eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
13.6هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺روزت را تبرّک کن با یک سلام🌺 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌹وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ http://eitaa.com/yaranhamdel
🌺پیامبر اکرم (ص)🌺 «ای مردم، امروز روز ناله زدن است و ناله، دعا کردن در این روز است، پس به سوی خدای متعال شیون کنید.» {أیُّها النّاسُ هَذا یَومُ الْعَجِّ وإنَّ الْعَجَّ الدُّعاءُ فِیهِ، فَعَجُّوا إلَى اللهِ تَعالَى} منبع: کتاب نوادر، ص۱۹۸ http://eitaa.com/yaranhamdel
🌺بر پیکر عالم وجود جان آمد 🌺صد شکر که امتحان به پایان آمد 🌺از لطف خداوند خلیل الرحمن 🌺یک عید بزرگ به نام قربان آمد 💐🌱عید سعید قربان مبارک🌱💐 http://eitaa.com/yaranhamdel
🕋صفحه۵۱سوره آل عمران 🕋 🌹تصویر آیات و ترجمه🌹 http://eitaa.com/yaranhamdel
انس با قرآن صفحه ۵۱.mp3
5.54M
. 🕋صفحه ۵۱سوره آل عمران آیه۱۰ تا ۱۵🕋 🎤صوت و تفسیر🎤 ✨جلسه پنجاه و یکم✨ http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 امام صادق (علیه السلام): 🔹 غسْلُ يَوْمِ اَلْفِطْرِ وَ غُسْلُ يَوْمِ اَلْأَضْحَى سُنَّةٌ لاَ أُحِبُّ تَرْكَهَا. 🔸 غسل روز عید فطر و عید قربان سنت (پیامبر و ائمه) است و ترک آن را دوست نمی‌دارم. 📚 الکافی (باب الطهارة) جلد ۳ صفحه ۴۰ ⬅️ با نشر این حدیث در ثواب آن شریک هستید. http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″رؤیای صادقه″ صدای مارش عملیات که ا
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل دوم 🪖سال‌های رزم در نوجوانی و جوانی ″معیار تشخیص″ چند روز مرخصی حشمت به سرعت گذشت و او به سراغ ساک خاکی‌اش رفت تا دوباره عازم جبهه شود. حشمت حالا جزء دیده‌بانهای آبدیده جنگ بود و به حضورش در تیپ قمر، بیش از همیشه نیاز داشتند. مادر وقتیکه دید باز هم آماده رفتن شده، کنارش رفت و با التماس گفت: چقدر عجله داری! تو به اندازه کافی جبهه بودی! جان مادر نمیشود کمی بیشتر بمانی؟ من هنوز سیر ندیدمت که ... حشمت‌اله سرش پایین بود، نگاهش را به مادر انداخت و با آن لبخند همیشگی و لحن محبت‌آمیزش گفت: من هم هیچوقت از دیدن شما سیر نمی‌شوم مادر جان! راستش انجام تکلیف حد و اندازه ندارد! می‌دانم این را به خاطر مهر مادری‌ات می‌گویی، وگرنه خودت اینها را بهتر از من میدانی... مادر همیشه موقع رفتن حشمت‌اله یاد حرفهای نگفته‌اش می‌افتاد. شاید هم می‌خواست با این دستاویز، جگر گوشه‌اش را پیش خودش نگه دارد. باری آن روز لحظه رفتن، از او درباره خواستگار خواهر بزرگترم نظر خواست. حشمت‌اله گفت: مادر جان! شما و پدر بهتر می‌دانید و من تابع نظر شما هستم، اما همین‌که می‌گویید خواستگار خواهرم، جوان رزمنده و جانباز است، یعنی مرد است و ترسی توی وجودش نیست. این روزها مارش جنگ، معیار خوبی برای تشخیص مرد از نامرد است. مادر باز اصرار کرد و از او خواست؛ لااقل تا مراسم عقد بماند و بعد برود. حشمت این بار به جای استدلال یا التماس، گفت: مادر عذر می‌خواهم؛ ولی باید به موقع خودم را به عملیات برسانم. مراسم عقد بدون حضور او انجام شد و داماد جدید خانواده که رزمنده و جانباز ۷۰ درصد بود، چند روز بعد برای دیدن حشمت‌اله به محل استقرار او رفت و برادر همسرش را برای اولین بار، در خط مقدم ملاقات کرد... عملیات طولانی کربلای پنج هم با همه سختی‌هایش سپری شد و حشمت‌اله همچنان در آرزوی شهادت بود. خانه و زندگی او جبهه بود و گاهی برای چند روز به خانه می‌آمد و بیشتر برای دل مادر. می‌دانست مسیر رسیدنش به شهادت، از دل مادر می‌گذرد... ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۲ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و ا
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت ۳۳ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰سرلشکر شهید عباس بابایی: مکه من این مرز بوم است. مکه من آب های گرم خلیج فارس و کشتی هایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل میتوانم خودم را راضی کنم. ‌📎پ ن: اسماعیل نیروی هوایی ؛ خلبانی ڪہ در روز عید قربان دنیا را برای خدایی شدن ذبح کرد ❤️ 🌷 http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 حافظه تاریخی 📍 پزشکیان در حالی در برنامه تبلیغاتی خود درتلوزیون ایران از کمبود دستمزد پزشکان ایرانی می‌نالید درصورتیکه در کلیپ دیگری که مربوط به وی در گذشته می‌باشد عنوان کرده بود درآمد پزشک متخصص ما ۷ برابر پزشک متخصص در آمریکاست‼️ http://eitaa.com/yaranhamdel