eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 حاج احمد 💗
💟 ☆ ♡ «...مردم در پادگان جمع بودند که جنازه‌ی صادق را آوردند. من داشتم با جنازه نجوا می‌کردم. داشتم بر جنازه‌ی صادق گریه می‌کردم که یک‌دفعه دیدم دستی بر شانه‌ام نشست و گفت: برادر، بلند شو. دیدم است. پیش از آن دیده بودم که با شدت و تندی برخورد می‌کند. اما او بچه‌ی جنوب شهر بود و من هم بچه‌ی جنوب شهر بودم. خواستم کم نیاورم‌. بین گریه با حاضرجوابی گفتم: ببخشید، نمی‌دانستم برای گریه‌کردن هم باید اجازه گرفت. بعد دوباره شروع به گریه کردم. او با آن هیکل درشت، دست من را گرفت و گفت: برادر بلند شو! به تو می‌گویم بلند شو! با ناراحتی دستم را کنار کشیدم و گفتم: گریه هم که می‌خواهیم بکنیم... میان حرفم گفت: نه، بیا کارت دارم. اینکه گفت بیا کارت دارم، لحن مهربان‌تری داشت. من هم بلند شدم. ادب حکم می‌کرد که به بزرگ‌تر چشم بگویم. او فرمانده سپاه بود و من نیروی اطلاعاتی بودم. کمی ادعای استقلال می‌کردیم. ولی تا گفت کارت دارم، گفتم چشم. داخل پادگان رفتیم. اتاقی داشتیم که در واقع دفتر ما بود. حسین رسولیان آنجا بود. گفت: حسین، یک اتاق به ما بده. ما داخل اتاق رفتیم. تنها که شدیم، به من گفت: تو فکر کردی دل تو دل است و دل من معدن گِل! فکر می‌کنی من دل ندارم؟ دیشب که می‌خواست برود، این خودکار را به من داد. بهش گفتم نرو. گفت بگذار بروم. با همان هیکل درشت بوکسوری ایستاده بود. من گریه می‌کردم. یک‌دفعه خودش هم شکست و شروع به گریه کرد. گفت: من می‌گویم جلوی مردم گریه نکن. اشک تو را نامحرم نباید ببیند. می‌خواهی گریه کنی، بیا اینجا باهم گریه کنیم. فقط تو رفیقت را از دست ندادی، من هم عزیزم را از دست داده‌ام. همدیگر را بغل کردیم و کمی گریه کردیم. بعد بچه‌ها آمدند و ما را آرام کردند. اولین برخورد جدی من با از آنجا شروع شد...» ▪︎ ▪︎ 📚 برگرفته از خاطرات سردار حاج : از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند ، صفحات ۱۳۲ و ۱۳۳ کتاب. ° ° ° 💟 🚩 ♡ ☆ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
😅 😠 👊 ما با زندگی کرده بودیم. خاطرات تلخ و شیرین داشتیم. جشن پتو می‌گرفتیم و همدیگر را می‌زدیم. ما باهم خیلی خاطره داشتیم. یک روز در مریوان باهم به چلوکبابی رفتیم. چلوکبابی تازه باز شده بود و بچه‌ی تهران اگر کوبیده نخورد، انگار اصلًا غذا نخورده است. بچه‌ها گفتند: «برادر احمد، غذای سپاه تمام شده، برویم به این چلوکبابی که تازه باز شده.» رضا چراغی، حسین قجه‌ای، رضا دستواره، حسن زمانی، علیرضا مهرآیینه و من بودیم. هفت‌هشت نفر شدیم.‌گفتیم دانگی هم حساب می‌کنیم. در واقع من این طور فکر کرده بودم. داخل چلوکبابی، من و احمد روبه‌روی همدیگر نشسته بودیم. بقیه هم دو طرف ما نشسته بودند. این‌ها یکی‌یکی غذا می‌خوردند و رضا چراغی به آن‌ها می‌گوید که بیرون بروند. کمی بعد دیدم یک صدای فیش‌فیش از دور می‌آید. برگشتم و دیدم رضا چراغی اشاره می‌کند که «بیا...بیا...!» گفتم: «برادر احمد، ببخشید، من بروم دستم را بشویم.» گفت: «داشتیم صحبت می‌کردیم.» گفتم: «من دستم را بشویم، بعد.» دویدم و بیرون رفتم. رضا چراغی داخل چلوکبابی برگشت. برادر احمد یک‌دفعه سرش را بلند کرد و دید هیچ‌کس نیست. چراغی گفت: «برادر احمد، بیا حساب کن.» گفت: «یعنی چه؟» گفت: «یعنی چه ندارد! خوردی، باید حساب کنی.» بعد هم رو کرد به صاحب چلوکبابی و گفت: «آقا، ایشان حساب می‌کنند، فرمانده‌مان هستند.» احمد هم آرام به رضا گفت: «پدرت را درمی‌آورم...!» ما با حاجی این‌جوری زندگی کردیم. ● برگرفته از فرمایشات سردار حاج ؛ از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان، صفحهٔ ۱۴۵ و ۱۴۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی 📚 @yousof_e_moghavemat
😨 ☆ ♡ ✅ یک خاطره‌ی دیگر از هراس ضدانقلاب بگویم. ما یک کومله را سمت درکی یا دمیو در خط اورامان گرفتیم و از او بازجویی کردیم. این آدم یکی از کسانی بود که خیلی به بچه‌های ما کمین زد و در کارش هم ماهر بود. من به او گفتم: «تا حالا یکی از مسئولان سپاه مریوان در کمینت افتاده که تو نتوانسته باشی تیراندازی کنی؟» گفت: «بله.» گفتم: «چه کسی و کجا؟» جواب داد: «یک بار را به همراه دیدم. هردو پشت جیپ کنار هم نشسته بودند.» خودش پشت فرمان نمی‌نشست. در واقع بلد نبود رانندگی کند. البته ما جلوی دیگران نمی‌گوییم که بلد نبود؛ اما حالا این نیروی کومله دیده بود که حاج‌احمد پشت فرمان نشسته است. بعد گفت: «آن‌ها در تیررس من قرار گرفتند، ولی همین که خواستم تیراندازی کنم، ترسیدم. با خود گفتم اگر من تیراندازی کنم و تیر به آن‌ها نخورد، من را پیدا می‌کنند و زنده نمی‌گذارند. این‌ها آدم‌هایی هستند که تا من را پیدا نکنند، رهایم نمی‌کنند.» راست هم می‌گفت. هم احمد و هم عثمان تيراندازی‌شان خیلی خوب بود. خلاصه به خاطر ترسش تیراندازی نکرده بود. 📚 به روایت سردار حاج از دوستان نزدیک سردار بی‌نشان ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، صفحات ۱۵۲ و ۱۵۳ ☆ ♡ 📷 مریوان - حاج احمد متوسلیان( نفر سوم ایستاده از سمت چپ) در کنار (نفردوم ایستاده از سمت راست) @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
😨 ☆ ♡ ✅ یک خاطره‌ی دیگر از هراس ضدانقلاب بگویم. ما یک کومله را سمت درکی یا دمیو در خط اورامان گرفتیم و از او بازجویی کردیم. این آدم یکی از کسانی بود که خیلی به بچه‌های ما کمین زد و در کارش هم ماهر بود. من به او گفتم: «تا حالا یکی از مسئولان سپاه مریوان در کمینت افتاده که تو نتوانسته باشی تیراندازی کنی؟» گفت: «بله.» گفتم: «چه کسی و کجا؟» جواب داد: «یک بار را به همراه دیدم. هردو پشت جیپ کنار هم نشسته بودند.» خودش پشت فرمان نمی‌نشست. در واقع بلد نبود رانندگی کند. البته ما جلوی دیگران نمی‌گوییم که بلد نبود؛ اما حالا این نیروی کومله دیده بود که حاج‌احمد پشت فرمان نشسته است. بعد گفت: «آن‌ها در تیررس من قرار گرفتند، ولی همین که خواستم تیراندازی کنم، ترسیدم. با خود گفتم اگر من تیراندازی کنم و تیر به آن‌ها نخورد، من را پیدا می‌کنند و زنده نمی‌گذارند. این‌ها آدم‌هایی هستند که تا من را پیدا نکنند، رهایم نمی‌کنند.» راست هم می‌گفت. هم احمد و هم عثمان تيراندازی‌شان خیلی خوب بود. خلاصه به خاطر ترسش تیراندازی نکرده بود. 📚 به روایت سردار حاج از دوستان نزدیک سردار بی‌نشان ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، صفحات ۱۵۲ و ۱۵۳ ☆ ♡ 📷 مریوان - حاج احمد متوسلیان( نفر سوم ایستاده از سمت چپ) در کنار (نفردوم ایستاده از سمت راست) @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
😅 😠 👊 ما با زندگی کرده بودیم. خاطرات تلخ و شیرین داشتیم. جشن پتو می‌گرفتیم و همدیگر را می‌زدیم. ما باهم خیلی خاطره داشتیم. یک روز در مریوان باهم به چلوکبابی رفتیم. چلوکبابی تازه باز شده بود و بچه‌ی تهران اگر کوبیده نخورد، انگار اصلًا غذا نخورده است. بچه‌ها گفتند: «برادر احمد، غذای سپاه تمام شده، برویم به این چلوکبابی که تازه باز شده.» رضا چراغی، حسین قجه‌ای، رضا دستواره، حسن زمانی، علیرضا مهرآیینه و من بودیم. هفت‌هشت نفر شدیم.‌گفتیم دانگی هم حساب می‌کنیم. در واقع من این طور فکر کرده بودم. داخل چلوکبابی، من و احمد روبه‌روی همدیگر نشسته بودیم. بقیه هم دو طرف ما نشسته بودند. این‌ها یکی‌یکی غذا می‌خوردند و رضا چراغی به آن‌ها می‌گوید که بیرون بروند. کمی بعد دیدم یک صدای فیش‌فیش از دور می‌آید. برگشتم و دیدم رضا چراغی اشاره می‌کند که «بیا...بیا...!» گفتم: «برادر احمد، ببخشید، من بروم دستم را بشویم.» گفت: «داشتیم صحبت می‌کردیم.» گفتم: «من دستم را بشویم، بعد.» دویدم و بیرون رفتم. رضا چراغی داخل چلوکبابی برگشت. برادر احمد یک‌دفعه سرش را بلند کرد و دید هیچ‌کس نیست. چراغی گفت: «برادر احمد، بیا حساب کن.» گفت: «یعنی چه؟» گفت: «یعنی چه ندارد! خوردی، باید حساب کنی.» بعد هم رو کرد به صاحب چلوکبابی و گفت: «آقا، ایشان حساب می‌کنند، فرمانده‌مان هستند.» احمد هم آرام به رضا گفت: «پدرت را درمی‌آورم...!» ما با حاجی این‌جوری زندگی کردیم. ● برگرفته از فرمایشات سردار حاج ؛ از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان، صفحهٔ ۱۴۵ و ۱۴۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی 📚 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
💟 ☆ ♡ «...مردم در پادگان جمع بودند که جنازه‌ی صادق را آوردند. من داشتم با جنازه نجوا می‌کردم. داشتم بر جنازه‌ی صادق گریه می‌کردم که یک‌دفعه دیدم دستی بر شانه‌ام نشست و گفت: برادر، بلند شو. دیدم است. پیش از آن دیده بودم که با شدت و تندی برخورد می‌کند. اما او بچه‌ی جنوب شهر بود و من هم بچه‌ی جنوب شهر بودم. خواستم کم نیاورم‌. بین گریه با حاضرجوابی گفتم: ببخشید، نمی‌دانستم برای گریه‌کردن هم باید اجازه گرفت. بعد دوباره شروع به گریه کردم. او با آن هیکل درشت، دست من را گرفت و گفت: برادر بلند شو! به تو می‌گویم بلند شو! با ناراحتی دستم را کنار کشیدم و گفتم: گریه هم که می‌خواهیم بکنیم... میان حرفم گفت: نه، بیا کارت دارم. اینکه گفت بیا کارت دارم، لحن مهربان‌تری داشت. من هم بلند شدم. ادب حکم می‌کرد که به بزرگ‌تر چشم بگویم. او فرمانده سپاه بود و من نیروی اطلاعاتی بودم. کمی ادعای استقلال می‌کردیم. ولی تا گفت کارت دارم، گفتم چشم. داخل پادگان رفتیم. اتاقی داشتیم که در واقع دفتر ما بود. حسین رسولیان آنجا بود. گفت: حسین، یک اتاق به ما بده. ما داخل اتاق رفتیم. تنها که شدیم، به من گفت: تو فکر کردی دل تو دل است و دل من معدن گِل! فکر می‌کنی من دل ندارم؟ دیشب که می‌خواست برود، این خودکار را به من داد. بهش گفتم نرو. گفت بگذار بروم. با همان هیکل درشت بوکسوری ایستاده بود. من گریه می‌کردم. یک‌دفعه خودش هم شکست و شروع به گریه کرد. گفت: من می‌گویم جلوی مردم گریه نکن. اشک تو را نامحرم نباید ببیند. می‌خواهی گریه کنی، بیا اینجا باهم گریه کنیم. فقط تو رفیقت را از دست ندادی، من هم عزیزم را از دست داده‌ام. همدیگر را بغل کردیم و کمی گریه کردیم. بعد بچه‌ها آمدند و ما را آرام کردند. اولین برخورد جدی من با از آنجا شروع شد...» ▪︎ ▪︎ 📚 برگرفته از خاطرات سردار حاج : از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند ، صفحات ۱۳۲ و ۱۳۳ کتاب. ° ° ° 💟 🚩 ♡ ☆ @yousof_e_moghavemat