10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 تصاویر دلخراش #شهدا در عملیات لو رفته #کربلای_چهار از تلویزیون عراق - دی ماه ۱۳۶۵
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
😂 #نامردها_کجا_می_روید ؟؟؟ 😥
😖
😞
😩
"نصرت الله غریب" ، همان هم بازی دوران کودکی #شهید_سید_رضا_دستواره است که اگر کتاب زندگیش را ورق بزنی، پر است از خاطرات دوران جنگ که هر کدام برای خودشان حکایتی دارد.
⬇
"نصرت الله غریب" ، در گفتو گو اختصاصی خود با #خبرگزاری_دفاع_پرس از دوران زندگی و خاطرات خود با #شهید_دستواره گفت. از #دستواره ای که هیچ گاه حتی در شرایط سخت هم #لبخند از روی لبانش پاک نشد و تا آخرین لحظه در این جنگ باقی ماند. سرانجام در ۱۳ تیر ماه سال ۱۳۶۵ در #کربلای_یک ، آزادسازی #مهران ، شهد شیرین #شهادت را نوشید.
✅
⬅ ⬅ نامردها کجا میروید
↘
در #مریوان، #ارتفاعات_تته، برف سنگینی آمده بود. به بالای ارتفاعات رفتیم. همین طور که مسیر را طی می کردیم، ناگهان احساس کردم که #رضا افتاد. دیدم شروع به لرزیدن کرد. انگار #رضا غش کرده بود. همه بچه ها نگران و سراسیمه خودشان را بالای سرش رساندند. همه ما نگران که در عین ناباوری ، #دستوار ه بلند شد و شروع کرد به #خندیدن.😁😁 ما همین طور او را نگاه می کردیم.
✅
این موضوع در کوچه های ذهنمان چند باری تکرار شد.
✅
یک بار دیگر در #عملیات_مسلم_ابن_عقیل، خمپاره ای در اطراف #رضا فرود آمد. روی زمین افتاد و شروع کرد به نال و فریاد زدن. بچه ها به واسطه کارهایی که انجام داده بود، باور نمی کردند که زخمی شده باشد. من گفتم: " بچه ها ولش کنید. این دوباره دروغ میگه". اما هم چنان صدای فریاد #رضا به گوش می رسید که " نامردها کجا میرید". ما همچنان اهمیتی بهش نمی دادیم. گفتم: "دوباره رضا می خواهد ما را دست بندازد. کارش همین است." اما یکدفعه دیدیم که واقعاً چهار دست و پا راه می آید. برگشتیم، متوجه شدیم که وقتی خمپاره افتاده است، خاک به سر و صورت و چشمانش پاشیده. صورتش دیده نمی شد. من یک آن احساس کردم که ترکش به چشمانش اصابت کرده و نابینا شده است. #رضا همچنان ناله کنان فریاد می زد، "دیدید نامردا دروغ نمی گم".
Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
😅 #مرخصی_می_خواستی_نه ؟؟!!!! 😂
😛
😜
😩
زمانی که #تیپ_محمد_رسول_الله (ص) تشکیل شد، #رضا_دستواره با توجه به استعدادی که داشت٬ به عنوان #مسئول_پرسنلی شروع به کار کرد. محل کار او در یک #کانکس بود که در آن یک پنجره تعبیه شده بود و این کانکس در سطح بالاتری از زمین قرار داشت. این طوری #رضا بر رزمنده های مراجعه کننده تسلط داشت؛ از طرفی بچه های #رزمنده باید بر روی بلوکی می رفتند.
یک روز که آماده می شدیم برای #عملیات_بیت_المقدس ٬ یک #بسیجی رزمنده پشت پنجره قرار گرفت و گفت: "مرخصی می خوام." #رضا گفت: "طبق دستور #فرمانده_تیپ ، چون #عملیات نزدیک است نمی توانیم #مرخصی بدهیم." #بسیجی خیلی اصرار کرد.
#رضا گفت : "آقا، #فرمانده_تیپ گفته است مرخصی ندهید. چرا اینقدر اصرار می کنید؟"
ولی وقتی #رضا دید این #بسیجی همچنان پافشاری می کند٬ یه #پارچ_آب بغل دست #رضا بود.
گفت: "وایسا الان بهت مرخصی می دم". تقریباً سر و صورت #بسیجی مقابل پنجره بود. پارچ آب را روی سر #بسیجی خالی کرد گفت: "حالا متوجه شدی...مرخصی نمی دیم". 😂😂😂
😖
😞
👤 راوی: سردار «نصرت الله قریب»
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
📷 پادگان #دوکوهه ، آبان ۱۳۶۳ ، قبل از #عملیات_بدر
۱- سمت چپ: #شهید_سید_محمدرضا_دستواره
۲- سمت راست: رزمنده با اخلاص و باصفا «حاج حمیدرضا فرزاد»
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌸 #حکومت_بر_قلب_ها 🌸
✅
🌷
وقتی #مریوان بودیم، برای انجام امور نظافت، نوبت بندی کرده بودیم و هر روز یک نفر وظیفۀ نظافت را به عهده داشت. روزهای چهارشنبۀ هر هفته نوبت #حاج_احمد بود. او با وجود مسئولیت سنگین #فرماندهی ، در هر حالت و موقعیتی، سخت مقیّد بود که نوبت انجام مسئولیت نظافت را رعایت کند. هیچ کاری، هرچقدر هم که مهم بود، مانع حضور سر وقت او برای نظافت نمی شد. سفره می انداخت و جمع می کرد. غذا و چای، آماده و تقسیم می کرد. خیلی تمیز ظرف ها را می شست. سنگر، محوطه و حتی دستشویی و توالت ها را به دقت #نظافت و #ضدعفونی می کرد.
شاید بعضی ها چنین اَعمالی را برای یک فرماندۀ شاخص نظامی جایز نمی دانستند، اما #حاج_احمد منطق دیگری داشت. او می گفت: « #فرمانده کسیه که توی #خط_مقدم ، برادر بزرگ تره و در سایر مواقع، کمترین و کوچک ترین برادر بچه #رزمنده هاست.» #حاج_احمد با این رفتار خود بر قلب های بچه ها #حکومت می کرد.
📙 برگرفته از کتاب #می_خواهم_با_تو_باشم
@yousof_e_moghavemat
💓 #شب_جمعه_یاد_شهدا 💓
🌸
✅
🌺
سردار #شهید_علی_حسین_عامری (سمت چپ)
اهل #مازندران ، شهرستان #بهشهر ، روستای #آسیاب_سر
از یاران وفادار و شجاع #حاج_احمد_متوسلیان در #مریوان و #فتح_المبین
◼ این #پاسدار عزیز اسلام، در تاریخ ۴ فروردین ۱۳۶۱ در عملیات غرورآفرین #فتح_المبین به #شهادت رسید.
Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🔺خاطره سردار قالیباف
از آخرین دیدارش با برادرش:
« سخت ترین روزهای من آن روزهایی بود که درست در شلمچه نشسته بودیم. با همه آن نفراتی که آنجا بودیم ولی به خاطر شرایط خط امکانش نبود و نمی توانستیم با هم وداع و خداحافظی کنیم من هم فرمانده لشگر بودم و دوست داشتم برادرم را در بغل بگیرم ولی نمی توانستم و سزاوار نبود باید با همه خداحافظی می کردم که به خاطر شرایط خط امکانش نبود نمی دانم بگویم تلخ، شیرین، چه بگویم این برادرم (حسن) اینقدر مرا نگاه کرد که من او را یک لحظه در آغوش بگیرم ولی برایم خدا شاهده اصلا به خاطر بچه هایی که آنجا بودند و من فرمانده لشگرشان بودم، امکانش نبود. به من اطلاع دادند که جنازه برادر شما پیدا شده است. من رفتم و گفتم حداقل آن موقع نشد همدیگر را ببینیم. حالا شهید شده جنازه اش را ببینم، رفتم وارد شدم، دیدم حدود دویست تا سیصد نفر از خانواده ها آنجا جمع شده اند همه منتظر جنازه های شهدای خودشان هستند به همه گفتند این آقای قالیباف فرمانده لشگر نصر است. حالا شما تصور کنید جنازه برادرم را آوردند بیرون و همه آرزوی من این بود که یکبار او را ببوسم ولی وقتی دیدم آن خانواده های شهیدی که جنازه ای ندارند و من را نگاه می کنند نتوانستم برای آخرین بار...»😔😢
@yousof_e_moghavemat
🌸 #حلالم_کن 🌸
💓
🌺
در بهمن ماه سال ۱۳۶۰ ، #حاج_همت به همراه #حاج_احمد_متوسلیان و تعدادی دیگر از بچه های #سپاه_پاوه و #مریوان به جنوب رفتند. یک هفته بعد هم برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم. به دزفول رفتم و بعد از اینکه چند روز در خانۀ یکی از دوستان #حاجی سکونت داشتیم، به طبقۀ دوم یک ساختمان که دو اتاق داشت رفتیم و با اسباب و اثاثیۀ مختصری که همراهم برده بودم، در آنجا ساکن شدیم.
#حاجی اغلب دیروقت به خانه می آمد. از آن طرف هم صبح خیلی زود از خانه بیرون می رفت و تقریباً تمام روز تنها بودم.
یک بار، سه شب بود که به خانه نیامده بود. شهر خیلی ساکت و آرام بود. کوچه ها و خیابان های شهر هم در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
تنها نشسته بودم زیر نور چراغ گردسوز کتاب می خواندم. ناگهان صدای در آمد. ساعت را نگاه کردم٬ یک و نیم صبح بود. از جا بلند شدم و رفتم در را باز کردم. #حاجی پشت در بود، آن هم با چه وضعی!!! سر و صورت و لباسش، گِل خالی بود. چهره اش هم خیلی خسته بود و نشان می داد که چند شب است که نخوابیده. داخل شد و گفت: «شرمنده ام! حلالم کن. یکی دو هفته است که تو رو آوردم اینجا، اون هم با این وضعی که اینجا داره، حالا هم بعد از چند شب با این قیافه اومدم خونه.» سپس یک راست به حمام رفت. یادم هست آن شب #آب_گرم نداشتیم و او مجبور شد با #آب_سرد دوش بگیرد.
تمام این سختی ها و دوری ها را به #عشق_حاجی تحمل می کردم و کمی و کاستی برایم هیچ اهمیتی نداشت. فقط دوست داشتم همراه او باشم.
✅
🌺
✅
📚 برگرفته از کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، به نقل خانم #ژیلا_بدیهیان - همسر محترمه #حاج_همت
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat