eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت9 میگن از اون مخایی بوده که مستقیم از دبیرستان اومده دانشگاه ... بچه شهر ست
جلوی اینه ایستاد و یه نگاه کلی به خودش انداخت .... امروز بد جوری هوا بارونی بود . ..یه کاپشن آبی با شلوار جین طوسی و شالگردن طوسی تنش کرده بود که با پلیور بافت طوسی و مشکیش ست کرده بود دست برد کیف نقشه کشیشو برداشت و انداخت روی کولش ... اولین بار بود که شک دا شت به اول شدنش .... میدونست کسایی که امروز توی اون اتاق طرحاشونو میزارن روی میز هم تراز با خودشن .... کم نیست . بیشترم نیست .... هم سطحن منتها با کمی پایین بالا کردن تو خلاقیت و حوصله سویچ ماشینشو از روی میز برداشت و راه افتاد سمت در ....با این ترافیک تهران بعید بو د به موقع برسه ولی دیگه خودشم به این دیر رسیدنا عادت کرده بود .... اونایکه میشناختنشم عادت داشت به بد قولیاش و بقیم باید عادت میکردن نگاهی تو آینه به خودش انداخت اگه یکم تعارف و کنار میذاشت میتونست به خودش اعتراف کنه که واقعا آدم خودشیفته ایه ... قیافه جذابی داشت سر همین جذابیتشم بود که هر دختری از راه میرسید یا پیشنهاد دوستی بهش میداد یا اینکه پیشنهادشو قبول می کرد برخلاف بقیه بچه درسخونا که بیشتریاشون دور هر تفریح سالم و غیر سالمی و خط میک شیدن زندگیشو رو اصول میچر خوند ...تو زندگیش اینکه بهش خوش بگذره مهم تر از این بود که دم به دیقه سر شاگرد زرنگیش بهش آفرین و جایزه بدن ماشینشو جلوی دانشگاه پارک کرد .... پیاده شد و طرح آمادشو از صندلی عقب برداشت ... نگاه دو سه تا از دخترای جلو دانشگاه چرخید سمتش ...نازنین وتونست با همون نگاه صدم ثانیه ایش تشخیص بده دو ترم پیش یکی از دوست دختراش بود.... عادت نداشت به بند شدن تو یه رابطه طولانی بیشتر دخترای دورو برشم میدونست حداکثر تاریخ انقضای دوستیشون تا تموم شدن یه ترمه و شاید کمتر ... بی توجه بهشون از کنارشون گذشت .... پاشو رو اولین پله نذاشته بود که سینه به سینه شد با پناه نگاشو چرخوند سمتش ...چشم دلناز و پناهم خیره روی اون بود ... نگاشو سر داد روی کیف نقشه کشی که آویزون شونه چپ پناه بود .... دوست داشت سریعتر بفهمه چی تو کله این دختر بوده که الان رو کاغذ آوردتش .... زیا د تو قیدو بند احترام گذاشت و ادای آدمای جنتلمن و با شخصیت و در آوردن نبود ولی یه نیم قدم عقب گرد کردو پناه و دلناز بی معطلی از پله ها رفت بالا .... از پشت بر اندازشون کرد .... جفتشون هیکل پری داشت .... خوشگل نبودن ولی ملاحت چهره دلنازو جذابیت چهره پناه بیشتر از خوشگلیشون تو چشم میزد ... با قدمایی سنگین و آروم پشت سرشون قدم برداشت .... پناه چرخیدسمت دلناز از گوشه چشم متوجه سامان بود که دقیقا تو چند قدیمشون ایستاده ... دستشو دراز کرد سمت دلناز .... –برو تو دیگه کلاس شروع میشه .... جزوه منم تکمیل کن تونستی .... دلناز نیم نگاهی به سامانی کرد که با بی قیدی خیره بود بهشون و چشمکی به پناه زد -باشه خیالت راحت ....من دیگه برم دستشو گذاشت تو دست پناه و از اونا دور شد ...از کنار سامان گذشت بوی ادکلن سرد مردونش تو دماغش پیچید .... دوست داشت اونم امروز جزو این چهار نفر باشه .... با و جود دوستیش با پناه گاهی وقتا حس حسادت کمرنگش نسبت به اون آزارش میداد .... پناه همیشه توی چشم بود نه به خاطر زیبایی اساطیری و خانواده و موقعیت مالی و ای نجور چیزا به خاطر اینکه همه اونو باهوش تر میدونست... همیشه متنفر بود از مقایسه شدن ... باهوش بود .... باهوش بود که توی همچین دانش گاهی با این همه سختگیری توی این رشته داشت درس میخوند ولی اینکه اون بهتر از بق ه هستشو پناه بهترین آزارش میداد .... وارد کلاس شدو بی توجه به بقیه رفت و روی تنها صندلی خالی ردیف دوم نشست ... بلافاصله پشت بندش استاد وارد کلاس شد ...پوفی کردو جزوه خودشو پناه و از کیف بیر ون کشیدو گذاشت روی میز ...تیکه ای از موهاشو که از مقعنه زده بود بیرون و با دست هل داد تو و خودکارشو برداشت ... همه حواسشو داد به صفحه سفید روبه روشو به اعدادو ارقام و حروفای انگلیسی نقش بسته روی این صفحه 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت10 جلوی اینه ایستاد و یه نگاه کلی به خودش انداخت .... امروز بد جوری هوا بار
با دقت خیره بود به چهار تا نقشه ای که زیر همدیگه روی میز عریضش پهن بود ... تو ی حیرت بود از این همه خلاقیت و نبوغی که خرج این چهار صفحه سفیدو خط کشیا ش شده بود ... این طرحا هر کدوم به تنهایی میتونست زندگی اونو زیرو رو کنه ...میتونست تصمیم بگ یره کدوم بهتره ....تند تند صفحه هارو بالا پایین میکردو هر بار بیشتر از قبل به دقت وا رزش کارشون پی میبرد ... سنگینی نگاه هر چهارتاشونو قشنگ روی خودش حس میکرد ... کمی نگاشو بالاتر کشید و به چهره تک تکشون دقت کرد ... توی چشماشون یه کنجکاوی یه حس رقابت موج می زد ولی خبری از استرس نبود ... کمرشو صاف کرد ... دستاشو کوبید بهم -جدا مرحبا به این همه زحمت و دقت والبته ... . انگشت اشارشو گرفت بالا -به این همه خلاقیت ....کاراتون عالی بودن .... بهتر بگم یه چیزی ماورای عالی فوق العا ده بودن .... بهتر از اونی بودن که تصورشو میکردم من شک ندارم هر کدوم از این طرحا برای این فستیوال بره اول میشه ... امیر بی خیالی طی کرد -استاد زیادی شلوغش نکنید اینا فقط یه چندتا خطن روی یه تیکه کاغذ سفید وقتی می شه روشون اسم ورای عالی گذاشت که یه چیز مجازی و تئوریک نباشه یه چیزی باشه که بشه لمسش کرد کارایی داشته باشه ..اونی بشه که تو ذهنمونه نه اونیکه رو اون کاغذه . .. رعوفی با هیجانی که میتونست تو ی تن صداش پنهون کنه گفت -میشه من شک ندارم که میشه ... پناه کمی خودشو جلو تر کشید و با جدیت گفت -چطوری؟!...من کاری به بقیه ندارم ولی طرح خود من هزینه برو وقت گیره دانشگاه او نقدری بودجه داره که در اختیار ما بزاره برای طرحامون ؟...مکان و امکانات آزمایشگاهی رو داره؟... رعوفی نشست روی یکی از صندلیا و کمی جلو کشیدش -ش فکر این چیزاش نباش هر امکاناتی بخواییدو براتون فراهمش میکنم فقط شما تمرکز تونو بزارید روی این طرح میثم پاهای بلندشو انداخت روی هم و دستاشورو سینه قلاب کرد -دقیقا کدوم طرح استاد؟!... هنوز نگفتین طرح کی انتخاب شده همگی نگاهی به هم کردن انگار منتظرشنیدن این جواب بودن ....رعوفی سرفه ای کرد تا راه گلوش باز بشه .....از روی صندلی بلند شدو باز رفت سر وقت نقشه ها اولی ماله م یثم بود ... طرح جالب بود از یه هواپیی جاسوسی رادار گریز توی ابعاد کوچیک با کارا یی بالا نقشه رو کنار کشید به اسم گوشه نقشه دقت کرد ماله سامان بود .... یه طرح فوق العاده از یه جنگنده ... حتی یه آدم آماتورم به طرحش نگاه میکرد میتونست تشخیص بده این طراحی بی نظیره .... جنگنده ای که میتونست کلی طرفدار داشته باشه .... نگاهی به چهره خونسردش کر د این طرح حیف بود برای این مسابقات ...با وجود اطمینانش برای بهترین بودن توی همه طرحا میخواست ردش کنه ... این طرح حالا حالاها باید خاک میخورد تا به وقتش رو بشه ... طرحای بعدی ماله امیر ارسلان امیری و پناه خطیب بودن ... طراحی یه سازه پرنده با امکان جابجایی نیرویی انسانی و قدرت جنگندگی .... طرز فکرشون خیلی بهم نزدیک بود . ... بهترین طرح ممکن همین بود ... امیر ارسلان و میشناخت توی دانشگاه به امیر ارسلان نامدار معروف بود ... پسر با اراده و مصممی بود میتونست از پس سر پرستی گروه بر بیاد ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت11 با دقت خیره بود به چهار تا نقشه ای که زیر همدیگه روی میز عریضش پهن بود ..
نگاشو از طرحاشون گرفت -چون وقت کمه بی مقدمه میگم به نظرم طرح امیر برای کار کردن خیلی خوبه .... هرچه سریعتر باید شرع بشه تا به موقع برسونیمش .... اخمای هر سه نفرشون رفت توهم ... رعوفی سعی کرد بی توجه به ابروهای گره کردشو ن باشه تا دیر نشده باید سریعتر دست به کار میشد ... تا دوروز آزمایشگاه با همه تجهیزاتش براتون آماده میشه ....با لحنی جدی خیره شد تو چشماشونو گفت -میخوام این اطمینان و بهتون بدم که هر امکاناتی بخواید براتون فراهم میشه ولی به شرط اینکه آخر کار یه چیز عالی تحویلم بدین ... یه چیز در حد ترکیدن یه بمب بین المللی چیزی که همه نگاهارو بچرخونه سمت خودش ... امیر با خونسردی گفت - و در ازاش؟! نگاشو روی تک تکشون که منتظر یه جواب درست و حسابی از سمتش بودن چرخوند ... -خب امکانات و همه چی که فراهمه این به کنار ولی به علاوه همه اینا .... مکث طولانی کردو هوارو کشید توی ریه هاش -اگه طرحتون جزو طرحای برتر باشه که نفری پونصد میلیون پاداش میگیرین به اضافه یه سری سوپرایزای دیگه سامان یه تای ابروشو داد بالا -واگه جزو برترینا نبودیم؟ به چهره جدیش خیره شد .... میدونست سرو کله زدن با این بچه ها کار آسونی نیست و لی باید برای رسیدن به چیزایی که میخواست با چنگ و دندون حفظشون میکرد -بهتره که باشین چون یه قرداد تنظیم میکنیم که دو طرفس .... در صورت موفقیت که گفتم چی به کی میرسه ولی اگه .... اگه نشه ... شما باید کل هزینه های متحمل شده رو برگردونید میثم پوزخند صدا داری زد -هه ....جدا خسته نباشین که شد سراسر سود برای شما و اما و اگر واسه ما .... رعوفی تکیه زد به میزش -پیشنهاد شما چیه ... پناه کولشو از روی صندلی بغل دستیش برداشت وبلند شد ... -متاسفم استاد من کارامو با ایشالا ماشالا پیش میبرم .... پا میزارم وسط بازی که باخت من بشه برد بقیه ... رفت سمت میز تا نقششو از روی میز برداره که رعوفی دستشو گذاشت روی نقشه ها . باشه قبوله پنجاه درصد ضررو شما میدید قبول کنید ریسک این کار برای منم زیاده همگی نگاهی بهم دیگه انداخت ... جایی برای چک و چونه باقی نذاشته بود ... میثم ن گاهی به جمع و بعد به ساعتش انداخت و بلند شد -خب پس حله دیگه .... من باید سریعتر برم به کلاس بعدیمم برسم اگه همه چی اوکیه ما رفع رحمت کنیم رعوفی لبخندی زدو سری براشون تکون داد ... تکیشو از میز برداشت -بله انگار که اوکیه همه چی فقط میمونه کارای آزمایشگاه و قرداد که تا یکی دوروز دی گه اونارم راس و ریس میکنم امیر ارسلان-کلاسای دانشگامون چی میشه چشمکی بهش زد -نگران اون نباش ... بسپرینشون به من شما فقط فکرو ذکرتون بشه شیش ماهه دیگه و اول شدن ....فقط اول شدن سامان بلند شدو گوشیشو از روی میز برداشت ...سعی میکرد خودشو بی تفاوت نشون بده ولی داشت فقط تظاهر به آروم بودن میکرد .... میدونست طرحش اونقدری بی عیب و نقص بوده که جای هیچ حرف و حدیثی و براکسی باقی نذاره ولی اینکه طرح امیر ارسلان امیری قبول و طرح اون رد شده بود بد جوری داشت به عصابش فشار می آورد نگاش به صفحه گوشیش و حرفش رو به بقیه بود -باشه پس منم منتظرم هر موقع همه چی آماده شد خبرم کنید اینو گفت و سرشو آورد بالا لبخند تصنعی و کجکی به رعوفی و بقیشون زد -خوش باشین فعلا ... 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت12 نگاشو از طرحاشون گرفت -چون وقت کمه بی مقدمه میگم به نظرم طرح امیر برای
اینو گفت و بی اینکه منتظر حرف دیگه ای از سمت کسی باشه درو باز کرد و از اتاق زد بیرون در اتاق رعوفی و که بست نفسشو با حرص داد بیرون .... همیشه از اینکه آخر باشه بد ش میومد عادت کرده بود به اول بودن تو چشم بودن تک بودن ... گوشیش تو دستش لرزید نگاش رو صفحه گوشیش رفت نیلوفر ... چشماشو بست و سعی کرد به ذهنش فشار بیاره تا شاید یادش بیاد نیلوفر کدومه ... وقتایی که ذهنش مشغول میشد آدما و آشناهای دورو برو اتفاقای رنگ به رنگشو قاطی میکرد باهم ... راه افتاد سمت راه پله ها و تماس و وصل کرد -بله صدای پر انرژی و در عین حال تحریری دخترو که سعی میکرد با ناز صحبت کنه رو تشخ یص داد -به به سلام سامی خان تحویل میگیری قربان تا سراغی ازتون نگیریم سراغی از ما میگیری شما؟! نگاش تو محوطه دانشگاه چرخوند ... حدس میزد جایی همین دورو برا باشه آدم بیکاری مثله نیلوفر که دانشجوی مهندسی پزشکی بود ولی به زور سهمیه پا گذاشته بود تو هم چین دانشگاهی پیدا کردنش زیاد سخت و وقت گیر نبود حدسش درست بود روی یکی از نیمکتا کنار چهار تا دختر دیگه الاف تر از خودش نشس ته بود ... نیلوفر جزء آدمایی بود که همه تصوراتشو از یه بچه جانباز وخانواده شهید بهم میریخت .... با هر بار دیدنش یاد اون آدمایی می افتاد که سر نیلوفر و امثال اون که به زور سهم یه جلو میرن وپا میذارن رو حق اونیکه جون میکنه و میشه الویت دوم بعد اینا .... بعضیاشون لیاقت داشت این سهمیه رو داشت ولی امثال نیلوفر.... گوشی و قطع کرد ... از همونجام متوجه اخمای نیلوفر شد .... رفت نزدیکشون -سلام سر دخترا چرخید سمتش ... -به به سلام خوشتیپ پسر بی توجه به نیلوفر سرشو چرخوند سمت اسمون ... ته مونده های بارون هنوز قطره قطر ه می افتادن پایین و معلق بودن بین زمین و هوا .... نگاشو به جلوی پاش انداخت که کنارش خاکا بوی نم میدادن ... -میای بریم یه چرخی بزنیم یا کلاس داری؟ این حرف و بی اینکه نگاهی به صورت نیلوفر بندازه گفت ... کیف کرد که جلوی دوستاش همچین پیشنهادی بهش داد ولی خواست ناز کنه برای کس ی که خریدارش نبود ...با کلاسورش آروم زد به بازوی سامان -برو بابا حالت خوشه ها کلاس دارم دستاشو فرو کرد توی جیب شلوارشو با بی قیدی شونه ای بالا انداخت -باشه هرجور راحتی ... روشو کرد سمت دخترا و با یه لبخند یه وری و کمرنگ که با ذره بین شاید میشد حس کردشو دید گفت -روز بخیر خانوما ... قدمای بلندشو برداشت و نیلوفرو تو بهت گذاشت ... عادت به اصرار کردن نداشت ... کا رش نه از سر غرور بلکه از سر عادت بود ... اهل تعارف نبود بار اول یه حرف و میزدو برای بار دوم تکرارش میکرد ...دوست داشت قدم بزنه هوای بعد بارون و دوست داشت .... راه افتاد کنار پیاده رو حوصله ماشین نداشت ... خیابونا شلوغ بودن حتی توهمچین روز ی... نگاش به پیاده رو کاشی کاری شده با برگای رنگ رنگی خیس خورده زیر پاش بود 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت13 اینو گفت و بی اینکه منتظر حرف دیگه ای از سمت کسی باشه درو باز کرد و از ات
پناه از در دانشگاه زدم بیرون سرمو چروندم سمت خیابون باید تاکسی میگرفتم وگرنه ممکن بود باز بارون بگیره و خیس آب شم ... چشم و که چرخوندم نگام قفل شد روش .... چشمو ریز کردم مدل راه رفتنش به نظرم خیلی جالب میومد عین آدمای بیخیال که هیچی این دنیا براشون مهم نیست دست به جیب و بی قید ولی محکم قدم برمیداشت ...برام آدم زیاد جالبی نبود و شناخت زیادیم ازش نداشتم...جزء اون پسرایی بود که حرف زیاد میزدن راجبش و حالا راست و دروغش و خدا میدونست .... شنیده بودم پسر باهوشیه ولی تو همون دو سه باری که دیده بودمش زیاد مطمئن نبود م به صحت این ولی اگه یه خورده قرار بود انصاف به خرج بدم با طرحی که امروز ازش دیدم واقعا میشداسم باهوش و روش گذاشت ... با افتادن چند قطره پشت سرهم روی صورتم سریع به خودم اومدم و نگامو از سامان ح سین پور گرفتم .... برای اولین تاکسی که داشت از جلوم میگذشت دستمو بردم بالا .... با ایستادن ماشین بی معطلی سوار شدم بارون باز داشت شدت میگرفت ... -اقا بروامیریه نفسمو با صدا دادم بیرون و کولمو گذاشتم کنارم داشتیم از کنار سامان رد میشدیم که س رمو چرخوندم سمتش .... نگاشو دوخته بود آسمون ...دیونه بود.زیر همچین بارونی وای ستی و فاز بگیری یعنی آخر دیونگی ... بیخیالش شدم و صاف نشستم سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم توی این عص ر پاییزی و تو این هوای ابری و بارونی الان فقط رفت زیر پتو و خوابیدن آرومم میکرد ه مین و بس ... صدای گوینده رادیو تو گوشم پیچیده بود ولی حوصلشو نداشتم دلم میخواست به راننده بگم خاموشش کنه ولی حوصله حرف زدنم نداشتم ... میدونستم رعوفی اون گربه ای نیست که محض رضای خدا موش بگیره صد در صد این وسط یه سود کلانی میکرد که داشت قمار میکرد سر داشته و نداشته هاش ولی فکر بور سیه و رفت از این مملکت بد جوری رو مخم بود ... بد جوری دلم هوای غربت و میخواست ... دلم هوایی شده بود واسه غریب بودن بین ادم ایی که میشناسنم ... دلم میخواست گم بشم بین آدمایی که میدونن کیم ... چیم... اسمم چیه .... رسمم چیه ... ترجیح میدادم گم بشم بین آدمایی که زبونو میفهمن و زبونشو ن برام نا آشناست ... گم و گور شدن تو بین آدمایی که میشناختم شده بود آرزو واسه م نی که شدم آدمک دست گردون بین آدمای این شهرو این دیار ادامه .......🔰🔰🔰 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣ نمیتوانی افکار منفی را از بین ببری . چکارکنی؟؟ پاسخ: اصلا نگران افکار منفی نباشید، و سعی نکنید آنها را کنترل کنید. تمام کاری که باید انجام دهید این است که هر روزتان را با افکار خوب شروع کنید. سعی و تلاش شما برای از بین بردن افکار منفی انها را مقاوم تر خواهد کرد . 🔺تنها هنر شما این است که این افکار را ادامه ندهید . 🔺به انها پر وبال ندهید . 🔺بگذارید بیایند و بروند . 🔺همانند شاهدی و ناظری بی طرف آنها را بنگرید . 🔺یادتان باشد همانطور که در کل زندگیتان هیچگاه اجازه قضاوت هبچکس و هیچ رویدادی را ندارید ، 🔺اجازه قضاوت افکار خود را نیز ندارید . در عوض هر روز تا میتوانید افکار خوب را بکارید. همانطور که شروع به فکر کردن افکار خوب میکنید، بیشتر و بیشتر افکار خوب را از طبیعت جذب میکنید، و در نهایت، این افکار خوب، جایی برای افکار منفی نخواهد گذاشت با راهنمایی مشاورین، پله پله تا اوج 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣ درآمد چیست؟ دارایی چیست؟ (زمان مطالعه: ۵۵ ثانیه) تحلیلگر بازارهای مالی بین المللی در بحث ثروت، دو مفهوم وجود دارد که لازم است با آنها آشنایی داشته باشیم: درآمد - دارایی درآمد به هر پولی گفته می شود که به به صورت منظم (روزانه-هفتگی-ماهانه-سالانه) مثل حقوق ماهیانه، سود خالص حاصل از کسب و کار، حق العمل، پورسانت، سود سپرده بانکی و... یا حتی به طور نامنظم به دست ما می رسد. درآمد، در دو نوع درآمد مستقیم (فعال) و درآمد غیر مستقیم (غیر فعال) وجود دارد که در آینده درباره ی آنها گفتگو خواهیم کرد. اما دارایی چیزیست که با پول حاصل از درآمد خریداری می شود و از آن انتظار داریم که در آینده ارزش آن افزایش پیدا کند و یا برای ما درآمد جدید ایجاد کند. دارایی ها می توانند طلا، انواع ارزها، سهام، حق الامتیاز، مالکیت برند، املاک و... باشند. نکته مهم اینست که ما یاد بگیریم که با هر میزان درآمدی که داریم، بخشی از آنرا به دارایی تبدیل کنیم و این را تبدیل به یک عادت همیشگی کنیم. تبدیل درآمد به دارایی تنها را رسیدن به استقلال مالی است. حالا شما با شرکت دراین پروژه هم هم را یکجا بدست میآورید . برای شما آرزوی شادی و سلامتی دارم 😊 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ بيست سال بعد بابت كارهايی كه نكردی بيشتر افسوس میخوری تا بابت كارهايی كه كردی! بنابراين روحيه تسليم پذيری را كنار بگذار ، جستجو كن ، بگرد ، آرزو كن ، کشف کن ودر نهایت برای رسیدن به اهدافت اشتیاق داشته باش💯 در اینجا موفق می‌شوید 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت14 پناه از در دانشگاه زدم بیرون سرمو چروندم سمت خیابون باید تاکسی میگرفتم و
امیر ارسلان فیلتر سیگارو تو جا سیگاری فشاردادم ... عینک و از روی چشمم برداشتم و پرت کردم رو ی میز دست بردم سمت فلاسک آب جوش و ریختم تو لیوان سفالی که میشد جای پارچ م ازش استفاده کرد ... لیوان و پر کردم و یدونه چای سبز کیسه ای و انداختم توش... نگام به سبزی کمرنگی بو د که به حالت ابرو باد غلت میخورد توی لیوان ... چشمم به کاغذ رو به روم بود و دس تم حلقه شده بود دور لیوان حالا که طرحم انتخاب شد بود باید همه وقتمو میذاشتم پاش ...آدمی نبودم که به هوای رفb خارج و آزادی و این حرفا زندگیمو مختل کنم و فکر و ذکرم بشه اونور آب حتی الا نشم میخواستم طرحم جزو بهترینا باشه و برم تا ادامه درسمو بخونم و بعد برگردم .... م ن آدم اونور آبی نبودم برخلاف بقیشون که حس میکردم تنها هدفشون از وقت گذاشت برای این کار رفت و زندگی تو اونور آبه ... حتی فکر زندگی دائم اونورم عذاب آور بود ... اگه یه روز میخواستم برم خیلی چیزارو ای نور باید جا میذاشتم ... این خونه ... آدماش ... حیاطی که بهترین سالای نوجونیم توش گ ذشت ...آخر هفته های اتراق کردن تو بام تهران و با رفقا رفت پای دماوند و هوس شمال کردنای یهویی ...املتای سر صبحی بابا... غر زدنای مامان سرجمع و جور کردن ریخت و پاشام .... جا میذاشتم این چیزای کوچیکی و که با کوچیک بودنشون پر میکرد همه بزرگی دنیامو . .. دنیای من فرق داشت با دنیای اون سه تا من دنیام خلاصه میشد تو آخر هفته های خونه آقا بزرگ و دور همیامون با دختر پسرای فامیل ... من آدم گذشت از این خوشیا نبودم ولی جون میکندم واسه پیشرفت کرد ن... الان باید ج ون میذاشتم پای این کارم... لیوان و یه نفس سر کشیدم تلخیش ته گلومو سوزوند ولی عادت داشتم به این چای سبزا یی که بد جوری حالمو بهم میزد ولی اعصابمو آروم میکرد 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت15 امیر ارسلان فیلتر سیگارو تو جا سیگاری فشاردادم ... عینک و از روی چشمم ب
ماشین و پارک کردم بیرون محوطه ....عینک آفتابیمو زدم بالای موهام جدا تو اون لحظه اگه بگم داشتم شاخ در میاوردم پر بیراه نگفتم .... عین یه پادگانه متروکه بود بیرونش انگار نگامو چرخوندم ماشین میثم و سامانم بود با ما شین رعوفی ... راه افتادم سمت ساختمون خونه انگار که یه خونه ویلاییه ولی وسط بیابون .... این مدل یشو دیگه ندیده بودم تا حالا .... تقه ای به در زدم و بازش کردم صدای رعوفی که داشت انگار خونه رو نشون بچه ها می داد به گوشم خورد ... گلومو صاف کردم و با صدای نسبتا بلندی سلام کردم ... -سراشون چرخید سمت من.... جواب سلامشون تک به تک به گوشم رسید ...رعوفی دستشو دراز کرد سمتم ... دستشو آ روم فشار دادم ... خیلی کیفش کوک بود انگار دستی به بازوم زد -اینم از امیر ارسلان خان نامدار سردار که نه سرگروهتون .... با دست خونه رو نشون داد ... -اینم کلبه درویشی و مقر منکه آماده کردم براتون ...دیگه بدو خوب همینقدر از دستم بر میومد که تامین کنم واستون حالا باز نگاه کنید کم و کسری داشت بگین براتون فراه مش کنم ... -استاد با صدای پناه خطیب نگاهامون چرخید روش اخم کمرنگی روی صورتش نشسته بود ... صداشو صاف کرد -استاد من میتونم تنهایی تا اینجا بیام و برم ... خارج از شهره یک درثانی فک نکنم زیاد درست باشه یه دختر بین سه چهارتا پسر تک بی افته ... از این اشاره مستقیمش به پسرا اخمامون رفت توهم .... ادعا میکردم خیلی پسرای پاک و مثبتی هستیم ولی با شناختی که از میثم داشتم میدونستم دله نیست و سامانم که حر فش از گوشه کنار دانشگاه به گوشم میرسید اگه قرار بود نظری رو این دختره داشته باش تا حالا مخشو هزار باره زده بود ... با اخم گفتم -خانوم خطیب فک نکنم مشکلخاصی از طرف ماها به وجودبیادفک کنم استاد رعوفی و بقیه اونقدری رو ما شناخت دارن که نیازی به تضمین دادن خودمون نباشه از طرفیم شما تنها دختری نیستی که تا حالا باما تک افتاده باشه و هم گروه مون شده باشه این از ما میمونه خود شما که .... یه تای ابرومو دادم بالا -شما به خودتون شک دارید ؟!... اخماش رفت توهم یه لحظه حس کردم نگاهش زیرو رو شد با لحنی که هیچ تلاشی برای پنهون کردن حرصش میکرد گفت -جناب امیری فک میکردم درک و شعورتون بالاتر از این حرفا باشه ...جناب این مسیر ر فتو برگشتش برای منکه یه دخترم خیلی مشکله ترجیح میدادم حداقل دوتا باشیم تا برا ی اومدن و رفت مشکلی پیش نیاد ولی انگار که شما... رعوفی پرید وسط حرفش -درسته درسته .... کوتاهی از من بوده به اینجاش فک نکرده بودم ولی حقیقش بین دخ ترا کیس مناسبی و پیدا نکردم تا اونم دعوتش کنم برای کمک بهتون ... میثم خنده یه وری تحویل پناه خطیب داد -لابد میخوایید اون دوستتونو بیارین همراهه خودتون آره؟! گارد گرفت -فک کن شما آره مشکلی داری؟ میثم شونه ای بالا انداخت ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت16 ماشین و پارک کردم بیرون محوطه ....عینک آفتابیمو زدم بالای موهام جدا تو او
نه والا به من چه سرگروه و مدیر گروه یکی دیگس منو سنه نه رعوفی انگار که یه راه گریز پیدا کرده باشه نفس راحتی کشید -بله درسته حل کردن این مشکل به عهده سر گروهه ببینید امیر چیکار و میخواد بکنه ه مونو انجام بدین ... مهلت نداد حرفی بزنم ... سریع یه برگه از جیبش در آوردو گذاشت روی میز شیشه ای کنار دستش ... -خب وقت کمه و کار ما زیاد ... یا علی بگید و شروع کنید ولی قبلش این و امضا کنید .. . سامان که ساکت یه گوشه ایساده بود سرشو برد نزدیک کاغذو برش داشت ... شروع کرد به خوندن ... بعد یه مکث کوتاه و نگاه گذرا خودکاری که رعوفی گذاشته بود کنار برگه رو برداشت وا مضاش کرد .... پشت بندش میثمم امضا کرد ... پناه خطیب نگاه چپکی بهم انداخت و خودکارو از می ثم گرفت و امضا کرد جوری نگاه میکنه انگار ارث باباشو بالا کشیدم .... رفتم جلو و برگه رو امضا کردم و رعوفیم امضا کرد ... دستاشو کوبید بهم چشماش برق عجیبی میزد ... -خب دیگه پس بسم الله از امروز شروع کنید ببینم چیکار میکنید ... سامان –از امروز؟...من کلاس دارم بشکنی زد آ آ...داشت یادم میرفت با اساتیدو ریس دانشگاه صحبتایی کردم این ترم از غ یبتاتون چشم پوشی میکنن ... ی جوری دارن بهتون آوانس میدن بالاخرره ییه فرقی باید بین شماها و بقیه باشه دیگه مگه نه؟ اینو گفت و چشمکی به سامان زد...هوای اتاق و بادم عمیقی کشیدم ته ریه هام ...انگار که هم چی مهیا بود ... باید سریعتر شروع میکردیم سعی کردم لحن صبت کردنم جدی باشه رو به همشون گفتم خب حالا که همه چی اوکیه فقط یکم وقت میخوایم تا کارو شروع کنیم از این لحظه به بعد حتی ی ساعت وقت تلف کردنم یعنی حماقت محض میثم دستاشو از هم باز کردو نگاهی به اطراف کرد -خب شروع کنیم ... شالگردم و باز کردم و انداختم روی کاناپه راحتی که اونجا بود کیفمم انداختم روی اون نگاه مصممی به همشون کردم -شروع کنیم ... همگی بی معطلی کیفاشونو گذاشت زمین و نقشه طرح اصلی و پهنش کردیم روی میز .. . رعوفی بیشتر از این cوند و با یه خدافظی دسته جمعی اونجا رو ترک کرد ... با جدیت شروع به توضیح دادن طرح شدم ... همه هوش و حواسمون متمرکز بود روی یه کاغذ سفید با یه سری خطوط ...همین خط و همین کاغذ میتونست آینده مارو از این رو به اون رو کنه ... تقسیم کاروانجام دادیم .... به خاطر طراحی منحصر به فرد جنگنده سیرو دینامیک و طراحی بالها و بدنه رو سپردم دست سامان ... کار پیشرانس که طراحی موتور هوافضایی بودوخودم و پناه خطیب خواستم انجام بدیم . ... به خاطر طرحی که ارائه کرده بود فهمیدم طرز فکرش به من نزدیک تره و همونی که تو سرمه رو میتونه برام خلق کنه کار دینامیک پروازو کنترلشم سپردم دست میثم .. بعد تقسیم کار رو کردم سمتشون ... باید گربه رو دم حجله میکشتم تا بعدا دردسر نشه برام ... با همه جدیتی که از خودم سراغ داشتم زل زدم بهشون -ببینید جنگ اول به از صلح آخره .... همین اوله کاری بهتره شرایطمونو برای هم روشن کنیم تا بعدا مشکلی پیش نیاد هر چهارتامو ن میدونیم این پروژه اهمیتش چقد زیاده پ س باید همه وقت و انرژیمونو صرف کنیم تا به یه جایی برسه ... از تهران تا اینجا رو اگه بخوایم حساب کنیم دو ساعتی راه هست اگه صبح ساعت هفت راه بی افتیم طرفای ساعت نه اینجاییم ... میخوام همه تلاشتونو بکنید که دیگه نهایت تا نه و نیم اینجا باشید ... تا حول و هوش هفت شبم اینجا میمونیم و کار میکنیم رو پرو ژه.... صدای پناه خطیب باز در اومد -من میگم امکان اومدنش برای من سخته اونوقت رفتش و انداختین برای همچین ساعت ی؟ سامان نگاهی بهش کرد -شما ماشین شخصی ندارید ؟ -نخیر متاسفانه میثم آستین پیراهنشو بالا زد و رو به من کرد -خب میتونیم هر بار یکیمون که مسیرش به مسیر خانوم خطیبم میخوره ایشونو بیاره و ببره سریع جبهه گرفت -نخیر ممنونم .... راضی به زحـ... نذاشتم حرفش تموم بشه ... 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت17 نه والا به من چه سرگروه و مدیر گروه یکی دیگس منو سنه نه رعوفی انگار که
خانوم انگار شما هی دوست داری ساز مخالف بزنی ... چرا انقد مقاومت میکنی ...رسوندن شما وقتی از من یا بقیه میگیره میگیم در صورتی که هم مسیر باشیم میبریمت و میاریمت ... سامان رو بهش گفت -مسیرتون کدوم وره؟ نفس عمیقی کشید و مداد توی دستشو محکم فشار داد -امیریه .... سامان نگاهی به من کرد -من سعادت آبادم میثمم میدونستم خودم نذاشتم حرف بزنه -خودم میارم و میبرمش ... میثم تکیه زد به میزشخب سرگروه اینم حله دیگه؟! -دیگه اینکه پیچوندن و از زیر کار در رفت و اینا ممنوعه ... نهارو نوبتی باید گردن بگیر یم ... حالا خودتون میپزین یا از بیرون میگیرین ربطی به ما نداره .... میثم –دیگه؟! -دیگه اینکه هیچی دیگه ...برید سر کاراتون ... نیازی میبینم راجب اخلاق و این چیزام تذکر بدم اونقدری عاقل و بالغ هستین که نگفته رعایت همو بکنید ... اینو گفتم و عینکمو زدم به چشمم بی انکه نگاه دیگه ای بهشون بندازم یه کاغذ نقشه کشی و پهن کردم روی میز ... مدادو برداشتم -یه چیزی ... از بالای عینک نگاهی به میثم انداختم ... -حالا غذای امروز و چیکار کنیم ؟! هر سه نگاهشون روی من بود نفسمو کلافه دادم بیرون ... -برید سر کارتون زنگ میزنم سفارش میدم میارن ... امروز جورشو من میکشم ... پناه-فردا؟! میثم-و پس فردا و پس اون فردا چی؟ -امروز من فردا تو پس فردا خانوم خطیب و بعدشم سامان .... اوکیه؟! میثم چشمکی زدو انگشت شستصشو آورد بالا -بله اوکـــیه ... چرخیدم سمت کاغذو شروع کردم . 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت18 خانوم انگار شما هی دوست داری ساز مخالف بزنی ... چرا انقد مقاومت میکنی ...
سامان بوی لوبیا پلو تو دماغم میپیچید و اعصابمو بیشتر خورد میکرد یه هفته ای میشید که این جا بودیم... بی هیچ اتفاق خاصی داشتیم روزامونو میگذروندیم .... هرکسی سرش تو کار خودش بودو کاری به کار کس دیگه نداشت امروز نوبت پناه بود نهارمونو بده و اونم لوبیا پلو پخته بود ... دفعه پیش اونم مثله بقیمون غذا رو خرید ولی این بار خودش پخت ... از یه طرف محاسبات فشار هوا و باله که درست در نمیومد از یه طرفم گشنگی و این بو ی لوبیا پلو تو دماغم داشت بهم فشار می آورد ... ذهنم خسته شده بود انگار از نه صبح تا الان چهار ساعت بود که داشتم باهاش کلنجار میرفتم و نتیجه نمیداد ... نمیفهمیدم کجای محاسباتم داره اشتباه از اب در میاد ... گوشی کنار دستم لرزید ... اسم سایه و عکسش بالا اومد .... پفی کردم و مدادمو گذاشتم روی میز .... تکیه زدم به صندلی و پاهامو دراز کردم رو صندلی کنارش که خالی بود ... یه نگاه گذرای دیگه به عکسش کردم و تماس و وصل کردم -بله -سلام داداش کوچیکه ... یوقت زنگ نزنی بپرسی این خواهر مامرده زنده گور به گور شد ه ... لبخند نشست رو لبم -بادمجبون بم آفت نداره ... -اون بادمجون بمه من بادمجون تهرونم .... ابرویی بالا انداختم -یعنی آفت زده ای .... کرم داری؟! حرصی شد -کرم و تو داری که معلوم نیست باز چیکار کردی بابا باز کفرش در اومده صدای قه قهم رفت هوا...حدس میزدم با کار دیشبم باز یه مدت گیر بده به همه.... -چی کار کرده .... -چه میدونم والا امروز انگار ماشین و از سهیل گرفته کلیم بحثشون شده باهم .... امروز سر صبحیم زنگ زد به من گفت به شوهرت بگو از این به بعد ساعت هشت صبح نره سر کار پرتش میکنه بیرون .... خندیدم ... به این بابایی که با همه زرنگیش ساده ترین آدمی بود که به کل عمر م دیده بودم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت19 سامان بوی لوبیا پلو تو دماغم میپیچید و اعصابمو بیشتر خورد میکرد یه هفته
بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب نکن ... -چی گفتی باز بهش؟ -هیچی والا .... -سامــــــان -جون سایه هیچی نگـ... -آقا سامان بیا نهار آمادس ... گوشیو چسبوندم به شونه و باسر بهش اوکی دادم ....همینکه دور شد گوشی و آوردم بالا که صدای سایه تو گوشم پیچید -این کی بود دیگه ؟... چشم دلم روشن ... پاهامو از رو صندلی برداشتم و بلند شدم .... -روشن باشه خواهرم روشن باشه .... یکی از بچه هاس باهاش هم گروهیم نترس کبریت بی خطره ... -والا اگه تو داداش منی همون یدونه کبریت بی خطر برا تویی که انبار باروتیم کلی خطر یه ... وارد دست شویی شدم و شیرو باز کردم ... گوشیو گذاشتم مابین سرو کتفمو مایع و زدم به دستام ... -نه بابا اینجوریام که فک میکنی نیست کبریتش نم کشیدس کارایی... -آقا سامان با شمام .. یه لحظه از نزدیکی صداش جا خوردم و گوشی ول شد تو سینک دست شویی و -اه لعنتی .... سریع گوشی و کشیدم بیرون ... اومد تو دستشویی -وای چی شد ؟... نگاه عصبی بهش انداختم ... گوشی و که خاموش شده بود آوردم بالا -هیچی خانوم گند زده شد توش ... تنه ای بهش زدم و از کنارش گذشتم ... انگار تن صدام یکم بلند بود چون دیدم امیر و م یثم از آشپز خونه اومدن بیرون نگاشون بین ما دوتا چرخید ... نشستم روی مبل و بلافاصله باتری و سیم کارتشو در آوردم ... میثم با دیدن گوشی گفت -فک کنم سشوار باید بگیری روش ... نگاه حرصی بهش انداختم سشوار از کجا باید پیدا میکردم اینجا ... چند تا دستمال بیرون کشیدم شروع کردم به تمیز کردنش ... امیر و میثم بالای سرم ایستاده بودن و پناه همون جای قبلیش ... میل عجیبی به زدن یه کشیده بغل گوشش داشتم .... خیلی داشتم خودمو کنترل میکردم تا حرفی بهش نزدم و دستم هرز نپره ... اخلاق تندی داشتم و زود آتیشی میشدم و الانم از اون موقعیتایی بود که اگه یه کلمه حرف میزد تضمینی نمیکردم نزنم تو دهنش ... باتری و انداختم و روشنش کردم ... توی دستم لرزید و خیره موندم به صفحه سیاهش ... پرتش کردم روی میز ... امیر دستشو دراز کردو برش داشت ....دیگه این گوشی گوشی بشو نبود ... امیر-سوخت فک کنم 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت20 بیخیال میدونی که تا یه هفته آمپر میسوزونه بعدش درست میشه تو پوستتو خراب ن
با نگاه عصبی چرخیدم سمت پناه نگاه آتیشیمو دوختم تو چشماش -بله سوخت به لطف خانوم ... به آنی اون چهره مظلوم و گناهکار عین خودم جوش آورد -خب حالا من چیکار کنم خودت حواست نبود عصبی بلند شدم -ببین ببر صداتو تا خودم دست به کار نشدم ... صداشو عین خودم برد بالا -خودتت ببر صداتو عددی نیستی تو ... با قدمایی بلند خیز برداشتم سمتش که امیرو میثم سریع به خودشون اومدن ... میثم پیراهنمو گرفت و کشید -هی پسر داری چیکار میکنی ... دستمو مشت کردم .... چشمامو سفت روی هم فشار دادم کمی از عصبانیتم کم بشه ... صدای امیر تو گوشم پیچید -خانوم خطیب برو تو آشپز خونه... لط..فا نگاهشو بین من و امیر چرخوند خواست دهن باز کنه که امیر با تحکم بیشتری گفت - لطــــفا . .. نفس عمیقی کشیدو با قدمایی تند وارد آشپز خونه شد .... نمیدونم چرا حس میکردم ظر فیتم تکمیل شده شاید به خاطر درست در نیومدن محاسبات عصابم تحت فشار بوده برا ی همون ولی الان گنجایش نشستن تو اینجا رو نداشتم ... گوشی و برداشتم و به سویشرت بافتم که روی صندلی آویز ونش کرده بودم چنگ زدم ... میثم-کجا بابا؟... وایستا حلش میکنـ... با بسته شدن در ورودی ساختمون دیگه صداشو نشنیدم .... با موندنم میترسیدم کاری ک نم که بعدا پشیمون شم از کردم ... از در خونه زدم بیرون و ماشین و راه انداختم وسط جاده ... نمیشد گفت زیادم جای پر تی بودیم ... دورو برشو نگا میکردی میشد یه چیزایی برای زندگی کردن پیدا کرد .... نگاهی به صفحه گوشی کردم و پرتش کردم روی صندلی کناریم ... اینجوری که بوش میو مد تا خریدن یه گوشی جدید مجبور بودم از گوشی سابقم استفاده کنم ... با وجود سردی هوا کمی شیشه رو دادم پایین ...نفسی چاق کردم و پامو رو گاز فشار دا دم ...میخواستم سریعتر برسم خونه ... یه ساعتی رانندگی بی وقفه با سرعت صدو چهل کارخودشو کرد .... چشمم به درسفیدو مشکی بلند خونه افتاد ... دستمو کردم تو داشبورد تا دنبال ریموت بگردم که در باز شد ... چشمم به سهیل افتاد دو سال از من کوچیکتر بود با ریموت درو زدم و براش بوقی زد م .... اومد جلو و با آرنجش محکم کوبید رو کاپوت ماشین ... اخمام رفت تو هم ... شیشه رو دادم پایین -چته افسار پاره کردی؟... لحنش پر بود از عصبانیت -باز چی تو گوشش وز وز کردی ماشینمو ازم گرفت ... بی اینکه جوابی بدم بهش پامو گذاشتم رو گاز و ماشین از جاش کنده شد از ترس اینکه زیرش نگیرم خودشو عقب پرت کرد که به پشت افتاد رو زمین ... صدای فحش رکیکی که از پشت دادو شنیدم ... همینکه ماشین ایستاد قفل فرمون و برداشتم و از ماشین پریدم بیرون ... چی گفتی؟! -همونیکه شنیدی به حالت تهدید قفل فرمونو نشونش دادم -سهیل گورتو گم کن تا گردنتو با همین نشکوندم ... پوزخندی زدو یه دستشو گذاشت توی جیبیش -هه... جنبشو نداری تا خیز برداشتم سمتش بلافاصله عقب عقب دوید و در رفت ....زیر لب یه بز دل نثارش کردم و برگشتم سمت ماشین...قفل فرمون و پرت کردم تو ماشین و درشو بستم ...راه افتادم سمت خونه ... هیچ بوی غذا مذایی از خونه نمی اومد ...خدا لعنتت کنه دختر ... در یخچال و باز کردم . ... جعبه پیتزایی که داخل یخچال بودو بیرون آوردم و گذاشتم رو میز ... حوصله گرم کرد ن و گذاشتنش تو فرو نداشتم سس بازی که داخل جعبه انداخته بودن و برداشتم و زدم بهش .... همونجوری سرد سرد یه تیکشو خوردم و بقیشو همینجوری ول کردم رو میزغذاخوری و ر اه افتادم سمت اتاقم که طبقه سوم بود ... خوبی این خونه همین بود که یه طبقش مجز ا در اختیار من و سهیل بود ... یه جورایی زندگی مجردی داشتیم ولی خورد و خوراکمون پایین بود ... در خونه رو باز کردم و مستقیم راه افتادم سمت اتاقم لباسامو پرت کردم رو مبل راحتی و خودمو پرت کردم روی تخت ... اونقدر خسته بود ذهن و تنم که نفهمیدم کی خوابم برد ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 💚 برای‌ خواندن‌ اولین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/13374 💚 برای خواندن دومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15243 💚برای خواندن سومین داستان بلند بنام ↘️ رمان ( ) کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/15901 💚برای خواندن چهارمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید 👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/17199 💚برای خواندن پنجمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد اول کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/22872 💚برای خواندن ششمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )جلد دوم کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/19607 💚برای خواندن هفتمین داستان بلند بنام↘️ رمان ( )کلیک کنید👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/20317 💚برای خواندن هشتمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 122 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/21209 💚برای خواندن نه‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 51 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/23895 💚برای خواندن ده‌ومین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 98 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/24674 💚برای خواندن یازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 265 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27860 💚برای خواندن دوازدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 53 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/27901 💚برای خواندن سیزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 72 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28450 💚برای خواندن چهاردهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 171 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/28891 💚برای خواندن پانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 75 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/30725 💚برای خواندن شانزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 50 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/31369 💚برای خواندن هفدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 33 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32361 💚برای خواندن هجدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 66 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32974 💚برای خواندن نوزدهمین داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/32963 💚برای خواندن بیستم داستان بلند بنام↘️ رمان( ) 36 قسمت👇👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33097 💚برای خواندن بیست‌ویکم داستان بلند بنام↘️ رمان(سرگذشت ارواح در عالم برزخ)27قسمت👇🔴 https://eitaa.com/zekrabab125/33139
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 500 و = شامل و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال کنید. 🔴🔵🔴 لینک راهنما که تا به الانه در کانال قرار گرفته 👇تماما مذهبی👇اسلامی 🍎لیست اول 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/19259 💚 تعداد 51 نرم‌افزار و کتاب pdf کاربردی , رمان عقیدتی ، سیاسی ، و ..... 👆👆👆 🍎لیست دوم 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/20779 💚 تعداد زیادی نرم افزارهای و کتاب pdf کاربردی ، عقیدتی ، حدیثی ، و .....👆👆 🍎لیست سوم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/27333 💚 تعداد 130 کتابهای pdf = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست چهارم👇 https://eitaa.com/zekrabab125/29115 💚 تعداد 100 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست پنجم https://eitaa.com/zekrabab125/30402 💚 تعداد 76 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست ششم https://eitaa.com/zekrabab125/31665 💚 تعداد 65 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆 🍎لیست هفتم https://eitaa.com/zekrabab125/32865 💚 تعداد 70 کتابهای pdf و نرم‌افزار = رمان ، داستان ، مذهبی ، شهیدایی و ......👆👆
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 👇 https://eitaa.com/zekrabab125/32631 ♦️♦️♦️
هدایت شده از بایگانی پروژه
به ما بپیوندید ، پولدار شوید در. 👇👇👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام اینجا معجزه رو وارد زندگیت کن👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣ 🔸 عزيزان من.! 💠آينده مال شماهاست، 💠اميد آينده‌ى خانواده و اطرافیان شما هستيد؛ 💠بايد خيلى مراقب باشيد. 💠درست است كه جوان اهل عمل است، 💠اهل فعاليت است، 💠اهل تسويف و امروز به فردا انداختن كار نيست، 💠اما بايد مراقب بود که دیر نشود . ❣❣دوست مشهدی 🌀شک و تردید رو بذار کنار و برای یک بار هم شده درست تصمیم بگیر ✍و با مشاور صحبت کن ، یکی دو ساعت وقت بزار ضرری که ندارد ✍خوب بود، خوشت آمد، شرکت کن ✍خوب نبود، خوشت نیامد، ضرر نکردی ✍برای بهتر شدن تلاش کردی 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام با ما بروز باشید،
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196