eitaa logo
یگانه
40.5هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
910 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین_جانم کار دستم داد آخر قلب ناپاکم حسین.. اربعین پای پیاده رفت از دستم که رفت...😭 اَلسَّلامُ‌عَلَیْڪَ‌یااَباعَبْدِاللَّهِ...
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ و طولی نکشید که در اتاق باز شد و مرد جوانی که هیچ به یک امپراطور شبیه نبود وارد اتاق گشت. نگاه من و کیان همراهش بود که پشت میز بزرگی که روبروی ما قرار داشت نشست . همچنان نگاهش می‌کردم که نگاه نافذش سمت من و کیان آمد . در نگاهش چنان جدیتی بود که ته دلم را لرزاند و صدایش برخاست . _خب ....پس شما هم دوست دارید وارد گروه امپراتوری من بشید؟! نگاه من همچنان به او بود که گفتم : _ما چیزی نمی‌دونیم این آقا ما رو اینجا آورد. لبخند کجی به رویم زد و نگاهش سمت همان مرد غریبه رفت. _ آره طهماسب دست راست منه.... تازه نام مرد غریبه برای ما آشکار شده بود و صحبت‌های امپراطور ادامه داشت . شاید هنوز هم اسمش را نمی‌دانستیم اما حدس می‌زدیم که او همان کیارش باشد. _خب ....من اینجا به زور کسی رو نگه نمی‌دارم... شما می‌تونید اگر دوست ندارید که با من همکاری کنید ، از اینجا برید.... اما اگر بمونید من شرایط خوبی رو برای شما فراهم می‌کنم ....من ماهانه به شما حقوق میدم ....جای خواب می‌دم ... سه وعده غذا و استفاده از این عمارت بزرگ.... من با زیردستانم رفیقم . و کیان بالاخره سکوتش را شکست و پرسید: _ امکانات شما همین بود ؟!...نمی‌خواید بگید کارتون چیه....و باید براتون چیکار کنیم؟! باز همان لبخند کج روی لبش باعث اضطرابم شد که جواب کیان را داد : _کار سختی نیست ... می‌خوام مطمئن بشم شما برای شاهرخ کار نمی‌کنید ...اگر برای شاهرخ کار نکنید ، می‌تونم شما رو زیر دست خودم نگه دارم.... کار سختی هم ازتون نمی‌خوام .... موادهایی که همیشه پخش می‌کنید رو این دفعه از من می‌گیرید .... با یه قیمت مناسب‌تر و سود بیشتر ....حقوقتون رو هم علاوه بر پاداش هر ماه می‌ریزم به حسابتون چطوره؟! ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاد🔥 عاشقانه ای خاص و جذاب به قلم پرتوان نویسنده برجسته ایتا سرکارخانم یگانه
_فکر می کردم دیشب که همه چیز رو بهت گفتم امروز مراسم رو بهم بزنی. نگاهم را به گلبرگ های نازک گل های رز دسته گل عروسم دوختم و گفتم: _دیر بود برای بهم زدن.... نفس بلندی کشید و در حالیکه دنده را به جلو هل می داد و سرعتش را بیشتر می کرد گفت: _پس انتخاب کن .... می تونیم زن و شوهر باشیم اما از من نخواه علاقه ای بهت داشته باشم یا وفادارت باشم.... یا هم می تونیم زن و شوهر باشیم اما نه پیش خودمون برای بقیه.... برای دل مادر من که ذوق داره... برای پدر و مادر تو .... و نفسی کشید و ادامه داد: _اما پیش خودمون ....دو تا همخونه فقط.... سخت بود این انتخاب. دلم می خواست او را ... با تمام وجود .... اما او مرا نمی خواست.... _پس .... من دومی رو انتخاب می کنم... من خودم رو به زور به کسی تحمیل نمی کنم.... همخونه باشم بهتره از اینکه زن و شوهر باشیم و وفادار بهم نباشیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 هر کسی روز ازدواجش بهترین روز زندگی اش است اما برای من روزی پر اضطراب و استرس بود. ذهنم از همان لحظه ای که مسیحا دنبالم آمد و با آن اخم های محکمش دسته گلم را به من سپرد ، پر شد از احتمالات پر از استرس! حرفهای شب قبلش که به گوشی ام پیامک کرده بود هنوز در ذهنم بود.... « ببین نخواستم ندانسته پای سفره ی عقد بنشینی.... ولی من تو رو نمی خوام... یعنی نه اینکه فکر کنی مشکلی داری... نه من فقط با اجبار و خواسته ی مادرم اومدم خواستگاریت.... پس زندگی ما اونی نمیشه که مال بقیه شده....» چقدر حرف پشت تک تک کلماتش بود و من چقدر بغضم را از همه پنهان کردم! اگر مادرم می فهمید غصه می خورد... اگر پدرم متوجه می شد شاید قلب ناراحتش باز درد می گرفت و اصلا از همه بدتر.... اگر یاسین متوجه می شد شر به پا می کرد... من سکوت کردم اما باز هم نه فقط برای دلایل بالا.... بخاطر قلب خودم شاید که از همان روزی که مسیحا را دید .... ذوق کرد... تند زد ... عاشق شد شاید ! روز خواستگاری وقتی با همان جدیت و اخم تا کمر مقابلش خم شدم تا فنجان چای را بردارد ، یک لحظه فقط نگاهم کرد... و من در چشمان تیله ای رنگش نمی دانم چه دیدم که دلم لرزید.... اصلا نفهمیدم چرا من... چرا بعد از آنهمه خواستگاری که داشتم و رد کردم به سودابه خانم جواب بله دادم... شاید ... شاید یکی دیگر از دلایلم ، خود سودابه خانم بود.... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 سودابه خانم زن مومن و معتقدی بود. اولین بار در هیئت محل دیدمش. من خادم هیئت بودم و آخر مجلس داشتم شربت پخش می کردم که از همان وقتی که شربتش را از روی سینی برداشت نگاهش را از من نگرفت و لبخند زد . و چند روز بیشتر از شب مولودی هیئت نگذشت که آمدند خواستگاری.... چنان با شوق و ذوق می گفت عروسم عروسم که قند در دلم آب می شد. مهربانی از نگاهش می ریخت .... شاید همان موقع بود که چون علت اخم ها و جدیت مسیحا را نمی دانستم ، اما بخاطر مهربانی مادرش ، خودم را آرام کردم که حتما از مهربانی مادرش او هم سهمی دارد. از همان جلسه اول خواستگاری بود که شاید عاشق اخم های پر جذبه مسیحا شدن. دلم از همان جلسه لرزید ... و امان از روزی که دل بلرزد.... من هزاران نشانه پیش چشمم بود اما نمی دانم چرا ندیدم! سکوت محکمش هنگام صحبت های دو نفره... اینکه سخت نگاهم می کرد... اینکه حرفی برای گفتن نداشت... اما من .... هزار دلیل داشتم برای عاشقش شدن .... از همان چهره ی مردانه ی جذابش گرفته.... تا چشمان تیله ای و خوش رنگش .... یا موهای خرمایی روشنی که تا مدت ها فکر می کردم ، رنگ کرده است! اما با همه ی اینها هنوز هم معتقدم یا مقلب القلوب ، مسیحا را در دلم نشاند.... یا چون مادرش مرا در شب میلاد امام زمان عجل الله در هیئت دید ، باور کردم و دارم که خواست امام زمان هم همین بود... البته بعدها فهمیدم نه تنها آنها برایم این ازدواج را خواستند بلکه من مامور شدم که از سوی امام زمانم وارد زندگی مسیحا شوم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 و من.... دختری بودم ساده... نه آنچنان زیبا بودم که همه محو تماشایم شوند و نه آنقدر زشت که کسی نگاهم نکند. من خودم بودم و مثل خیلی های دیگر... ساده ی ساده.... اما طوری سودابه خانم از من در مقابل خانواده ام تعریف کرد که برای اولین بار فکر کردم شاید سیندرلایی هستم و خودم نمی دانم! _یعنی نجمه خانم ... وقتی دختر شما توی هیئت برام شربت آورد ... من یه قرص ماه دیدم که تا کمر برام خم شده... هر چی از نجابت این دختر شما بگم کم گفتم.... روسریش رو لبنانی بسته بود و به گیره ی نگین دار خوشگل هم زده بود کنار روسریش یعنی اون شب تا صبح تصویر دختر شما توی ذهنم بود.... ماشاالله به اینهمه خانمی.... چقدر ذوق کردم از آنهمه تعریف سودابه خانم.... مادر و پدر هم به من افتخار کردند اما خیلی طول کشید که فهمیدم از آنهمه تعریف سودابه خانم چیزی در ذهن و دل مسیحا نقش نبسته است. مسیحا تنها بخاطر مادرش خواستگاری من آمد و چرایش را به من نگفت تا مدت ها.... چرا خواست به خواست مادرش عمل کند؟! چرا وقتی دلش با من نبود قبول کرد با من ازدواج کند؟! و مسیحا وقتی به من حقیقت دلش را گفت که فهمیدم دیر است برای بر هم زدن... من سکوت کردم و پذیرفتم پای تصمیم دلم بمانم .... و هیچ کس نفهمید که همان روز ازدواج برای من چقدر پر اضطراب شد از این تصمیم.... وقتی سکوت مسیحا را می دیدم و نگاهی که دائم از من می دزدید .... دلم لرزید که مبادا نتوانم دلش را صاحب شوم.... نکند که نشود این زندگی همانی که می خواهم.... هر از گاهی ، نگاهی دزدانه به مسیحا می انداختم و باز دلم بیشتر برایش می رفت... اما به همان اندازه باز می لرزید از آینده ای نامعلوم.... دستم را روی برگ های نازک گلبرگ های دسته گل عروس میان دستم ، گذاشتم و باز در دل دعا کردم. _خدا.... تو که تنهام نمی ذاری.... تو که دلمو لرزوندی تا قبول کنم.... اصلا تو بودی که کاری کردی وقتی یاسین برادرم رفت تحقیقات هیچ چیز جز خوبی دستگیرش نشود تا من بله بگویم.... خدایا... مسیحا دیر گفت که در دلش جایی ندارم وگرنه شروع نکرده تمام می کردم این زندگی را.... خدایا کمکم کن.... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام کربلا سلام اربعین سلام بهترین جاده‌ی رو زمین سلام علت نجات جهان مسیر ظهور امام زمان(عج) یادش بخیر
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ نگاهم سمت کیان رفت تا ببینم او چه می گوید که با جدیتی در تقابل با نگاه و سخنان پر از جدیت کیارش یا همان امپراطور ، لب به سخن گشود. _منم یه شرایطی دارم. _تو شرایط داری؟! و همان سوال مجدد از حرف خود کیان، معنای تمسخر حرفش را داشت که طهماسب با لحن توبیخانه ای گفت: _بفهم با کی داری حرف می زنی.... تو کی هستی که بخوای شرایط تعیین کنی. و کیان حتی لحظه‌ای تردید به خود راه نداد و در جواب طهماسب فوری گفت : _ بخواهید یا نخواید من شرایط دارم ....حالا می‌خوای بشنوید یا نشنوید؟ صدای خنده بلند امپراطور توجه همه ما را به خودش جلب کرد . _چند دقیقه ساکت باش طهماسب بزار ببینم چه شرایطی داره. کیان مصمم‌تر جواب داد : _چیز زیادی نمی‌خوام ....فقط می‌خوام بگم این خانم سوگلی منه....دوست ندارم جایی که کار می‌کنم ....کسی نگاه چپ به این خانم بندازه.... اگر بندازه من قانون خودمو دارم .... می‌دونم باهاش چه کار کنم پس فقط یه چیز از شما می‌خوام.... کسی با سوگلی من کاری نداشته باشه . صدای خنده بلند امپراطور در کل اتاق پیچید . دلشوره گرفتم از این حرف کیان و واکنش کیارش که گفت: _عالی بود.... تو زمینه امپراطور شدن رو هم داری ....خوشم اومد .... اما ... تازه احساس می کردم آرام شدم که دوباره همان امایی که گفت ، دلم را به شور انداخت. _اینجا جاش نیست .... نمی‌تونم به همه زیر دستام بگم مراقب سوگلی تو باشند....به سوگلی تو دست نزنند.... وقتی اومدی توی گروه من فقط خودت و خودت برام مهمی .... من کاری به دیگران ندارم ....من کاری به وابسته گی هاتم ندارم .... زیردستام باید برای من کار کنند.... به حرف من گوش بدن ....کسی نمی‌تونه توی امپراتوری من ، یه امپراتوری دیگه به پا کنه... اینو یادت باشه. _مشکلی نیست.... من چیز زیادی از شما نخواستم ...اگر شما نمی‌تونید با شرایط من کنار بیاید ....من راضیم پول کمتری بگیرم اما تو همون پارک فقط و فقط برای خودم کار کنم .... من نیازی به جا خواب ندارم.... من عادت دارم به سرمایِ پارک ....پس با شما همکاری نمی کنم. کیان این را گفت و برخاست . واقعا ماندم که چطور می خواست قید ماموریت را به همین راحتی بزند که..... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ جدیت او چنان بود که شاید حتی طهماسب و کیارش را هم شوکه کرد. با لحن تندی به من گفت: _بلند شو ...اینجا جای ما نیست.... من و تو توی همون پارک یخ بزنیم بهتر از موندن توی این قصره که تو رو ازم بگیرن... با آنکه نمی دانستم قصد کیان از این کار چیست اما با دستورش برخاستم و قید ماموریت را زدم که صدای کیارش برخاست. _صبر کن .... من یه مهلت بهت میدم... اگه ببینم قابلیتش رو داری ، شرایطی که گفتی رو قبول می کنم. من و کیان ایستاده به او خیره شدیم که ادامه داد: _روزی چقدر می تونی برام کار کنی؟... چند ساعت؟ _هر چند ساعتی که شما بگید.... لبخند روی لب کیارش نشست. _خوبه....خوشم اومد....این حرفت نشون میده که از کار فرار نمی کنی... حالا نوبت اونه... بهم بگو سوگلی تو چه قابلیت هایی داره که به درد کار ما می خوره؟ نگاه کیان سمت من چرخید . _نشونش بده .... نگاهی به سر تا پای کیارش انداختم و میز مقابلش.کمی جلو رفتم و آرام دست روی میزش کشیدم. _میز قشنگی دارید .... چوبش چیه؟ نگاهش به من و میزش افتاد و بعد بلند بلند خندید.درست در همان لحظات خنده اش روان‌نویس طلایش را که روی میز مقابلش بود ، با همان دستی که آرام روی میز می کشیدم برداشتم و با یک حرکت سریع انگشتان دستم ، آنرا زیر آستین لباسم جا زدم. _عجب قابلیتی داره سوگلی تو.... قبلاً فروشنده ی لوازم خونگی بوده ؟! با لبخند به تمسخرش نگاه‌ کردم که کیان گفت: _اونی که برداشتی رو بده من .... و من روان نویس طلای روی میز کیارش را فوری با یک حرکت تند و سریع دستم ، از زیر آستین لباسم بیرون آوردم و سمت کیان گرفتم. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 روز قبل از عروسی همراه خانواده به محضر رفتیم و یک عقد محضری ساده برگذار کردیم تا روز عروسی برای عکس و آتلیه به هم محرم باشیم. و هنوز پای همان سفره ی ساده ی عقد محضری هم ، من نمی دانستم که دل مسیحا با من نیست! شاید تنها جایی که دلم را خوش کرده بودم به جذبه ی مردانه ی مسیحا همان پای سفره ی عقد محضری بود.... وقتی حلقه ام را دستم کرد . لحظه ای نگاهش به من افتاد. من لبخند زدم و او نه.... باز هم این را به حساب ابهت مردانه اش گذاشتم. اما همان شب همه چیز را گفت... و من گریه کردم... پای هر کلمه اش ...پای هر حرفش... اما جا نزدم... دیر بود برای جا زدن.... فردای آن روز ، یعنی روز عروسی مان هر دو سکوت محض بودیم.... سکوت او ، بابت حسی بود که نسبت به من نداشت ... و سکوت من از همان احساسی بود که خیلی قبل تر از آن روز نسبت به او پیدا کرده بودم. اما وقتی دنبالم آمد دم در آرایشگاه ، وقتی دسته گلم را دستم داد ، یک نگاه با تامل به من انداخت. و من چقدر دلم را به همان نگاه با تاملش خوش کردم. سوار ماشین عروس سمت باغ و آتلیه می رفتیم که سکوتش را شکست بالاخره. _فکر می کردم دیشب که همه چیز رو بهت گفتم امروز مراسم رو بهم بزنی. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 نگاهم را به گلبرگ های نازک گل های رز دسته گل عروسم دوختم و گفتم: _دیر بود برای بهم زدن.... نفس بلندی کشید و در حالیکه دنده را به جلو هل می داد و سرعتش را بیشتر می کرد گفت: _پس انتخاب کن .... می تونیم زن و شوهر باشیم اما از من نخواه علاقه ای بهت داشته باشم یا وفادارت باشم.... یا هم می تونیم زن و شوهر باشیم اما نه پیش خودمون برای بقیه.... برای دل مادر من که ذوق داره... برای پدر و مادر تو .... و نفسی کشید و ادامه داد: _اما پیش خودمون ....دو تا همخونه فقط.... سخت بود این انتخاب. دلم می خواست او را ... با تمام وجود .... اما او مرا نمی خواست.... _پس .... من دومی رو انتخاب می کنم... من خودم رو به زور به کسی تحمیل نمی کنم.... همخونه باشم بهتره از اینکه زن و شوهر باشیم و وفادار بهم نباشیم.... نیم نگاهی به من انداخت و مچ دست چپش را روی فرمان گذاشت و گفت: _پس ... یادت باشه... اگه همخونه ی من شدی.... تو کارام دخالت نمی کنی... گردش و تفریح های من به تو ربطی ندارد... دوستای من رو نقد نمی کنی.... کاری به عقاید و باورهای من نداری... نگاهش کردم. یک لحظه از ته دل خواستم ، کاش آنقدر در نظر چشمانم ، جذاب نبود... چرا باید شروطش را قبول می کردم وقتی انگشتر عقدمان دستم بود و او رسماً و قانونا همسرم. _پس جلوی مادر شما و پدر و مادر من چی؟! نگاهش به بزرگراه بود که گفت: _آها....سوال خوبی بود... تنها جایی که ما یک زن و شوهر واقعی محسوب میشیم جلوی چشمای مادر من و چشم پدر و مادر شماست.... و تمام. آهی کشیدم. بغضم را فرو خوردم و اشکی در چشمانم جمع شد. برای اولین بار حس کردم خیلی زشت هستم! آنقدر که او حتی نمی خواهد نگاهم کند... نمی خواهد حتی مثل خیلی از زن و شوهرها لااقل کنار هم ،‌ زندگی کنیم.... ولو بی علاقه... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود، باید آن را ستایش کنی! حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی بهتر رشد می‌کند! تقدیر کنید، ستایش کنید، تا نعمت‌های خدا به سوی شما سرازیر شود..! 🌱 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾 🍁@yeganestory 🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
يَا إِلَهِي فَلَكَ الْحَمْدُ فَكَمْ مِنْ عَائِبَةٍ سَتَرْتَهَا عَلَيّ فَلَمْ تَفْضَحْنِيوَ كَمْ مِنْ ذَنْبٍ غَطّيْتَهُ عَلَيّ فَلَمْ تَشْهَرْنِی خـدایـا! تو را سپاس، چه بسيار عيوبی كه بر من پوشاندی، و مرا رسوا نكردی، و چه بسيار گناهی كه مستور داشتی، و به آنم مشهور نساختی..! 💚 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾 🍁@yeganestory 🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ نگاه متعجب کیارش و طهماسب خودش گویای همه چیز بود. کیارش دست به سینه نگاهم کرد. _جالب بود.... نه طهماسب ؟...فکر کنم ارزش داره که با شرایطش کنار بیاییم ...نه؟ و طهماسب هم جواب داد: _بله آقا .... _برو به بچه ها معرفیشون کن .... شرایطِ....راستی اسمت چی بود ؟! کیان مصمم و جدی گفت: _کیوان.... _و اسم سوگلیت ؟ تا خواستم حرفی بزنم ، و لبانم را از هم گشودم ،کیان گفت: _اسمشو به هیچ کی نمی گم.... بگید سوگلی کیوان.... صدای خنده ی کیارش برخاست. _سوژه ی خوبی هستید واقعا.... باشه.... اینا رو ببر پیش بچه ها... شرایط این آقا کیوان ما رو هم بهشون بگو ... _چشم آقا.... دنبال من بیایید. همراه کیان ، پشت سر طهماسب راه افتادم که در همان حالی که پیشروی ما شده بود گفت: _از قوانین اینجاست که دعوا نداریم ... هر سه چهار نفر یه اتاق خواب دارند و . و همان حرف آخر ، باز کیان را به حرف وا داشت. _من نمی‌ذارم سوگلی ام بره پیش چهار تا مرد دیگه .... طهماسب روی پله ی آخر ایستاد و به عقب سر برگرداند تا نگاهمان کند. و دلم از نگاهش آشوب شد.نمی خواستم دعوایی بین کیان و او در بگیرد. _زن ها از مردان جدا هستن.... لازم نیست تو به من بگی من باید چکار کنم... _من بهت نگفتم چکار کنی ...اینم جز همون شروطیه که خود آقا اجازه شو بهم داده.... نگاه جدی طهماسب بین من و کیان چرخید. _حیف که آقا شما دوتا رو پذیرفتن ...وگرنه بهت نشون می دادم این زبون درازی ات رو چطور درست می کنم. کیان سکوت کرد اما من تازه دادم آشوب شده بودم. حالا می فهمیدم چرا کیان مرتب می گفت این ماموریت جای من نیست! ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ دنبال طهماسب سمت ساختمان چهار طبقه ی دیگری رفتیم که از عمارت اصلی و با شکوه کیارش دورتر بود. اما ساختمان بزرگی بود همان طبقه ی اول یک میز بزرگ فوتبال دستی بود که چند نفری دورش ایستاده بودند و بازی می کردند که طهماسب در همان بدو ورود بلند گفت: _بازی بسه.... همه گوش کنید.... ورودی جدید داریم. نگاه همه سمت من و سوگل آمد و قبل از گفتن باقی صحبت های طهماسب یک نفرشان دو قدمی سمت ما جلو آمد و گفت: _به به.... ببینید بچه ها ورودی جدید داریم ... و باز چند قدمی جلوتر آمد و مقابل سوگل ایستاد . _اسمت چیه خوشگله؟! با یک حرکت سریع دستم رو روی گردنش فشردم و تنه اش را محکم وسط میز فوتبال دستی کوبیدم. _هوی عوضی ... حرف دهنتو بفهم .... این خوشگله صاحب داره ...یه بار دیگه هم اینجوری صداش کنی ....می زنم فک و دهنتو سرویس می کنم تا خودتم خوشگل بشی....شیر فهم شدی یانه ؟ و همان لحظه صدای طهماسب برخاست. _کسی کاری با این خانم نداشته باشه.... جناب امپراطور خودشون امر کردند.... پس سرتون به کار خودتون باشه. هنوز دستم دور گردن مردک هیز و زبون دراز بود که با گفتن این حرف طهماسب ، دستم را پس کشیدم و گفتم: _شنیدی که چی گفت... مردک بی چشم و رو ، کمی خودش را جمع و جور کرد اما با غضب نگاهم. _خب حالا انگار تحفه است .... و من با حرص و عصبانیت فریاد زدم. _آره ...تحفه است....واسه منه.... سوگلی منه.... کسی هم سمتش بیاد حالشو جا میارم. هر کسی چیزی گفت زیر لب ... خب بابا .... بی خیال.... باشه واسه خودت.... ما خودمون یه لیلی داریم.... و همان موقع طهماسب بلند فریاد زد. _لیلی.... بیا اینجا ببینم. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️