eitaa logo
یگانه
40.6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
909 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
از هر دست بدی از همون دست یه جـــــوری غیرمنتظره پس میگیری ! پس با مردم همونجوری رفتار کن که دوس داری باهات رفتار بشه .. 🍁@yeganestory 🍁
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم. ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه. 🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ. 🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ #
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 چادر را از لای در اتاق بیرون انداختم و گفتم: _ببخشید.... پشت در اتاق ایستادم که غر غر کنان تا پشت در اتاق آمد و چادر را برداشت. _ای مامان...کجایی که ببینی تک پسرت داره رو زمین می خوابه و به جای پتو یه چادر نماز رو خودش کشیده! و من عمدا از پشت در بلند گفتم: _توافق کردیم ... _بله توافق کردیم .... خدا کنه یادت باشه تا آخرش که چی توافق کردیم.... و شب اول زندگی مشترک همخونه ای ما اینگونه آغاز شد. فردای آن شب ، صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم. شب قبل دیر خوابیدم و عادت به خانه ی جدید نداشتم. صدای تق تقی که به در خانه می خورد بیدارم کرد و مرا هوشیار . از لای در اتاق به بیرون نگاهی انداختم که دیدم مسیحا با همان نیم تنه ی برهنه و شلوارک رفت سمت در ورودی خانه. او هم انگار خواب آلود بود که در را گشود و با دیدن مادرش غافلگیر شد. _سلام شاه داماد.... چقدر خواب آلو .... بگیر سینی رو دستم افتاد. _این چیه ؟! _سینی صبحانه برای عروسم.... خجالت زده پشت در اتاق قایم شدم و باز شنیدم که مسیحا گفت: _ای بابا.... کی صبحانه می خواد ....بذار بخوابیم مادر من.... _تو شاید نخوای ولی حسنا صبحانه می خواد .... الان که لنگ ظهره ولی برای شام هم بیایید پایین شام درست می کنم. _نمی خواد شما زحمت بکشی خودش یه چیزی درست می کنه. _نگو مادر من.... تازه عروسه....رسمه که کار نکنه.... و حتی شنیدم مسیحا با پررویی گفت: _چه خبره اینقدر تازه عروس تازه عروس می کنید... مادر شوهرم مادر شوهرای قدیم. _لوس نشو.... دختر مردم رو اذیت کنی ، شیرم رو حلالت نمی کنم مسیحا.... _ای بابا چه گرفتاری شدیم.... چه اذیتی....من اصلا کاری به کارش ندارم. _بله دیدم دیشب از دستت می خواست فرار کنه بیاد پایین که چنان دویدی دنبالش و گُروپ گُروپ راه انداختی که داشتی در رو می شکستی. وای چی شنیدم و بیچاره مسیحا که همچین حرفی را از مادرش شنید و خجالت زده سکوت کرد فقط. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 بالاخره با بسته شدن در خانه ، در اتاق را گشودم و یادم رفت که مسیحا سینی به دست با همان نیم تنه ی برهنه ، یک سینی بزرگ و پر از مخلفات صبحانه را هم رو دست دارد. تا نگاهم بی اختیار یک لحظه به او افتاد ، صدایش بلند شد. _آی چه خبره ... سرتو بنداز پایین .... _وای ببخشید... باز به اتاق برگشتم که سینی را عمدا با ضرب زد روی اپن آشپزخانه و تیشرتی پوشید که برگشتم به سالن و گفتم: _دست مادر شما درد نکنه.... زحمت کشیدن واقعا.... و جلو رفتم و نگاهی به سینی انداختم و ناخنکی به مربای توت فرنگی اش زدم که متوجه ی نگاه خیره ی مسیحا شدم. _شما عادت دارید شب و صبح مثل جن ظاهر بشی؟! منظورش را نگرفتم و پرسیدم: _چطور؟! _قیافه ات رو نگاه کن.... جلو رفتم و از آینه ی کنسول کنار در ، خودم را نگاه کردم. و عجب قیافه ای داشتم! چشمانم سیاه و موهایم پریشان و تاف و پوش موهایم نیاز به شامپو داشت تا بخوابد و من هم از دیدن خودم در آینه خنده ام گرفت. _می رم یه دوش میگیرم موهام بخوابه.... و مسیحا چیزی پرسید که از خجالت آب شدم. _مامان که می گفت شما یه دختر مومن و هیئتی هستی.... پس چرا نماز صبح بیدار نشدی یا شایدم با همین ته آرایش و موهای درست کرده ، نماز خوندی؟! جوابش را ندادم و رفتم حمام. چه می گفتم در جواب همسر همخونه ای خودم! می گفتم روز آخر ناپاکی ام هست و از شب باید نماز بخوانم؟! ترجیح دادم سکوت کنم و او با پوزخندی ، کنایه بارم کند که: _معنی دختر هئیتی و مومن رو ندیده بودیم که اون رو هم دیدیم! کنایه اش را جواب ندادم و به حمام رفتم اما باز دلم از حرفی که زد گرفت. با یک دوش آب گرم ، گره کور موهای تاف خورده ام باز شد و آرایشم را پاک کردم و از حمام که بیرون آمدم ، دنبال یک لباس مناسب برای پوشیدن مقابل نگاه مسیحا ، گشتم. یک بلوز و شلوار زنانه ی خانگی پوشیدم و موهایم را همگی زیر کلاه حوله ای مخصوصم گذاشتم و از اتاق خواب بیرون زدم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🦋▪️بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"... مثل این: چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم... چقدر خوبه که سالمم... چقدر خوبه که خانوادم رو دارم... چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون رو ببینم.. چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم.. چقدر خوبه که... بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم نه نداشته هامون رو و بعد معجزه اونو تو زندگیمون ببینیم😍 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾 🍁@yeganestory 🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولای غایب غریبم!سرسلامت باد ما را در غم بابای شهیدت پذیرا باش ای غمگین ترین شیعه در عصر غیبت. 💔 (ع)◼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 سخت بود برایم که با آن بلوز آستین کوتاه و شلوار ، جلوی مسیحا ظاهر شوم اما دلم می خواست بد جوری خود نمایی کنم. شاید تنها دلیلش هم تحقیرهای مسیحا بود. با اعتماد به نفسی که کم بود و می خواستم زیاد جلوه کند ، مقابلش پشت میز ناهارخوری نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. متوجه نگاهش که خوب براندازم کرد شدم اما حتی سر بلند نکردم تا نگاهش را شکار کنم. گذاشتم خوب نگاهم کند... گرچه ته دلم آشوب بود از چهره ای که می دانستم آنقدر زیبا نیست که دلبری کند.... چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که باز صدای در خانه برخاست. اینبار من سمت در رفتم و با دیدن سودابه خانم خشکم زد. _سلام عروس خوشگلم.... و چنان همان جلوی در ماچم کرد که خجالت کشیدم و سر به زیر شدم. و هنوز خجالت زده بودم که سر خم کرد کنار گوشم و گفت: _دخترم... تازه عروسی.... این چیه پوشیدی آخه.... خوشگلم همون طور که اون شب تو هئیت دل منو بردی دل مسیحای منم ببر ....یه مدادی تو چشمت بکش ... یه رژی به لبات فدات شم... عرق شرم از گوشه ی پیشانی ام روان شد که ادامه داد: _مادر من تو جهیزیه ات هم برات چند دست تاپ و شلوارک خریدم... از اونا بپوش دخترم.... باید برای شوهرت خوب بپوشی دخترم... اومدم بپرسم شام براتون چی بذارم مادر؟.... چی دوست داری ؟ و من هنوز سر به زیر و خجالت زده بودم که مسیحا هم به ما پیوست. _بفرمایید تو مادر جان.... _قربونت پسرم... حمیرا امتحان داره ... منم دارم شام درست می کنم گفتم بپرسم عروسم چی دوست داره براش درست کنم. و مسیحا عمدا بلند گفت: _خدا بده شانس واقعا.... مادر جون شما بلد نیستی مادرشوهر باشی چرا رفتی برام زن گرفتی آخه ؟! و سودابه خانم اخم کرد. _وا مسیحا جان... حسودیت میشه مادر... دختر برات گرفتم پنجه ی آفتاب.... ماشاالله ماشاالله ببین چه سفید و خوشگله عروسم .... عروسکیه ماشاالله... و مسیحا عمدا به تمسخر سر تکان داد. _بله... صورت مثل جن عروس عروسکتون رو من دیدم... شما که ندیدی.... دقیقا هم مثل جن ظاهر میشه . ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 بساط صبحانه خورده و نخورده ، جمع شد و مسیحا به اتاق خواب رفت تا طبق قرارمان ، روزها اتاق برای او باشد و شبها برای من... و من... تازه عروسی که هیچ کس هنوز خبر نداشت از قرار همخانه ای بودنش ، نشستم روی مبل و نگاهم در خانه ی جدیدم چرخید. نفس پری کشیدم و فکرم در میان نگاهی که هنوز بین اثاثیه ی خانه می چرخید ، رفت سمت حرفهای سودابه خانم. نگاهم به بلوز گشاد و شلوار خانگی ام جلب شد .... واقعا چرا باید از همسرم خجالت می کشیدم؟! وقتی حتی در خانه ی خودمان هم مادرم همیشه می گفت: _تنها محرم واقعی یک زن همسرشه.... و این یعنی حتی جلوی برادرم یاسین ....یا جلوی پدرم هم حق نداشتم تاپ و شلوارک بپوشم.... و حالا همان روز بود.... همان روزی که عمر منتظر بودم تا بهترین لباس هایم را برای همسرم بپوشم... همسری که اگر چه او را نمی خواست ، اما من که او را می خواستم! من که از همان روز خواستگاری ، از دیدن جذابیتش ، ذوق کردم! حتی همان شب قبل ، در تالار ، دوستانم هم جذابیت مسیحا را به من گوشزد کردند . _ناقلا چه جوری تورش کردی اینو ؟! و هیچ کسی نفهمید که توری در کار نیست! دلم برای مسیحا رفته بود ولی او برای من ، نه.... دلم خواست یکبار لااقل امتحان کنم.... در خانه ی سودابه خانم ، مردی نبود... پدر مسیحا سالیان قبل به رحمت خدا رفته بود و در هر دو طبقه ، مرد خانه ، مسیحا بود .... امتحانش ضرری نداشت .... بالاخره من همسرش بودم.... هیچ کسی نمی گفت چرا لباسم نامناسب است.... و گویی ندایی از قلبم زیر گوشم نجوا کرد. _تو حقته که به همسرت نشون بدی که پیش اون چقدر می تونی زیبا باشی و پیش نامحرم ، چقدر پوشیده.... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ...... ♥️🍃 آقا مبارک است ردای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ بحق زینب کبری سلا‌م‌الله‌علیها🌸⃞💖 ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 با همین فکر بود که مصمم سمت اتاق خواب رفتم و در زدم. _بله.... در اتاق را گشودم. مسیحا داشت لباس می پوشید که پرسیدم: _جایی قراره بری؟! همانطور که ساعت مچی اش را دور دستش می بست و جلوی آینه ی میز آرایش زیر گلویش را عطر می زد گفت: _فضولی موقوف.... _شام پایین هستیم ... برای تایید حرفم گفت: _می دونم.... _من روز خواستگاری متوجّه نشدم دقیقا کار شما چیه؟ و ناگهان کمرش را صاف کرد و نگاه تندی حواله ام. _خیلی داری سوال پیچم می کنی ... چه خبره... تو یه همخونه ای فقط ... حواست هست؟! انتظار این برخوردش را نداشتم اما حتی نگذاشتم مرا با کلامش تحقیر کند و گفتم: _ولی شرط گذاشتیم یادت رفته ؟... بالاخره باید یکسری چیزا بدونم... چون قرار شد که تفریح مجردی و دوستانه و مسافرت تکی ممنوع باشه جسارتا جناب مهرورز. چشمان تیله ای اَش را برایم تنگ کرد و چرخید سمتم . _ببین ... شرط و شروطت هم میذارم زیر پا.... گفتم اینقدر مادرم رو اهرم فشار نکن... _من که هنوز چیزی نگفتم.... _می خوای بگی دیگه.... سکوت کردم و او موبایلش را از روی میز آرایش چنگ زد و رفت سمت در اتاق و از اتاق بیرون زد. رفتارش عجیب شده بود انگار. اما امکان کنکاش هم نبود. ناچار سکوت کردم و او رفت اما نقشه ی خوبی برای بازگشتش کشیدم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 مسیحا تا شب نیامد . من هم در این فرصت ، حمام رفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم و یک تاپ و شلوارک از لباس هایم را انتخاب کردم کمی آرایش کردم و رفتم طبقه ی پایین پیش سودابه خانم. همین که در زدم و حمیرا در را باز کرد ، از نگاه خیره اش متوجه شدم که چقدر تغییر کردم. سلام کردم و او هم جوابم را داد و من وارد شدم که سودابه خانم از آشپزخانه نگاهم کرد. _سلام مادر جون... خوش اومدی .... ماشاالله دخترم چقدر نازه ....تنهایی چرا پس؟... مسیحا کو؟! _ظهر رفت بیرون... اخمی بین ابروان سودابه خانم نشست. _کجا رفت مادر؟! _نگفت بهم ... دستانش را شست و آمد سمت من . _حال بشین دخترم... حمیرا تو برو سر درست مادر... و وقتی حمیرا رفت ، سودابه خانم شروع کرد به صحبت. _ببین عزیزم ... من دلم می خواد مسیحا دورت بگرده... با هم برید بیرون ..برید مسافرت... برید خوش باشید مادر... کاش ازش می پرسیدی کجا می‌ره خب. _آخه عصبی شد... نگفت بهم .... سودابه خانم هم کلافه نگاهم کرد. _حالا شب که اومد من باهاش حرف می زنم... _من حتی ازش پرسیدم در مورد کارش ، جوابمو درست حسابی نداد . _کارش ...کار قبلی پدرشه...یه شرکت پخش عرقیجات گیاهی هست... آخه ما کاشانی هستیم... محصولات خودمون رو اینجا پخش می کنیم... یه دفتر کوچیک داره تو خیابان میرداماد .... یه منشی و دو تا کارمند....یکی حسابداره ... اون یکی مسول فروش... سرم را پایین انداختم و گفتم: _مادر جون ... یه چیزی بهتون بگم قول میدید به مسیحا نگید؟ نگاه مادر جان خشک شد توی صورتم. _چی شده؟! _چرا... چرا به من نگفتید که من انتخاب خودتون هستم و مسیحا منو نمی خواد؟! ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: حسنا❤️مسیحا https://eitaa.com/yeganestory/111294 پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: سوگل❤️کیان https://eitaa.com/3261002/75879
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم. ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه. 🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ. 🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ یکی از محافظان نگذاشت جلوتر بروم که فریاد کشیدم. _ببین ... ببین همین الآنم نمی ذارند ما با هم حرف بزنیم .... تا کجا باید دنبالت بیام ... چرا با زندگی من این کار رو کردی! انگار اوضاع را کمی متشنج کردم که برخاست و یکی از محافظان مرا عقب کشید که محکم به او تنه زدم و جیب کتش را که سمت خودم بود ، در کمتر چند ثانیه خالی کردم. سوییچ ماشین بود فقط ! و من احتیاطا آنرا نگه داشتم و باز فریاد کشیدم: _ولم کن .... می خوام حرفامو باهاش بزنم. _ببین خانم اگه الان از کافی شاپ بیرون نری ، یکی می زنم تو‌ گردنت تا حالت جا بیاد.... اشتباه گرفتی چرا متوجه نمیشی؟ و من منتظر شنیدن همان جمله بودم. _منو می زنی؟!.... چرخیدم سمت سایر میزهای سالن و بلند گفتم: _می خواد منو بزنه !.... شما مرد نیستید که یه زن جلوی چشمتون کتک بخوره؟! مرد لاغر اندام کت و شلواری برخاست و اگر از کافی شاپ می رفت ، کار سخت می شد به همین دلیل فوری ، فریاد کشیدم: _بزن .... بزن ببینم اگه راست میگی . سدراه کردم تا مرد لاغر اندام ، نتواند از سر میزش بلند شود که محافظش مرا محکم به زمین زد و گفت: _برو‌ جای دیگه بساطت رو‌ پهن کن .... و با همان زمین خوردن من ، من بیشتر فریاد کشیدم و یاور و ساعد و بهرام و کیان همگی برخاستند و سمت محافظان آمدند. _مردم کمک کنید... یکساله دنبال این نامردم.... کمی دور میز شلوغ شد . تا خواستم کارم را تمام کنم ، مرد لاغر اندام کیف را به محافظی که سمت من بود داد و محافظش بی هیچ حرفی یا کلامی از کافی شاپ بیرون رفت و من...... باز فریاد کشیدم و گلدان سر میز را عمدا شکستم و بهرام و یاور و ساعد و حتی کیان هم خوب بلد بودند ، اوضاع را آشفته تر کنند! ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️