eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
845 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 📣📣 لطفا کمی توجه 👈 👇 📢 یک فرصت عاااالی برای تحول در زندگی ♦️ آیا وقت اون نرسیده تا از شرایط بد فعلیتون خارج بشین و به اهدافتون برسین ⁉️😏 📌اگه شغل مناسبی ندارین 📌اگه از درآمدتون راضی نیستین 📌اگه هدف و انگیزه کافی ندارین 📌اگه تو روابطتون به مشکل خوردین 📌اگه اعتماد به نفس کافی ندارین 📌اگه همیشه افسرده و غمگینی 📌اگه......... ☑️ میخوام بگم تو هر شرایطی که هستین، اصلا ناامید نباشین بدون شک میتونین شرایط رو تغییر بدین💯👌 📌تو بدنیا نیومدی که فقیر باشی 📌تو بدنیا نیومدی که از بی پولی غمگین و افسرده و نا امید باشی، 📌تو بدنیا نیومدی که از ناداری احساس خوشبختی نکنین 📌تو بدنیا نیومدی که زیر خط فقر باشی، اعتمادبه نفس‌تو از دست بدی، 📌تو بدنیا نیومدی که از بیکاری، رابطه‌ات با خانواده بهم بخوره، 📌تو بدنیا نیومدی که درآمدد کفاف زندگیتو نده، 📌تو بدنیا نیامدی که ......... 👈تو میتونی شرایط رو تغییر بدی 👌قطعا بدون شک میتونی 💠 کافیه که بخوای 🌀 خبر خوب اینه که مشاورین پروژه میتونن کمکت کنن تا از شرایط ناخواسته خارج بشین و به شرایط دلخواه برسین 💠 چرا که نتایج اینو ثابت کرده بیش از نفر شرکت کردن دراین پروژه و گرفتن 📢 وقتی این دوستان تونستند تو هم میتونی 💪💪💪 ✨اگه واقعا از شرایط فعلی‌تون خسته شدین و طالب تغییر هستین وارد بشین👇👇👇 🔴 🔴 🔴 . 🔴 ✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅ ✍✍ 👆 ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت154 با دست اشاره ای به مادرش که گوشه بود کرد -بپر حنا روتو بیار چپکی نگاش
سامان گوشم به میثم بودو حواسم پرت پناهی که سرشو پایین انداخته بودو نمیدونستم حواسش کجاست شاید پیش همون نامزد خیالی که برای خودش ساخته بودو حلقه ای که دستش کرده بود .... میفهمیدم همه این کارو به خاطر اینکه نمیخواست برخوردی با من داشته باشه انجام می داد ... نمیخواستم عذاب بکشه ... مامان زیادی رفته بود تو بهر دلناز ... با اینکه دختر بدی نبود ولی نمیخواستم با انتخابش نمک بپاشم روی زخم پناه ... حالم داشت از این سر نوشت مزخرفمون بهم میخورد ... دلم میسوخت برای پناهی که انگار یه روز خوش نباید میدید ... دیدمش بلند شدو راه افتاد سمت باغ .... میثم وکه مشغول صحبت با پسر دایی ارسلان بودو تنها گذاشتم و بلند شدم و راه افتادم سمت باغ سخت بود نادیده گرفتنش ... نگامو تو محوطه چرخوندم و اثری ازش ندیدم ... فک کردم باید تو حیاط خلوت باشه ... دست تو جیب شلوارم کردم و با قدمایی آروم رفتم سمت حیاط پشتی ساختمون ... البته نمیشد اسمشو حیاط پشتی گذاشت چون تقریبا دید راحتی از باغ داشت ... دیدمش که پالتوی آبی رنگشو تنش کرده و دستاش تو جیباشه ... نگاش به جلوی پاش بودو با نوک کفشش داشت با سنگ ریزه جلو پاش بازی میکرد ... گمون کنم زیاد متوجه حضور من نشده بود شایدم شده بودو بی خیالی طی میکرد ... گلومو صاف کردم و درست کنارش شونه به شونه ایستادم ... -اوضاع چطوره ؟ سرشو باز بالانیاورد .... -خوبه ... چرخیدم سمتشو اینبار دوتا دستمو تو جیبم فرو کردم ... هوا سوز داشت ... -راحتی تو پاریس ؟ -اهوم ... این سر به زیریش کلافم میکرد ... -هی ببینم میخوای باور کنم انقد کم رو شدی که از نگاه کردن به صورتمم موقع حرف ز دن خجالت میکشی؟ اینبار با یه لبخند مهربون سرشو آورد بالا -نه ... به روش خندیدم ... -حالا بگو اوضاع چطوره ... عقب عقب رفت و نشست روی سکو و پاهاشو دراز کرد ... در عجب بودم چطوری با او ن پاهای لخت سردش نمیشه ... رفتم و کنارش نشستم و منتظر نگاش کردم که سرشو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید -همه چی خوبه ... اونجا راحتم .... شبای پاریس خیلی قشنگه ... آدم وقتی تو خیابوناش قدم میزنه نمیترسه ... میدونی به پاریس میگن شهر روشنایی ها آخه همیشه روشنه .... عین کشور ما نیست که تابستونش خرما پزون باشه و زمستونش آلاسکا... میبینی همیشه چتر همراهمه ولی هوا آفتابیه و بارون نمیاد و درست روزی که چترمو نبر دم سیل میباره ... تک خنده ای کردو من نگاهم خیره به قطره اشکی بود که گوشه چشمش داشت میلغزید ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت155 سامان گوشم به میثم بودو حواسم پرت پناهی که سرشو پایین انداخته بودو نمی
میدونی بعضی وقتا حوصلم سر میره .... بااینکه اینجام کس و کاری نداشت ولی حداقلش اینکه اینجا وقتی دلت میگیره و میزنی بیرون دوتا آدم پیدا میکنی که هم زبونت باشن .... یه جوری حس غربت سنگینه .... اونجا وقتی تنها میشم یا میزنم تو دل شانزالیزه و ویترینا رو نگاه میکنم یا از پشت پنجر ه سویتم ایفل و دید میزنم .... من برج میلاد و بیشتر دوست دارم ... ایفل ترسناکه .... میدونی دانشگامونم خیلی خوبه ... اصلا قابل قیاس با اینجا نیست ....فوق العادس ... از بودن توش سیر نمیشم ... چرخید سمتم و باهیجان گفت -میدونی سامان تازگیا شدیدا رو آوردم به نوشتن .... وای فک کنم معتاد شدم ... حتی تو فکرم بود قید هوا فضا رو بزنم و برم سراغه́ ... احساس میکنم ه́ تنها چیزیه که میتونه روح بی نهایت طلبمو ارضا کنه ... دلم مچاله شد از این همه حرف یهویی که تند تند و بی وقفه از دهنش در میومد ... دوست داشتم منم براش حرف بزنم ... از روزای سردی که ترجیح میدم به جای خیابون گردی بشینم تو سویتمو شکلات داغ بخورم ... از اسکی رفتنام .... از کلوپای شبونم ... از دوستایی که پیدا کردم ... از پانی که شده یه کنه و چسبیده بهم ... از تک تک حسام ... از دلتنگیام و از دلخوشیام ... دوست داشتم من باشم و خودش و کلی وقت که فقط حرف بزنیم ... ساکت شدو چرخید سمتم .... چشماش میلرزید ... -سامان ... پس زدم همه احساسی که تو جان گفتنم جمع شده بود -بله ... -میخوای .. میخوای با .. با دلـ.. -نه ... خیر ه موند تو صورتم ... نگامو ازش دزدیدم و دوختم به آسمون ... -نه با دلناز نه با هیچ کس دیگه ای در حال حاضر .... هنوز آمادگی قبول یه شریک تو ز ندگیمو ندارم .... نه اینکه بخوام خودمو به درو دیوار بکوبونم و بگم آی ال شدو بل شد و نشد .... نه قبول کردم که دیگه تو تو خط فال من نیستی ولی خب هیچ رقمه تو کتم نمیره به این زودیا خودمو درگیر یه احساس جدید بکنم وقتی هنوز درگیر احساسات سابقمم ... بچه نیستم پناه ... کنار اومدم با نبودنت با نداشتنت ولی کنارت نذاشتم .... پوزخند پر دردی زدم .. -میدونی از کجا دردم میگیره ... اونایی که کنار میان با این جدایی ها حداقلش یه کور سوی امیدی دارن واسه وصال و من نمیدونم به چه امیدی کنار بیام با نبودنت ... یعنی میدونی بخواممننcیشه ها ... بالاخره هر جا برم هر چی بشه منو تو یه سری آدما مابین جدایمون هستن که گاه و بیگا ه حضور تو رو با وجو د نبودنت بهم یاد آوری میکنن ... رسیدنمون بهم خب محاله ولی انکار احساسی که هنوزم هست نشدنیه ... دلم میخواست تا میتونم تو زندگیت برات پشت باشم ....حتی نوا رو میخواستم حضانتشو بگیرم و بدم بهت ولی حسم میگه تو هنوز نیاز داری به تنهایی و ساختن خودت ... نورا ... نوا ... خندیدم و موهای فرشو بهم ریختم ... -هی مشنگ نورا خیلی وقته ]وم شده ماجراش ... پسر اصلی که ترتیبشو داده بود اعترا ف کردو صدای ضبط شدشم داشتم ... نوا ماجراش مفصله ... بیخیال حسش نیست ..... -من ... سامان من بدون تو و ارسلان نمیکشم ... سختمه ... هوای سرد اطرافمو با دم عمیقی کشیدم تو ریه هام ... -طاقت بیار ... پناه یاد بگیر که خودت باشی و خودت .... تو دختر قوی هستی ... تا حالا محکم وایستادی و از این به بعدشم وایستا ... من به تو ایمان دارم ... خیره بودم تو چشمای روشنش که تیره تر از همیشه بود .... اگه عشق به پناه گناه بود دوست داشتم گناهکار ترین فرد رو این کره خاکی باشم .... شونشو گرفتم و کشیدمش توی آغوش خودم و وجودم پر شد از این حس آرامشی که من بعش این دختر بود ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت156 میدونی بعضی وقتا حوصلم سر میره .... بااینکه اینجام کس و کاری نداشت ولی
پناه -سلام ... سریع چرخیدم سمت صدا .. با دیدن سرگرد شمسایی لبخندی زدم و نگام افتاد به خانوم بامزه و خوشگلی که کنارش بودو دختر بچه ای که لباس عروس پوشیده بودو یه هد بند صورتی عروسکیم روی سرش بود ... با هیجان گفتم سلام جناب سرگرد ... شوکه شدم از دیدنتون .. لبخند متین و سنگینی زد -خوشحالم دوباره میبینمتون ... -منم همینطور .. اشاره به خانوم کنار دستیش کرد -همسرم مهسیما و دختر کوچولوم ... با دیدن بچه که با اصوات نامفهومی گفت بابا ذوق زده گفتم -وای خدایا ... چقد خوشحال شدم از دیدنتون ... با مهسیما روبوسی کردم ... -واقعا خوشبختم از آشناییتون ... با خوشرویی گفت - من بیشتر عزیز دلم ... فرزام خیلی ازت تعریف کرده بود واقعا دوست داشتم ببینمت ولی قسمت نشده بود انگار ... -بله دیگه کارامون یکم تند تند پیشرفت ... منم بعد اون ماجراها رفتم پاریس و وقت ن شد خدمت برسم و حضورا تشکر کنم .. سرگرد با لبخند گفت -اتفاقا پسر عمه منم فرانسه زندگی میکنه همراه دخترش .. کشور زیباییه ... -بله همینطوره .. .مهسیما رو به فرزام کرد سبحان و سها رو میگی؟ -بله ... -وای پناه دخترشو ندیدی .... انقد ماشالا شیرین و خوش سرو زبونه ... سرگرد از گوشه چشم نگاهی به مهسیما کردو با دهن کجی گفت -آره خیلی یه آن خندم گرفت از قیافه سرگرد ولی خودمو جمع و جور کردم ... انگار دل خوشی از این خانواده نداشت ... مهسیما دستمو گرفت -عزیزم دوست داری پیش منو حنا بشینی ... مام تنهاییم مردا که دارن میرن دنبال خوشی خودشون تا رفیقاشونو میبیننن سوالی گفتم -حنا؟ دستمو کشید دنبال خودش -آره بیا تا معرفیش کنم .. منو برد سمت دختر خانومی که تقریبا هم سن و سالای خودش بود .... چهره دل نشین و دوست داشتنی داشت و همراه یه دختر چشم آبی تپل مپل و یه پسر خوشگل نشسته بو دو دوتا بچه دوقلو هم دستشون بود ... مهسیما رو کرد سمت من ... -معرفی میکنم ... حنا خانوم ... زنداششم و اینام بچه هاشون دریا و آران این دوتا کوچولو هم فسقلیای منن ... با تعجب گفتم -بچه هاتون .... با حنا خندیدن ... دریا کوچولو زودتر گفت .. -بچه های عمه سه قلوئن ... آراد و آرتین و آیلا ذوق کردم .... و بیشتر تعجبم واسه وقتی بود که هیکلشو دیدم ... نمیشد گفت فوق العا ده مانکن بود ولی ابدا شبیه زنیم نبود که سه قلو زاییده ... یکم زیادی خوشگل بود ... -اینم دوست ارسلان خان پناه خانوم گل همونکه فرزام پروندش دستش بود ... حنا باهام دست داد و ابراز خوشحالی کرد .... دخترای دوست داشتنی بودن ... کنارشون میتونستی احساس راحتی بکنی ... ممنون مهسیما بودم که منو آورد کنار خود شون چون اصلا حوصله دلنازو نداشتم ... سعی میکردم ذهنمو منحرف کنم نمیشد ... نمیتونستم به همین راحتی بیخیال آغوشی بشم که تا یه ربع پیش پناهم شده بودو ببخ شمش به دختری که میدونه چقدر محتاج این آغوشم و باز خودشو میزنه به اون راه ... تا میتونستم اونشب سعی کردم ما بقی شبمو خراب نکنم و با مهسیما و حنا خوش باشم ... برای سه شب همون روز پرواز داشتم ... میخواستم بعد عروسی مستقیم برم فرودگاه ... عروسی توی باغ ارسلان اینا بودو تقریبا بدون بریزو بپاش زیادی معمولی برگزار شد ... ساعت طرفای یک بود ... و کم کم میخواستن بساط و جمع و جور کننن ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#قسمت157 پناه -سلام ... سریع چرخیدم سمت صدا .. با دیدن سرگرد شمسایی لبخندی زدم و نگام افتاد به
رفتم توی اتاقی که به عنوان رخت کن در نظر گرفته بودن ... یه دستمال مرطوب برداشتم و شروع کردم به پاک کردن آرایشم ... هر چند مختصر بود ولی درست نبود با اون سروشکل برم فرودگاه ... موهامو بیخیال شدم ... لباسامو با مانتو شلوارم عوض کردم و شالمم سرم کردم ... موقع اومدن چیز زیادی با خودم نیاورده بودم جز یه ساک دسی کوچیک .... نگاهی دیگه تو آینه به خودم کردم ... خوب بودم ... از اونجا زدم بیرون ... -پناه ... چرخیدم سمت سامانی که صداش از سمت چپم میومد و نگام به دختر بچه شیرینی افتا د که تو بغلش بودو دختر دیگه که دستشو گرفته بود ... اومد جلوتر ... -آماده شدی ؟... قراره بری خونه ارسلان اینا ؟ موهامو که از شال زده بود بیرون و دادم تو ... -نه دارم میرم فرودگاه ... دوساعت دیگه پر واز دارم ... اخماش رفت توهم ... -چی ... پرواز ؟... به این زودی میخوای برگردی ... سری به نشونه تائید تکون دادم ... -اهوم ... کلی کار عقب افتاده دارم ... باید زودتر بر میگشتم .. از طرفی اینورم کاری ندا رم که ... حرفی نزد ولی اخماش بیشتر رفت توهم ... دست نرم دختر کوچولوی توی بغلشو ناز کردم ... -این کوچولو دیگه کیه ...تا اونجایی که میدونستم خواهرت فقط یه دختر داشت ... دختری که دستشو گرفته بود یهو عین فشنگ از کنارمون عبور کرد ... با تعجب مسیر رفتن دخترو دنبال میکردم که پفی کرد -بله و اونم همین خانومی بود که الان رفت ... سوالی به بچه توی بغلش نگاه کردم ... لبخندی با محبت به روی بچه زد ... -دختر کوچولوم... نوا ... ابروهام از فرط تعجب رفت بالا .. -دختر کوچولوت ؟ لبخند کم رنگی زد ... -مامان و بابا حضانتشو قبول کردن چون حضانتشو به من نمیدادن ... ولی میخوام با خود م ببرمش ... میخوام بزرگش کنم .. تک خنده ای کردم -شوخی با مزه ای بود ... جدی تر از همیشه خیره شد بهم ... -شوخی؟.. چه شوخی ... -چرند نگو تو میخوای یه دختر بچه حدودا دوساله رو بزرگ کنی؟ ... اونم تنها ؟... تو کانادا ؟ -اشکالش چیه ... با حیرت خندیدم -سامان جدا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی .... فک کردی بزرگ کردن بچه به این آسو نیاس ... در ثانی مامان و بابات همیشه باید بابهزیستی در ارتباط باشن تو که نمیتونی او نو از کشور خارج کنی ... - ببین نوا قضیش فرق میکنه ... پدرو مادرش قبل مردن اونو سپردن دست من ... ابروهامو در هم کشیدم -سپردنش دست تو ؟ سری تکون داد و سرشو تو گردن دختر بچه فرو برد و اون غش غش خندید ... -قضیش مفصله ولی همینقد بدون که نوا پیش من خوشبخت میشه ... -تو نمیتونی این بچه رو بزرگ کنی ... مخصوصا که یه دختر بچـ... -سلام .. سریع برگشتم سمت صدا ... قیافش اشنا تر از اونی بود که برای شناختنش نیازی به فکر کردن داشته باشم ... لبخند مسخره و مصنوعی زد ... -حالت چطوره خیلی وقته ندیدمت ... سعی کردم کنتاکتی بینمون پیش نیاد ... لبخند دوستانه ای زدم و دستمو سمتش دراز کر دم .. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت158 رفتم توی اتاقی که به عنوان رخت کن در نظر گرفته بودن ... یه دستمال مرطو
سلام .... خوشحالم دوباره میبینمت ... صدای عصبی سامان از میون دندوناش شنیدم ولی برنگشتم سمتش ... -بچتو بپا گذاشتی برای من ؟ قبل اینکه اون دهن باز کنه سریع گفتم .. -من دیگه باید برم وگرنه به موقع به پر وازم نمیرسم ... خیلی خوشحال شدم دوباره دیدمتون .. مو.. موفق باشین .... گفتم و سریع از کنارشون گذشتم ... میثم با دیدنم اومد سمتم .. -داری میری .. -اهوم ... مشتی به بازوم کوبید -چقد تو کله شقی ... میموندی چهار روز دیگه باهم بر میگشتیم خب ... نگاش کردم و با نمک خندیدم و با لحن بچه گونه ای گفتم -عمو جون من کار دارم بار دارم زندگی دارم ... عین تو که الاف نیستم ... خواست بزنتم که با خنده از زیر دستش در رفتم ... -میرم ماشینمو روشن کنم ... بیا من میبرمت ... -نه نمیخوام.. -زر نزن باو ... گفت و بی توجه به من از ساختمون زد بیرون ... فرصت و غنیمت شمردم و رفتم سمت مهسیما و خانوادشون .. از تک تکشون خدافظی کردم ...ارسلان و خانوادشم حسابی مراسم ماچو روبوسی راه انداختن و به اصرار نذاشتم بیان بدرقم ... با حالی که دلتنگی توش بیداد میکرد سوار ماشین میثم شدم و راهی فرودگاه .... چقدر ممنونش بودم که با وجو این همه خستگی به روی خودش نیاورد و منو رسوند ... به اصرار مجبورش کردم برگرده و منتظر پرواز من نباشه ... خودمم خسته بودم چشمامو بستمو سعی کردم فکرم و خالی از هر خیالی بکنم و وقتی به خودم اومدم که توی فرودگاه پاریس بودم و داشتم کمربندمو باز میکردم ... گوشیمو روشن کردم و بلافاصله صدای زنگش در اومد ... با دیدن عکس سابین با اون خنده گل و گشاد خندیدم .... -الو .. . -سلام مادام ... خوش اومدی ... با تعجب ابرو کردم .. -چی ؟تو از کجا فهمیدی رسیدم ... بلند خندید ... -خب نابغه وقتی تلفنتو روشن کردی یعنی رسیدی دیگه ... لبخند کمرنگی زدم وساکمو برداشتم ... -بله شما درست میگی .. -کجایی الان ؟ -الان دارم میام سمت خروجی .... -اَ.. چه عالی ... وای پناه چقدر توی لباس ایرانی خوشگلتری ... رنگ بنفش خیلی بهت میادا -آره خودمم میدونم... یدفعه خشکم زدو نگاهی بین اونایی که برای استقبال اومده بودن کردم ... با دیدن سابینی که با لبخند گل و گشادش برام دست تکون میدادو سایمونی که روی یه تیکه کارتن نوشته بود "کله پوک خوش اومدی " خشکم زد ... جدا اینا دیوانه بودن .... رسیدم بهشون ... سایمون –ایول خوشم اومد خیلی خوش قولی ... چپکی نگاهی به موهای مسخرش که از کنارا تراشیده بودو اون شلوار شیش جیب با تی شرت سرخ آبی گل و گشاد انداختم ... بیشتر شبیه رپرا شده بود ... سابین-پرواز چطور بود ؟ -اونقدر خستم که هیچی ازش نفهمیدم ... سایمون اخمی کردو با همون کارتنی که دستش بود کوبید تو سرم که شالم از سرم افتاد -نگو که خستگیتو برای ما از ایران آوردی ... با زدن این حرف یه آن یادم افتاد که من هیچ سوغاتی براشون نیاوردم و از خجالت آب شدم و لب گزیدم ... -هی سابین من جای پارک پیدا نکردم... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت159 سلام .... خوشحالم دوباره میبینمت ... صدای عصبی سامان از میون دندوناش ش
با دیدن رز با چشمایی گرد شده گفتم -رز ... توام اومدی ... سفت بغلم کرد ... -سلام گوگولی ... مگه میشد من نیام و بزارم تنهایی برین به بهشت ... -بهشت؟ سابین-سایمون هوس یه مسافرت چند روزه رو کرده بود چشمامو باریک کردم خب ؟! سایمون ساکمو از دستم کشید و توام قراره همراهیمون کنی ... وای نه ... من خیلی خستم ... لبخند دندون نمایی بهم زد ... -اصلا مهم نیست عزیزم ... گفتم که خستگیتو برای ما آوردی ... -رز پناه نگو که همه ی تعطیلات و میخوای عین مرتاضای هندی تو خونه بشینی ... باید بیای .. به سابین نگاه کردم تا بلکه اون بتونه نجاتم بده ولی شونه ای بالا انداخت ... -تنها کاری که میتونم برات بکنم اینکه بهت اجازه بدم کل مسیرو بگیری و بخوابی .... مهلت اعتراض ندادن و دستمو کشیدن دنبال خودشون .... من غر میزدم و اونا بی توجه به غر غرای من راه افتادن سمت بیرون فرودگاه ... با دیدن اتوموبیلی که سایمون درشو باز کردو کیف دستیمو انداخت توش از تعجب چشمام گرد شد .. این ماشین کیه ؟ رز با هیجانی که از یه زن چهل و خورده ای ساله بعید بود دستاشو کوبید بهم ... -ماشین پدرمه .... همیشه با این میرفتیم مسافرت وقتی من بچه بودم ... واقعا ماشین فو ق العادیه ... -وقتی بچه بودی؟؟؟!مطمئنی میتونیم روش حساب کنیم که مارو سالم برسونه تا مقصد .. . سابین با دست زد رو کاپوت ماشین ... -میتونی عین چشمات به این ماشین ایمان داشته باشی ... قیافه خستم آویزون شد .. -وای من حتی لباس مناسبیم همراه خودم ندارم ... سایمون هلم داد توی ماشین ... -میتونیم از اونجا هر چقد خواستی لباس بخری .. همگی سوار شدیم ... انگشت اشارمو به حالت تهدید گرفتم سمتشون ... -هی دارم هشدار میدم ...حالا که دارین منو به زور میبرین جیکتونم نباید در بیاد و من بگیرم بخوابم ... فهمیدین .. . سابین و رز فقط سر تکون دادن و سایمون در حالیکه هندسفریشو تو گوشش فرو میکرد گفت -سعیمو میکنم ... چشمامو بستمو لم دادم روی صندلی ... واقعا صندلی راحتی داشت ... حداقل بهتر از صن دلیای هواپیما بود ... سریعتر از اونیکه فکرشو میکردم خوابم برد ... با صدای تند آهنگ انگلیسی که یدفعه تو گوشم پیچید از خواب پریدم و وحشت زده ن گاهی به سایمون کردم که غش غش داشت میخندید ... هندسفریشو پرت کردم توی بغلش ... -هی بچه زیادی داری پا رو دمم میزاری ... دستاشو قلاب کرد رو سینش .. -معذرت میخوام میمون ... دمت هی میره توی لابه لای دست و پاهام ... -مودب باش سایمون .. چشمم به رز افتاد که از آینه جلو داشتایمون-نه بابا ماشین خراب شد سایمون رفت و تعمیر کار آورده دارن تعمیرش میکنن .... پفی کردم -حدس میزدم این لگن درست نمیتونه راه بره .. . رز اخم ریزی کردو با دلخوری گفت -هی پناه بی انصاف نباش ... این ماشین فوق العادس منتها چون سه چهار بار تصادف کرده طبیعی کمی اذیت کنه -دوسه بارم تصادف کرده سایمون سرش تو گوشیش بود -اهوم .. بار آخرم داشتیم میرفتیم روستای خانوادگیمون که پدر بزرگ خواب آلود بودو تو یه مزرعه منحرف شد و با یه تپه از فضولات گاوا تصادف کردیم ... ادای عق زدن و در آورد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت160 با دیدن رز با چشمایی گرد شده گفتم -رز ... توام اومدی ... سفت بغلم کر
ایی هنوزم نمیتونم صحنه ای که رز موقع پیاده شدن با کله رفت تو پهنارو فراموش کنم -رز سایمون از اون اتفاق یه سال گذشته ... -بله و دقیقا یه ماهم موهات بومیداد .. رز با حرص گفت -اون فقط یه بد شانسی بود .. -هی مامان کسی مجبورت نکرده بود با فشای پاشنه ده سانتی سوار ماشین شی و بعد و لو شی تو پهنا ... صداشو کمی آورد پایین -وتا یه ماهم بو بدی ... از جرو بحث بین دوتاشون داشتم لذت میبردم و میخندیدم ... واقعا خانوادی سابین بی نظیر بودن ... چشمم به سابینی افتاد که اومد سمت ما و درو باز کردو نشست تو ماشین -خب تموم شد ... -امید وارم تا رسیدنمون دیگه خراب نشه ... سابین با خنده از آینه نگام کرد -هی ایرانیا همیشه انقد غر میزنن ... اینو بزار به پای یکی از خوشیای سفر با ما ... گفت و دنده عوض کرد و حرکت کردیم ..... برای منی که تجربه سفر های خانوادگی و نداشتم میشد گفت بهترین سفره ممکنه بود .. .. آهنگی که چهار نفره با نهایت ناهماهنگی میخوندیم و تخمه میشکوندیم ... کلاهای صیری که سابین برامون خرید ونهاری که توی یه غذاخوری بین راهی خوردیم ... سایمونی که باهام سر ورق بازی کردن شرط بست و کل کلایی که باهم میکردیم ... همه و همه باعث شد فراموش کنم خودمو و توی حال زندگی کنم ... واقعا داشت بهم خوش میگذشت ... با رسیدن به روستایی که محلیا اسمشو بهشت گذاشته بودن با لذت داشتم مناطق اطرا ف و نگاه میکردم ... با اینکه زمستون بود ولی همه جا سر سبز بود واقعا که اسم بهشت بهش میومد ... سابین کنار یه کلبه چوبی نگهداشت ... -خب اینم از ویلای پدر بزگ من ... میتونین پیاده شین بچه ها ... از ماشین اومدیم پایین .. -رز بچه ها بهتره بریم خرید لباس ... -به این زودی بزارید برسیم بعد ... سابین لوازم و گذاشت تو کلبه ... -میشه پس دقیقا بگی تا اون موقع ما چی باید بپوشیم ... سوالی نگاش کردم که رز دستم و گرفت و کشید .. -ما هیچ کدوم لباس نیاوردیم ... تصمیم گرفتیم از همینجا بخریم ... واقعا این خانواده نو برش بود ... بدون مخالفت همراهیشون میکردم خودمم چند دست لباس خریدم ... سایمون و سابین که همونجا لباساشونو پوشیدن و درم نیاورن ... جفتشو ن با اون شلوارک و تیشرت از صد متری داد میزدن داداشن ... میشه گفت واقعا داشت بهم خوش میگذشت ... البته اگه غذاهای مسخره سایمون و که تو رستوران موقع شام انتخاب کردو باعث شد حالم بهم بخوره رو فاکتور بگیریم ... چطوری میتونست پاهای هشت پارو بخوره و انقدر هم تعریف بکنه .... بعد کلی گشت و گذار برگشتیم به کلبه ای که مال خانواده ارنست بود انگار ... چوبی با یه شومینه و مبلمان ساده ... سابین دستمو کشید دنبال خودش ... -هی پناه بیا باهم تخته بازی کنیم ... نشستیم روبه روی هم و سایمونم کنارمون ... رز بلال هایی که خریده بودیم و توی دستش بودو آورد بالا ... -هی سابین بهتره اول یه آتیش درست کنی تا من اینارو بپزم ... سابین با دیدن بلالا چشماش برق زدو جلدی از جا پرید ... -سه سوته آمادش میکنم ... شما آماده شید تا بیام ... از کلبه زد بیرون و من و سایمون شروع کریدم به چیدن مقدمات بازی ... سایمون رو بهم گفت -پناه -هوم .. -اسم خیلی مزخرفی داری با چشمایی گرد شده نگاش کردم ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ
❣﷽❣ 📣📣 ❕ایا فکر میکنید: ✔«همیشه ارزوهاتون مثل یه رویا میمونند»؟؟؟؟ ✔️«یا یه روزی تبدیل به واقعیت میشن»؟؟؟ ✔«میخوای کیف پول و کارت اعتباریت پُرپول باشه»!؟💰 ✔«اون خونه‌ رو که دوس دارین نمیتونین بخرین»؟؟؟☹️ ✔«رابطه‌ات با خانواده خراب شده یا رابطه‌ای رو دوس داری نمیتونی بدست بیاری»؟؟؟😞 ✔«ماشینی رو که دوس داری نمیتونی بخری»؟؟؟🚗 ✔«از بدست اوردن عشق زندگیت نگرانی»؟؟؟؟ ✔«افکار منفیت دست از سرت برنمیداره»؟؟؟😭 ✔«خودتو گم کردی و تو هاج و واجی»؟؟!؟ 🔴 یه رازی رو بهتون بگم؟؟؟ یه پروژه‌ای رو بهتون معرفی کنم؟؟؟؟ که باهاش زندگیتون رو از اول اونطور که خودتون دوس دارین بسازین و افسارش تو دست خودتون باشه؟؟؟ ⚫ منم یه روزی همه این رویاها و سوال‌ها رو هزار بار از خودم میپرسیدم .... 🔵 آشنایی با این پروژه و ثبت‌نام درآن همه ارزوهام تبدیل به واقعیت کرد😍 🔔🔔🔔شما هم اگه دوس دارین موفقیت رو توی تک‌تک لحضات زندگیتون حس کنید.... عجله کنید 🏃♀🏃 💣 دنیا جای آرزو کردن نیست 🚫 دنیا محل بدست اوردن است ☑ بلند شو و بدستش بیار 👍 🔴 🔴 🔴 🔴 ✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅ ✍✍ 👆 بزنید روی لینک، برید برای پولدار شدن 👇👇 ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ تبلیغ
📣 حتما بخونید👇👈 ❣﷽❣ 🔮 راز کامل دراین طرحی که۱۰۰% اشتغالزایی برای خانم و آقا در 📌 با این طرح که ارزش دارد ✍ شما میتوانید بصورت کاملا از شر بیکاری خلاص شوید. و ما به شما قول میدهیم که بتوانید از همین امروز کارتان را شروع کنید، و به باورنکردنی دست پیدا کنید ❓همانطور که گفتیم، این ارزش دارد، چرا ؟ 💰 اصلا نیازی به سرمایه بالا ندارد 🤼‍♂ اصلا نیازی به مهارت خاصی نیست. 🛠 اصلا احتیاجی به وسایل دیگر نیست 📱 اصلا احتیاج به ساخت سایت نیست 📋 اصلا نیازی به ، دانش قبلی نیست 📌 اصلا در این روش کسب درآمد ریسک وجود ندارد 🎓 اصلا نیازی به سواد ندارد 👷این روش بسیار آسان است و حتی یک بچه ۱۰ ساله هم میتواند با این روش میلیونی درآمد داشته باشد 💻 این روش الزامی به کامپیوتر ندارد ⏳ این روش اصلا به یادگیری و مهارت بدست آوردن چند ماهه ندارد. فقط 2 الی 3 ساعت 💡 میشود با این روش از همان روز اول درآمد داشت 💸 این روش ، روشی تضمین شده با درآمد بسیار خوب است 〽️ این روش کسب درآمد هرمی نیست 💳 این روش کسب درآمد اصلا نیاز به خرید اجباری نیست 💶 هر کسی دراین پروژه با سرمایه اندک ثبت‌نام کند، حتی میتواند خانواده خود را صاحب شغل کند 📰 این روش اصلا نیاز به آگهی دیدن و بازدید زدن و....ندارد 🔎 این روش درآمدزایی فقط احتیاج به 2 ساعت تلاش در روز دارد ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت161 ایی هنوزم نمیتونم صحنه ای که رز موقع پیاده شدن با کله رفت تو پهنارو فرام
چی؟! بی تعارف و ریلکس گفت -اسم مزخرفی داری ... نمیتونم راحت تلفظش کنم یه اسم برای خودت انتخاب کن که فرا نسوی باشه و من مشکلی تو تلفظش نداشته باشم ... با دهن کجی گفتم -چشم ... چیز دیگه ای نمیخوام ... پاروی پا انداخت و با شیطنت ابرویی بالا انداخت -نچ ... ولی اگه خودت دلت خواست میتونی منو ببوسی ... با خنده کشیدمش تو بغلم و همه موهاشو بهم ریختم ... این بچه آینده فوق العاده رو شنی داشت ... سابین برگشت تو و با صدای بلندی به رز که تو آشپز خونه بود گفت ما- مان ... آتیش آمادس ... بعدم عین بچه های تخس و شیطون روی پارکت های کف کلبه سر خوردو صاف نشست کنار ما ... بی اغراق میتونم بگم بد ترین بازی که کردم تو کل عمرم و انجام دادم ... سابین تابلو تر ین و ماهر ترین متقلبی بود که تو عمرم دیده بودم -سانی ... با لگد کوبیدم به پای سابین و عصبی داد زدم -سابین مثله آدم بازی کن -سانی .... صدای بلند سایمون باعث شد سرمو بچرخونم سمتش و سابینم عین من منتها هردو گیج و سوالی نگاش میکردیم .. پاروی پا انداخته نگاه من کردو خونسرد گفت -هی از این به بعد سانی صدات میکنیم .. هم به منو سابین میخوره هم تلفظش ساده تره ... از این همه پرویی این بچه در شگفت بودم ... باز شدن در کلبه و اومدن رز با بلالای بر شته شده نذاشت جوابشو بدم .. یه لگد دیگه به صفحه بازی زدم و خیز برداشتم سمت رز .... عین قحطی زده های سومالی افتاده بودیم به جون بلال ها .... سرو صورتمون خاکستری شده بودو ادا اطفار چندش سایمون که سعی میکرد لای دندوناشو تمیز کنه به معنی واقعی کلمه میتونست اسم چندش و کثیف و رومون بزاره ... اونقدر گفتیم و خندیدیم که از خستگی سابین و سایمون رو کاناپه های راحتی ولو خوا بشون بردو منو رز جفتمون تو یه اتاق رفتیم که بخوابیم ... پتومسافرتیمو روم مرتب کردم و تا خواستم چشمامو ببندم صدای رز زمزمه وار بلند شد ... -پناه چرخیدم سمتشو دستمو گذاشتم زیر سرم -هوم ؟ -خوابیدی ؟ -سواله داری میپرسی آخه آی کیو ... خندید ... میدونی پناه از این که وارد زندگیمون شدی خیلی خوشحالم ... لبخندی رو لبم نشست -چرا ؟ مثله من چرخید سمتمو موهای خوش حالتشو داد پشت گوشش... -من تو زندگیم هیچوقت دوست دختر خوب و چطوری بگم فابریکی نداشتم ... تا به خو دم بیام با پدرسابین ازدواج کردم و خیلیم زو د باردار شدم ... از اون به بعد همه انرژیمو گذاشتم روی سابین و همسرم ... همیشه جای خالی یه دوستو تو زندگیم حس میکردم ... مادرمم خیلی زود از دست داده بودم ... به امید اینکه سایمون دختر میشه و منو از تنهایی در میاره دوباره تصمیم به بارداری گرفتم ولی اینبارم بچه پسر شد... تو تو بهترین وقت ممکن وارد زندگی ما شدی یه دوست خوب برای من و مثله یه خواهر برای سایمون .. میدونی اونم تو این مدت خیلی بهت وابسته شده کم پیش میاد کسی ورد زبون سایمون باشه ولی توی هرچیزی هی اسم تورو میاره ... چیزی از حس سابین نمیدونم ... نمیدونم شاید بهت علاقه داره که انقد هواتو داره ولی د ر همین حد که میدونم به عنوان یه دوست تونستی جای خالی زیادی رو براش پر کنی ممنونتم ... سابین خیلی پسر پر انرژی و دختر بازیه ولی اشنایش با تو انگار براش خیلی خوش یمن بوده چون همه وقتشو با من و سایمون میگذرونه ... اون ... اون خیلی دوست داره ... لبخند مهربونی بهش زدم -میدونم .... شمام برای من تا حالا بهترین اتفاق زندگیم بودین ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت162 چی؟! بی تعارف و ریلکس گفت -اسم مزخرفی داری ... نمیتونم راحت تلفظش کن
تند دستاشو تو هوا تکون داد .. -نه نه نه ... ببین پناه میخوام ازت تقاضا کنم ... هیچوقت .. هیچوقت ولمون نکن ... ما ما بهت نیاز داریم ... برای ثانیه ای همه احساستم فوران کرد ... از تخت پریدم پایین و با یه خیز بلند سفت تو آغوشم کشیدمش ... این خانواده برای من واقعا تکیه گاه بودن .. -شنیده بودم آمار همجنسبازی روز به روز توی فرانسه در حال رشده ولی فک نمیکردم شمام اهلش باشین ... هی بلندی کشیدم و چرخیدم سمت سایمون ..... بالش رز و پرت کردم طرفش که جا خالی دادو ریز خندید ... -باشه بابا .. من چیزی ندیدم ... -تو خیلی بی ادبی سایمون یه روز باید مفصل باهم بحث کنیم ... سری تکون دادو وارد اتاق شد -حتما منتها اگه نخوای به منم عین مادرم تجاوز کنی ... اینو که گفت پتو مسافرتی منو برداشت و عین جت از اتاق زد بیرون ... به زور تونستم جلوی خندمو بگیرم ... این بچه همون گودزیلایی بود که تو ایران زیاد میشد دید.... چهار روز تفریح و گشت و گذار ماتا چشم رو هم بزاریم تموم شد ... باید بر میگشتیم .. هم کارای مطب و هم کارای خودم مونده بودن و تصمیم داشتم تو روزای باقی مونده تعطیلات تمومش کنم ... از موقع برگشتن سعی کردم بگیرم بخوابم تا فرداش که خستگی حسابی از تنم در بره ... حتی نمیدونستم میثم برگشته یا نه چون آخرین باری که باهم حرف زدیم گفت شاید زود تر برگرده تا اونم به کاراش برسه .. کیفمو از روی میز برداشتم و شالگردنمو دور گردنم کامل پیچیدم ...هوای امروز صبح پار یس یکم بارونی بودو فک کنم سردم باشه ... کیفمو یه وری انداختم روی دوشم و نیم بوتای کرم رنگمو پام کردم ... در خونه رو بستم و راه افتادم سمت مطب ... باید کارای نیمه تموممو زودتر تموم میکردم تا به مقاله دانشگام میرسیدم ... کلید انداختم روی درمطب و بازش کردم ....ساکت تر از همیشه بود ... جز خودم کس دیگه ای تو مطب نبود ... رفتم سمت میزم و نشستم روی صندلیم ... کشوی مخصوص پرونده ها رو بیرون کشیدم و شروع کردم به برداشتن پرونده های ناقص که باید تکمیلشون میکردم ... -شما کی هستین ؟ با شنیدن صدای مرد غریبه ای از پشت سرم تند چرخیدم سمت صدا و هین بلندی کشیدم ... دستمو گذاشتم رو ی دهنم و خیره موندم به مرد جون حدودا سی –سی و پنج ساله ای که پشت سرم ایستاده بودو اورکت شیکی به تن داشت ... دستشو بالا آورد -معذرت میخوام خانوم نمیخواستم بترسونمتون .. اخمامو کشیدم تو هم -شما ؟ یه تای ابروشو داد بالا -من اول این سوال و از شما پرسیدم بلند شدم و صاف ایستادم روبه روش .. -من منشی اینجا هستم و شما ؟ دستشو دراز کرد سمتمو لبخند دوستانه ای زد ... -اوه ... تسلیت میگم ... آسایش هستم مالک جدید ساختمون ... اخمام رفت توهم -تسلیت ؟ کمی جا خورد -مگه شما اطلاع ندارید دکتر سه روز پیش فوت شدن ... انگار بهم شوک وارد کردن خشکم زد -فو..فوت شدن ؟ سری تکون دادو صندلی و برام جلو کشید -اوه .. متاسفم مثله اینکه خبر و بد دادم بهتون... من شرمندم .. -کی ؟ -همین سه روز پیش سکته قلبی کردن و به خاطر کهولت سن فوت شدن متاسفانه ... دخترشونم اینجا رو واگذار کردن به من ... حالم پریشون شد ... ناراحت بودم به خاطرش مرد محترم و مهربونی بود ... -میخواید یه لیوان آب براتون بیارم ... انگار شوکه شدین ... سری به معنی نه تکون دادم ... -نه ... ممنونم ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت163 تند دستاشو تو هوا تکون داد .. -نه نه نه ... ببین پناه میخوام ازت تقاض
در هر صورت متاسفم .. نگاش کردم ... دیگه نیازی به این پر ونده ها نداشتم که دست بردم و پرونده خودمو برداشتم و بلند شدم ... -ببخشید من بی اطلاع بودم ...متاسفم بدون اجازه اومدم ... سری تکون دادو لبخندی بهم زد -خواهش میکنم نزنین این حرف و ....الان .. الان میخواید تشریف ببرید ؟ نگاهش کردم و سری به نشونه تائید تکون دادم ... مرد فوق العاده جذابی به نظر میرس ید ... تا الان به نظرم تنها کسی که از لحاظ قیافه میشد صفت جذاب و بهش داد فقط سامان بود ولی این مرد یه چیز دیگه بود ... جذابیتش خاص بود ... -بله... نگاهی به پرونده های روی میز کرد .. -راستشو بخواین من مونده بودم با پرونده این مریضا چیکار کنم ... اگه مایل باشید یکی دو روز اینجا بمونید و زنگ بزنید تا بیان و پرونده هاشونو ببرن و در آخر ما باهم تصفیه کنیم ... هوم ؟ نظرتو ن چیه ؟ نگاهی به انبوه پرونده ها کردم ... فکر خوبی بود ... یعنی بهترین فکر ممکنه بود چون اگه پر ونده ها گم میشدن نمیشد کمکی به هیچ کدوم از مریضا کرد .. -مشکلی نیست .. خیلیم خوشحال میشم ... لبخندی باز از نوع همون لبخندای دوستانه که یه جوری بی غرضی توش دیده میشد به روم زد .... دستشو دراز کرد سمتم ... ممنونم از همکاریتون ... ولی نگفتین افتخار آشنایی با کی و دارم .. دستشو فشردم -پناه ... پناه خطیب هستم ... جفت ابروهاش بالا رفت -پناه خطیب ؟... شما اهل فرانسه نیستید درسته ؟ سری تکون دادم -بله من دانشجو هستم ... -شما یه ایرانی هستین درست حدس میزنم ؟ جمله ای که فارسی ادا کرد اینبار باعث شد من جفت ابروهام بالا بره ... -شمام ایرانی هستین ؟ -باید از فامیلیم میفهمیدی کم پیش میاد یه مرد فرانسوی فامیلیش آسایش باشه ... خندیدم .. -متاسفم انقد شوکه شدم حتی توجهی به بقیه جملتون نکردم ... -عیبی نداره ... در هر صورت خیلی خوشحالم که با یه هموطن آشنا شدم ... -من بیشتر دستاشو از هم باز کردو نگاهی به گوش تا گوشه دفتر انداخت ... -خب از کی شروع کنیم ؟ -اگه مشکلی نیست از همین امروز ... میخوام سریعتر تموم بشه ... -حتما خیلیم خوب ... فقط امروز کار گرای من میان اینجا تا اینجارو با یه دفتر شیک چن کنن ... مشکلی نداری ... سری به نشانه نه تکون دادم و اون از میزم فاصله گرفت -باشه ... پس شروع کنیم .. پالتومو در آوردم و آویزونش کردم پشت صندلی ... شروع کردم تک به تک تماس گرفتن بامریضا .. خیلیا جواب نمیدادن و این قابل پیش بینی بود .. حالت شلوغی دفتر یکمی عصاب خورد کن بود .. اونجوری که بوش میومد انگار م یخواست تا قبل از پایان تعطیلات تمومش کنه... آدم خیلی محترمی بود ... حتی با کارگرا هم رفتار محترمانه وسنجیده ای داشت ... یه جوری بود که ناخداگاه مجبورت میکرد بهش احترام بزاری... تا نزدیکای هفت شب یه ریز کار کردیم وبیشتر پرونده هارو تحویل دادیم و بعضیاشون موندن .. پاشدمو پالتومو تنم کردم ... حسابی خسته شده بودم ... -دارین تشریف میبرین ... چرخیدم سمتشو لبخندی به روش زدم -بله با اجازتون ... شالگردن ... بنفشی که هیچ سنخیتی با تیپش نداشت و انداخت گردنش ... -اجازه بدین من میرسونمتون .. خسته شدین ... -نه ممنون نیازی نیسـ.. اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم و با دست اشاره به بیرون کرد -بفرمایید لطفا ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت164 در هر صورت متاسفم .. نگاش کردم ... دیگه نیازی به این پر ونده ها نداشت
ترجیح دادم و چک و چونه نزنم ... رفت سمت ماشین شاسی بلندش و درو برای منم باز کرد ... هردو سوار شدیم ... -خانوم پناه اگه وقتتونو نمیگیره میتونم دخترمو از خونه دوستش بردارم و بعد شمارو بر سونم ؟ خواستم بگم وقتمومیگیره ولی خب کمی ادب قاطی لحنم کردم و به الجبار گفتم -نه مانعی نداره ... لبخندی زدو حرکت حرکت .. یه خیابون و رد کردو جلوی یه خونه نگهداشت ... کمربند شو باز کردو رو به من گفت -پنج دیقه بیشتر طول نمیکشه ... سریع پیاده شدو راه افتاد سمت خونه ... چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به صندلی .. عجب روزگاری داشتین ... موندم این زند گی کی میخوای روی خوش خودشو به ما نشون بده .. با صدای باز شدن در سرمو چرخوندم به عقب و دیدم آقای آسایش داره دختر بچه حدود ا سه چهار ساله ای رو میزاره رو صندلی کودک و کمربندشو میبنده ... -سها به خاله سلام کن ... دختر با لحنی شیرین گفت -فارسی ؟ کامل چرخیدم سمتشو تونستم صورت عروسکی و لپای آویزونشو دقیق تر ببینم ... دستمو دراز کردم سمتش .. سلام عروسک ... لبخند نازی زد -سلام دستای تپل و کوچیکشو گذاشت توی دستم ... آسایش سوار شدو حین بستن کمربند گفت -اینم دختر کوچولوی من سها خانوم گل ... -خدا حفظش کنه براتون ... لبخندی از سر قدر دانی زد ... دختر بچه با شورو هیجان شروع کرد به تعریف کردن تمام ماجراهایی که تو طول روز براش اتفاق افتاده بود ... خسته تر از اونی بودم که بتونم توی دلم قربون صدقه شیرین زبونیاش برم چشمامو بستم و وقتی حس کردم داریم به خونم نزدیک میشیم بازش کردم ... سر خیابون که رسیدیم گفتم -ممنون نگه دارید همینجاست... -اجازه بدین تا دم در برسونمتون ... درو باز کردم و لبخندی از سر قدردانی حوالش کردم -ممنونم ... تا همینجام حسابی تو زحمت افتادین ... چرخیدم عقب و رو به سها گفتم -خیلی خوشحال شدم دیدمت کلوچه ...مواظب خودت باش ... -با نمک خندید جوری که لپای گردو وقلمبش زد بیرون و دندونای ریزش مشخص شد ... درو بستم و منتظر شدم تا حرکت کنند ... با تک بوقی از من دور شدن . من پیاده با قد مایی آروم آروم راه افتادم سمت آپارتمانمون ... باید سریعتر دنبال یه دکتر درست و حسابیم بگردم ...البته اگه نحسی من دامن گیر اونم نشه و به کشتنش ندم ... کلیدو و از توی کیفم در آوردم و بی حوصله توی در چرخوندم ... نمیدونم چرا حس کسلی و رخوت میکردم ... تا چند دیقه پیش حالم خیلی خوب بود ... -سلام و علیکم .... سریع چرخیدم و میثم و پشت سرم دیدم ... لبخندی نشست رو لبم .. -سلام ... کی اومدی تو بی توجه به من اومد سمت درو بازش کرد ... قبل من رفت تو خونه ... -همین چند ساعت پیش رسیدم ... خودشو پرت کردروی کاناپه و پاهاشو دراز کرد روی میز جلوی پاش ... شالگردن و از سرم در آوردمو با اخم نگاهی بهش انداختم ... -هوی بی فرهنگ جمع کن لنگاتو ... بیخیال کنترل تی وی رو برداشت و گفت -برو بابا .... لنگ واسه دراز کردنه دیگه ... تمایل عجیبی داشتم که بگم خیر گاهیم لنگ واسه هوا کردنه ... خودم به افکار خودم خندیدم و راه افتادم سمت اتاقم ... -تعطیلات وطنی چطور بود خوش گذشت ... صدای از توی سالن میمومد ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت165 ترجیح دادم و چک و چونه نزنم ... رفت سمت ماشین شاسی بلندش و درو برای من
هوم .. بد نبود .... دیداری تازه شد ... تی شرت آستین کوتاهو بلندمو که کمی پایین تر از باشنم بودو مرتب کردم و اومدم بیرو ن از اتاق .. -بله دیگه ... صله ارحام ... رفیق رفقاو دیدن دوست دخترای اسبقتم رفتی ... با هیجان چرخید سمتم... -وای پناه بگم چی شد میپوکی از خنده ... در یخچالو باز کردم و گوشت چرخ کرده روگذاشتم بیرون تا یخش واشه و رفتم سراغ پیاز ا ... اومدو با یه جهش پرید رو اپن نشست ... با حرص گفتم -میمون درختی اپن جای نشستن نیست ... برو بابایی گفت و با هیجان شروع به تعریف ماجرا کرد ....کلا خاطراتش بی مزه بودن و لی انقد با لحن شوخ تعریف میکرد سرت گرم میشدو نمیفهمیدی که زمان گذشته ... شام آماده شده بود ... بشقابارو گذاشتم رو میز و از اپن پرید پایین -وای چرا زحمت کشیدی من میخواستم برم دیگه ... چپکی نگاش کردم ... دو ساعت داشتم آشپزی میکردم یبار تعارف نکرد که میخواد بره ز یاد زحمت نکشم حالا که غذا آماده بود نطق میکرد ... -اگه بخوای میتونی بری ... اومد دم ظرف شویی و شیر آب و باز کرد تا دستاشو بشوره ... نه دیگه نمیخوام بهت بربخوره پس فردا بگی میثم خونه من لب به غذا نزد ... داشتم لیوانا رو از کابینت بالای ظرف شویی بر میداشتم که با باسنش قری داد و یه به زد به من که تعادلمو از دست دادم و نزدیک بود بخورم زمین ... با غیض نگاش کردم -میثم آب و هوای ایران بهت نساخته ها حسابی خل شدی ... -خل و عمت شده ....زود باش غذارو بیار مردم از گشنگی ... اخمالو دیس استامبولی و گذاشتم روی میز ... -همین .. پس سالادی چیزی ؟! اینبار جدی جدی حرص خوردم .. -شرمنده نمیدونستم یه چتر باز میخواد بیاد خونم وگرنه تکمیل پذیرایی میکردم ... بی توجه به تیکه ای که بهش انداختم گوشیشو از تو جیبش در آوردو یه عکس از دیس انداخت ... -چیکار میکنی ... -میخوام بزارم اینستا چشم بچه ها در بیاد ... عجب دل خوشی داشت این پسر ...غذامونو خوردیم و اون چترشو جمع کردو رفت .... بماند که برای جبران ظرفارو کامل شست ... خودموانداختم روی تخت .... چشمام به سقف اتاق بود که یه آن یه جرقه تو سرم زده شد .... دست بردم سمت گوشیم ... برش داشتم .... شاید برنامه های اجتماعی توی زدگی من الویت آخر باشن ... اینستا گرمم و باز کردم ... صفحه داشتم ولی سالی ماهی یبار چکش میکردم ... نگام به تعداد فالوئرام افتاد 32 نفر ... خندم گرفت ... فک کنم چند ماه پیش میثم و فالو کرده بودم .... باز کردم صفحشو ... عکسای عجق وجقش اولین چیزی بود که به چشمم خورد و غذامون که آخرین پستش بود ... ارسلان و سامان و چند نفر دیگه نمیشناختمشونم تگ کرده بودو زیرش نوشته بود چشتون در آد دسپخت پناه پز ... خندیدم و لایکش کردم ... صفحه ارسلان باز شد .... بادیدن عکسای خودشو خانومش که انگار تو مالزی انداخته بودن وجودم سراسر پر شد ا ز هیجان ... تند تند عکساشونو باز میکردم و یکی یکی میدیدم ... زیر آخرین پستش نو شتم "زندگیتون .. عشقتون ... تا ابد پایدار " صفحه سامانم باز کردم ... مثله صفحه من جز چندتا پست چرت و پرت چیزی نذاشته بو د ... نمیدونم چرا هوس کردم از این به بعد عکس بزارم اینستا ... خیلی یهو یه عکس از خودم انداختم و گذاشتم زیرشم نوشتم ... "وقتی یه مهمون ناخونده چترمیکنه خونتو مجبور میشی براش شام درست کنی و از خستگی داری هلاک میشی" میثم و بچه ها رو تگ کردم.... اون علامت نارنجی رنگ که نشونه کامنت بودو وقتی عکس سامان و کنارش دیدم وجودم پر شد از هیجان "خدا بده شانس ...چتر بازم نشدیم چترمونو بندازیم خونه ملت " قلبم تپشش چند برابر شد ... درست وقتی انتظار چیزیو نداری باهاش روبه رو میشی احتمال اینکه سامان الان این و ببینه برام تقریبا صفر بود ... سریع گوشی و پرت کردم اونطرف که وسوسه نشم و باهاش حرف نزنم .. ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی