eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.3هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره ای از حجت الاسلام و المسلمین حاج سیّد علی محمّد وزیری...🌷 ▫️دختر چادر سفید گم شده بود؛ دیگر ندیدمش؛ هرگز ندیدمش. می دانید کدام دختر را می گویم؟ همان که در جلد اوّل خاطرات شازده حمام از او یاد کرده ام، همان دختری که به خاطر او از مدرسه تا گاراژ اطمینان یکسره می دویدم. سراسر مسیر تا خیابان پهلوی یا امام را به طول حدود ۲/۵ کیلومتر، یکسره می دویدم، آخر اگر دیر می رسیدم، او رفته بود. حالا او گم شده بود. دیگر انگیزه ی دویدن و جلو افتادن در من نبود. فرقی نمی کرد ساعت ۱۲/۱۰ دقیقه جلو درگاراژ برسم یا ۱۲/۵. او که نبود، بقیّه هم خیلی دیدن نداشتند. ▫️پیش خودم گفتم: حالا که عجله ندارم، چرا از خیابان به خانه بروم؟ از راه کوچه و پس کوچه ها به خانه می روم. هر روز از یک راه و مسیر متفاوت به خانه می رفتم. فاصله مدرسه تا خانه حدود پنج کیلومتر بود. از ده راه می شد به خانه رفت. یک روز گفتم از راه و بازارچه ی چارسوق و محلّه ی به خانه می روم. وقتی به صدمتری مسجد جامع رسیدم، صدای بلندگوی مسجد بلند بود. موذن مشغول پیش خوانی بود. از جلو مسجد رد و وارد چهارسوق شدم، صدای اذان می آمد. وارد محله ی یهودی ها که شدم، صدای اذان شنیده نمی شد!! ▫️محله ی دیوار به دیوار و در ضلع جنوبی آن واقع بود.تعدادی خانه ی یهودی هم در ضلع غربی مسجد بود. هنوز هم (۱۳۹۴) خانه بزرگ یهودیان یزد دیوار به دیوار مسجد جامع است. در ۵۰‌ متری واقع است. البته، این خودش خیلی معنا دارد؛ آن ها که اهل معرفت دینی و اسلامی هستند، می فهمند. آن ها که را می فهمند، می دانند که نزدیکی مسجد جامع مسلمانان و کنیسه ی یهودیان یعنی چه؟ می دانند این نزدیکیِ جغرافیایی در یک چند هزارساله دارد. می دانند چه همزیستی مسالمت آمیزی در پسِ این نزدیکی جغرافیایی نهفته است. چیزی که جامعه ی بشری به آن نیاز مبرم دارد. ▫️چند روزی از همین راه، از خانه به مدرسه رفتم. متوجه شدم ۷۰_۶۰ متری محلّه یهودیان صدای اذان کم می شود. وارد محلّه یهودیان که می شدم صدای اذان شنیده نمی شد. برایم مسلم شد که این امر علّتی دارد. ▫️شانزده سالم بود. شب های احیای ماه رمضان بود. مادرم گفته بود امثال شب های احیاء به مسجد جامع می رویم. مسجد جامع در این امور بود. من و مادرم همراه چند زن و بچه ی همسایه، راه‌ افتادیم تا به مسجد جامع برویم. از راه کوچه پس کوچه ها نیم ساعتی راه بود. باید از محلّه یهودی ها گذر می کردیم تا به مسجد برسیم. وقتی در محله یهودی ها به دیوار پشتی مسجد رسیدیم، هیچ صدایی نبود. جلوِ درِ مسجد که رسیدیم، مراسم دعا از بلندگو پخش می شد. مادرم به شبستان زنانه رفت. وارد مسجد شدم، ولی بلافاصله به طرف محلّه یهودی ها برگشتم. صدای بلندگو به تدریج کم می شد. وارد محلّه یهودی ها که شدم، هیچ صدایی به گوش نمی رسید. همه جا ساکت و آرام بود. ▫️دوباره به مسجد بر گشتم. قسمت مردانه نسبتا شلوغ بود. برای اوّلین بار می خواستم پای منبرش بنشینم، دیده بودمش، می شناختمش. می دانستم که مسجد جامع را تعمیر کرده و دارد ی جدیدی هم کنار آن می سازد، می دانستم که مدرسه تعلیمات اسلامی را بنیان گذاشته است. قدش بلند بود، حدود ۶۵ سال داشت، اگرچه جوان تر به نظر می رسید. چهره ای گشاده و چشمانی نافذ داشت، در شهر زیاد بود، عمامه ی سیاه نشان از داشت، لباسش بسیار تمیز بود؛ به آرامی در بالای منبر جای گرفت و با این آیات شریفه ی سوره ی "طه" شروع کرد: قالَ ربِّ اشرَح لِی صدری؛ وَ یَسِّر لِی امری؛ وَاحلُل عُقدَه مِن لِسانی؛ یَفقَهُوا قَولِی؛ ▫️سخنش شیرین بود. از بسیاری از همکارانش. شب ضربت خوردن حضرت امیر(ع) بود. نه به ابن ملجم کرد، نه کشید و نه ریخت. سعی کرد راه و مشرب حضرت علی (ع) را بازگو کند. آن سال سه شب را به مسجد جامع رفتیم. هر سه شب سیّد بزرگوار به منبر رفت و با همان آیات شروع کرد، به منبرش علاقه مند شدم. اصولا خیلی منبری نبود که هر روز و هر کجا منبر برود؛ ▫️فهمیدم منبریِ حرفه ای نیست. بیشتر به کتابخانه و مدرسه تعلیمات اسلامی می رسید، مسافرت زیاد می رفت. برای تبلیغ به شهرها و روستاها می رفت، بیشتر بانی بود، موسس مدرسه و کتابخانه و امور خیریه بود، مدیر بود، تشکیلات درست می کرد؛ پرورش می داد. با این همه، در آن سال پنج شش نوبت پای منبرش رفتم. همه جا شروعِ منبرش با آیات ذکر شده بود. 📚 شازده حمام 📩 سمیّه خیرزاده اردکان 👈 این داستان شاید طولانی باشد ولی ارزش مطالعه دارد پس با حضور قلب مطالعه ی پستها را ادامه دهید👇 @zarrhbin
▫️ دو سئوال ذهنم را درگیر کرده بود؛ اینکه چرا صدای بلندگوی مسجد در محله یهودی ها شنیده نمی شود، محله ای که دیوار به دیوار ضلع جنوبی مسجد جامع است و چرا این سیّد بزرگوار همیشه منبرش را با همین آیات شروع می کند. ▫️آقای جلیل طیبات دبیر جغرافیا، تهیه یک تحقیق را به من سپرده بود. باید به کتابخانه می رفتم، به کتابخانه ی تازه تاسیس می رفتم. کتابخانه ای کوچک در کنار درِ ورودیِ مسجد. بیشتر روزها به کتابخانه می آمد و پشت یکی از میزهای می نشست. فقط برای او می آوردند. فکر می کردم پسر یکی از شهر است."چرا فقط برای او چای می آورند؟" بود که در ذهنم شکل گرفته بود. نمی دانستم باید از چه کسی بپرسم. آدم ۱۶_۱۵ ساله صدها پرسش دارد اما نمی داند باید از چه کسی بپرسد. البته من اگر داشتم خیلی راحت می توانستم از او بپرسم، جوانها حالا خیلی راحت از می پرسند، اینترنت جای پدر و مادر و برادر را گرفته است. ▫️یک روز ظهر از جلو مسجد رد می شدم. صدای اذان بلند بود. درِ مسجد طرفِ شرق است. وارد چهارسوق شدم. می خواستم به کوچه بروم.یک مغازه دار مسن جلو مغازه اش روی چهارپایه نشسته بود. گفتم از این مغازه دار بپرسم چرا صدای در محله ی یهودی ها نمی آید. سلام کردم و گفتم:"حاج آقا سئوالی دارم؛ چرا صدای بلندگوی مسجد در محله ی یهودی ها شنیده نمی شود؟" مغازه دار گفت:"حاجی آقا گفته است." گفتم:"چرا این حرف را زده است؟" گفت:"سیّد اولاد پیغمبر درست گفته است. او گفته که این یهودی ها همسایه مسجد هستند؛ آن ها که اهل نماز نیستند، ما چرا برای آنها درست کنیم، سیّد بزرگوار گفته است سر بلندگوها را طوری نصب کنند که به محله ی یهودی ها نرسد." ▫️مغازه دار ادامه داد:" بالایِ دیوارِ بلندِ مسجد نیست. آنها را چند متر پایین تر از دیوار نصب کرده اند. دیوار خود مانع عبور صدا به طرف خانه ی یهودی ها می شود. تو از دو طرف صدا را خوب می شنوی، ولی از طرف محله ی یهودی ها اصلا صدا شنیده نمی شود." پیرمرد ادامه داد:"بخصوص آقای وزیری گفته است صدای نباید این را از خواب بیدار کند‌." ▫️خانه ی یهودی ها بیشتر در ضلع جنوب مسجد و اندکی در طرف غرب قرار داشت. در آن زمان هنوز خانه ی عمه ی موسی قصاب (موشه کاتساو) چسبیده به دیوار غربی بود. همان یا موشه کاتساو که بعدها رئیس جمهور اسرائیل شد. من همین سئوال را چندبار از این و آن کردم. همه همین حرف را زدند که آقای وزیری گفته است صدای بلندگوی مسجد و بخصوص اذان صبح نباید برای همسایه های یهودی مزاحمت ایجاد کند. در این دوره و زمانه چقدر باید از این حرف و عمل درس بگیریم؟ برای بد است. حتی اگر همسایه ما نباشد. ممکن است همسایه ها ساکنان دو خانه باشند. ممکن است مردم دو روستا باشند. ممکن است مردم دو شهر یا دو کشور باشند. ▫️برای پیدا کردن پاسخ سئوال به کتابخانه رفتم، مصمم شدم از یک نفر بپرسم چرا فقط به این جوان داده می شود. رفتم میز پهلوی او نشستم، یکی از کارکنان کتابخانه برایش چای آورد، چایِ خیلی خوشرنگی هم بود، استکان و نعلبکی تمیز و براق بود، سینی و قندان از آن تمیزتر. کارمند با عزّت و احترام چای را به جوان تعارف کرد؛ جوان با تشکر چای را گرفت. من پشت سر آن کارمند از سالن قرائت خانه بیرون آمدم و پرسیدم:"آقا می توانم بپرسم چرا فقط برای این پسر چای می آورید؟" گفت:" این پسر است، همسایه مسجد است، آقای وزیری فرموده است هر وقت این جوان آمد، هم تعارفش کنید و هم به او چای بدهید. ما به بچه های و همه غیر مسلمانانی که به کتابخانه می آیند، تعارف می کنیم. آقای گفته است به تعارف کنید، ولی به بچه های و و بیشتر تعارف کنید." ▫️دقیقا نمی دانم چه سالی بود. ولی به نظرم سال ۴۲ بود که من این پرسش را مطرح کردم. می دانم هنوز کتابخانه در ساختمان قدیمی طرف درِ شمالی مسجد قرار داشت. بعدها برای کتابخانه ساختمانی با همت آقایان هراتی و حسین بشارت ساخته شد. آن روز بیشتر پرس و جو نکردم. فقط فهمیدم که نه تنها باید با همشهریان یهودی و زردشتی و..‌. کنیم، بلکه باید به آن ها تعارف مضاعف هم بکنیم. بهتر از من می فهمید این حرف چه دارد. به عمق همه ی . به عمق همه . حدود پنجاه سال بعد به کتابخانه وزیری رفتم، ساختمان جدیدی با کمک آستان قدس رضوی ساخته شده است. ▫️موضوع پنجاه سال قبل را غیرمستقیم از آقای انتظاری می پرسم تا دقیقا بدانم بچّه های غیر مسلمان هم از کتابخانه استفاده می کردند و می کنند؟ جواب می دهد:"بله...بله!"👇👇👇
🗞 یکی از شیرینی هایی که از خود به یادگار گذاشت، این بود که ، مطبوعات و روزنامه های آن روزِ را با هم ورق می زدند و می خواندند شاید بپرسید چطور⁉️ 🍃 به این گونه که در سطح شهرها با همکاری نهادهای مربوط اقدام به برپایی کرده بودند و موظف بودند که روزنامه های صبح و عصر کشور را به صورت منظم و با روز در این ایستگاهها قرار دهند. 🗞 که در شهر عزیز ما نیز قسمت اعظم این ایستگاههای مطالعاتی در (شهدای گمنام) قرار داشت و وقتی را می دیدی که با چه شور و اشتیاقی در کنار هم را مطالعه می کنند و را دنبال می کنند می بردی. 🍃 شاید نیز بر صحت این مطلب مُهر تائید بزنند، که مطالعه در آن روزها بسیار پسندیده و ارزشمند بود و این از خصوصیات رئیس جمهور وقت بود که قبل از اینکه به اعتقادی داشته باشند به اعتقاد و ایمان داشتند. 🗞 راستی اگر از کنار عبور کردید، هنوز نظاره گر این خواهید بود که چگونه روزگاری به احترام می گذاشتند، ولی از آن زمان دیگر این ایستگاهها روی روزنامه ها را به خود ندیدند و امروز تنها از و تبلیغات پُر است. 📝 در اینجا نقل ای که خالی از لطف و نمی باشد را برای شما همراه عزیز تعریف کنم که روزی حقیر برای انجام کاری به مرکز شهر مراجعه نمودم، (راست و حسینی برای شما مخاطب محترم تعریف کنم تا ابهامی وجود نداشته باشد) کار ما مربوط به دفتر امام جمعه بود که راس ساعت هشت صبح خود را به آنجا رساندیم که از قضا درب دفتر نماینده ی ولی فقیه ساعت هشت صبح باز نبود و ساعت کاری از زمانی دیگر شروع می شد؛ بنابراین چون برای ما مشکل بود که به خانه مراجعه کنیم و دوباره بازگردیم برای گذارنِ وقت تا زمانیکه در دفتر بازشود به کتابخانه ای که در آن حوالی بود، مراجعه نمودیم تا دوتا صفحه بخوانیم که هنوز لای ورق اول روزنامه را باز نکرده بودیم که مسئول محترم کتابخانه به استقبال ما آمدند و پرسیدند:"آیا شما عضو کتابخانه هستید⁉️" که در جواب ایشان فرمودیم:"نه..‼️" که ایشان بعد از جوابِ ما گفتند:"در صورت عضو کتابخانه بودن می توانید از امکانات کتابخانه و روزنامه ها استفاده کنید." من که از قوانین جدید شوکه شده بودم و خبر نداشتم به ایشان گفتم:"که اطلاعی از این امر نداشتم" که باز مسئول محترم فرمودند:"چون اطلاعی نداشتید، مطالعه ی امروز شما در کتابخانه بلامانع است." بنابراین گذشت و گذشت تا ما به کتابخانه ی حائری رفتیم جایی که همیشه با خیال راحت در آنجا مشغول مطالعه می شویم و کسی هم از شما سئوال نمی کند آیا هستی یا نه⁉️ که سئوال خود را از ریاست محترم کتابخانه ی حائری پرسیدیم:"که آیا شما هم همچون قانونی را دارید که مطالعه به شرط عضویت⁉️" که آقای هاتفی فرمودند: ما نیز همچون قانونی را داریم اما برای بالا بُردن در بین ، زیاد به آن توجه نکرده و ارباب رجوع را محترم می داریم و در مطالعه ی مطبوعات، آزاد هستند. 📸 امیدوارم امروز به دلتان نشسته باشد و پرحرفی بنده را نیز به بزرگواری خود ببخشید! @zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️ 🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: . مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو به مسجد می روی؟ تازه نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: عاقبتت را بخیر کند. 🍂 فردا صبح بلند شدم و راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. کتابخانه بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای ساخته شده را نداشت. 🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی کتابی هم در نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم. 🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ شدم؛ تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود ؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود کردم برای من که هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول بودند. پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با بود. سلام کردم. مرد گفت: اینجا چه می خواهی؟ گفتم: . او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این ، مرد نعره ای زد که: بچه برو کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو . 🍃 من می خواستم کنم و از بروم. آخر من را دوست داشتم هم به مادرم داده بودم که به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این این طور با من می کرد. صدای بلند کتابدار در همه پیچید. ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از دست کشید. او بلند شد و با صدای پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: با بچه ها باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون. 🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی کرد و چندین مثال زد. 🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم‌ خواستی کتاب را ببری من تو هستم. @zarrhbin 👇👇👇👇
🍂 حاجی به رفت. من نیم ساعتی دیگر با کتاب افلاطون ور رفتم و سپس رفتم کتاب را به شیخ محمدباقر دادم. آشیخ محمد باقر در حالی که کتاب حکمت افلاطون را از من می گرفت با حالت به من گفت: آقای حالا از افلاطون بگویید. 🍃 گویا متوجه نشده بود که تمام صبح آقای افشار به من می داده است. او فکر کرد خودم کتاب را خوانده ام. او رو کرد به دو سه نفری که در بودند، گفت: این آقای فیلسوف صبح آمدند و کتاب حکمت افلاطون را می خواستند و حاجی افشار هم گفتند کتاب را به ایشان بدهیم. حالا فیلسوف می خواهند راجع به افلاطون کنند. 🍂 شروع کردم به سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت کردن که بحث مُثُل افلاطونی را کردم. یعنی هر چی به من داده بود، دوباره گفتم. آشیخ محمدباقر دهنش بود. گفت: بچه تو روی این کتاب را هم نمی توانی بخوانی، من کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن همان سه صفحه ای که حاجی به من یاد داده بود. 🍃 یکی از مردان که این بحث ها را می شنید گفت: آشیخ بچّه ها را دستِ می گیری و با آنها تا نمی کنی. آن به آشیخ گفت: یکی از حاجی آقایِ این است که بچه ها به کتابخانه بیایند و بچه ها را می دهی، اگر بار دیگر با بچه ها اینطور کنی، من به حاجی آقایِ وزیری خواهم گفت. قیافه ی شیخ شد و لاحول ولاگویان عازم مسجد شد. 🍂 آن به من گفت: پسرجان حرف این شیخ را گوش نکن. هرروز به بیا، من هم بیشتر روزها به اینجا می آیم. اگر داشتی از من بپرس. این مرد چندسال بعد من شد. او آقای کیانی لیسانس ادبیات فارسی بود. مردی متین و و دانا. آن موقع دبیران کافی بود. آنها در تابستان ها کتاب می خواندند یا برای استراحت به ییلاقات می رفتند. نداشت برای خود دست به هر کاری بزنند. این دبیر ، زیر ۵۰ سالگی بر اثر بیماری، فوت شد. خدایش بیامرزد. 🍃 فردای آن روز آشیخ با من ملایم شد و کتاب قصه ای به نام ده نفر قزلباش به من داد تا بخوانم. او به من گفت: اگر می خواهی کتاب ده نفر قزلباش را به خانه ببری ندارد. این کتاب ده جلد است. جلد اول آن را ببر و بعد که خواندی بیاور. اسم و آدرس مرا یادداشت کرد. جلو آن نوشت به حاجی افشار و به من گفت کن. شاید اولین امضاء رسمی و من همان باشد. 🍂 کتاب را گرفتم و با دو، به طرف خانه حرکت کردم و حدود ۲ بعدازظهر درخانه بودم. مادرم نگران شده بود که چرا دیر کردی؟ اما وقتی را در دستم دید شد. من داستان کتابخانه را به مادرم گفتم. جلد اول کتاب ده قزلباش را در دو روز خواندم. چند کلمه ای که نمی فهمیدم از اکبر دبیری پسر همسایه که کلاس دوم دبیرستان ( معادل سوم راهنمایی فعلی) بود پرسیدم. تا اول مهر من ۱۰ تا جلد کتاب ده نفر قزلباش را خوانده بودم. 🍃 شب ها من قصه ی ۱۰ نفر قزلباش را برای زن های سرکوچه یا مردانی که به مغازه ی آقای ابریشمی می آمدند تعریف می کردم. از شب سومی که من به کتابخانه می رفتم همه منتظر بودند که حسین پاپلی بیاید و بقیه داستان را بگوید . 🍂 جلوی مغازه ی آقای ابریشمی در تاریکی شب چند نفری از مردها جمع می شدند. مغازه با نور یک لامپای نفتی روشن بود، من می گرفتم و کم کم تعداد نفراتی که می خواستند قصه بشنوند زیادتر می شد. از شب هفتم، هشتم آمحمد یک سماور آورد و چای درست کرد. او قهوه خانه چی هم شد و به مردانی که آنجا کرده بودند چای می داد. هر چهار استکان چای قندپهلو درجه یک که یک تکه نبات یزدی اعلا هم پهلوی آن بود ( استکانی ۵ شاهی یا ۲۵ دینار) ولی چای من بود. شاید این اولین بود که من تا آن زمان در تمام عمرم می گرفتم، شبی دو چایی داشتم. هر شب مشتری ها زیادتر می شدند بعد از ۱۵ روز جلو مغازه ی آمحمد خیلی شلوغ می شد، آمحمد یک کاسه ماقوت یا شیره هم به من می داد که داستان را ادامه بدهم. 📚 کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🔘 ترس...‼️ 📌این قصه یکی از قصه های طولانی است که در ابتدای جلّد سوم کتاب شازده ی حمام آمده است که واقعاً حیف است اگر بخواهم آن را خلاصه کنم، چون ممکن است حق مطلب ادا نشود. بنابراین تمام و کمال برایتان می نویسم؛ فقط خواهشاً هرگونه قضاوت و نتیجه گیری را بگذارید برای پایان قصه که شاید بعد از چند هفته به اتمام برسد. 🍂 در سال ۱۳۹۱ مادرم ۸۸ سال دارد. البته وقتی پای سن و سال به میان می آید، مادرم طوری صحبت می کند که انگار ۵ سال قبل از من به دنیا آمده است. خودش می گوید موقع ازدواج ۱۶_۱۵ سال داشته است. ۸ سال بعد از مرا به دنیا آورده است، را شکر در ۸۸ سالگی روحیه اش خیلی خوب است. مادر هر روز بعدازظهر از به من تلفن می کند، اصرار دارد خودش به من تلفن کند. 🖋تقریباً هر روز خورد و خوراک من هست. هر روز می گوید نخور؛ کاهو، کلم، ماست و به خصوص گوشت گاو نخور. است سردی برای من سم است. مدام می گوید تو بچه ی هستی؛ پدرت تریاکی بوده است. آدمی که ی تریاک است سردی، بخصوص گوشت گاو نباید بخورد، من هم گاهی سربه سرش می گذارم، می گویم امروز گوشت گاو همراه با ماست و سالاد کاهو، کلم و خیارسبز خوردم. 🍂 او می گوید مادر "نا، نا" این ها را نخور، سردیت می کند، می شوی، از دستت در می رود تو هم نیستی؛ را بر می داری و روی کاغذ هر چه می خواهد، . مادرم راست می گوید، اگر من توی این جلد نوشتم که عده ای خوششان نیامد، سردی است؛ هر چه نوشتم مربوط به سردی است. زیر سر خیارسبز، ماست و گوشت گاو است، البته سعی می کنم آن قدر سردی نخورم که شوم. خودتان بهتر می دانید برای رفع سردی باید خورد نبات یزد هم یکی از بهترین نبات های دنیا است. 🖋 مادرم هر روز می گوید ، یزدی ها خیلی آدم های خوبی هستند، خیلی خیّرند. ۵۰ سال قبل آقای هراتی، رسولیان، صراف زاده در سرمای به مردم لحاف و تشک و ذغال می دادند. مادرم می گوید ، آقای حاج محمدحسین برخوردار، به آن خوبی ساخت. ، آقای رسولیان در تهران برای دانشجویان خوابگاه ساخت. حاج محمد صفار، روضه خوانی ها می کرد. آسیدمحمدآقا آب شرب شهر را مجانی می داد، بعد هم حسینیه ای عالی ساخت. ، آقای کراوغلی رئیس کارخانه ی اقبال بود و به می رسید. 🍂 آقای مسعودی آب انبار ساخت. آقای سید محمود عاشق مدینه هم بانی شد و آب انباری ساخت‌. ، خان بهادر چه کارهای خوبی کرد. خانواده های امین و گرامی و آگاه چه خدمات مهمی به یزد و کرمان و رفسنجان کردند. او به من می گوید مگر خودت نمی گویی آقای مهندس سید حمید گرامی به کارهای تو کمک می کند. مگر نمی گویی ۲ سال آزگار حقوق ۶ نفر کارمند تو را داد. کارمندانی که در به تو کمک می کردند. خوب این کارهای خوب را . 🖋مادرم می گوید عمو میرزا علی اکبر مقتدری کارهای خوب می کرد. آقای عباس استادان به و پاسبان ها عیدی می داد و کارهای خوب می کرد. ، زرتشتی ها چندتا ساختند و خیلی خوبی هستند. یهودی های بازار خان چقدر مردمِ بودند. همسایه های ما همه آدم های پول دار و ثروتمندی بودند. حاج محمد وزیری چقدر زحمت کشید تا ی وزیری را ساخت. ما پول دار بودیم، هیچ کم و کسری نداشتیم. ، یزدی ها خیلی مومن و بودند و هستند و خواهند بود. ، یزد شهر عالم بوده، هست و خواهد بود. 👇👇👇👇
باسمه تعالی لطفاً این نکات از وصیت نامه ی شهید را کار کنید،اجرتان با اباعبدالله الحسین علیه السلام. 🌹🔹پدر جان هر چه کوشش داری در راه این به خرج بده و از انقلاب دفاع کن. 🔸مادر جان؛ باش ان الله مع الصابرین خدا با صبرکنندگان است. 🔹ای مادرم افتخار کن که فرزندی درراه دادی. 🔸برادرم هم چون حافظه خوبی دارد اگر می خواهد برود او را راهنمایی کن تا جای من را پرکند. 🔹ما الان می فهمیم که چرا زودتر به نرفتیم و چرا آن را به میدان جنگ تبدیل کردیم مداد العلماء افضل من دماء الشهداء که قلم عالم بالاتر و افضل تر از خون شهیدان است و خودت سعی کن بیشتر وقتت را در علم آموزی بگذرانی. 🌹🔸کتابهای غیر درسی مطالعه کنند و مخصوصاً را با معنی یاد بگیرند و از کسی بخواهید به شما یاد بدهد. 🔹دعاهای روزها و مسجد و جماعت و را فراموش نکنید که ما هر چه داریم از این دعای کمیل و مساجد است. 🌹🔸برادر جان؛ را سبک مشمارید و نماز را با خلوص نیت بخوانید. 🔹خواهرم؛ امید دارم بتوانی فرزندان خوبی کنی که اسلام احتیاج به این نهال های ساخته شده دارد. 🌹🔸پشتیبانی از که اگر پیرو او نباشید گمراه می شوید. 🔹روحانیت را نگه دارید که می خواهد با فکرهای خود این قشر را از ما بگیرد و اگر گرفت ما باید عزادار شویم چرا که اسلامی که داریم از این است و اگر روحانیون نبودند از اسلام خبری نبود. 🌹🔸شما ای ملت ایران همیشه در باشید و با این مبارزه کنید که منافقین ضعیف هستند. 🔹شما را به کتب اسلامی دعوت می کنم و داستان آن شیخ و آن سیدی که برای دزدی به باغی رفته بودند. (حفظ ) 🌹🔸به شما گوشزد میکنم خود را بسازید و نفس اماره را مهار کنید چنانکه امام به برادر رجایی فرمودند سوار بر نفس و شوید، نه اینکه قدرت سوار تو شود. 🔹 را بشناسید که اگر کسی به خودش پی برد به پروردگارش پی می برد من عرف نفسه فقد عرف ربه 🔸دیگر تکرار نمی کنم تا می توانید پشتیبانی از و مجلس کنید. 🔹کتابخانه هم فراموشتان نشود و سعی کنید در همان مسجد باشد چون همه این بساط از مسجد درست شده است و کارخانه آدم سازی است. 📜وصیتنامه @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
‍ 📌آشنایی با مشاهیر و مفاخر ایران و جهان #ایرج‌افشار (۱۳۰۴_۱۳۸۹) 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @zarrhbin
‍ 📌آشنایی با مشاهیر و مفاخر ایران و جهان (۱۳۰۴_۱۳۸۹) 🔹ایرج افشار ایران‌شناس و کتاب‌شناس مصحح و مجله‌نگار نامی ۱۶ مهرماه سال ۱۳۰۴ در تهران متولد شد . او فرزند دکتر محمود افشار است. 🔹افشار در سال ۱۳۱۲ آموزش دبستانی را در آغاز کرد. 🔹افشار پس از آن در مدرسه شاهپور تجریش و در دبیرستان فیروز بهرام تحصیلات متوسطه را پی‌گرفت و با اتمام این دروه در سال ۱۳۲۴ وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد و در سال ۱۳۲۸ تحصیلات خود  را با گرایش قضایی به پایان برد. 🔹او را شاخص‌ترین تاریخ معاصر ایران باید نام نهاد که چند سالی هم ریاست کتابخانه دانشگاه تهران را عهده‌دار بود. 🔹وی زبان انگلیسی و فرانسه را خوب می‌داند. ده سال کتابدار دانشکده حقوق بود و سپس شد. یک سال نیز  را بر عهده داشت و چهار سال هم بود. 🔹افشار مدتی به عنوان کتابدار وارد کتابخانه دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد و با کسب تجربیات این دوره ریاست کتابخانه ملی را به عهده گرفت. 🔹وی عضو انجمن ایرانشناسی، عضو هیات انتخاب کتاب، عضو کمیته جایزه کتاب‌سال، عضو انجمن کتابداران ایران، عضو هیات اجرایی انجمن تاریخ  بود و همچنین از اعضای شورای عالی دائره‌المعارف بزرگ اسلامی به شمار می‌رفت. 🔹او سردبیری یکی از مهمترین نشریات حوزه کتاب ونشر با عنوان راهنمای کتاب را برای نزدیک به دو دهه بر عهده داشت و نیز همچنین نشریه فرهنگ ایران زمین و آینده و چند نشریه دیگر را هم او سردبیری کرد. 🔹مجموعه تالیفات ایرج افشار نزدیک به ۵۰۰ عنوان می‌رسد. سید فرید قاسمی در کتابی حجیم درباره زندگی و آثار او نوشت که سال ۱۳۸۸ روانه بازار نشر شد. 🔹افشار به سال ۱۳۳۱ با همکاری چهار تن از دوستان خود، انتشار را آغاز کرد و از سال ۱۳۲۷ مدیریت مجله را به عهده داشت. 🔹وی به دعوت دانشگاه  یک سال در آن کشور بود و به کار مرتب‌کردن کتاب‌های السنه شرقی آن دانشگاه اشتغال داشت و همچنین برای امور مربوط به کتاب و کتابداری سفرهایی به کشورهای مختلف داشته است. 🔹ایرج افشار، نسخه‌شناس، پژوهشگر و ایران‌شناس برجسته ۱۸ اسفند سال ۱۳۸۹  و پس از طی یک دوره بیماری شش ماهه که به سرطان مبتلا شده بود، در سن ۸۵ سالگی درگذشت. روحش شاد و یادش جاودانه باد🥀 🔹این مرد مایه افتخار یزدی هاست. او ‌۶۵ سال از زندگی خود را صرف پژوهش در تاریخ و فرهنگ ایران کرد و در این مدت ۳۰۰ کتاب ارزشمند و بیش از ۲۰۰۰ مقاله نوشت. او همچنین تمام دارایی‌ خود را با تاسیس بنیادی، وقف تاریخ و فرهنگ ایران کرد... 🔹او شخصی خود را نیز که دارای بیش از ۳۰ هزار کتاب خطی و چاپی ارزشمند بود به مرکز دائره‌المعارف بزرگ اسلامی در تهران اهدا کرد. به پاس این خدمات، او را نامیده اند. @zarrhbin
👆👆 💥گفتم که از قهوه‌خانه ، برج کلیسا پیداست . صدای کلیسا بلند میشود. کلیسای اوپسالا وظیفه‌ی کلیسای اعظمی سوئد راعهده‌دار است. از دور میز بلند می‌شویم . علی مرا مهمان می‌کند ، اجازه نمی‌دهد پول بدهم . قرارمان را برای فردا می‌گذاریم ‌. 💥 فردا عصر از دانشگاه بازدید می‌کنیم.کتابخانه‌ای کم‌نظیر. من بیش از صد کتابخانه‌ی بزرگ ملی و دانشگاهی را در دنیا دیده‌ام ، اما کتابخانه دانشگاه اوپسالا است. باید بروید و آنجا را ببینید تا بفهمید چرا می‌گویم کم‌نظیر است. علی مرا به مغازه‌ای که در دانشگاه است ، می‌برد و یک برایم می‌خرد که آرم دانشگاه بر روی آن‌ چاپ شده است. ۱۷۵ کرون سوئد برای خرید تی‌شرت می‌پردازد. 💥هدیه اش را می‌پذیرم و از او تشکر می‌کنم. امروز هم به کافه دنجی می‌رویم . دور میزی می‌نشینیم. او داستان زندگی‌اش را برایم تعریف می‌کند. یک آی‌پد (IPED) با خودش آورده است. را به روی آن ریخته است. عکس ها را نشانم می‌دهد. عکس صحرا و محل تولدش را (البته او در مسافرت های بعدی‌اش به مراکش عکس ها را گرفته است) . عکس شانزده خواهر و برادرش که برای فوت پدرشان ، در شهر زاگ (zag) دور هم جمع شده‌اند. پدری که او فقط در مراسم مرگش شرکت کرده است. خواهر و برادرانی که برخی از آن‌ها را فقط چندبار در عمرش دیده است. وقتی آوازه‌ی پرفسور شدنش در محل زندگی‌اش می‌پیچد ، سر و کله‌ی خواهرها و برادرانش پیدا می‌شود .‌ این موضوع جدیدی نیست . مثل همه مردم دنیا . خود من هم همین شرایط را دارم. از او می‌پرسم :"شما هجده سال در مراکش زندگی کردید. خاطرات نماز خواندن و قرآن خواندن در بچگی‌تان با مادربزرگ در ذهن شماست. دو سال در معادن ذغال سنگ‌ فرانسه و هلند کار کردید، پنجاه سال هم هست که در سوئد هستید. به زبان های ، ، و تسلط دارید . همسرتان مراکشی است. بچه‌هایتان در آمریکا زندگی می‌کنند . هنوز در حرف‌هایتان برای آفتاب گرم و سوزان صحرا دلتنگی می‌کنید. هنوز از صفای باطن و مهمان نوازی مردم سوئد یاد می‌کنید. ادامه دارد... 📚شازده حمام ، جلد چهارم ✍ @zarrhbin