⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت84
#یاد
هر دو دروازه را بست و نشست و دست هایش را تکیه گاه قرار داد.
-«امکانش هست ازتون یه خواهشی بکنم؟»
-«حتما پسرم. بگو چی می خوای اگه بتونم حتما انجامش می دم.»
محمد مهدی نفسی عمیق کشید و گفت: «راستش من،... آنا رو برای این اینجا نیاوردم که بفهمه جریان چیه...»
دکتر با خونسردی حرفش را قطع کرد و گفت: «می دونم.»
یاد با چشم هایی گرد شده نگاهش کرد.
-«می دونید؟»
-«بله. کار سختی نبود فهمیدنش. فکر کن تویی که خودت متوجه شرایط فضا و زمان هستی و می دونی ایجاد کردن اختلال چه ضرری می تونه برامون داشته باشه، و با این حال میای دو نفر رو میاری اینجا توی مقر مخفی و سری مون. جالبه که یکی از اونا یه دختره که تقریبا همسن خودته و محجبه اس. یعنی با معیار های تو سازگاره. خب مشخصه برای چی اینجاس!»
جمله آخر را با خنده گفت. یاد خجالت زده پایین را نگاه کرد. دکتر دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: «اون موقعی هم که بابای دختره،... اسمش رو یادم رفت. بابش پاشد گفت ما چرا اینجاییم و باید بریم و فلان، دختره برگشت گفت چرا بریم تو پاشدی اعتراض کردی. هر کس دیگه ای بود می فهمید یه چیزی بین شما دوتا هست!»
دکتر با بدجنسی این حرف را زد که باعث شد دوباره یاد گرمی گونه هایش را احساس کند. بدون آنکه بالا را نگاه کند پرسید: «یعنی مامانمم فهمیده؟»
-«بعید نیست یه چیزایی دستگیرش شده باشه. ولی منم باهاش صحبت می کنم. در هر صورت، ما نمی تونیم اونو توی این بُعد نگهش داریم... خودت بهتر می دونی برای چی.»
با آنکه خودش صدها بار برای خود تکرار کرده بود، شنیدن این جمله از زبان استادش تیر تازه ای به قلبش وارد کرد. واقعا هیچ راهی برای انجام این کار وجود نداشت؟ همین سوال را به زبان آورد. دکتر با تیکه دادن دستش به زمین از جا بلند شد و روی پاشنه پا چرخید.
-«واقعا نمی دونم. حالا تو یه استراحتی بکن. بعدش باید پاشی بری بقیه رو نجات بدی. تا وقتی برگردی من یه فکری برای این اوضاع می کنم.»
و به آرامی به سمت آشپزخانه قدم برداشت.
-«ممنون.»
خودش می دانست این تشکرش فقط برای احترام است. وگرنه هیچ امیدی در دلش زنده نشد. شاید تقدیرش این بود که چندین عشق را تجربه کند و بعد تصمیم بگیرد. با همان بدن خسته چهارزانو نشست. زیر پای خود دروازه ای باز کرد و خود را به تونل زمان فرستاد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت85
#یاد
آنجا راحت تر می توانست استراحت کند. ساکت بود و آرام. هیچ تکان و لرزشی وجود نداشت که بخواهد آرامش و سکوت را به هم بزند. دراز کشید و دست هایش را زیر سرش گذاشت. آنا هدف بلند مدتش بود و قبل از آن باید کار دیگری انجام می داد. طبق گفته زهرا، او باید وقتی دراکولا به سرداب رفته بود ظاهر می شد و حال خودش را خوب می کرد و به کمک باقی انگشترداران دراکولا را از آنجا می برد. حالا باید با چه چیز خون آشامش را به حالت اول باز می گرداند؟
اولین ملاقاتش با دراکولا را به خاطر آورد. زمانی که استاد واقفی قبل از شهید شدنش، ناغافل آمده بود و می خواست کنارش باشد. که همان جا دراکولا غافلگیرش کرد و یاد او را به وسیله تونل زمان به باغ انار برد. یادش آمد که امیرحسین برای نجات او از آب انار استفاده کرد. پس شاید همین می توانست موثر باشد.
به نظر می رسید استراحتش را کرده است. پس از جا بلند شد و دروازه ای به باغ انار باز کرد. طبق عادت پایش را بلند کرد که سمتش برود که تمرینات تازه اش را به یاد آورد. دستش را پایین انداخت و با اراده اش دروازه را به سمت خود آورد و بدون هیچ حرکتی پا روی چمن های سبز و با طراوت باغ گذاشت.
زمستان بود و درختان با انار های رسیده و آویزان از شاخه ها، بالای سر اعضای باغ در حال تاب خوردن بودند. اعضا با جنب و چوش فراوان از دری به در دیگر می رفتند و کسی خسته به نظر نمی رسید. ورود هوای خنک و تازه به ریه ها سرحالش کرد. ناخودآگاه لبخندی به لب آورد و فراموش کرد که چرا آنجاست.
-«سلام یاد!...»
صدای محمد صدرا از پشت سر او را به خود آورد. پسرکی با کتابی در دستش به طرف او می دوید.
-«سلام! حالت چطوره؟»
-«خوبم. عجب لباس خفنی داری!»
-«آره. لباس کارمه... را ست! می گم تو امیرحسین رو ندیدی؟»
صدرا سر تکان داد و گفت: «چرا دیدمش. داشت می رفت سمت اتاق استاد واقفی.»
یاد مشتی به شانه او زد و گفت: «دمت گرم! کاری نداری؟»
-«نه برو. لباست واقعا باحاله.»
-«تشکر. بعدا می بینمت.»
و به سمت راست دوید. احساسش می گفت خیلی زمان ندارد. ولی خب او می توانست هر لحظه و هر جا ظاهر شود. تلف شدن زمان برایش معنایی نداشت.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت86
#یاد
از میان اعضایی که با دیدن او حیرت می کردند گذشت و خود را به انتهای باغ اصلی رساند. جایی که دفتر پر متقاضی استاد واقفی قرار داشت. با دیدن صف طولانی جلوی دفتر او وا رفت. چطور می توانست به آنجا برسد؟ کار او فوری بود و زمان زیادی نمی برد. یک لحظه فکری شیطنت آمیز به ذهنش رسید و لامپی بالای سرش روشن شد. شاید کارش اشتباه بود ولی چاره دیگه ای نداشت.
اطراف را نگاه انداخت تا کسی حواسش به او نباشد. بعد دروازه ای زیر پای خود ایاد کرد و همزمان یک دروازه داخل اتاق استاد باز کرد. انتظار داشت همانطورکه ایستاده وارد شده بود، به همان صورت خارج شود. اما زمانی متوجه اشکال محاسباتش شد که دیگر دیر شده بود.
به محض دیدن دیوار چوبی اتاق، جاذبه را بالای سرش احساس کرد. خوشبختانه به خاطر سرعتش چند درجه در هوا چرخید و به جای سر، با کمر بر زمین فرود آمد. صدای او و ناله اش حواس کسی را پرت کرد و یاد در همان حال صدای کشیده شدن صندلی روی زمین را شنید.
-«کی اینجاست؟!.... صدای چی بود؟!»
امیرحسین که مشخص بود ترسیده است، به طرفش آمد و گفت: «تو کی هستی؟ از کجا اومدی تو؟»
محمد مهدی دستش را از روی صورتش برداشت.
-«عه! تویی که! اینجا چی کار می کنی؟ چطوری اومدی که نفهمیدم؟ از کجا اومدی؟»
محمد مهدی به سختی از جا بلند شد و گفت: «علیک سلام...»
امیرحسین با چهره ای خسته گفت: «سلام. می گم چطوری اومدی اینجا؟...»
صدایی از پشت سرش گفت: «آقای احف ببخشید، می شه کار منو راه بندازید من برم؟»
امیرحسین چشم هایش را چرخاند و به طرف باجه اتاق رفت. همانطور که داشت کرکره آن را پایین می کشید، گفت: «شما باید برید هیئت اجرایی...»
-«ولی آخه...»
نتوانست حرفش را تمام کند. امیرحسین از بسته بودن کرکره اطمینان حاصل کرد و آمد و مقابل یاد ایستاد.
-«خب... می گفتی.»
-«چی می گفتم؟»
-«چطوری اومدی اینجا؟»
یاد برایش از قدرت دروازه صحبت کرد. میان حرف هایش پرسید: «به کار بقیه نمی رسی ناراحت نشن؟»
-«نه بابا خود استاد واقفی هم که هنوز شهید نشده بود برای جواب دادن باید کلی صبر می کردی. کار تو واجب تره.»
یاد چپ چپ نگاهش کرد و موذیانه گفت: «پس پارتی بازی می کنی؟!»
امیرحسین خندید و گفت: «نه بابا اینا فوق فوقش می خوان داستان شونو بدن من بخونم! نمی گم چیز کمیه ها ولی هر وقت تو میای جون چند تا آدم در میونه.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت87
#یاد
یاد سر تکان داد و با کلافگی گفت: «می شه بریم یه جایی بشینیم؟ خسته شدم.»
-«آره آره...»
و رفت و دو صندلی از گوشه اتاق آورد.
-«خب تعریف کن برای چی به ما افتخار دادی؟»
-«راستش یه مشکلی پیش اومده. دراکولا یه نفرو گاز گرفته که می خوام خوبش کنم. اما نمی تونم بیارمش اینجا که تو درستش کنی. راهکاری داری؟»
امیرحسین دستش را زیر چانه اش گذاشت و به زمین خیره شد. بعد سرش را بالا آورد و گفت: «می تونی آب انار رو بهش تزریق کنی. صبر کن...»
از جا بلند شد و به سمت انتهای اتاق و جایی دوید که قبلا میز استاد واقفی قرار داشت. در کمُدی قدیمی را با قیژ قیژ زیاد باز کرد و از داخلش چیزی برداشت. وقتی برگشت یک سرنگ کوچک دستش بود.
-«ببین اینو ببر از یکی از درختایی که انارش رسیده آب بگیر پرش کن. بعدش دیگه باید به طرف نزدیک بشی. تزریق کن تو رگش. این مثل یه پادزهر عمل می کنه و اگه خدا بخواد خوب می شه.»
یاد می دانست که قرار است حالش خوب شود. اما مطمئن نبود. از جا بلند شو و سرنگ را گرفت. از امیرحسین تشکر کرد و کمی عقب رفت تا دروازه را باز کند. احف گفت: «خداحافظ... راستی! بیشتر از این به ما سر بزن.»
محمد مهدی سر تکان داد و گفت: «حتما. خدافظ...»
و دروازه را زیر پایش گشود. اینبار درست محاسبه کرد. دروازه را در تونل خلاف جاذبه باز کرد و وقتی از آن خارج شد، سر و ته بود. بعد موقعیت دروازه بالای سرش را تغییر داد و از دلِ باغ خارج شد و دروازه را بست.
کمی هیجان زده شده بود. نگاه کوتاهی به افرادی انداخت که نگاهش می کردند. بعد چرخید و به طرف نزدیک ترین درخت رفت. متاسفانه هیچ میوه رسیده ای نداشت. سراغ درخت سمت راستی رفت. اما چیزی نصیبش نشد. نزدیک نیم ساعت دنبال یک درخت با انار های رسیده گشت و آخر هم چیزی که می خواست را پیدا کرد. ولی به قدری بالا بود که تنها با بالا رفتن از درخت به آن می رسید.
یاد می دانست هر چقدر هم که قهرمان و ابر انسان باشد، نمی تواند از درخت بالا برود. قدمی عقب رفت و دست به سینه درخت را برانداز کرد. در حال گاز گرفتن لبش بود که فکری به ذهنش رسید. همانطور دست به سینه، بالای درخت یک دروازه کوچک افقی ایجاد کرد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت88
#یاد
بعد به آرامی آن را چرخاند و پایین آورد و شاخه را به همراه انار داخلش قرار داد. سپس لبخندی پیروزمندانه زد و پیش رویش دروازه دوم را باز کرد.
شاخه ای که یکدفعه از دروازه و در چشمش فرو رفت تمام ذوق و شوقش را از بین برد! عقب رفت و دستهایش را روی چشمش فشار داد.در دل به خود بد و بیراه گفت و با اخم به شاخه بیرون زده خیره شد. به سختی می توانست چشم چپش را باز نگه دارد.انار قرمز را که به نظر می رسید از این اتفاق خنده اش گرفته است را در دست گرفت و سرنگ را با خشونت درون آن فرو کرد.
وقتی کارش تمام شد، هر دو را محو کرد و به وسیله چاله دیگری خود را به تونل زمان فرستاد.
...
-«با این کارت به من نشون دادی که چقدر می تونم روت حساب کنم! می دونی... حالا که فکرش رو می کنم می بینم اصلا نیاز نبود بری اینا رو بیاری. من خودتو از همون اول داشتم! می تونستم با خودت برم سراغ کلید زمان. ولی بازم بد نشد. حداقل اینجوری می تونم چند تا مثل تو داشته باشم...»
محمد مهدی خیلی بی سر و صدا از طریق دروازه وارد قلعه شده بود و به حرف های دراکولا گوش می داد. ولی بالاخره حوصله اش سر رفت و با صدایی بلند گفت: «زیادم از این حرفت مطمئن نباش!»
دراکولا با وحشت چرخید. مشخص بود که انتظارش را نداشته است. یاد ادامه داد: «به نظر نمیاد این دفعه کاری از دستت بر بیاد.»
دراکولا کامل چرخید و شنلش را دور خود پیچید. با لحنی از خودراضی گفت: «با اینکه می دونی جون چه کسایی در خطره بازم اومدی که خودنمایی کنی؟»
از جایش تکان نخورد. حالتش را حفظ کرد و پاسخ داد: «وظیفه من اینه که کسایی مثل تو رو از بُعد های مختلف زمان حذف کنم. حالا دست خودته. می تونی خودت از اینجا بری، می تونی زحمتش رو به من بدی!»
حس قدرت داشت. حالا یک سری حرکت تازه بلد بود و لباسی داشت که اعتماد به نفسش را دو چندان می کرد. دراکولا با عصبانیت غرید: «پسرک گستاخ! دیدی که وقتی تنها بودی چه بلایی سرت آوردم!...»
سر چرخاند و به یاد خون آشام نگاه کرد. محمد مهدی گردن کشید و خودش را دید. بدنش را که خاکستری شده بود و کنار خانواده اش به او نگاه می کرد. دراکولا نگاهش کرد و ادامه داد: «چی باعث شده احساس کنی می تونی تنهایی باهام مبارزه کنی؟»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت89
#یاد
محمد مهدی پایین را نگاه کرد و لحظه ای ساکت شد. با اینکه می دانست زهرا و مادرش پیش دکتر سالم هستند، باز هم با دیدن آنها در این مکان برایشان نگران بود. باید کاری می کرد. صاف ایستاد و چشم هایش را بست. دست راسش را که انگشترش در ان بود بالا گرفت و انگشت هایش را جمع کرد. سپس اراده کرد و یک دروازه افقی درست زیر پای باقی انگشتر داران ساخت.
نمی خواست جلویش را نگاه کند. از سر و صدایشان مشخص بود که انتظار این را نداشتند. صدای زهرا او را به خود آورد.
-«محمد مهدی اینجا چه خبره؟!»
یاد چشم هایش را باز کرد و انگشترداران حیرت زده را دید که سعی می کردند داخل چاله نیافتند. دراکولا خطاب به خود خون آشامش گفت: «زودباش جلوشو بگیر!...»
یکدفعه خون آشام به سمتش جهید. سرعتش خیلی زیاد بود. محمد مهدی دستپاچه شد و سریع یک دروازه روی سقف جلویش باز کرد. بلافاصله هر چهار نفر پایین افتادند و یاد خون آشام مجبور شد توقف کند. محمد مهدی از دیدن دوباره دوستانش ذوق زده شده بود.پیتر اولین کسی بود که بعد از این مدت صدایش را شنید.
-«بهت صدمه بزنیم یا کاریت نداشته باشیم؟»
یاد در دلش خندید و گفت: «به من نه. خودم یه کاریم می کنم!»
یکدفعه یک شاخه نور طلایی طرف چهار انگشتر دار آمد. اما هر چهار نفر به موقع جا خالی دادند و خود خون آشامش هم عقب پرید. باید می رفت سر وقتش.
سریع دروازه ای زیر پایش باز کرد و با ترفندگی که خودش اختراع کرده بود از دل زمین و پشت سر دراکولا خارج شد. خون آشام داشت دنبال زهرا می دوید و بازویش را گرفت. زهرا جیغ کشید: «ولم کن!...»
وقتی داشت او را طرف خود می کشید، محمد مهدی با یک جهش خود را به خود رساند و سوزن سرنگ را در بازوی او فرو کرد. فرصت نداشت رگش را پیدا کند اما دعا کرد که همین کار هم جوابگو باشد. بدن خاکستری از حال رفت و روی زمین پهن شد. زهرا نگاهش را از برادرش به برادرش چرخاند و گفت: «اینجا چه اتفاقی افتاده؟! تو الان از آینده اومدی؟!»
-«بعدا خودت می فهمی. من الان باید برم...»
-«صبر کن! من و مامان چی می شیم؟!»
یاد به بدن ولو شده اش اشاره کرد و گفت: «من شما رو از اینجا می برم. فقط زمانی که از اینجا رفتین برام توضیح بده اینجا چه اتفاقی افتاد.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت90
زهرا با اینکه نگران و مضطرب به نظر می رسید سر تکان داد. یاد در پاسخش پلکی زد و به میدان مبارزه برگشت. احساس عجیبی داشت. انگار نیرویی در وجودش باعث می شد همه چیز آنطور که باید پیش برود. نه اینکه خودش اختیار نداشته باشد. اما انگار یادی که قبلا از حالت خون آشامی بیرونش آورده بود هم، مانند او در همان حالت و زمان داشت به همین موضوع فکر می کرد. و تصور اینکه چندین یاد قبل از این اتفاق وارد این بُعد شده و این کار را انجام داده بودند، مغزش را تا سر حد انفجار داغ می کرد.
به بررسی وضعیت پرداخت. سقف سرداب خیلی بلند نبود. با این حال آن چهار قهرمان به راحتی از نور های طلایی ارباب فرار می کردند و هرازگاهی یک سیخونک به او می زدند. دراکولا هم برافروخته شده و بی احتیاط تر از قبل سعی بر به دام انداختن انگشتر داران داشت.
هری منتظر شد تا حواسش از او پرت شود. بعد به آرامی دور دراکولا چرخید و با فاصله پنج قدمی از دراکولا خود را به یاد رساند.
-«خیلی خوشحالم که اینجایی. الان باید چی کار کنیم؟»
-«اگر بخوایم مهارش کنیم باید از اینجا ببریمش...»
-«ولی انگشترامون دست اونه... نمی تونیم وارد تونل بشیم.»
یاد نگاه تندی به ارباب شنل پوش انداخت و گفت: «وقتی ازتون گرفت چی کار شون کرد؟»
هری خم شد و از جلوی رعد زئوس کنار رفت.
-«بردشون بالا. نمی دونم کجا رفت.»
محمد مهدی به عینک خاک گرفته و موهای به هم ریخته اش خیره شد. حالا باید چی کار می کرد؟ ذهنش واقعا توانایی فکر کردن نداشت. چند ثاینه بعد یکدفعه چشم های هری برق زد و گفت: «من فهمیدم باید چی کار کنیم! باید همون جوری که ما رو از زندانش بیرون آوردی اونو به یه بُعد دیگه ببری...»
یاد اخم کرد و گفت: «اصلا فکرشم نکن! همین الانشم کلی بُعد هست که باید درست شون کنیم.»
-«پس ببرش به تونل. اونجا نیازی به درست شدن نداره...»
نقشه بدی نبود. در واقع این بهترین حالت به نظر می رسید. کمرش را صاف کرد و روی محلی که دراکولا ایستاده بود متمرکز شد. اراده کرد و یک دروازه زیر پایش ساخت. اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشت. دراکولا با سرعت خارق العاده ای که داشت، متوجه زیر پایش شد و پاهاش را از هم فاصله داد. در همان حالت چرخید و یکی از آن نور ها را به طرف یاد فرستاد.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت91
انگشتر دار دستپاچه شد و سعی کرد از آن فاصله بگیرد. اما نور به او رسید و پایش را گرفت. خیلی فرصت نکرد زمین بخورد. چون با شتاب عقب کشیده شد و لحظه ای بعد خود را درون فضای مارپیچ و مواج تونل یافت.
پسرک ترسیده بود. قدرت تازه اش توان مقابله با چنین ترفند هایی را نداشت. شاخه نور یک پایش را گرفت و تا کف تونل پایین کشید. حاصل این حرکت برخوردی شدید بود که منجر به بلند شدن صدای استخوان هایش شد. دراکولا به این ضربه بسنده نکرد و محمد مهدی دوباره به پرواز در آمد و حول یک نیم دایره چرخید. اینبار با کمر زمین خورد و صدای ناله اش در آمد. خوشبختانه لباسی که به تن داشت جلوی شدت ضربات را گرفت. ولی قدرت فعلی دراکولا از قدرت لباس فراتر رفته بود.
-«تا به حال برات سوال نشده که چرا فقط دنبال تو بودم؟!...»
وقتی کلمه "چرا" را گفت دوباره او را بالا برد و کارش را تکرار کرد.
-«با اینکه می دونم چند نفر دیگه هم مثل تو وجود دارن؟...»
ایندفعه کاری نکرد و منتظر پاسخش شد. یاد نفس نفس زد و سعی کرد به درد کمر و پاهایش توجه نکند. اما نبض سرش به او اجازه تمرکز نمی داد. بریده بریده گفت: «شاید... شاید چون... فکر کردی... من... فرمانده شون...»
کُنت منتظر ادامه صحبتش نشد و پسر را به طرف دیگر تونل کوبید. یاد ناخودآگاه از درد جیغ کشید و چشم هایش را باز نکرد. دیگر نیرویی در دست هایش باقی نمانده بود.
-«غلطه یاد عزیز من! خودتم می دونی که تو فرمانده اونا نیستی. خودشونم می دونن! فقط تظاهر می کنن که زیر دستتن وگرنه خودتم قبول داری که لیاقت تک تک اونا از تو خیلی بیشتره.»
نمی خواست حرف هایش را بپذیرد. اما این همان چیزی بود که به آن باور داشت. هنوزم با اینکه قدرت هایش آشکار شده بود، بازهم خود را پایین تر از باقی انگشتر داران می دانست.
-«می بینی؟ اونا به قدری سریع بودن که از دست قدرت من فرار کردن. اما تو چی؟ تو با اولین حرکت گرفتارم شدی! پس هرگز احساس نکن که نسبت به بقیه اونا برتری داری...»
چرا او داشت همچین حرف هایی می زد؟ غرور و تکبر چه ارتباطی با دشمنی بین آنها داشت؟
-«حالا ازت می خوام به من جواب درست و واضح بدی! تو چرا اینجایی؟!»
سوالش مانند همان سوال های خودشناسی بود. چرا انسان خلق شده است و از این صحبت ها. اما شنیدنش از زبان چنین موجودی می توانست معنی دیگری داشته باشد. او دنبال چه بود؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت92
یاد سوالش را مطرح کرد: «تو... از جون من... چی می خوای؟... چرا؟... چرا با من... این کارو می کنی؟...»
فشاری که روی مچ پایش بود ناگهان ناپدید شد. انگار دراکولا دست از کار کشیده بود.
-«بیخیال دوست من. نگو که دنبال قدرت نیستی...»
حرف هایش چرخدنده های مغز را وادار به حرکت می کرد. حدس هایی در ذهن یاد شکل گرفت.
-«به نظرت حلقه های ما در کنار هم چه قدرتی خواهند داشت؟ به نظرت با ترکیب هر دو حلقه دیگه کی می تونه احساس کنه که از ما قوی تره؟»
حدسش درست از آب درآمد. او خواستار اتحاد بود. اما هر عقل سالمی می دانست که چنین اتحادی چه آینده ای خواهد داشت.
-«من به کمکت احتیاج دارم. تو هم همین طور... در واقع، تو یه جورایی مجبوری این کارو انجام بدی.»
محمد مهدی توانش را در بازو های جمع کرد و چند سانتی از زمین فاصله گرفت. با صدایی دورگه گفت: «داری تهدیدم می کنی؟»
دراکولا شانه بالا انداخت.
-«این به زاویه دید تو بستگی داره. به هر حال اگر موجود منطقی ای باشی نیازی به تهدید نیست.»
انگشتر دار پوزخند زد و زیر لب گفت: «برو بینیم بابا!»
دراکولا اخم کرد و پرسید: «چی؟»
-«اولین جوابت اینه که چیزی که دست منه... حلقه نیست و انگشتره. با اون چیزی که دست توئه... خیلی خیلی فرق داره.»
دراکولا دستش را بالا آورد که چیزی بگوید. اما یاد اجازه نداد.
-«جواب دومت هم اینه که من دنبال این نیستم که... قوی ترین موجود دنیا باشم. راستش... من فقط می خواستم از خونواده ام محافظت کنم. چیزی که اگه تو هم داشتیش... منظورمو خوب می فهمیدی...»
و بازویش را شل کرد و چشم هایش را دوباره بست. منتظر ضربه آخر بود. لبخندی زد و با ناراحتی به ظلمت پشت پلک هایش خیره شد. لحظه لحظه صدای ووش ووش تونل کم و کم تر شد تا اینکه کاملا به سکوت رسید. دیگر وقت رفتن بود. اگر قرار بود دراکولا کاری انجام دهد، حالا که عصبانی بود انجامش می داد.
با خود مروری کرد. چقدر از زندگی خسته بود. چقدر از سفر در زمان و بررسی وضعیت ابعاد زمانی خسته بود. مانند کسی بود که از یک صرح بزرگ بالا رفته و به طبقه آخر آن رسیده باشد. ولی دلش برای پایین تنگ شود و بخواهد بازگردد. دیگر وقت بازگشت بود. هرچه زودتر با عالم بی زمان پیوند می خورد برایش بهتر بود.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت93
به حس و حالی فکر کرد که وقتی از قید زمان رها می شد به دست می آورد. چقدر لذت بخش بود. تمام جوانی اش را بیشتر از کلاس درس و دانشگاه در میان ابعاد زمانی چرخیده بود. حال برزخی مطلق را پیش چشمش می دید.
-«پاشو داداشی! زود باش بلند شو!»
صدای زهرا را در گوشش می شنید. چقدر جالب! انگار قرار بود با این صدا روح از بدنش خارج شود.
-«بهت می گم بلند شو! دارم می بینم داری نفس می کشی!...»
حرف هایی که می زد عجیب به نظر می رسید. لحظه ای حس کرد از بالای آن صرح سقوط کرد و با ورود به بدنش، اولین چیزی که حس کرد لرزیدن بود.چشم هایش را به زور باز کرد و میان آن تصاویر مبهم، خواهرش را دید که با همان چهره آشفته همیشگی نگاهش می کرد. رفته رفته درد ها به تنش بازگشتند و مانند انبساط جیوه در دماسنج افزایش یافتند.
-«آهان! چشماتو باز کن داداش. من و مامان منتظرتیم! آنا منتظرته...»
با شنیدن اسم "آنا" گردش خون در بدنش سرعت گرفت. اتفاقات اخیر باعث شده بود او را به کل فراموش کند. اصلا به خاطر او بود که می خواست زودتر به سوراخ موش بازگردد. یعنی او هم آنجا بود!؟
مانند فنر از حالت خوابیده به نشسته در آمد ولی بلافاصله از این کارش پشیمان شد. از درد کمرش آهی کشید و دستش را تکیه گاه قرار داد.
-«آروم باش بچه! کاش می دونستم الان واقعا چته!»
یاد لب های خشکش را از هم باز کرد و ناله کرد: «آنا اینجاست؟...»
-«دیوونه شدی؟! بیارمش وسط جنگ و دعوا که چی بشه؟! حالا دیگه من برات مهم نیستم حالمو نمی پرسی ورد زبونت شده آنا خانوم؟!»
-«تو اینجا چی... چی کار می کنی؟»
-«خیر سرم اومدم نجاتت بدم. نشد یه دفعه بری بدون خط و خش برگردی. حیف این لباس به این خفنی که زدی داغونش کردی...»
یاد چشم چرخاند و در فاصله صد متری خود انگشتر داران را دید که دوباره با دراکولا و حلقه اش درگیر بودند. باید به این چرخه خاتمه می داد.
-«باید حلقه رو ازش بگیریم تا کاملا خلع سلاح بشه. بعد دیگه جمع و جور کردنش راحت می شه.»
یاد گردنش را چرخاند و به زهرا که با نگاهی خردمندانه به درگیری خیره شده بود نگاه کرد. زهرا متوجه اش شد و گفت: «چیه؟ خب نظرمو گفتم دیگه. فکر نمی کنم نقشه بهتری داشته باشی.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت94
با خودش گفت: شاید هم داشته باشم. وقتی حس کرد کنترل ذهنش را به طور کامل به دست گرفته است، چند قدم دورتر از درگیری تمرکز کرد و یک دروازه زیر خود ساخت. چون در تونل زمان بود به صورت خودکار از سقف تونل پایین افتاد. ولی جایی که خواسته بود. خودش را جمع و جور کرد و چهارزانو به دوستان و دشمنش خیره شد.منظتر یک موقعیت مناسب بود. حالا باید کاری می کرد که برایش تعلیم دیده بود.
به کنت سیاه نگاهی انداخت. یک دروازه بالای سرش ایجاد کرد و درست در موقعیتی مناسب، زیر پایش را خالی کرد. ولی اینبار انقدر سریع که نتواند هیچ واکنشی نشان دهد. و آنجا بود که دراکولا در چرخه بی پایین افتاد. همه صدا ها در گوش یاد به ویز ویز شباهت داشت. اما می توانست تصور کند که دراکولا با آن دهان باز و دست هایی که به هیچ جا بند نبود، چطور فریاد می کشید و تقلا می کرد.
حالا باید سرعتش کم می شد. با لبخندی که بر لب داشت موقعیت دروازه بالایی را تغییر داد و یک دروازه عمودی ایجاد کرد. بلافاصله دروازه پایینی محو شد و حالا دراکولا میان دو هاله عمودی با شتاب در حال حرکت بود.
وقتی که به مرز توقف رسید. محمد مهدی نگاهی به پیتر انداخت و برایش سر تکان داد. مرد عنکبوتی متوجه منظورش شد و رفت و به آرامی حلقه قدرت را از انگشت بی حرکت او بیرون کشید.
محمد مهدی لبخندی از سر راحتی زد و یکدفعه چشم هایش سیاهی رفت. صدای ملایمی در سرش شنید و بی آنکه چیزی حس کند از پشت به زمین افتاد.
...
-«نمی دونم دیگه باید چی کار کنم. هر کاری بلد بودم انجام دادم...»
-«تقصیر شما نیست...»
-«چرا تقصیر منه! باید ازش حرف می کشیدم که بفهمم می خواد چی کار کنه. نه اینکه همین جوری بهش بگم بره آب انار برداره.»
صدا ها آشنا به نظر می رسیدند. حس لامسه اش زمانی برگشت که سرمایی در تنش احساس کرد. هیچ ایده ای برای حالی که آن لحظه پیدا کرد نداشت. حتی حوصله نداشت با خود فکر کند. پلک هایش را که انگار هر کدام صد کیلو وزن داشت بالا کشید. با اولین حرکت نتوانست ولی بالاخره چشم هایش را باز کرد. فقط به قدری که بفهمد اطرافش چه خبر است.
همه جا تار بود. ولی مدتی که گذشت به وضوح سقف چوبی که یک لامپ زرد رنگ از آن آویزان بود را دید. حالا مجبور بود تفکر کند. این سقف را قبلا کجا دیده بود؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت95
#یاد
-«چشماشو باز کرد! اون بیداره!»
ناخودآگاه چهره اسمیگل در ذهنش نقش بست. مردمک چشم را چرخاند و پایین گرفت. آن موقع بود که توانست چهره آشفته و چشم های بزرگ اسمیگل را مشاهده کند.
-«یه چیزی بگو رفیق! زود باش!»
خواست لب هایش را باز کند و صدایی بیرون دهد. اما فقط بازدمی بی صدا خارج شد. همان لحظه یک دختر از سمت چپش جلو آمد و صورت خود را به او نزدیک کرد.
-«حرف بزن داداش. یه کم تلاش کنی می تونی.»
یک لحظه دلش خواست بتواند با خواهرش صحبت کند. چانه اش را رها کرد و لب های خشکش از هم چدا شد.
-«زهرا...»
زهرا با ذوقی که در چشمانش بود گفت: «آره داداش! حرف بزن! تو می تونی!»
-«زهرا...»
متوجه کسی شد که از بالای شانه زهرا نگاهش می کرد.
-«امی... امیرحسین...»
احف سر تکان داد و همانطور که دستش را پشتش قلاب کرده بود گفت: «آره برادر. تو یادی منم احفم.»
-«یاد...»
اسمیگل با خوشحالی گفت: «من می رم بچه ها رو صدا کنم...»
و روی پاشنه پا چرخید و دوید و رفت. زهرا روسری اش را مرتب کرد و رو به امیر حسین گفت: «واقعا ازتون ممنونم. نمی دونم چجوری باید این لطف شما رو جبران کنم.»
احف سرخ و سفید شد و چشمش را از او دزدید.
-«خواهش می کنم... کاری نکردم که...»
یاد در دلش خندید. یک لحظه خواست با لبش هم بخندد. اما نتوانست. چند ثانیه بعد صدای باز شدن در اتاق آمد و یک نفر گفت: «درود بر خدای زمان!»
زئوس بود. خدای آذرخش. کسی که بیشتر از دوست برایش یک پدر بود. یاد دهانش را باز کرد تا اسمش را بگوید که زئوس با دست او را منع کرد و گفت: «اسم من انقدر ارزش نداره که خودتو بخاطرش اذیت کنی.»
و لبخندی زد و کنار رفت. یکدفعه گرمایی در دستش احساس کرد. زهرا گوشه پتو را کنار زده و دستش را گرفته بود.
-«یادمه آخرین بار یه همچین صحنه ای رو وقتی دیدم که هرمیون با معجون مهر گیاه از خواب سنگی بیدار شد!»
او هری بود. جادوگر جوانی که قبل از آنکه خودش بداند، در دنیا معروف شده بود.
-«خوشحالم که بیدار می بینمت.»
دوست داشت بهتر می توانست آن عینک گرد و زخم پیشانی اش را ببیند. اما بینایی اش هنوز به طور کامل خوب نشده بود.
-«خیلی دوست دارم اتفاقای این چند وقتو از زبون تو بشنوم.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────