نگرانی داشتم می‌مُردم. سرفه‌ی بلندی کرد و پرسید: - الان کجایی؟ صدای نفس زدناش، مشخص بود که نگرانه... نگران!! نمیدونم، شاید بازم دروغ میگه؟ حتماً راننده اومده و برای همین میخواد منو بکشونه کلبه. - مگه برات مهمه الان کجام؟ شاید تا چند ساعت دیگه گرگ‌ها تیکه‌تیکَم کنن، صداشون رو می‌شنوی؟ دارن نزدیک‌تر میشن. آب دهنمو که با اشک چشمام و آب بارون قاطی شده بود قورت دادم: - احتمالاً همدیگه رو این دنیا دیگه نتونیم ببینیم... اون دنیا پیش خدا شکایت‌تو می‌کنم. - دارم میام دنبالت...
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 نوشدارو بعد مرگم... به درد چه کسی خورده بود که به کار من بیاد! دماغش رو بالا کشید، فهمیدم داره گریه میکنه... حتی صدای نفس‌هاش هم می‌لرزید. با یه هق ناگهانی، بغضش شکست. - چرا داری گریه میکنی؟ ببین باهام چی کار کردی که به مرگ خودم راضیم! یه کم ازت عشق و محبت می‌خواستم، خواسته‌ی زیادی بود؟! از ترس و سرما لرزیدم و تنه‌ی درخت رو محکم بغل کردم: - کاش یه بار از ته دل بهم می‌گفتی دوسَم داری... تا ناکام از دنیا نَرَم. مواظب خودت‌و دخترا باش، دیدار به قیامت. انگشتم رفت رو دکمه‌ی خاموش که صدای فریادشو شنیدم؛ - دوستت دارم مهدخت، دوستت دارم لعنتی... دیگه این اعتراف دیرهنگام، برام جذابیتی نداشت، گوشی رو قطع کردم. متوجه سرو صدایی پایین درخت شدم. یه چیزایی حرکت می‌کردن، با دقت نگاه کردم. چند تا گرگ اینور و اونور میرفتن و زوزه می‌کشیدن. لب پایین‌مو به دندون گزیدم و چشمام رو از ترس بستم. قلبم تو گوشام میزد. صور اسرافیل، برای پایان دنیا زده شد. دیگه دردِ زانوی زخمی و ناخن شکسته که آب بارون، سوزشش رو بیشتر می‌کرد، حس نمی‌کردم. تموم حواسم به گرگ‌هایی بود که زیر درخت برای به چنگ انداختن من، برای هم چنگ و دندون نشون می‌دادن. مانتوی خیس رو به زور از تنم بیرون کشیدم. مانتو رو از زیر بغلم رَد کردم و آستیناشو به تنه‌ی درخت محکم گره زدم تا از اون بالا زمین نیفتم. انگار گرگ‌ها دیگه با هم به توافق رسیده بودن که بهم نمی‌پریدن و پایین درخت پَرسه میزدن. یکیشون دَرَنده‌تر از بقیه بود. شاید رییسشون باشه که هی قدرتش رو با پریدن و چنگ انداختن به تنه‌ی درخت به بقیه نشون میداد. تا زیر پای من به درخت چنگ میزد و بالا میومد. چند بار با لگد به سرش زدم که پایین افتاد. اون دوتای دیگه هم، هی زوزه می‌کشیدن. آنقدر جیغ زدم و خدا رو صدا کردم که گلوم کیپ‌ شد. جیغ و داد، کاری از پیش نمی‌برد. از خستگی چشم تار می‌دید. بارون با خشم تموم تو سر و صورتم می‌کوبید. تنها کاری که ازم برمیاد، دعا خوندن بود. چشمام‌ رو بستم تا نبینمشون و گوشام رو گرفتم تا صداشون‌ رو نشنوم. یاد داستانهای کودکی افتادم. یه روز یه گنجشک کوچولو که زیر بارون خیس شده بود... خدایا کی صبح میشه؟ نگاهمو بالا بردم، بارون کم شده بود و هزاران ستاره... تو آسمون چشمک میزدن. - خدایا، این منم... مهدخت، درسته بنده‌ی خوبی برات نبودم ولی حقم نیست اینجا با این وضعیت بمیرم.
‌‌ این اعتراف دیرهنگام، برام جذابیتی نداشت مهدخت ... 😢 لینک ناشناس https://gkite.ir/es/8681149 زاپاس و جواب ناشناس‌ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌پارت اول شاهدخت https://eitaa.com/toranj_novel/53618
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ ‌ ‌ و من یقین دارم... زیباترین اتفاق برای من دوست‌داشتـن تــو بود 🧿🤍 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
‌ عشقا توی زنگ تفریح، عکس‌هایی از مهدخت و گرگ‌ها گذاشتم. دوست داشتین برین نگاه کنید.. 😉🐺 اونجا ناشناس، جواب پیامها و عکس‌های شخصیت‌ها گذاشته میشه.... 🌺 https://eitaa.com/joinchat/122618196C5b64839be0 ‌‌
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌ جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」 🌸 ِ
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 دست بردم تا گوشی رو از کیف دربیارم که از دستم سُر خورد و پایینِ درخت افتاد. گرگ‌ها فکر کردن غذاست، رو هوا قاپیدنش. خدایا یعنی منم اینجوری تیکه پاره میکنن؟ ترسیدم، صورتمو به تنه‌ی درخت چسبونده، جیغ کشیده و گریه کردم. باز بارون به شدت به سرو صورتم میزد. باد هم همراهیش می‌کرد. از سرما دندونام به هم می‌خورد و از لباسام آب می‌چکید. آخرای شهریور بود. ولی من تو اون باد و بارون احساس، سگ‌لرز داشتم. به خاطر ترس بود یا گرسنگی ولی هر چی بود، کم مونده بود قالب تُهی کنم. چشمای گرگ‌ها، مثل ستاره تو آسمونِ تاریک زیر پام می‌درخشید. گاهی به هم می‌پریدن و گاهی زوزه‌ی پیروزی سر میدادن. فشارم اُفتاده بود و خواب به چشمام هجوم می‌اورد، کم‌کم خوابم گرفت. سعی کردم نخوابم، ولی نمیشد. انگار خواب رو سرم سنگینی می‌کرد، هوای سرد، با گرسنگی... یه لالایی از جنس بارون. یه چیزی به کفشم چنگ‌ زد. چشمام رو نیمه‌باز کردم. یه وری شده بودم و اگه نمی‌جنبیدم، به ثانیه نکشیده رو زمین بودم. گرگ وحشی کم مونده بود پام رو گاز بگیره. خم شدم تا با لگد به دهنش بزنم که صورتم به تنه‌ی درخت ساییده شد، سوخت... مگه آب آتیش‌رو ساکت نمیکنه! پس چرا آب بارون، زخممو آتیش می‌زنه؟ خدایا خودت زودتر راحتم کن. بازم گرگه پرید و این‌بار پنجه‌ی کفشم رو گاز گرفت و پامو کشید پایین. تنه‌ی درخت رو چنگ زدم. هرکاری کردم نتونستم پام‌و از کفش دربیارم، جیغ بنفشی کشیدم و خدا رو صدا زدم. از ترس، خودم رو خیس کردم. تا به خودم بیام یکی از گرگ‌ها اومد کمک اون یکی و کفشمو محکم تو دهنش گرفت. دندوناشون رو تو پوست و روی استخون پام احساس کردم. قدرتی نداشتم تا بتونم پام‌و نجات بدم، به کمک هم، منو از اون بالا، پایین کشیدن. با شونه رو زمین افتادم. جیغ کشیده و تو خودم مچاله شدم. آخرین چیزی که دیدم، هجوم سه گرگ گرسنه به طرفم بود. چشمام‌و بستم و دستامو حصار صورتم کردم ‌و از ته دل جیغ کشیدم. صدای شلیک اومد. تعهد و عشق وقتی واقعی بودنش ثابت میشه که تو سختی‌ها هنوزم داشته باشیش. برای ملاقات با خدا آماده شدم. یه‌دفعه خودمو تو هوا احساس کردم. چیزی تو وجودم درد می‌کرد، دردی که تک‌تک سلول‌های بدنم حسش کرده و کاری از دستشون برنمیومد.