eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
377 عکس
152 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 -«پس چرا نمی شه؟!» دکتر دست به سینه ایستاد. خیلی صبور بود. -«مهمترین چیزی که باعث شکستت می شه تسلیم شدنه. در اراده کار نشد نداره. شاید سخت باشه اما شدنیه. وقتی انسان اشرف مخلوقاته، کنترل یه مخلوق سطح پایین نباید براش کاری داشته باشه.» یاد نفسی عمیق کشید. کمی بدنش را به چپ و راست تاب داد و دو بار بالا و پایین پرید. شانه اش را که درد گرفته بود نرمش داد و دوباره اراده کرد. از قصد دروازه را در یک قدمی خود گذاشت تا از نزدیک رویش تسلط داشته باشد. به آبی چاله چرخان خیره شد و زیر لب گفت: «تو در اختیار منی!» و اراده کرد تا عقب برود. داشت موفق می شد. دروازه حدودا سه متر عقب رفت و شروع به بسته شدن کرد. محمد مهدی داد کشید: «نه!...» و ناخودآگاه موج دیگری در بدنش جریان پیدا کرد. این حرکت باعث شد فعالیت دروازه معکوس شود و دوباره به اندازه قبلی بازگشت. انشگتر دار نفس نفس زنان رو به دکتر خندید و گفت: «شد؟...» دکتر لبخندی انگیزه بخش تحویلش داد و گفت: «خیلی عالی بود! فهمیدی باید چی کار کنی. دوباره انجامش بده.» یاد دروازه را بست و کار را دوباره تکرار کرد. هربار احساس می کرد دارد بسته می شود، فریاد می زد: «باز شو!» و از این کار جلوگیری می کرد. -«عالیه! حالا ببین می تونی به چپ و راست یا سمت خودت حرکتش بدی؟» سر تکان داد و امتحان کرد. دروازه سمت خودش باز می گشت ولی به چپ و راست نمی رفت. انگار روی یک محور افقی ثابت مانده بود. اما تسلیم نشد. زیر لب گفت: «من می تونم...» و ایندفعه با سه بار تمرین توانست یک دروازه را عقب و جلو و همچنین به چپ و راست جا به جا کند. حالا که روش کار را فهمیده بود، دلش نمی خواست به درد انه اش محل بگذارد. اما ناخودآگاه باعث تکان خوردن دستش می شد و تمرکزش را به هم می زد. دکتر که متوجه این موضوع شده بود گفت: «صبر کن. نیاز نیست همش دستت رو بگیری بالا و خودتو اذیت کنی.» یاد عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: «اما انگشتر...» -«انگشتر به تو متصله. این تویی که اراده می کنی چه اتفاقی بیافته. پس الکی خودتو خسته نکن.» یک کم عجیب به نظر می رسید. تا الان همیشه از دست راستش استفاده می کرد. ولی حالا فهمیده بود نیازی به انجام این کار نیست؟! چرا دکتر این را زودتر به آنها نگفته بود؟ پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌‌وهشت‌آذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۲۸» چهارده‌ربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۱۴» نوزده‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌19» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 با بی حوصلگی این کار را امتحان کرد. دکتر راست می گفت. تا الان بی خودی خود را خسته کرده بود. چهارزانو نشست و با صورتی خسته و فقط با نگاه کردن به دروازه حرکتش داد. دکتر یکی از صندلی ها را برای خود باز کرد و پایش را روی پای دیگرش انداخت. -«خوبه. حالا یه دروازه افقی درست کن!» -«ها؟!» -«یه دروازه که چسبیده به سقف یا زمین باشه. بعد همونو بچرخون و عمودی نگهش دار.» کار عجیبی به نظر می رسید. اما امتحانش ضرری نداشت. روی همان دروازه قبلی مسلط شد و سعی کرد آن را به جلو بچرخاند. تلاشش را کرد اما به نظرش رسید چیزی مانع این کار است. شاید مزاحم همان محور فرضی بود که در ذهنش ساخته بود! چطور باید آن را از بین می برد؟ فقط باید می خواست؟ امتحان کرد. ذهنش را رها ساخت و دروازه را جسمی غوطه ور در هوا در نظر گرفت. یکدفعه دروازه تعادلش را از دست داد و لبه بالا پایین آمد و لبه پایین به بالا حرکت کرد. محمد مهدی جا خورد و یکدفعه از جا بلند شد. با این کار دروازه با حالتی شیب دار ثابت ماند. زیر لب گفت: «انگار یه قفل داره...» دوباره در ذهن قفل را محو کرد و دروازه دوباره چرخید. وقتی روی کار مسلط شد، هر چه تا الان تمرین کرده بود را با هم درآمیخت. این کار باعث شد دروازه ای غوطه ور و چرخان مانند یک حیوان بازیگوش دور تا دور اتاق بچرخد و به نظر توقف ناپذیر می آمد. دکتر هم مانند او این این کار به هیجان آمده بود و آمد و کنارش ایستاد. -«آدم می خواد بره دنبالش کنه...» و به جمله خود خندید. محمد مهدی نمی خواست از این کار دست بکشد. مانند یک بازی بود. تصور کن یک هاله چرخان که حتی قابل لمس نیست در دست داشته باشی و بتوانی به هر طرف که می خواهی پروازش دهی. دکتر کمی دیگر کار شاگردش را تماشا کرد و بعد دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: «عالی! حالا می ریم سراغ تمرین آخر.» محمد مهدی با اینکه جسم خسته ای داشت، با نشاط به نظر می رسید. این را در وجودش حس می کرد. -«باید چی کار کنم؟» -«نمی دونم توی این فیلمای ابرقهرمانی دیدی یا نه. می خوام مثلا زیر پای خودت دروازه باز کنی بعد بری توش و از اون سمت یه دروازه دیگه باز بشه و دوباره برگردی همین جا... فکر کنم بفهمی چی می گم.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 یاد سر تکان داد و اول دروازه ای بالای سرش ساخت. بعد همزمان یکی دیگر زیر پایش ایجاد کرد. بعدا فهمید که عجله کرده است و دیگر دیر شده بود. پایین پایش خالی شد و انگار در چرخه ای قرار گرفت که انگار هیچوقت تمام نمی شد. از جلوی دکتر سقوط می کرد و دوباره او را پایین پایش می دید. با وحشت و دستپاچگی داد کشید: «چی کار کنم دکتر؟!...» دکتر سعی کرد به او بفهماند اما در آن سرعتی که داشت کمی درک حرف هایش سخت بود. -« بای... سرعتت... کنی... محکم... خوری... مین... و داغو..و میشی...» انگار باید از سرعتش کم می کرد. اما در آن سرعت زیاد نمی توانست تمرکز کند. شاید جاذبه کمکش می کرد. پس چشم هایش را بست و محل دروازه زیر پایش را به جلوی دیوار تغییر داد. ناگهان در کمتر از یک صدم ثانیه دیوار را زیر پایش دید و بلافاصله دروازه ای دیگر باز کرد. حالا مانند تیر از این سمت دیوار به آن طرف پرتاب می شد. ولی به هر حال از سرعتش هر لحظه کاسته شد. تا جایی که کمرش با سطحزمین برخورد کرد و دو بارِ دیگر اینبار با سر خوردن روی زمین از دروازه ها عبور کرد. وقتی متوقف شد، چشم هایش را بست و به نفس نفس افتاد. دروازه ها هنوز باز بودند. گردنش را خم کرد و به پاهایش خیره شد. هر دو پایش تا زانو داخل دروازه بود. چشم هایش گرد شد و با تعجب و حیرت بالا سرش را نگاه کرد. صحنه ای که دید نفسش را بند آورد. ساق پاهایش با اینکه هنوز احساس شان می کرد، نزدیک ده متر با او فاصله داشت. مات و مبهوت کفش هایش را تکان داد. دیدن حرکت پاهایش از فاصله ای زیاد چیزی نبود که هر روز بتواند تجربه اش کند. دکتر چند بار سرش را به چپ و راست چرخاند و به بدن و پای او نگاه کرد.بعد از پاهایش فاصله گرفت و به طرف بدنش رفت. شاید هم داشت به آن پاها نزدیک می شد! -«وای!... راستش،... با اینکه بهش فکر کرده بودم ولی تا به حال ندیده بودمش و...» گردنش را چرخاند و به پاهای انتهای اتاق خیره شد. -«خب دیگه... فکر کنم آماده ای. یه کم استراحت کن بعدش باید بری سراغ بقیه. باید چرخه ای که خواهرت گفت رو اجرا کنی.» -«چی کار باید بکنم؟» -«فعلا استراحت کن. من می رم پیش بقیه...» -«دکتر...» -«بله؟» یاد برای بار آخر به پاهایش نگاه کرد و خود را از دروازه بیرون کشید. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌‌ونه‌آذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۲۹» پانزده‌ربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۱۵» بیست‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌20» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها🕰 ¹-ولادت حضرت سجاد علیه السلام به قولی (۳۸ ه ق) ²-روز تجلیل از شهید تند گویان ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 هر دو دروازه را بست و نشست و دست هایش را تکیه گاه قرار داد. -«امکانش هست ازتون یه خواهشی بکنم؟» -«حتما پسرم. بگو چی می خوای اگه بتونم حتما انجامش می دم.» محمد مهدی نفسی عمیق کشید و گفت: «راستش من،... آنا رو برای این اینجا نیاوردم که بفهمه جریان چیه...» دکتر با خونسردی حرفش را قطع کرد و گفت: «می دونم.» یاد با چشم هایی گرد شده نگاهش کرد. -«می دونید؟» -«بله. کار سختی نبود فهمیدنش. فکر کن تویی که خودت متوجه شرایط فضا و زمان هستی و می دونی ایجاد کردن اختلال چه ضرری می تونه برامون داشته باشه، و با این حال میای دو نفر رو میاری اینجا توی مقر مخفی و سری مون. جالبه که یکی از اونا یه دختره که تقریبا همسن خودته و محجبه اس. یعنی با معیار های تو سازگاره. خب مشخصه برای چی اینجاس!» جمله آخر را با خنده گفت. یاد خجالت زده پایین را نگاه کرد. دکتر دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: «اون موقعی هم که بابای دختره،... اسمش رو یادم رفت. بابش پاشد گفت ما چرا اینجاییم و باید بریم و فلان، دختره برگشت گفت چرا بریم تو پاشدی اعتراض کردی. هر کس دیگه ای بود می فهمید یه چیزی بین شما دوتا هست!» دکتر با بدجنسی این حرف را زد که باعث شد دوباره یاد گرمی گونه هایش را احساس کند. بدون آنکه بالا را نگاه کند پرسید: «یعنی مامانمم فهمیده؟» -«بعید نیست یه چیزایی دستگیرش شده باشه. ولی منم باهاش صحبت می کنم. در هر صورت، ما نمی تونیم اونو توی این بُعد نگهش داریم... خودت بهتر می دونی برای چی.» با آنکه خودش صدها بار برای خود تکرار کرده بود، شنیدن این جمله از زبان استادش تیر تازه ای به قلبش وارد کرد. واقعا هیچ راهی برای انجام این کار وجود نداشت؟ همین سوال را به زبان آورد. دکتر با تیکه دادن دستش به زمین از جا بلند شد و روی پاشنه پا چرخید. -«واقعا نمی دونم. حالا تو یه استراحتی بکن. بعدش باید پاشی بری بقیه رو نجات بدی. تا وقتی برگردی من یه فکری برای این اوضاع می کنم.» و به آرامی به سمت آشپزخانه قدم برداشت. -«ممنون.» خودش می دانست این تشکرش فقط برای احترام است. وگرنه هیچ امیدی در دلش زنده نشد. شاید تقدیرش این بود که چندین عشق را تجربه کند و بعد تصمیم بگیرد. با همان بدن خسته چهارزانو نشست. زیر پای خود دروازه ای باز کرد و خود را به تونل زمان فرستاد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا