eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
14.9هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
422 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
روز اول👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/3420 روز دوم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/3557 روز سوم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/3960 روز چهارم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5173 روز پنجم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4059 روز ششم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4354 روز هفتم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4648 روز هشتم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/4788 روز نهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5031 روز دهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5174 روز یازدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/5245 روز دوازدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5339 روز سیزدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/5549 روز چهاردهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6431 روز پانزدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6566 روز شانزدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6693 روز هفدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/6785 روز هجدهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7234 روز نوزدهم https://eitaa.com/zoje_beheshti/7379 روز بیستم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7675 روز بیست و یکم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7754 روز بیست و دوم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/7861 روز بیست و سوم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8012 روز بیست و چهارم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8143 روز بیست و پنجم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8204 روز بیست و ششم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8310 روز بیست و هفتم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8599 روز بیست و هشتم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8701 روز بیست و نهم👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/8913 روز سی ام👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/9036 روز سی و یکم https://eitaa.com/zoje_beheshti/9160
چرا بعضیا سختشونه نماز بخونن؟! نماز برای چیه؟! "برای اینه که حالتو رو بگیره!" " نماز تو مرحله اول رعایت ادب است نه عشق بازی با خدا" نماز توی مرحله اول سختی دادن به خود است نه خوشی داشتن معنوی اونوقت طرف نشسته به من میگه: 🔴من چیکار کنم از نماز خوندنم لذت ببرم!! این آدم دنبال نماز که نیست، دنبال هوسرانی خودشه... 📣لطفا حداقل نگاهتون رو به نماز تغییر بدید... 💭نمیدونید چه تعداد جوان نماز نمیخونن فقط بخاطر این که نماز رو اشتباه بهشون یاد دادن! 💭فکر میکنن حتما باید از نماز لذت ببرن و حالا که لذت نمیبرن فکر میکنن نمازشون به درد نمیخوره❌ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
3-03 (www.DrFarhang.Mihanblog.com).mp3
6.6M
✨🌺 ۱۳ 🌺✨ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍 تمام قسمتها در کانال : ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
➕اینو برای خودت قانون کن: تو زندگی میتونی از ویرگول و نقطه سر خط استفاده کنی ولی نقطه پایان هرگز تا زندگی هست باید با تمام وجود زندگی کرد @zoje_beheshti
هدایت شده از آرشیو
رمان وقتی برگشتم تا مریم رو راهی خونه کنم دیدم کیف و کتاب خاکیم رو داد دستم و با شرم دخترونه در حالیکه گونه هاش از خجالت سرخ شده بود سرشو زیر انداخت و زیر لب تشکر کرد و رفت. واسه اولین بار صورتش رو از نزدیک میدیدم. چشمهای درشت میشی که توی صورت مهتاب گونش هر مردی رو به چالش میکشید. مریم بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه با سرعت ازم دور شد و رفت توی خونه و درب رو بست ولی من همچنان مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاه میکردم. مریم با چشماش جرقه آتیشی رو زد که زندگیم رو سوزوند و خاکسترنشینم کرد. عشق مریم مرز بین آبرو و بی آبرویی رو برام محو کرده بود. نمی فهمیدم کوچیک و بزرگ محله میگفتن عزت همزمان صیغه سه تا مرد میشه. فرض میگرفتم میتونم با فرضیه دین و ایمان که پدر و مادرم بهش پایبند بودن میگفتم مگه دیدید که تهمت میزندید. ولی گند زندگی خانوادگی مریم یکی دوتا نبود که بشه پاک کرد. باباش هم یه معتاد مفنگی بود که عزت که از دست کتکهاش که از شدت خماری وادار به هر کارش میکرد،خسته شده بود عمدا مواد گذاشت تو خونه و سر بزنگاه مامور خبر کرد و بعدشم سر شوهرش رو فرستاد بالای دار. دیگه بعد از چند سال اونقدر مریم بی پروا رفتار میکرد که مادرم پی به رابطه مون برده بود ولی به روی من نمی اورد حس مادرانه اش بهش میگفت دیر بجنبه آبروی خانواده رو بردم به زور ندا رو واسم خواستگاری کردند. وقتی ندا رو دیدم کوچکترین ایرادی نمیتونستم بگیرم جز اینکه بگم من دوسش ندارم. ولی عشق کوچه و خیابون تو قاموس پدر و مادر من نبود و میگفتند مهرش بعد از ازدواج به دلت میشینه . جرات نداشتم با مریم درمیون بذارم. مونده بودم چه خاکی سرم بریزم. زمزمه تدارک نامزدی به گوش مریم رسید و واسه اولین بار تو این هفت سال باهام قهر کرد که چرا ازش مخفی کردم. اونم بیکار ننشست و وقتی یه شب بابام از مغازه به خونه برمیگشت جلوش رو گرفت و هرچی بینمون بود به حاجی گفت. اونشب فقط دیدم بابام قلبش گرفت و وقتی رسوندیمش بیمارستان دکتر تشخیص داد سکته خفیف کرده. سالها طول کشید تا فهمیدم چطوری بابا با پول دهن عزت رو بسته و همیشه خودم رو گناهکار میدونستم و فکر میکردم مریم خانومی و گذشت کرده که شاهد ازدواج من و دختر دیگه ای بوده و دم نزده. تصمیم گرفتم پای مریم بایستم ولی هنوز سرمایه و پشتوانه مالی نداشتم و من که از بچگی تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم میترسیدم پشت پا به همه چیز بزنم. میدونستم اصرار و پافشاری باعث میشه بابام با لباسهای تنم از خونه بیرونم بندازه. یادمه وقتی تصمیمم رو به مریم گفتم اشکهاش که مثل بارون بهاری روی صورتش رون بود فوری بند اومد و من که فکر میکردم بیشتر از این حرفها تلاش کنم تا از دستش ندم،خیلی راحت راضی شد. بعد از نامزدی بابا که حالا دیگه منو واسه خودش مرد حساب میکرد و دوست نداشت تا آخر عمر وابسته جیبش باشم حاضر بود هرچقدر سرمایه احتیاج داشتم واسه کار در اختیارم بذاره که هر چه بیشتر به زندگیم دلگرم بشم. اول از همه یه آپارتمان نقلی تو محله ای دور خریدم و مریم رو فرستادم اونجا زندگی کنه. اهل محل فکر میکردن مریم دانشگاه قبول شده و واسه درس خوندن رفته شهرستان،واسه همین پدر و مادر من هیچوقت شک نکردند که غیبت مریم از اون محله زیر سر من باشه. واسه اینکه حوصله اش تنهایی سر نره یه ماشین خریدم و در اختیارش گذاشتم و هر چقدر اراده میکرد پول تو دست و پاش میریختم تا با دوستای جدیدش خوش بگذرونه. به ظاهر سرمو انداختم زیر و مثل یه پسر سربراه زندگی تشکیل دادم ولی قبله گاه من خونه مریم بود. در ظاهر با ندا زندگی تشکیل دادم ولی فقط جسمم مطیع بود. از کوچکترین فرصتی استفاده میکردم تا پربزنم برم پیش مریم و باهاش با عشق راز و نیاز کنم. تنها امیدم این میون به ندا بود. تصمیم داشتم اونقدر بهش بی محلی کنم که از دستم به ستوه بیاد تا صداش دربیاد و ازم جدا بشه. هر چقدر مریم رو متعلق به خودم میدونستم ندا رو به چشم یه مهمون موقت میدیدم که اونقدر با ملاحظه و متین بود که دلم نمیومد بهش بی احترامی کنم. تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که ندیده بگیرمش. شب عروسیمون ندا با هزار امید و آرزو پا به خونه ام گذاشت. وقتی همه مهمونها رفتند و تنها شدیم نگاهم تو چهره معصومش که افتاد دلم نیومد برنجونمش. از طرفی اونقدر مریم گریه کرده بود تا مجبور شدم بهش ثابت کنم چقدر دوستش دارم و بهش قول دادم شب عروسیم رو هر طور شده پیش اون به صبح میرسونم. با درموندگی رفتم روی کاناپه کنار ندا نشستم و گفتم: - ندا جان شرمنده من باید چند ساعت تنهات بذارم. اشکالی نداره؟از تنهایی که نمی ترسی؟ با حجب و حیای دخترونه سرش رو زیر اندا
هدایت شده از آرشیو
خت و با مرواریدهای دامنش شروع به ور رفتن کرد و گفت: - از نظر من ایرادی نداره. ولی این وسط نظر من هیچ اهمیتی نداره. ممکنه از نظر بزرگترها اشکال داشته باشه. توی این جمله اش هزار تا حرف نگفته وجود داشت. ولی متوجه اعتراض پنهانی که توی جمله اش بود نشدم. واسه همین گفتم: - اونا دیگه اونقدر خسته ان که حوصله ندارن زاغ منو و تو رو چوب بزنن. یکی از دوستان صمیمیم تصادف کرده و نیاز به کمک من داره. میرم و زود برمیگردم. اگه میترسی در خونه رو قفل کن و بخواب. کاری هم داشتی میتونی به موبایلم زنگ بزنی. نمیدونم از لحن قاطع من بود یا نجابت اون که هیچ اعتراض دیگه ای نکرد و من سریع قبل از اینکه چشمهام اولین دروغم رو رسوا کنه خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون تا خودمو زودتر به مریم برسونم. **** وقتی چشمام رو باز کردم واسه چند ثانیه زمان و مکان رو فراموش کرده بودم. اومدم بغلتم که تازه متوجه شدم بازوم از فشار وزن سر و گردن مریم که تو بغلم به خواب عمیق رفته بود بیحس شده. دلم نمیومد بیدارش کنم ولی وقتی یاد اتفاقات شب قبل افتادم مثل فنر از جا پریدم و متعاقب اون مریم که با کشیدن دستم از خواب پرونده بودمش غرولندی کرد و بدون اینکه زحمت باز کردن چشمهاش رو به خودش بده غلتی زد و پشتش رو بهم کرد و دوباره خوابش برد. به صفحه موبایلم نگاهی کردم وقتی دیدم ساعت از ده صبح هم گذشته امیدی نداشتم که وقتی برمیگردم خونه ندا رو اونجا ببینم. توی راه خونه خودم رو واسه هر عکس العملی از ندا آماده کرده بودم ولی وقتی رسیدم با دیدن منظره پیش روم از خودم خجالت کشیدم. روی کاناپه مچاله شده بود و خوابش برده بود. رفتم بالای سرش و کنارش نشستم و توی صورتش خیره شدم. چهره معصوم و بی گناهش توی خواب خباثت و نامردی منو بیشتر به رخم میکشید. وارد بازی کثیفی کرده بودمش که روحش هم خبر نداشت. از خواب پرید و با دیدن من هراسون از جاش بلند شد و نشست. - چرا اینجا خوابیدی؟! - منتظرت بودم. نفهمیدم کی از هوش رفتم. تو کی برگشتی؟! - همین االن رسیدم. کش و قوسی به بدنش داد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه،به سمت اتاق خواب به راه افتاد. از اون همه خونسردی و بی تفاوتی لجم گرفته بود. درست مثل یه آدم آهنی که تمام احساسات و عواطفش رو فقط یک قطعه بُرد کنترل میکرد. اصال نمیتونستم این یکی رو بفهمم. به نظر من یا از ونوس اومده بود و یا کروموزمهاش دارای ژنهای جهش یافته بود که تا این حد نسبت به زنهای دیگه فرق میکرد. چند دقیقه نشسته بودم و تو افکار خودم غرق شده بودم. به سمت اتاق خواب رفتم و توی اتاق نگاهی به دور و برم انداختم. ندا رد همه اتفاقات دیشب رو از همه جا پاک کرده بود. هر کی نمی دونست انگار نه انگار همون عروس و دامادهای دیشب بودیم که میون بارون تبریک و شادباش فک و فامیل، پدرو مادرامون با هزار سالم و صلوات از زیر آب و قرآن ردمون کرده بودن تا بریم یک عمر زندگی کنیم و خوشبخت بشیم. انگار این دختره منتظر اجازه من بود که از تختخواب استفاده کنه. توی دلم گفتم "ما رو باش که میخواییم اینو از رو ببریم. این صدتای مارو با این بیخیالیش از رو میبره!" ندا همون شب اول گربه رو دم حجله کشت که وقتی شب عروسی براش مهم نیست برم و صبح برگردم،پس وقتهای دیگه برم چند روزهم نیام براش محلی از اعراب نداره. تو یکسالی که نامزد بودیم هیچوقت به این فکر نمیکردم که به ندا نزدیک بشم. دلم نمیخواست نامردی در حقش بکنم ولی شاید بعد یه فکری به حالش میکردم. با این استدالل که اگه دست بهش نذارم و به همه این رو بگه میفهمن یه نقشه از پیش تعیین شده بوده وجدان خودمو خفه کردم. لباس راحتی پوشیدم و کنارش خوابیدم. صداش کردم جواب نداد ولی وقتی روی آرنج دستم باالتنم رو بلند کردم و توی صورتش نگاه کردم شبنم اشک رو روی مژه هاش دیدم. خم شدم و نیم رخش رو بوسیدم و گفتم: - معذرت میخوام. دوست نداشتم تنهات بذارم ولی ناچار شدم که برم. منو ببخش از روی عمد این کارو باهات نکردم. از پشت سر بغلش کردم و دوباره بوسیدمش. اگر اون لرزش خفیف توی عضالت بدنش هم نبود، از سرخی گونه هاش که حرارت ازش میبارید میشد فهمید خجالت کشیده. ندا خیلی زیبا بود و بعد از مدتی که به زیباییهایش عادت کردم برام جذابیتش کمرنگ تر شد و به جایی رسید که از سر تفنن و تنوع باهاش وقت میگذروندم. سعی میکردم اگر محبت نمیکنم،رفتار توهین آمیزی هم باهاش نداش
هدایت شده از آرشیو
ته باشم چون بدی بهم نکرده بود که بخوام کینه ای ازش بدل بگیرم. گاهی که مریم سر بدقلقی رو میگذاشت و جنجال به پا میکرد،لجم از دستش در میومد و باعث و بانی فاصله مون می دونستمش. اونوقتها اونقدر سرم توی لاک خودم بود که اگر هم میخواستم،نمی دیدمش و همش هوای مریم به سرم بود. اگر چه از آرامشی که ندا تلاش میکرد تو فضای خونه جاری باشه لذت میبردم ولی مدت طولانی نمی تونست منو به خونه پایبند کنه و بعد از چند ساعت دوباره دلم هوای شادی و جنجال خونه مریم رو میکرد و منو به اون سمت می کشید. تا اینکه وقتی مریم نتیجه ای از قهر و دعوا باهام ندید و نتونست متقاعدم کنه که ازدواجمون رو ثبت کنیم بد جنجالی به راه انداخت و بعد از یه دعوای حسابی ازم خواست تا تکلیفش رو معلوم نکردم دیگه حق ندارم پا تو اون خونه بذارم. جنجال اونشب تیر خلاصی بود که مریم رها کرد و من بعد از ساعتها نتونستم متقاعدش کنم که یه مدت دیگه هم صبر کنه. تو خیابون سرگردون شده بودم پشت فرمون سیگار پشت سیگار میکشیدم و فکر میکردم. در قبال اینکه یک هفته بود میگفتم بهتره شبها یک ساعت زودتر برم خونه این قشقرق رو به راه انداخته بود. از یکطرف نمی تونستم دوری مریم رو تحمل کنم و از طرفی هم وقتی میرفتم خونه، ندا مچاله شده روی مبل خوابش برده و میز شام چیده شده روی میز و منتظرم مونده تا واسه شام برگردم خونه،دلم میسوخت. دیگه داشتم جلوی صبر و تحملش کم میاوردم. کاش باهام لجبازی میکرد. ای کاش بهانه گیری میکرد یا تنبیهم میکرد و بهم سرویس نمیداد. کاش یک جای خونه کثیف و نامرتب بود تا بهانه ای پیدا کنم و سرش داد بزنم. یا غرولند میکرد تا منم باهاش دعوا کنم و مجبور بشه این سکوت رو بشکنه. ساعت از سه نصفه شب گذشته بود که یک دفعه یادم افتاد ندا توی خونه تنهاست. اصلا یادم رفته بود که اونروز از صبح حتی یه زنگم بهش نزدم. سریع برگشتم به سمت خونه و وقتی رفتم داخل، دیدم باز میز دست نخورده شام و دوجور غذای مورد علاقه ام رو سر میز گذاشته از خودم نفرت پیدا کردم. اومدم کتم رو جلوی جالباسی در بیارم نگاهم به آینه کنارش افتاد و به خودم گفتم: تو دیگه کی هستی علی؟ داری نهایت نامردی رو میکنی. بعد از باز کردن درب ،بدون کلمه ای حرف رفت و روی تخت سرجاش خوابید. انتظار نداشتم ساعت 3 نصفه شب ازم بپرسه شام میخورم یا نه؟ لباسم رو سریع عوض کردم و رفتم رو تخت کنارش خوابیدم. باید هرطور شده بود به این قائله خاتمه میدادم واسه همین گفتم: - ندا -هوم - بیداری؟ - چکار داری؟! مگه برات فرقی میکنه؟! اصلا فرقی میکنه من آدمم یا هویج؟! بالاخره داشت بهم گلایه میکرد. خوشحال شده بودم به این دلیل که ازم انتظار داره. پس اینم احساسی نسبت بهم داره. - میایی باهم حرف بزنیم؟ - مگه تو بلدی؟ - یعنی چی؟!پس لالم؟!میبینی که حرف زدن بلدم. غلتی زد و طاقباز خوابید. سرش رو گذاشت رو ساعد دستش و دست دیگه اش رو سایه بون کرده بود و من چشماشو نمیدیدم. - اینطوری رو که میدونم بلدی. میدونم منظورت حرف خصوصیه.درسته؟! - درسته. - مگه بین دوتا غریبه چیز خصوصی هم هست؟! - دستت درد نکنه ندا خانوم. پس کارای بد بدی که میکنیم گاهی عمومیه؟! - چه ربطی داره؟! اونم یه جورایی از سر تکلیفه. میدونم که اگه به خاطر خودت باشه سر انگشتت هم بهم نمیخوره. - چرا فدات شم فکر میکنی من ازت بدم میاد. دختر به این خوبی،خوشگلی،خانومی!! ادامه دارد... زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
عشقم😍 دارم موسیقی 🎺🎸🎷کار میکنم... اینم نُتاش🎼.. دُ رِ تُ میگردم.... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
(‌تمرکز بر افکار مثبت و منفی) ‌تا حالا شده به یه چیزی فکر کنید و اون اتفاق به طور باور نکردنی براتون پیش بیاد....؟‌ تعریف شما از این قانون چیه؟‌ تا حالا در ارتباط با این قانون چیزی شنیده اید؟‌ چه اطلاعاتی دارید؟‌ چقدر باورش دارید؟‌ چه چیزهایی رو میشه با این قانون جذب کرد؟ جذب عشق...؟‌امکانش هست نظر قران و بزرگان مذهبی در ارتباط با این قانون چیه😊؟ رسیدن به آرزوها با کمک قانون جذب ... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝