⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت72
#یاد
یاد تشک ها را جمع کرد و به تماشای خواهرش پرداخت. وقتی او را به تنه درخت تکیه داد، شروع به مرتب کردن و لباس و روسری اش کرد. بعد ایستاد و خود را تکاند و گفت: «واقعا ترسناک بود. اگر نمی تونستم انجامش بدم توی زمان بر می گشتی که نجاتم بدی؟»
محمد مهدی با چهره ای بهت زده و عصبانی به او خیره شد.
-«چیه؟ نمی اومدی؟»
یاد منفجر شد و داد کشید: «یعنی تو از اینکه اراده ات با انگشتر کار کنه مطمئن نبودی اون وقت بدون اینکه قانون مرگ در بُعد فرعی رو بدونی پریدی تو دره؟!»
زهرا اخم کرد و گفت: «اوووه! جای تشکرته؟ عشق زندگیت رو نجات دادم اون وقت به جای تشکر سرم داد می زنی؟!»
محمد مهدی گرمایی روی گونه هایش احساس کرد. روی پاشنه پا چرخید تا با خواهرش چشم تو چشم نباشد. وقتی اینطوری کنایه می زد، دلش می خواست خفه اش کند.
چیزی نگذشت که صدای ناله دختر دنیل توجه آنها را به خود جلب کرد. خواهر و برادر چرخیدند و زهرا کنارش روی دو زانو نشست. شانه اش را گرفت و با آرامی آن را تکان داد.
-«آنا خانوم؟ خوبی؟ بیدار شو همه چی تموم شد.»
دختر دنیل یکدفعه چشم هایش را باز کرد. نفس نفس زد و با لکنت گفت: «تو... تو... کی هستی؟»
زهرا گفت: «نترس عزیزم الان دیگه جات امنه...»
آنا نگاهی به اطراف انداخت و با ترس پرسید: «من مرده ام؟!»
-«نه قربونت برم هم تو زنده ای هم من هم...»
کنار رفتو به محمد مهدی نگاه کرد. حالت چهره آنا با دیدن یاد تغییر کرد و از جا پرید. با انشگت او را نشان داد و گفت: «اون اینجاست!... اون اومده دنبالم!...»
یاد نمی دانست چه باید بکند. زهرا دستش را جلوی صورت او تکان داد و گفت: « نه نه! این اون نیست. این داداش منه. این اونی که وحشی شده بود نیست...»
آنا بدون آنکه از محمد مهدی چشم بردارد پرسید: «داداشت؟»
زهرا بلند شد و با لبخند دستش را محکم دور گردن یاد انداخت. محمد مهدی سعی کرد از او فاصله بگیرد ولی نتوانست. زهرا نیشخندی زد و رو به آنا گفت: «معرفی می کنم. خواهر شوهرت هستم!»
دختر دنیل بدون هیچ حرفی فقط به آنها خیره ماند. محمد مهدی از زیر دست زهرا بیرون آمد و گفت: «باید همه چی رو برات توضیح بدم. در واقع این من بودم که از دره هلت دادم. ولی اختیارم دست خودم نبود. دراکولا گازم گرفته بود و من... بگذریم...
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت73
#یاد
...یه اتفاقی افتاد و آینده من تونست من رو نجات بده. بعد برگشتم به سوراخ موش... یعنی مقر فرماندهی مون. اونجا با زهرا اومدیم که نذاریم تو... یعنی...»
آنا کمی خود را جمع و جور کرد و گفت: «من واقعا گیج شدم.»
زهرا نشست و با احساس همدردی گفت: «حق داری. به نظرم اینجا جای مناسبی برای توجیه کردنت نیست. بهتره بریم سوراخ موش.» به یاد نگاه کرد. «من دروازه باز کنم؟»
محمد مهدی کمی چانه اش را خاراند و گفت: «نه. باید باباشم بیاریم.»
آنا پرسید: «بابای منو؟»
-«آره. الان اوضاع جوری شده که چه بخوای و نخوای درگیر مسائل عجیب و پیچیده ای شدی. و تنها عضو خانواده ات هم باید رد جریان این ماجرا قرار بگیره...»
زهرا وسط صحبتش از جا بلند شد و دستش را به طرف دره گرفت: «پس مقصد بعدی، گذشته جزیره ساردینیا، کنار ساحل، تنها بُعد ناقص!...»
و بلافاصله دروازه ای سبز رنگ پیش رویشان چرخید و چرخید و گسترده شد.
...
-«من نمی فهمم به چه حقی؟!... به چه اجازه ای؟!...»
زهرا شانه مادرش را گرفت و با آرامش گفت: «مامان بشین برات تو...»
مادر خودش را محکم کنار کشید.
-«هیچی نگو!... برای خودتم برنامه ها دارم. بچه هام انقدر پررو شدن بی خود و بی جهت هرجا بخوان می رن!...»
در اتاق کتابخانه سوراخ موش، روی مبل دو نفره انتهای اتاق دنیل و دکتر کنار هم نشسته و مشغول تماشای دعوای مادر و فرزندانش بودند. پدر آنا خودش را جمع کرده بود و انگار احساس راحتی نمی کرد. آنا هم همین طور؛ فقط به زمین خیره شده بود و گه گداری نگاهی به قفسه کتاب های پیش رویش می انداخت.
محمد مهدی مقابل مادرش ایستاده بود و سعی داشت تا حد ممکن کلمه ای که موجب خشم مادر شود به زبان نیاورَد. اما فایده نداشت. انگار سکوتش بیشتر مادر را عصبانی می کرد.
-«چرا هیچی نمی گی؟! از اون موقع که دست از پا دراز تر برگشتی به کلمه درستو حسابی حرف نزدی! من از دست تو چی کار کنم؟! مگه تو ابر قهرمان این داستانای تخیلی هستی که برای خودت اینور و اونور می ری؟...»
-«اتفاقا هست!»
همه به طرف دکتر چرخیدند. انگار از قصد صدایش را بالاتر برده بود تا وقفه ای در صحبت او ایجاد کند. مادر خواست چیزی بگوید که دکتر ایستاد و کف دستش را مقابل او گرفت و گفت: «شما دنبال یه دلیل منطقی بودین. درسته؟ من الان می خوام منطقی ترین دلیل رو براتون بگم.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت74
#یاد
مادر کمی سکوت کرد. به بقیه نگاه کرد و انگار که از رفتارش خجالت کشیده باشد، دست به سینه ایستاد. سرش را خم کرد و با لحنی حق به جانب گفت: «بفرمایید. گوش می دم.»
استاد نگاهی سریع به یاد انداخت. سپس طرف کتابخانه رفت و یک سر رسید قهوه ای بیرون آورد. روی جلدش عدد 1383 نوشته شده بود. نوار وسط دفتر را بالا کشید و صفحه ای باز کرد.
-«من دلم نمی خواست تا زمانی که این پسر به خود واقعیش پی نبرده، این موضوع رو مطرح کنم. اما حالا که می بینم به سن و حد لازم رسیده، بهترین زمانه که توی همین جمع بگم. در واقع...» شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد. به صفحه سر رسید چشم دوخته بود. «بعد از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، رفتم سراغ مطالب دست بالای فیزیک کوانتوم و جهان چند بعدی و مبحث فوق العاده زمان. ماجرای من با کسایی که تصمیم می گیرن در زمان سفر کنن و یه ماشین زمان بسازن، کاملا متفاوته. ولی من نمی خواستم چیزی بسازم که اون وسیله باعث بشه فرد در زمان و مکان سفر کنه. بلکه دنبال چیزی بودم که قدرت درونی خود انسان رو تقویت کنه. و این انسان باشه که وسیله رو به زمان و مکان های مختلفی می بره. اولش با خودم گفتم چطور همچین چیزی امکان داره؟ خب... طبق چیز هایی که دیدم، و خوندم و شنیدم، انسان هایی در عالم وجود داشتن که می تونستن زمان و مکان رو کنترل کنن. در واقع، زمان و مکان انگار برای اونها خلق شده بود. حتما می دونید طی الارض چیه. یا احتمالا داستان زمانی که امام علی (ع) زمان رو به عقب بر می گردونه شنیدید. خب من نمی تونستم به قدرت این بزرگان دست پیدا کنم. چون جهان ماده پذیرش همچین چیزی رو نداره. پس به فکر افتادم که یه وسیله مادی اختراع کنم...»
مادر مچ دستش را چرخاند و با بی حوصلگی گفت: «می شه یه کم سریع تر ادامه بدین؟»
دکتر متعجب نگاهش کرد. بعد سرفه ای کرد و گفت: «چشم. داشتم می گفتم... خلاصه به هر نحوی که بود، این انگشتر رو ساختم. چیزی که قدرتی بسیار پایین تر از قدرت بزرگان داره. این بزرگان به نحوی از زمان و مکان بهره می بردند که ایرادات هر بُعد زمانی بلافاصله... راستش بلافاصله خیلی زیاده! توی یه مدت زمان منفی صفر!... چجوری بگم؟... خیلی خیلی...»
اینبار زهرا تاقت نیاورد و گفت: «بله متوجه شدیم زمان بسیار کمیه.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت75
#یاد
دکتر دوباره سرفه کرد و گفت: «درست می فرمایید. خب... من خودم نتونستم از انگشتر استفاده کنم. یعنی می دونستم کار می کنه و آزمایشش کرده بودم. ولی به یه قدرت فراتر احتیاج داشت. قدرتی که من نداشتمش. قدرت اراده...» به یاد نگاه کرد. «پس گشتم دنبال یک فرد دارای اراده قوی. اراده فقط و فقط به معنای خواستن یک چیز نیست. اراده یه مبحث بسیار بسیار عظیمه و به نفس خدایی انسان مربوط می شه. نه فقط به یه هورمون یا عصب در مغز. ما ربات های برنامه ریزی شده نیستیم. شاید برنامه پیش فرض داشته باشیم ولی...»
مادر از جلویش رد شد و رفت و روی صندلی کنار آشپزخانه نشست. همین حرکت برای دکتر کافی بود.
-«سرتون رو درد نیارم. من شروع کردم گشتن توی خیابون و دنبال کسی گشتم که انگشتر نسبت به اون واکنش نشون بده. یه ماه کارم همین بود. که البته باعث شد با همسرم آشنا بشم و... بگذریم. بالاخره یه روز توی شهرری، نزدیک حرم حضرت عبدالعظیم (ع) یه پسری رو دیدم که دو تا نون بربری دستش بود. همون جا بود که فهمیدم چرا این همه گشتن و گشتن زمان برده. من باید یاد رو پیدا می کردم! کسی که قراره باعث و بانی آزمایشاتی باشه که باعث تقویت اراده خودش می شه. پس آوردمش اینجا و چند تا آموزش مقدماتی بهش دادم. ولی به نظرتون باقی مهارت ها و دانسته ها رو از کجا به دست آورد؟»
محمد مهدی سرش را پایین انداخت. از اینکه همه به او نگاه می کردند خجالت می کشید.
-«این پسر که حالا فهمیده اراده وابسته به انگشتر نیست، یه ابر قهرمانه! مثل همه ابر قهرمان های تخیلی قدرت داره، مثل همه شون دشمن های سرسخت داره و مثل همه شون یه لباس مخصوص!...»
یاد اخم کرد و به سویشرت و پیراهن آبی اش خیره شد. لباس ابر قهرمانی اش این بود؟
-«نه نه! اشتباه نشه. یه لباس براش آماده کردم. اگر همراهیم کنید و باهام بیاید خیلی خوب می شه...»
و از کنار مادر یاد گذشت و وارد آشپزخانه شد. مادر که انگار تازه به خود آمده بود، کمی به بقیه نگاه کرد و از جا تکان نخورد. محمد مهدی با اشتیاق فراوان، زودتر از همه دنبالش به آشپزخانه رفت. دکتر کنار سینک ایستاده بود و شیر آب سرد را باز و بسته می کرد. حالت کارش مانند کسی بود که دارد قفل گاوصندوق را باز می کند.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت76
یاد دل در دلش نبود. این حرف ها که شنیده بود، اعتماد به نفس و غرورش را به شدت بالا برد. این را می شد از هیجان کف دلش و موی سیخ شده اش فهمید. پشت سرش زهرا ایستاد و کنار او، آنا و پدرش داخل شدند. محمد مهدی به بهانه دیدن خواهرش نگاهی هم به آنا انداخت. خیلی خوشحال بود که او هم آنجاست.
مادر با خشم دختر ها را هل داد و وارد شد. محمد مهدی سریع نگاهش را طرف دکتر چرخاند.
-«داستان خوبی بود آقای دکتر. ولی فکر نکردید این ابر قهرمان یه مادر داره که اگه اتفاقی براش بیافته اونم می میره؟»
دکتر در همان حالت پاسخ داد: «شما بهش افتخار نمی کنید؟»
-«البته که می کنم. این افتخار بزرگیه... اصلا من هیچی. این بچه پس فردا می خواد زن بگیره و بچه دار بشه. این درسته که زن و بچه اش همش دلواپسش باشن؟»
-«اتفاقا الان می خوام یه چیزایی یادش بدم که دیگه هیچکس... دلواپسش نشه!»
کلمه آخر را در حالی گفت که شیر آب را بیرون کشید و کل مجموعه را با دو دست چرخاند. یکدفعه کل سینک و کابینت با هم پایین رفتند و پشت آنها دریچه ای به ابعاد دو نفر و پشت دریچه، فضایی تاریک نمایان شد. دکتر خم شد و با دست باقی را به طرف فضای تاریک راهنمایی کرد. یاد با دهان باز، چند بار نگاهش را بین دکتر و دریچه جا به جا کرد. بعد پاهای سنگینش را حرکت داد و از کنار میز قدم برداشت. از اندک نوری که از آشپزخانه داخل دریچه می افتاد، کاشی های سیاه و سفید شطرنجی به چشم می خورد.
به محض اینکه محمد مهدی اولین پایش را داخل گذاشت، مهتابی هایی با فاصله یکسان از بالای سرش روشن شد و تا انتهای اتاق پیش رفت. از آنجا اتاق حدودا صد متر به نظر می رسید. فضای واقعا بزرگی بود. دیوار هایی کاملا فلزی داشت و کاملا تمیز و بدون گرد و خاک به نظر می رسید.
-«به سالن تمرین خوش اومدید!»
دکتر این را گفت و از کنار یاد گذشت. سپس با لبخند رو به بقیه ایستاد و منتظر واکنش شان شد. زهرا قدمی برداشت و کنار برادرش ایستاد. گفت: «اینجا که هیچی نداره. به درد چه تمرینی می خوره؟»
دکتر دستش راستش را بالا و پایین کرد تا توجه ها را به کنترل سفید رنگ و پر از دکمه میان انگشتانش جلب کند.
-«اینجا در ظاهر چیزی نداره. اما...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت77
روی پاشنه پا چرخید و کنترل را به سمت گوشه راست اتاق نگه داشت. بعد از شنیده شدن صدای بیب بیب دکمه ها، چند کاشی با الگویی مربعی متشکل از چهار کاشی، با فاصله دو کاشی از هم کنار رفتند. از میان هر کدام یک صندلی سفید رنگ مخمل با یک پایه فلزی از دل زمین خارج شد. یاد با هیجان صندلی ها را شمرد. در نهایت شش صندلی دایره وار بالا آمده و مستقر شدند.
یاد حیرت زده پرسید: «چرا اینجا رو تا الان به ما نشون نداده بودین؟!»
دکتر شانه بالا انداخت: «شاید چون هنوز کامل نشده بود... خواهش می کنم بفرمایید.»
محمد مهدی به خواهرش نگاه کرد. بعد به پشت سر نگاهی انداخت و به سمت صندلی ها قدم برداشت. وقتی همه نشستند، آنا اولین جمله اش را به زبان آورد: «ببخشید اینجا یه مقدار... سرده.»
دکتر سر تکان داد و دکمه ها را فشار داد. کاشی های مرکز دایره پایین رفتند و آتشی شعله ور روی چند هیزم تزئینی روی سطح بالا آمد و فضای گرم و دل انگیزی ایجاد کرد.
-«خب... اول از همه احتیاج داریم که همه بدونیم تا الان چه اتفاقاتی برای انگشترداران و بقیه افتاده. پس تعریف کنید.»
محمد مهدی شروع کرد و تمام ماجرا را از سوختن خانه تا کمک دنیل و خلاصه رسیدن به دراکولا تعریف کرد. وقتی صحبتش تمام شد، زهرا ادامه ماجرا را گفت: «من بیدار شدم و دیدم توی یه کیسه ام. بعد که اومدم بیرون محمد مهدی و بقیه رو دیدم که محمد مهدی قیافه اش یه جوری شده بود. عین آدم هم حرف نمی زد. همش ناله و خس خس می کرد. بعدش دراکولا اومد پایین و وسط صحبتش یهو یه محمد مهدی دیگه با یه لباس آبی و مشکی با طرح های شیش ضلعی پشت سرش ظاهر شد و...»
دکتر دستش را تکان داد و گفت: «شکر میون کلامت. گفتی لباسش چجوری بود؟»
-«همه جاش مثل کندوی زنبور بود. کلا سیاه و براق بود و دو تا خط آبی از روی سینه اش تا ساق پا می اومد پایین.»
دکتر خم شد و آهی از روی ناراحتی کشید. بعد به یاد نگاه کرد و با لحنی تاسف بار گفت: «خیر سرم می خواستم غافلگیرت کنم. چقدرم با جزئیات گفت!»
محمد مهدی با خوشحالی پرسید: «یعنی لباسم همینیه که گفت؟!»
-«آره دیگه... حالا که لو رفته بذار نشونت بدم...»
از جا بلند شد و دکمه ای را فشرد. از پشت سر زهرا و انتهای اتاق صدای قیژ قیژی آمد و شکافی روی سطح فلزی دیوار ایجاد شد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت78
پشت آن چند لامپ سفید قرار داشت که بازتاب شان به دیوار سیقلی نیم دایره ای، لباس یکدست و شگفت انگیز وسط شان را شگفت انگیز تر نشان می داد.
زهرا هیجان زده گفت: «واااو! چقدر خفنه!»
محمد مهدی از جا بلند شد و به سرعت سمت لباس رفت. بعد از آنکه دستش را روی سطح لیز و محکم آن کشید، گردنش را چرخاند و با خجالت پرسید: «چجوری باید... اینو بپوشم؟»
دکتر به سمتش قدم برداشت و گفت: «باید اینجا رو فشار بدی و بعد...»
دستش را وسط سینه لباس گذاشت و قطعه شش ضلعی را به داخل هل داد. یکدفعه قسمت جلویی لباس مانند پازل به چند قسمت تقسیم شد و فضای خالی خود را نمایان ساخت. محمد مهدی بسیار هیجان زده بود. برای اولین بار قلبش برای ترس نمی زد و حالا قدرت و یک لباس ابرقهرمانی مخصوص خود داشت.
به آرامی رفت و فضای خالی را پر کرد. همان لحظه به طور خودکار قطعات سر جایشان بازگشتند و حال او پوششی بسیار جالب و به نظر قدرتمند به تن داشت. ساعد خود را جمع کرد و انگشت هایش را جلوی صورتش باز و بسته کرد. همه جای لباس راحت به نظر می رسید. پای چپش را بلند کرد و جلو گذاشت. بعد به طرف صندلی ها شروع به حرکت کرد.
زهرا با خوشحالی دست آنا را گرفت و تکان داد. بعد مشت را بالا گرفت و گفت: «ایول به داداش خودم!» رو به آنا کرد «به نظرت باحال نشده؟!»
آنا که معذب به نظر می رسید سر تکان داد. محمد مهدی کنار صندلی خود رسید که یکدفعه دنیل و مادرش از جا بلند شدند و گفتند:« ببخشید!...»
با تعجب به هم نگاه کردند. مادر تعارف کرد:«شما بفرمایید.» و نشست.
دنیل گفت:«ممنون...» به دکتر نگاه کرد. «جناب ما الان همه حرف های شما رو شنیدیم. حالا تکلیف ما چیه؟ چرا ما رو نمی فرستید خونه مون؟ اصلا برای چی من و دخترم اینجاییم؟...»
آنا رو به پدرش با صدایی آرام گفت: «بابا!...»
دنیل کف دستش را طرفش گرفت و گفت: «صبر کن دخترم... من می خوام بدونم ما فقط اومدیم اینجا که از این اتاق بلند شیم بریم تو اون اتاق؟...»
-«بابا لطفا...»
-«تو لطفا ساکت باش عزیزم! هنوز بابت اینکه به حرفم گوش ندادی و پاشدی رفتی پیش اینا ازت ناراحتم...»
آنا از جا بلند شد: «بابا من نمی خوام برگردم به جزیره! من می خوام آزاد باشم! نمی خوام با اون فیلیپو بی سر و پا ازدواج کنم. من اینجا رو مثل خونه خودم می دونم. دلم می خواد همین جا بمونم...»
-«خب... در حقیقت این امکان پذیر نیست...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت79
#یاد
دکتر این را گفت. سر ها به طرفش چرخید و آنا و یاد هر دو با هم گفتند: «چی؟!»
-«محمد مهدی تو که بهتر می دونی. اگر این خانم به زمان خودش برنگرده ما اون بُعد رو از دست می دیم. هدف ما این نیست...»
محمد مهدی قدمی به جلو برداشت و با لجبازی گفت: «پس هدف مون چیه؟»
مادرش از پشت گفت: «پسرم الان بحث این آقا و دخترش چه ربطی به شما داره؟»
یاد چرخید و به مادرش نگاه کرد. الان فرصت خوبی برای گفتن حقیقت بود؟ خوشبختانه زهرا به موقع قضیه را ماست مالی کرد و گفت: «من خودم بعدا برات توضیح میدم مامان.»
دکتر که صدایش را کمی بالا برده بود گفت: «دوستان خواهش می کنم توجه کنید!»
همه ساکت شدند.
-«ممنونم. در حال حاضر من تصمیم دارم به محمد مهدی یه سری تمریناتی بدم و لباسش رو امتحان کنم. اگر ممکنه همه بفرمایید داخل کتابخونه تا در فرصت مناسب به سوال هاتون جواب بدم... بفرمایید...»
اول از همه مادر بلند شد و پشت سرش آنا و دنیل و زهرا از اتاق خارج شدند. زهرا قبل از رفتنش مشتی به شانه یاد زد و با لبخندی از او خداحافظی کرد. وقتی اتاق کاملا ساکت شد، دکتر دکمه ای را فشرد و درِ متصل به آشپزخانه و اتاقک لباس و صندلی ها همه به جایی که قبلا بودند بازگشتند.
محمد مهدی نگاهش را از درِ آشپزخانه به صورت دکتر تغییر داد و پرسید: «باید چی کار کنم؟»
دکتر چپ و راستش را نگاه کرد و گفت: «برو اونجا وایسا.»
به وسط اتاق اشاره می کرد. یاد رفت و مستقر شد.
-«برای شروع ازت می خوام یه دروازه جلوت درست کنی که تقریبا دو متر باهات فاصله داشته باشه.»
محمد مهدی اخم کرد و پرسید: «یعنی چی؟»
دکتر دستی به شکمش کشید و گفت: «ببین... لباسی که تنته کمک می کنه که بتونی بهتر قدرتت رو کنترل کنی. تا به حال فکر کرده بودی با همین دوازه تونل زمان چه کارایی می شه انجام داد؟»
-«نه.»
-«خب حالا ازت می خوام که تمرکز کنی و یه دروازه درست کنی. با فاصله دو متر.»
یا با تکان سر تایید کرد و چشم هایش را بست. دستش را دراز کرد و روی نقطه ای از ذهنش متمرکز شد.
-«نشد... ببندش.»
محمد مهدی چشم هایش را باز کرد و دروازه ای انتهای اتاق درست چسبیده به دیوار دید. آن را بست و دوباره امتحان کرد. بازهم همان اتفاق افتاد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت80
#یاد
دکتر سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت: «متمرکز نیستی. به کارایی که می شه انجام داد باور نداری. در اصل، به خودت باور نداری...»
یاد بار دیگر چشم هایش را بست. برای اراده چه چیز غیر از خواستن نیاز بود که او نداشت؟ توانایی؟ نه. توانایی خود را از قبل نشان داده بود. پس چه باید می کرد؟
ایندفعه بیشتر از قبل تمرکز کرد. اصلا چه باید می کرد؟ یک دروازه نزدیک خود می ساخت؟ مگر چقدر می توانست سخت باشد؟ دستش را مقابلش دراز کرد موجی از بالای سر خود تا پایین پا فرستاد. لحظه ای بعد صدای ووش ووش دروازه ای به گوش رسید. جرات نداشت چشمش را باز کند. اگر دوباره شکست می خورد...
-«آهان! همینه.»
با شنیدن صدای دکتر پلک هایش را کنار زد. لبخندی از روی شادی روی لب هایش نقش بست.
-«خوبه. ولی هنوز جای کار داره. گفتم فاصله اش از خودت دو متر باشه نه از دیوار!»
دروازه بسته شد. محمد مهدی اینبار با چشم باز اراده کرد. هر بار کم شدن فاصله، اعتماد به نفسش را بیشتر می کرد. چند دقیقه بعد دروازه ای در سه قدمی اش باز شد. دکتر یک متر از جیب شلوارش بیرون آورد و فاصله را اندازه گرفت.
-«آفرین! برای یه ربع تمرین خیلی عالیه. حالا ازت می خوام همین رو بدون اینکه ببندی عقب ببری.»
یاد اخم کرد و با تعجب پرسید: «یعنی چی؟»
-«دروازه فقط یه سوراخ ثابت روی دیوار تونل نیست. وقتی می تونی هر جا ظاهرش کنی باید بتونی حرکتش هم بدی. ببریش عقب یا جلو، یا حتی برچرخونیش. پس انجامش بده.»
محمد مهدی سر تکان داد و دستش را سمت دروازه گرفت. چطور باید انجامش می داد؟ فقط باید می خواست که عقب برود؟ انگشت هایش را باز و بسته کرد و موجی در بدنش به راه انداخت. اما دروازه بلافاصله بسته شد. با تاسف سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره بازش کرد. اما همچنان کارش نتیجه نداد. چند بار سعی کرد و بار آخر، هزمان با بسته شدنش حدودا ده سانت به عقب سر خورد.
دکتر با کف زدن تشویقش کرد و گفت: «آفرین. کافیه قلقش دستت بیاد. همین که باور داشته باشی می تونی نصف کار انجام شده. بقیه اش به مهارت و کنترلت بستگی داره.»
سر تکان داد و دوباره مشغول شد. حدودا ده بار دیگر کار را تکرار کرد. اما هربار تا یک قدم عقب نرفته بسته می شد. با عصبانیت پایش را بر زمین کوبید.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت81
#یاد
-«پس چرا نمی شه؟!»
دکتر دست به سینه ایستاد. خیلی صبور بود.
-«مهمترین چیزی که باعث شکستت می شه تسلیم شدنه. در اراده کار نشد نداره. شاید سخت باشه اما شدنیه. وقتی انسان اشرف مخلوقاته، کنترل یه مخلوق سطح پایین نباید براش کاری داشته باشه.»
یاد نفسی عمیق کشید. کمی بدنش را به چپ و راست تاب داد و دو بار بالا و پایین پرید. شانه اش را که درد گرفته بود نرمش داد و دوباره اراده کرد. از قصد دروازه را در یک قدمی خود گذاشت تا از نزدیک رویش تسلط داشته باشد. به آبی چاله چرخان خیره شد و زیر لب گفت: «تو در اختیار منی!»
و اراده کرد تا عقب برود. داشت موفق می شد. دروازه حدودا سه متر عقب رفت و شروع به بسته شدن کرد. محمد مهدی داد کشید: «نه!...»
و ناخودآگاه موج دیگری در بدنش جریان پیدا کرد. این حرکت باعث شد فعالیت دروازه معکوس شود و دوباره به اندازه قبلی بازگشت. انشگتر دار نفس نفس زنان رو به دکتر خندید و گفت: «شد؟...»
دکتر لبخندی انگیزه بخش تحویلش داد و گفت: «خیلی عالی بود! فهمیدی باید چی کار کنی. دوباره انجامش بده.»
یاد دروازه را بست و کار را دوباره تکرار کرد. هربار احساس می کرد دارد بسته می شود، فریاد می زد: «باز شو!» و از این کار جلوگیری می کرد.
-«عالیه! حالا ببین می تونی به چپ و راست یا سمت خودت حرکتش بدی؟»
سر تکان داد و امتحان کرد. دروازه سمت خودش باز می گشت ولی به چپ و راست نمی رفت. انگار روی یک محور افقی ثابت مانده بود. اما تسلیم نشد. زیر لب گفت: «من می تونم...»
و ایندفعه با سه بار تمرین توانست یک دروازه را عقب و جلو و همچنین به چپ و راست جا به جا کند. حالا که روش کار را فهمیده بود، دلش نمی خواست به درد انه اش محل بگذارد. اما ناخودآگاه باعث تکان خوردن دستش می شد و تمرکزش را به هم می زد. دکتر که متوجه این موضوع شده بود گفت: «صبر کن. نیاز نیست همش دستت رو بگیری بالا و خودتو اذیت کنی.»
یاد عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: «اما انگشتر...»
-«انگشتر به تو متصله. این تویی که اراده می کنی چه اتفاقی بیافته. پس الکی خودتو خسته نکن.»
یک کم عجیب به نظر می رسید. تا الان همیشه از دست راستش استفاده می کرد. ولی حالا فهمیده بود نیازی به انجام این کار نیست؟! چرا دکتر این را زودتر به آنها نگفته بود؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت82
#یاد
با بی حوصلگی این کار را امتحان کرد. دکتر راست می گفت. تا الان بی خودی خود را خسته کرده بود. چهارزانو نشست و با صورتی خسته و فقط با نگاه کردن به دروازه حرکتش داد. دکتر یکی از صندلی ها را برای خود باز کرد و پایش را روی پای دیگرش انداخت.
-«خوبه. حالا یه دروازه افقی درست کن!»
-«ها؟!»
-«یه دروازه که چسبیده به سقف یا زمین باشه. بعد همونو بچرخون و عمودی نگهش دار.»
کار عجیبی به نظر می رسید. اما امتحانش ضرری نداشت. روی همان دروازه قبلی مسلط شد و سعی کرد آن را به جلو بچرخاند. تلاشش را کرد اما به نظرش رسید چیزی مانع این کار است. شاید مزاحم همان محور فرضی بود که در ذهنش ساخته بود! چطور باید آن را از بین می برد؟ فقط باید می خواست؟
امتحان کرد. ذهنش را رها ساخت و دروازه را جسمی غوطه ور در هوا در نظر گرفت. یکدفعه دروازه تعادلش را از دست داد و لبه بالا پایین آمد و لبه پایین به بالا حرکت کرد. محمد مهدی جا خورد و یکدفعه از جا بلند شد. با این کار دروازه با حالتی شیب دار ثابت ماند. زیر لب گفت: «انگار یه قفل داره...»
دوباره در ذهن قفل را محو کرد و دروازه دوباره چرخید. وقتی روی کار مسلط شد، هر چه تا الان تمرین کرده بود را با هم درآمیخت. این کار باعث شد دروازه ای غوطه ور و چرخان مانند یک حیوان بازیگوش دور تا دور اتاق بچرخد و به نظر توقف ناپذیر می آمد. دکتر هم مانند او این این کار به هیجان آمده بود و آمد و کنارش ایستاد.
-«آدم می خواد بره دنبالش کنه...»
و به جمله خود خندید. محمد مهدی نمی خواست از این کار دست بکشد. مانند یک بازی بود. تصور کن یک هاله چرخان که حتی قابل لمس نیست در دست داشته باشی و بتوانی به هر طرف که می خواهی پروازش دهی. دکتر کمی دیگر کار شاگردش را تماشا کرد و بعد دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: «عالی! حالا می ریم سراغ تمرین آخر.»
محمد مهدی با اینکه جسم خسته ای داشت، با نشاط به نظر می رسید. این را در وجودش حس می کرد.
-«باید چی کار کنم؟»
-«نمی دونم توی این فیلمای ابرقهرمانی دیدی یا نه. می خوام مثلا زیر پای خودت دروازه باز کنی بعد بری توش و از اون سمت یه دروازه دیگه باز بشه و دوباره برگردی همین جا... فکر کنم بفهمی چی می گم.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت83
#یاد
یاد سر تکان داد و اول دروازه ای بالای سرش ساخت. بعد همزمان یکی دیگر زیر پایش ایجاد کرد. بعدا فهمید که عجله کرده است و دیگر دیر شده بود. پایین پایش خالی شد و انگار در چرخه ای قرار گرفت که انگار هیچوقت تمام نمی شد. از جلوی دکتر سقوط می کرد و دوباره او را پایین پایش می دید. با وحشت و دستپاچگی داد کشید: «چی کار کنم دکتر؟!...»
دکتر سعی کرد به او بفهماند اما در آن سرعتی که داشت کمی درک حرف هایش سخت بود.
-« بای... سرعتت... کنی... محکم... خوری... مین... و داغو..و میشی...»
انگار باید از سرعتش کم می کرد. اما در آن سرعت زیاد نمی توانست تمرکز کند. شاید جاذبه کمکش می کرد. پس چشم هایش را بست و محل دروازه زیر پایش را به جلوی دیوار تغییر داد. ناگهان در کمتر از یک صدم ثانیه دیوار را زیر پایش دید و بلافاصله دروازه ای دیگر باز کرد. حالا مانند تیر از این سمت دیوار به آن طرف پرتاب می شد. ولی به هر حال از سرعتش هر لحظه کاسته شد. تا جایی که کمرش با سطحزمین برخورد کرد و دو بارِ دیگر اینبار با سر خوردن روی زمین از دروازه ها عبور کرد. وقتی متوقف شد، چشم هایش را بست و به نفس نفس افتاد. دروازه ها هنوز باز بودند. گردنش را خم کرد و به پاهایش خیره شد. هر دو پایش تا زانو داخل دروازه بود.
چشم هایش گرد شد و با تعجب و حیرت بالا سرش را نگاه کرد. صحنه ای که دید نفسش را بند آورد. ساق پاهایش با اینکه هنوز احساس شان می کرد، نزدیک ده متر با او فاصله داشت. مات و مبهوت کفش هایش را تکان داد. دیدن حرکت پاهایش از فاصله ای زیاد چیزی نبود که هر روز بتواند تجربه اش کند.
دکتر چند بار سرش را به چپ و راست چرخاند و به بدن و پای او نگاه کرد.بعد از پاهایش فاصله گرفت و به طرف بدنش رفت. شاید هم داشت به آن پاها نزدیک می شد!
-«وای!... راستش،... با اینکه بهش فکر کرده بودم ولی تا به حال ندیده بودمش و...»
گردنش را چرخاند و به پاهای انتهای اتاق خیره شد.
-«خب دیگه... فکر کنم آماده ای. یه کم استراحت کن بعدش باید بری سراغ بقیه. باید چرخه ای که خواهرت گفت رو اجرا کنی.»
-«چی کار باید بکنم؟»
-«فعلا استراحت کن. من می رم پیش بقیه...»
-«دکتر...»
-«بله؟»
یاد برای بار آخر به پاهایش نگاه کرد و خود را از دروازه بیرون کشید.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────