فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_دانلود
❤️شب جمعه است؛ هوایت نکنم می میرم..
#تمرین_هفتگی8
#عجیب_و_غریب
«مسافران محترم به شهر عجیب خوش آمدید. اوقات خوشی را برای شما آرزومندیم.»
آقای شیکپوش با اخم کمربند صندلیاش را باز کرد. زیر لب غرولندی کرد و منتظر خلوت شدن راهروی هواپیما شد. دندان قروچه ای کرد و به آقای معاون گفت:
_ما اینو یه توهین به خود میدونیم. مردمدوست گفته بود بلیط اختصاصی گرفته برامون.
آقای معاون دماغ نوک تیزش را بالا داد و گفت:
_به نظر من باید ببینیم منظور آقای مردمدوست از این کار چی بوده.
_جز این می دونه باشه که قصد حقیر کردن ما رو داشته؟!
_نه. فکر نمی کنم. توجه داشته باشید که اینجا شهر عجیب هست.
_بهتره بریم پایین. راهرو خلوت شد.
آقای شیکپوش و معاونش در حال خارج شدن از راهروی هواپیما بودند که خانم مهماندار صدایشان کرد:
_عذر میخوام کیفهاتون رو فراموش کردین!
آقای شیکپوش و معاون به هم نگاه کردند و بالاخره آقای معاون گفت:
_پیشخدمت اونا رو نمیاره؟!
خانم مهماندار لبخندی زد و گفت:
_شما حتما غریب هستین.
آقای شیکپوش نفس عمیقی کشید و صورتش را برگرداند. آقای معاون سرش را بالا برد و گفت:
_اِهم. بله خانم. مشکلی هست؟!
_نه. من براتون کیفهاتون رو میارم.
پایین هواپیما نه هیئت استقبالی بود نه فرش قرمز. آقای شیکپوش و معاون به دور و بر نگاه کردند. آقای شیکپوش لبهایش را بالا برد و به ساعتش نگاه کرد.
_عجیبه! مردمدوست آدم ساعتی و دقیقی بود.
خانم مهماندار با شنیدن نام شهردار شهر عجیب جلو آمد و با لبخند گفت:
_شما مهمان آقای مردمدوست هستین؟!
_بله خانم.
_افتخار میکنم که من براتون تاکسی بگیرم. البته با مترو هم میتونید برید. چون دقیقا مقابل دفتر آقای شهردار یک ایستگاه مترو هست.
آقای شیکپوش و معاون با چشمان گرد شده به هم نگاه کردند. مهماندار که یادش آمد آنها از شهر غریب آمدهاند، گفت:
_اِم. فکر کنم همون تاکسی بهتر باشه. یک تاکسی اختصاصی و تشریفاتی برای مهمانان ویژهی آقای شهردار.
با این حرف مهماندار، هر دو مرد، با کت و شلوار و کروات مشکی به دنبال او راه افتادند. رفتار و لباس پوشیدن آنها برای خانم مهماندار که معمولا به شهر غریب سفر میکرد؛ خیلی هم غریب نبود اما مردمی که از کنار آنها میگذشتند، نگاه عجیبی میکردند. برچسب قیمت و نشان تولیدی خیلی خارجتر از شهر عجیب و غریب روی کت و شلوار آنها بود. بیرون فرودگاه خانم مهماندار، چمدانهای بزرگ را کنار گذاشت و گفت:
_ شما همینجا صبر کنید تا یه تاکسی تشریفاتی براتون پیدا کنم.
آقای شیکپوش یک ابرویش را بالا داد و بدون اینکه چیزی بگوید به نشانهی تأیید سر تکان داد. مهماندار یک رانندهی جوان با تیپ مرتب را انتخاب کرد و ماجرای مهمانهای غریب را برایش توضیح داد. راننده با لبخند بزرگی گفت:
_خیالتون راحت. میدونم چی کار کنم.
با استقبال راننده و کمک مهماندار آقایان سوار تاکسی اختصاصیشان شدند.
راننده از آینه به دو مرد که روی صندلی عقب نشسته بودند، نگاه کرد. لبخندی زد و پدال گاز را فشار داد. آقایان که انتظار چنین شتابی را نداشتند به تکیهگاه صندلی چسبیدند. راننده از بالای چشم نگاهی انداخت و پوزخندی زد.
_نگران نباشید این یه تاکسی تشریفاتی و من یه رانندهی اختصاصی هستم.
آقای معاون آب دهانش را قورت داد و خواست چیزی بگوید که ماشین یکدفعه پیچید و آقای شیکپوش با آن هیکل گوشتی و چاق رویش افتاد. درست وقتی گلویش زیر دست آقای شیکپوش مانده بود، ماشین به سمت دیگر پیچید و هیکل ظریف و دیلاقش روی پای آقای شیکپوش پرت شد.
وقتی به دفتر آقای مردمدوست رسیدند، حس کردند تمام غذاهایی که در هواپیما خورده بودند روی دلشان بود. کت و کرواتشان را مرتب کردند. آقای شیکپوش متوجه شد دکمهی نقرهی آستین کتش کنده شده. اخمی کرد و دکمهی آن یکی آستینش را هم کَند.
_حالا مثل هم شدن.
راننده چمدانهای بزرگ را تحویلشان داد. پشت فرمان نشست و گفت:
_کرایه رو مهمون من باشید.
آقای معاون نگاهی به راننده و بعد آقای شیکپوش کرد. آقای شیکپوش سری تکان داد و راه افتاد.
معاون یک اسکناس تا نخوردهی صدهزار تایی به راننده داد و رفت.
_جناب، صبر کنید. پول خرد ندارین؟!
معاون برگشت.
_بله پنجاه هزاری هم دارم.
و اسکناس پنجاه هزاری و صدهزاری را با هم به راننده داد. راننده نگاه عجیبی به معاون کرد و گفت:
_آقا بی خیال اصلا مهمون من.
_خب بگو کرایه چند هزار تاست. هر چقدر لازمه بدم.
_چند هزارتا؟! چه خبره؟! آقا مگه میخواین ماشینمو بخرین؟! کرایهی شما تازه اگر بخوام تشریفاتی حساب کنم میشه هزارتا.
_هزارتا؟!
تقریبا چشمهای آقای معاون از حدقه بیرون آمد. اسکناس هزارتایی، در شهر غریب، تولید هم نمیشد. همانطور در فکر بود که تاکسی حرکت کرد و رفت. خودش را به آقای شیکپوش رساند. مردی که موهای پر پشت و جوگندمی داشت با پیراهن سفید و شلوار مشکی ساده به استقبال او آمده بود.
بیرون رستوران، زنی با لباسهای وصله زده، باقی مانده ی کنسروی را که کنار سطل زباله یافته بود جلوی دهان فرزندانش گرفت و گفت:
_بخورید مامان جانم.
_مامان بوی بدی میده.
_چی میگی! این بوی بوقلموی بریانه.
_واقعا؟!
_مامان من بوقلموی بریان دوست ندارم.
_خیلی خب خودم میخورم.
مادر دستانش را حالت گرفتن قاشق و چنگال درآورد. هوا را برید. یک لقمه در دهانش گذاشت. چشمانش را بست. هوای بوقلمون را زیر دندانهایش جوید.
_هوم. چه طعمی داره! فقط یکم نمکش کمه.
بچهها با چشمان گرد شده به مادر نگاه کردند. مادر چشمانش را باز کرد و به آنها لبخند زد. بچهها خندیدند. دستانشان را جلوی دهانشان گرفتند و لپهایشان را از هوای بوقلمون بریان پر کردند.
_هوم خیلی خوشمزست مامان.
#1400626
#نرگس_مدیری
لباسهای او هیچ برچسب قیمت و نشانی نداشت. فقط نشانی روی کمربند چرمش بود که نوشته شده بود: «عجیب»
معاون یک ابرویش را بالا برد و با خود گفت:«چه عجیب! نمیدونستم اینجا چرم هم داره». چمدانهای بزرگ و سنگین را دم در رها کرد و به آنها نزدیک شد. سرش را بالا برد و دستانش را پشت کمرش تکیه داد.
_چمدونها رو بیار.
مرد سادهپوش با لبخند بزرگی دستش را جلو برد و سلام کرد. معاون بیاعتنا به دست کشیدهی او، اخم کرد و گفت:
_باید توی فرودگاه میاومدین استقبال جناب شیکپوش. حتما این کوتاهیتون رو به جناب مردمدوست گزارش میدم.
آقای شیکپوش با چشمان گرد شده به معاون نگاه کرد. آقای معاون آنقدر سرش را بالا برده بود که حتی متوجه نگاه متعجب آقای شیکپوش نشد.
_خیلی خوش آمدید. متأسفانه یه اتفاق ناگوار برای یکی از کارگرهای پل در حال ساخت پیش اومد که مردمدوست مجبور شد بره اونجا. آقای شیکپوش با لحنی حق به جانب گفت:
_مرد حسابی درسته ما یه زمانی با هم همکلاسی بودیم اما این به دیدار رسمیه. استقبال از ما مهمتر بود یا کارگر؟!
آقای مردمدوست با لبخند گفت:
_البته که شما مهم هستین اما مطمئن بودم مردم عجیب به شما برای اومدن به اینجا کمک میکنن.
بعد با دست آرام به بازوی شیکپوش زد و با همان لبخند گفت:
_مهم اینه الان اینجاییم شیکپوش جان.
آقای معاون که از رفتار مرد سادهپوش حدقهی چشمانش گشاد شده بود، گفت:
_شیکپوش جان؟! ایشون شهردار محترم شهر زیبا و در حال توسعهی غریب هستند.
شیکپوش نفسش را بیرون داد و رو به معاونش گفت:
_معاون جان ایشون هم آقای مردمدوست شهردار محترم شهر مدرن عجیب هستن.
در تمام مسیر رفتن به همایش آقای معاون خودش را به دیدن مناظر شهر مشغول کرده بود و یک کلمه هم حرف نزد.
_ببین شیکپوش جان اگر این توافق بین ما انجام بشه مطمئن باش در عرض یک سال تمام شهر غریب رو تحت پوشش قطار شهری در میاریم. صدها کارخونه قدیم و جدید رونق میگیره و هزاران نفر مستقیم و غیر مستقیم مشغول کار میشن. شیکپوش جان هیچکس در شهر عجیب نیست که بیکار باشه. مردم خودشون برای بهتر شدن شهر، عجیب تلاش میکنن.
آقای معاون همانطور که به حرفهای مردمدوست گوش میداد به ساختمانهای شیک و خیابانهای مرتب و پل و سازههای شهریِ عجیب نگاه میکرد.
توافق پروژهی قطار شهری برای شهر غریب انجام شد. در آخر بستههای هدیهای به آقای شیکپوش و معاون دادند که صنایع دستی عجیب بود. کیف و کفش و محصولات چرم طبیعی و دو دست کت و شلوار مشکی عجیب.
آقای شیکپوش برای برگشت هواپیمای اختصاصیاش را هماهنگ کرده بود. قبل از اینکه به شهر غریب برسند آقای معاون همهی تشریفات برای ورود آنها را تلفنی هماهنگ کرده بود.
گروه نوازندگان، رژهی نظامی و استقبال گرم مردم.
_آقای معاون آخه مردم؟!
_ساکت شو. آقای شیکپوش باید بدونن مردم ایشون رو دوست دارن. ادارههای دولتی رو تعطیل کنید و بگین هرکس برای استقبال بیاد ماه بعد یک پاداش خوب میگیره.
روز استقبال سی نفر کارمند با کت و شلوار خیلی خارجی و برچسب قیمتهای خیلی گران به استقبال آقای شیکپوش و معاون آمدند. آقای معاون با دیدن آنها دندانهایش را به هم فشار داد و آرام در گوش معاون تشریفات خارجی گفت:
_پس بقیهی کارمندها؟!
معاون تشریفات خارجی کنار گوش مدیر تشریفات خارجی پرسید:
_پس بقیهی کارمندها؟!
مدیر تشریفات خارجی در گوش مدیر تشریفات داخلی پچ پچ کرد و در نهایت مدیر تشریفات کارکنان ادارات دولتی پاسخ داد:
_کارمندها با شنیدن تعطیلات رسمی سه روزه برای سفر به سواحل خلیج غریب هتل رزرو کردند.
آقای شیکپوش که با دیدن شهر عجیب انرژی فوقالعادهای برای توسعهی شهر غریب پیدا کرده بود، همانجا در فرودگاه کارش را شروع کرد.
«در خدمت جناب آقای شیک پوش، شهردار محترم شهر غریب هستیم. لطفا تشویق بفرمایید.»
آقای شیک پوش کروات مشکیاش را با دست مرتب کرد. آرام به سمت جایگاه سخنرانی رفت. همینطور که سرش بالا بود، عینکش را مرتب کرد. همهی کارمندان شیک پوش تشویق کردند. دوربین جلوتر از او حرکت و لحظه به لحظه تصاویر را ثبت میکرد. پلههای جایگاه را یکی یکی طی کرد. نوک کفش ورنی و چند میلیون تاییاش زیر موکت پلهی آخر رفت و سکندری خورد. حاضرین خندیدند. خودش را جمع و جور کرد و پشت میکروفن رفت.
_دستور میدم همه برای رونق شهر غریب دست به دست هم بدیم. بالاخره بعد از سی سال تلاش بی وقفهی من و همکارانم، مترو به شهر غریب میاد.
همه دست زدند. نوازندگان نوازیدند. نظامیان رژهی نظامی رفتند. در آخر هم آقای شیکپوش به عنوان شیرینی این دستاورد همهی دعوت شدگان را به صرف شام به بهترین رستوران غریب دعوت کرد. آقای شیکپوش در حالی که بوقلمون بریان روی میزش را میبرید با لبخند پیروزمندانهای به حاضرین نگاه کرد.
31.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جوجو_مویز
به زبان خارجکی و اصلی، یک درخت زبان فهم ترجمه کند.
#باغ_انار
مفهوم عدالت چیز پیچیده ایست. انگار که اصلا در ذات بشر نهادینه است. فرقی نمیکند در چه جایگاهی باشی. همه از تو انتظار عدالت دارند حتی اگر طرف حسابت یک دختر دو سال و نیمه و یک پسر شش ساله باشند. هر دوی آنها از تو به یک اندازه توجه میخواهند. مثلا وقتی که علی میگوید: «خاله، میدونستی من کنگفو بلدم؟» و بعد شروع میکند جلویت لنگ و لگدش را پرت کردن و ادای پاندای کونگفو کار را درآوردن، طبیعی است که فاطمه هم کلهاش را کج کند تا در مقابل نگاه تو قرار بگیرد و نگاهت کند و دلبرانه برایت بخندد. یا مثلاً طبیعی است که هردوشان بخواهند کنار تو بشینند و وقتی علی سمت راستت نشسته، فاطمه خودش را به زور بین تو و علی جا کند و با آن زبان شیرینش به داداشش بگوید: « علی، یِتَم بولو اونبَرتر منم دا بِتَم» و علی هم بگوید: «منم میخوام پیش خاله نرجس باشم.» و اصلا به فکرشان هم نرسد که خاله نرجس دو ور دارد؛ یکیشان میتواند بشیند اینورش و یکی بشیند اونورش.
یا مثلاً وقتی فاطمه خودش را پرت میکند توی بغلت و تو او را به خود فشار میدهی و محکم میبوسیش، طبیعی است که علی بگوید: «خاله، منم بغل میکنی؟» و تو با کمال میل، پروژه بغل و فشار و بوس محکم را روی او هم پیاده کنی. موقع نقاشی هم باید از هر چیزی دو تا بکشی؛ یکی برای علی و یکی برای فاطمه. وقتی فاطمه میخواهد زیر چادرت قایم شود، طبیعی است که علی هم دلش بخواهد و در اینجاست که یک تهاجم فرهنگی به حجابت صورت میگیرد و تو باید در حالی که دو حجم گنده را زیر چادرت جا میدهی همزمان هم حجابت را با چنگ و دندان حفظ کنی. در این جدال عدالتخواهی، دیگر مجالی برای مادر بچهها باقی نمیماند که با تو همصحبت شود، دخترخالهای که خیلی دل تنگش بودهای و کلی حرف نزده با او داری. تا دو کلام با هم رد و بدل میکنید، هزار و یک ترفند غیر مستقیم را امتحان میکند برای قطع مکالمه، و وقتی موفق نمیشود میرود سراغ مستقیم گویی. هدفش را صاف میکوبد توی صورتت؛ «نباید با مامانم حرف بزنی» و تو هم معترض میشوی که «من اول دخترخاله مامانتون بودم بعد خاله شما شدم ها...».
داستان کنار سفره شام هم ادامه دارد. وقتی فاطمه سمت چپت نشسته و روی تو لم داده، خب علی هم مادرش را از سمت راستت بلند میکند و اعتراض میکند که «مامان اینجا جای منه، شما برو اونور بشین». این جای ماجرا کار به جاهای باریک میرسد وقتی که علی شامش تمام میشود و به تو میگوید: «خاله، بسه دیگه چقدر شام میخوری؟ از وقت باید استفاده کرد. باید بازی کنیم. نمیشه وقت رو با غذا خوردن هدر داد» با این اوصاف کاملا طبیعی به نظر میآید که نتوانی حتی برای دیدن ساعت، به صفحه گوشی نگاه کنی، چه برسد به اینکه بخواهی به باغ انار سر بزنی. هرچند که در خانه خاله برای دریافت زمان، نیازی به گوشی نداری، حتی نیاز به برگرداندن سر هم نداری؛ هرجای خانه باشی، با هر زاویه دیدی، یک ساعت جلویت روی دیوار نصب است.
وقتی با اصرار بچهها مجبور به اقامت یک شبه در هتل پنج ستاره خونه خاله میشوی، دیگر باید قید کلاس نویسندگی امشبت را بزنی. شرکت در کلاس آنلاین مجازی، آن هم با دو وروجک که مدام از سر و کولت بالا میروند و تا دستت سمت گوشیت میرود یک صدا میگویند: «چرا گوشیتو گرفتی... چِلا دوشیتو دِلِفتی... خاموشش کن بزارش تو کیف.. آموشش اُن بزارش تو ایف» غیرممکن به نظر میرسد. مجبوری عطایش را به لقایش ببخشی.
موقع خواب هم بحث عدالت خواهی ادامه دارد. خوابیدن بین علی و فاطمه فرمول خاص خودش را دارد. نباید سرت را بیش از اندازه به سمت هیچکدامشان متمایل کنی. یا اگر هم متمایل شد باید به همان اندازه به طرف دیگری هم متمایل شود. با این وجود باز هم علی اعتراض میکند که «خاله پیش من نیستی» و تو تعجب میکنی و میگویی: «من که پیشتم خاله» و تعجبت بیشتر میشود وقتی جواب او این است: «سرت باید دقیقا وسط بالش باشه. مواظب باش سرت وسط بمونه»
اینجاست که دیگر حرفی ندارم!
فقط لازم به ذکر است که این خواهر و برادر، حتی در خواب هم خوب عدالت را به جا میآورند؛ هر دو به یک اندازه غلت و غولت میخورند. محال است صبح آنها را همانجایی بیابی که شب گذشته خوابشان کردهای. خب این وسط هم قسمت توست که با فرود دو پا توی شکم، و یک پا توی صورت، زَهرهات بترکد. و این داستان تا صبح ادامه دارد...
روحم شاد و یادم گرامی
#روزانهنویسی
#عدالت
#چرا_به_کلاس_نرسیدم
#نوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداقت و آزادی...
#شهید_بهشتی
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸بگو من هر شب نمیتوانم بلند شوم🔸
بسیاری اشخاص، وقتی مقداری تنبه و توجه به خداوند پیدا کردند، پیش خود میگویند که من هر شب باید بلند شوم و نماز شب بخوانم.
چنین حرفی نزن.
بگو نه؛ من نمیتوانم هر شب بلند شوم، من عادت کردهام هر شب بخوابم. بجایش بگو من هفتهای یک شب بلند میشوم و یک نماز شب دو رکعتی میخوانم.
به مرور این دو رکعت را چهار رکعت و هفتهای یک شب را تبدیل به دو شب کنید.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
داستان کوتاه #پادکست #سرخپوست بوشهری ماشو #میگرن شاهدونه... #احسان_عبدی_پور ﷽؛اینجا با هم یاد میگیر
اینم حتما گوش کنید تا ایتا پاک نکرده
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین95 امروز باغ انار یکسالش شد. انارِ خونین قلب. سالها مهم نیستند. اصلا گیریم سه سالش هم تمام شو
نور
شما یک نارنگی هستید که توسط یک دانشآموز دارید زیر میز پوست کنده میشوید. بوی شما تمام کلاس را میگیرد. دانش آموزان و معلم مست این بو شده اند. بو تا دفتر رفته. ناظم و مدیر به سمت کلاس کشیده شده اند. تمام دانش آموزان توی حیاط به دنبال بو آمده اند..عن قریب است که آشوبی اتفاق بیفتد.
دانش آموزِ ازخدابیخبر هنوز دارد به این کارش ادامه میدهد. شما به عنوان یک نارنگی این ماجرا را به صورت دراماتیک روایت کنید.
همراه با تمام حس های انسانی که به این نارنگی میبخشید.
مثلا نارنگی هستید و اول شخص روایت کنید یا در نوشتن دوباره همین تمرین دانای کل هستید و اتفاقات مدرسه را....یا تلفیقی.
آیا تا به حال اینقدر دوست داشته شده اید؟ هرکس دروغ بگوید الهی بی همسر بماند. خوردی. پس راستشو بگو؟
اصلا این تمرین را جوری بنویسید که این رنج پوستکندهشدن به همراه لذت دوست داشته شدن یک تبدیلِ وضعیت به موقعیت دراماتیک را ایجاد کند.
اینکه یک جهانِ داستانی برای به دست آوردن شما به محل پوست کنده شدگی شما هجوم میآورند چه حس و حالی دارد؟ روایتش کنید. سرانجام این قصه باشما. توسط همان دانش آموز خورده میشوید؟
خورده شدن چه حسی دارد؟ لِه شدن زیر دست و پا؟ رسیدن به دستهای مدیر؟ تقسیم شدن بین سی تا دانش آموز نارنگی نخورده؟
#تمرین96
#روایت
#داستانک
#داستان
#تمرین
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6e
🔸 If you bring forth what is within you, what you bring forth will save you. If you do not bring forth what is within you, what you do not bring forth will destroy you.
🔹 ترجمه روانشناسانه:
اگر استعدادتان را در راهی که برای آن خلق شدهاید خرج کنید، پلی میشود، برای رسیدن به خواستههایتان.
اگر استعدادهایتان را در درونتان سقط (سرکوب) کنید، زمین زیر پایتان، شما را خواهد بلعید.
اگر ثروت وجودت را به دنیا عرضه کنی، دنیا خودش را به تو عرضه میکند.
اگر ثروت وجودت را نادیده بگیری و به دنبال ثروت دیگری بدوی، ثروت دیگری به جای اینکه دستت را بگیرد، دستت را قطع میکند.
#انار_های_صادراتی
#ترجمه
#زهرا_یعقوبی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸 If you bring forth what is within you, what you bring forth will save you. If you do not bring forth what is within you, what you do not bring forth will destroy you.
🔹 اگر محبت خداوند را در دلهایتان پرورش دهید، نور الهی کل وجودتان را در بر میگیرد و خانه دلتان را آباد می کند. اگر در اتاق دلتان جایی برای محبت خدا باز نکنید دیوار های سست دلتان در تاریکی آن فرو میریزند.
#انار_های_صادراتی
#ترجمه
#مهدی_صادقی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
سر خودش😐😅
یکی از داستان های مجله داستان شماره صد و هفت رو میخوام براتون بذارم