هدایت شده از مریم حقگو
بعد از مدتی، دمق از پشت پرده بیرون آمد و گفت:
_بفرمایید آقا.
مرد با پشت دستش، ریش خرماییرنگش را مرتب کرد و پرسید:_جان؟
صدای ابراهیم بالا رفت:
_بفرمایید بیرون، مغازه تعطیله.
مرد هاج و واج ماند و زن گفت:_یعنی چی؟
ابراهیم عصبی ژورنال را بست و گفت:_یعنی همین خانوم، برو بیرون میخوام درو ببندم.
چشمان زن و مرد لحظهای به هم دوخته شد و زن خیلی زود نوزاد را پس گرفت. مرد دستی روی موهایش کشید و با نگاهی به ابراهیم گفت:_بریم.
تا در شیشهای بسته شد، ابراهیم با ضربهای، ژورنال را زیر میز انداخت و خودش را روی صندلی رها کرد.
سرش را روی دست گرفت و درخودش فرو رفت. حرفهای مادرش مدام از خاطرش رد میشد و دلش را بیشتر میسوزاند. یک لحظه از فکر او و دلسوزیهایش بیرون نمیرفت و از جوابهای سفیهانهی خودش در قبال خواهشهای او خجالت میکشید.
روشن شدن، چراغهای رنگیِ محوطه، کمکم نگاه ابراهیم را به آسمانِ تاریکِ پشتِ در کشاند و تاریکی شب را به یادش آورد. چندساعتی بود که روی همان صندلیِ چرخدار، پشتِ میزِ بزرگِ آتلیه، جاخوش کرده بود و چشمانش را به دیوار سفید روبرو دوخته بود. تازه صدای اذان مسجد را که در محله طنینانداز شدهبود شنید و داغ دلش تازه شد. خیلی وقت بود که حال سر به سجاده بردن نداشت و میان درگیریهای روزمره، خدا را گم کرده بود. با نگاهی به ساعت طلاییرنگ روی مچش، آهسته بلند شد و کیفدستیِ کنارِ کارتخوانهای ردیف، زیرِ میز را برداشت. همهی رسیدهای کاغذیِ درآمدِ آنروزش را جمع کرد و با اکراه داخل کشوی میزش ریخت. نگاهش را بین قابعکسهای ردیف روی قفسهها چرخاند و میانِ زنانِ ژست گرفتهی سرلخت و مردانی که عروسهایشان را درآغوش گرفتهبودند، به دنبال سوییچ گشت. آن را پشتِ قابی کوچک پیدا کرد.
بیحوصله لبتاپ را بست و به سمتِ در چوبی قدم برداشت. هنوز در را از سر راهش برنداشته بود، که صدای برخورد درِ شیشهای به دیوار، او را از جا پراند. شوکه به در شیشهای و زنی که خودش را با تکیه به دستگیرهی آهنیِ در، سرپا نگه داشته بود نگاه کرد.
شادان با لباسهای خاکی و خراشهای روی دست و صورتش، جلوی در ایستاده بود و کلاهِ لبهدارش را زیر چنگش گرفته بود.
اشکهای سیاه و غلیظِ خشکشده روی صورتش، چهرهی کریحی از او ساخته بود و رنگِ غلیظ لبهایش، روی چانهاش پخش شده بود. چشمان ابراهیم گرد شد و ناباورانه نگاهش کرد. نگران پرسید:_شادان! چی شده؟
زن بیآنکه چشمان سرخش را از ابراهیم بردارد، آهسته به هقهق افتاد و خودش را روی زمین رها کرد. دستهای کبودش را روی دامن کوتاهش مشت کرد و سرش را تا نزدیک دستهایش پایین برد.
لرزش شانهها و صدای زجههایش، رنگ از رخ ابراهیم برد و سوییچ و کیفدستی از دستش رها شد. تعادلش را از دست داد و تلوتلوخوران عقب رفت. از برخوردش با قفسهی چوبیِ پشتسرش، همهی قابعکسها از روی طبقات سقوط کرد و صدای شکستنشان، آهنگی سوزناکی به حال و هوای مغازه داد. با نگاهی به عکسهای کاغذیِ زنان برهنهای که از لای قابها و شیشهها بیرون زده بود، چشمان خیسش را روی هم گذاشت و او هم مثلِ شادان، غمگین خودش را روی زمین رها کرد.
#خانم_فتوحی
۳
هدایت شده از مریم حقگو
S.m.yazdani:
#تمرین_حجاب
هدف
همهی قید و بندها را رها کرد تا لذتش را ببرد. در آزادی خود ساخته، سرخوش وقت گذراند، اما بیهدفی او منجر به سرگردانی شد. ایدهای نداشت. فهمید رکب خورده و از چالهای به چاه افتاده است. راه برگشتی هم نداشت. امید نداشته، دستهایش را سست کرد و چوب دستیها را به زمین انداخت. خودش را به باد سپرد تا در آزادی بی حد و حصر غرق شود. بادی که سرمایش سوز داشت و گرمایش دود. بادی که به بهانهی آزادی دورهاش کرد، در اندک چرخشی او را به بند خود در آورد. حالا باد بود که برای لحظه لحظهاش برنامهای داشت. هر جا که فکر میکرد آخر خط هست، بی چون و چرا به اشتباهش پی میبرد. از بندگی فرار کرد تا آزاد شود، حالا بردهای بود در دستان اربابش. با همهی درد و غمش به این سو و آن سو پرت میشد. اسارت باد بیانتها مینمود. امیدی به آزادی نداشت. تنها امیدش، مرگ بود. باد پیچی خورد و از زمین بلندش کرد.
"مرگ با سقوط از ارتفاع؟! این خیلی بده. "
چشمهایش را بست. مقاومتی نکرد. رها شد ...
نرمی خاک چشمهایش را باز کرد. مرگی نبود. خودش را در گودالی دور از دسترس باد دید. نرمی خاک گودال را نوازش کرد، آرامشی پیدا کرد که بوی امید میداد. باد لبهی گودال گشتی زد. نسیم مانند برده را آزاد کرد. با دستهایش حجاب خاک و برگ را به سمت گودال روانه کرد. دانه حرفی نداشت. هدفش را پیدا کرد. تسلیم خواست باد شد. گرما و امنیت خاک تنش را نوازش کرد. خستگی امانش نداد. خواب وجودش را فراگرفت.
مدتی گذشت با صدای باران بیدار شد. باد سنگ تمام گذاشته بود. رطوبت رحمت از لابهلای ذرات خاک پایین رفت. دانه را سیراب کرد. انتظار شیرینی را به تن خرید. پوست دانه شکافت. جوانه سر بیرون آورد و نور را جست. حرکت کرد. خاک را شکافت. جوانه همهی گرمی خاک و خورشید را در آغوش کشید.
باد همان اطراف پرسه میزد و منتظر بود. جوانه را که دید، لبخندی به چهره آورد.
هدایتش به ثمر نشسته بود.
سید محمد یزدانی
تعداد کلمه 330
آخرین ویرایش سوم مهرماه یکهزار و چهارصد
هدایت شده از مریم حقگو
(حس راحتی)
برگه را از دکتر گرفتم. نگاهی به آن انداختم. مثل خط چینی بود! چیزی از آن متوجه نشدم. با صدای دکتر، نگاهم را از برگه گرفتم و به دکتر دادم.
- برید اتاق بغلی و اکوی قلب رو انجام بدید.
تشکر کردم. از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم.
نور های ال ای دی سفید، بی حالی را به سنگ های سفید بیمارستان پخش میکرد.
احساسم اینطور بود که انگار درد و رنج بیماری، بیمارستان را تا خرخره غرق کرده بود.
چشمم به تابلوی سکوتی افتاد که روی دیوار بود.
مثل این بود که میگوید خفه خون بگیر و فقط تماشا کن.
به انتهای سالنِ رنگ پریده رسیدم. پذیرش دقیقا رو به رویم بود. کمی سرم را خم کردم و از نیم دایرهای که شبیه لانهی موش است از خانم پشت میز یک نوبت درخواست کردم.
بدون اینکه سرش را از صفحهی مانیتور بلند کند، کد ملی و نامم را پرسید.
کاغذی را روی پیشخوان گذاشت. تشکر کردم اما جوابی نشنیدم. کاغذ برداشتم و خواندم. نفر پنجم بودم.
دوباره به سمت ابتدای سالن حرکت کردم. روی صندلی های فلزی و نقرهای بیمارستان نشستم. سردی کولر گازی ها تا پیچ و مهرهی صندلی ها را یخ کرده بود.
سرم را به راست چرخاندم. بیماران مثل من با بیماری هایشان به انتظار نشسته بودند. مرد میانسالی از اتاق بیرون آمد. نوبت من بود. بلند شدم و به طرف اتاق رفتم. دو تقه به در زدم و وارد شدم. پرستاری که پشت میز بود گفت
- روی تخت دراز بکشید تا دکتر بیاد.
به سمت تخت قدم برداشتم. دستگاهی کنار تخت بود. اعدادی روی آن نوشته شده بود و از آن خط های قلب هم داشت. از آنها که وقتی میمیریم، او هم افقی میشود. یک مانیتور هم بالای دستگاه وجود داشت که به دیوار چسبیده بود.
کتانی هایم را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. دو طرف مانتوی جلو بازم را صاف کردم. شالم را که پایین رفته بود، به جلو کشیدم.
به سقف سفید خیره شدم و به این فکر میکردم که مشکل قلب درد هایم از کجاست.
در دلم تکرار میکردم که خدا کند از استرس باشد و مریضی خاصی نباشد.
با صدای دکتر به خودم آمدم.
سرم را به سمت صدا چرخاندم. مردی سی یا سی و پنج ساله بود.
قلبم به سینه ام مشت میکوبید. فکر این که یک دکتر مرد از من اکو بگیرد، عرق سرد روی پوستم نشاند.
دو طرف مانتو ام را در دست گرفته بودم و میفشردم. دو طرف مانتو ام را کنار زد. دستش را به سمت سارافونی که زیر مانتو پوشیده بودم آورد تا آن را بالا بزند.
با صدای مضطرب من متوقف شد.
- چند دقیقه صبر کنید دکتر!
متعجب نگاهم کرد.
- مشکلی پیش اومده؟
من و من میکردم
نه... نه... فقط... فقط اینکه من الان باید برم. یه روز دیگه میام.
مثل فنر از جایم بلند شدم و از روی تخت پایین آمدم. دکتر بدون هیچ حرفی سر تا پای مرا نگاه میکرد. مشخص بود که رفتارم باعث تعجبش شده. کفش هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. دستم را روی سینه ام گذاشتم و پشت سر هم نفس عمیق میکشیدم.
لبخندی زدم و روبهروی در هوشمند ایستادم. در باز شد و وارد حیاط بیمارستان شدم.
دور تا دور حیاط درخت کاشته شده بود. یکی از صندلی هایی که جلوی درختان بود را انتخاب کردم. به سمتش رفتم و همانجا نشستم. از داخل کیفم گوشی ام را بیرون آوردم. وارد گوگل شدم. نزدیکترین کلینیک قلب و عروق با پزشک خانم را جستجو کردم.
از آدرس کلینیک اسکرین شات گرفتم. بلند شدم و از بیمارستان خارج شدم. رو به روی بیمارستان یک آژانس شبانه روزی بود. با احتیاط از خیابانِ نه چندان شلوغ عبور کردم. از پله های آژانس بالا رفتم و وارد شدم. یک ماشین برای رفتن به کلینیک درخواست کردم.
مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود، به مبل های چرم اشاره کرد
- پنج دقیقه تشریف داشته باشید تا ماشین بیاد.
از او تشکر کردم و روی مبل نشستم. خودم را با گوشیام سرگرم کردم تا ماشین برسد.
هدایت شده از مریم حقگو
S.m.yazdani:
#حیا
تبرک
- سهیلا، ظهر میریم خونه صدیقه خانم، اگه میخوای بیای، خودت رو برسون.
سهیلا استارت زد. پرایدش هن هن کنان روشن شد. دندهی عقب را با صدای دلخراشی جا زد. فرمان را به سمت راست چرخاند. دستش را پشت صندلی شاگرد انداخت که زمین خالی را ببینید. کلاچ و ترمز را تنظیم و حرکت کرد. با ضربهی وارد شده به ماشین دلش ریخت. خواست که با ترمزی سریع، توقف کند که پا را روی گاز فشار داد و اول تا آخر ساینای همسایه را تبرک کرد.
شیشه را پایین کشید. سرش را بیرون داد و نگاهی کرد. خرابی زیادی به بار آورده بود.
"نکند کسی دیده باشه."
سرش را به سمت خانهی فتانه چرخاند. کسی پشت پنجره کوچه را نمیپایید. نفس راحتی کشید. خودش را روی صندلی انداخت. سر و ته کردنش را تمام کرد و بدون هیچ وجدان دردی راهش را کشید و رفت.
هنوز گرد و خاک دست پخت سهیلا به زمین نشسته بود که آقای صبوری کیفش را سر دوش انداخت و با چک کردن لیست برنامهی روزانهاش پلهها را پایین آمد. دفترش را زیر بغل زد و در را باز کرد. خط سیاه نشسته بر سفیدی پیکر ماشین، برنامهاش را عوض کرد. ماتش برد و عصبانیت رنگ صورتش را عوض کرد. به سمت ماشین رفت. کیف و دفترش را داخل ماشین گذاشت. محل ضربه را برانداز کرد. تلفنش را از جیب کت بیرون آورد. چندین بار الگوی ورود را کشید تا گوشی هنگ شدهاش دسترسی به لیست تماسها داد. شستش را روی عدد سه نگه داشت تا شماره بانوی قصر روی صفحه نمایان شد. بوق سوم تمام نشده پاسخ داد.
-سلام مرد خونه چی جا گذاشته؟
صدای نرم پشت خط آبی بود روی خشمش. نفس عمیقی کشید.
-هیچی عزیزم، فقط امروز شاید به کارها نرسم.
-چرا؟ چی شده؟
-یه نفر به ماشینمون علاقه داشته، حسابی چلوندتش. مشخص که نیست کار کی بوده اما تو جمع همسایهها حتما بگو حق الناس رو به خدا میسپاریم.
-ده بار گفتم دوربین بذار، گفتی بعد. این مردم از خدا که حیا نمیکنند حداقل شاید از دوربین حیا میکردند و پای خطاشون میموندند.
هدایت شده از مریم حقگو
یا لطیف
«سربلند»
سرش را با تعجب بالا آورد. آب دهانش را به سختی قورت داد.
-میشه بپرسم چرا... چرا جواب تون منفی؟
اگه مشکلی هست یا حرفام مشکل ساز بوده، ممنون میشم همین جا بگید.
دختر دستانش را میان چادر سفید گلدارش پنهان کرد.
قلبش تند تر از همیشه میزد.
-نه نه هیچ مشکلی از جانب شما نیست. من فعلا به دلایلی نمیتونم ازدواج کنم.
پسر غم را از چهرهاش خواند.
پکر دستی لای موهای لختش کشید. نفسش را با صدا بیرون داد.
-باشه اگر فکر میکنید من نمیتونم همراه تون باشم. مشکلی نیست. فقط کاش... کاش...
با اجازه تون.
با عجله از اتاق بیرون رفت.
دختر غمگین قطرات اشکش را با پشت دستان کشیدهاش پاک کرد.
دیشب، شنیده بود که میرزا جعفر به بیبی اقدس میگفت:
-خدا رو شکر این دختر شده عصای دست ما.
همش دل نگرونم. با این همه خواستگار اگه بره من و تو چکار کنیم؟
بیبی دستی به زانوهایش کشید و گفت:
-بالاخره دختر باید بره، موندنی نیست. اما این طفل معصوم پاسوز من و تو شده.
بقیه بچهها انگار نه انگار ما ننه باباشون هستیم. تمام کارهارو گذاشتن رو دوش این دختر.
****
باد پاییزی خودش را با هر ضرب و زوری که بود از لابه لای شکافها و درزهای در و پنجره وارد خانه کرد.
دختر چنگال به دست روی بخاری قابلمه شلغمها را زیر و رو کرد.
فکری به بخار بلند شده از شلغمها چشم به آینده مبهمش دوخت.
با صدای سرفههای میرزا جعفر به خودش آمد.
شلغمها را در بشقاب ریخت.
در چوبی اتاق را باز کرد. لبخند زنان نگاهی به آنها انداخت.
-بفرمایید اینم دوای سرما خوردگی. اصلِ اصلِ.
بخورید که از دهن نیافتاده.
میرزا جعفر خودش را به سختی جا به جا کرد تا بنشیند.
-دستت درد نکنه بابا جان ایشالا خوشبخت بشی.
بیبی اقدس نشسته، کنار کرسی سجده آخرشش را تمام کرد. زیر لب ذکری گفت. نمازش که تمام شد. دستانش را بالا برد و دختر را مثل همیشه بلند دعا کرد.
****
نگران کنار درخت اقاقیا ایستاده بود.
در باز شد. حجم تورهای چرخان سفید چشمانش را گرفت. محمدرضا خندان دستانش را گرفت.
گر گرفته بود. باید کاری میکرد.
از پشت درخت بیرون آمد.
+محمدرضا... محمدرضا!
مرد سرش را چرخاند. با دیدن او اخمهایش در هم رفت.
-تو اینجا چکار میکنی؟
نگاهی به زن خندان کنار مرد انداخت.
+من... من... دوستت داشتم. چرا رفتی؟!
چشمههای اشکش دوباره خروشان شد.
-خودت گفتی، مشکل داری. برو
+اما من.... نرو...نرو...
جز سایههای نامعلوم چیز دیگری پیدا نبود.
هراسان از خواب پرید. گلویش خشک شده بود.
اشکهایش را پاک کرد.
تب کرده داشت. حالش خوب نبود.
خواست تکانی بخورد اما بدنش یاریش نکرد.
ناچار میان دریایی از کابوس روی تشک ولو شد.
۱
هدایت شده از مریم حقگو
ادامه
#سربلند.
با صدای نالههای بیبی چشم باز کرد.
تن سنگینش را به سختی تکان داد. دست دراز کرد روی طاقچه تا داروهایشان را بدهد.
اما چشمانش تار شد. سرگیجه پاپیچش شد و کنار در اتاق زمین خورد.
****
لرزان چشمانش را باز کرد.
همه جا سفید بود. نگاهی به سرم دستش انداخت. با یادآوردن میرزا و بیبی
با عجله نیم خیز شد. سرگیجه داشت.
سعی کرد آرام باشد. صدا بلند کرد، پرستار... کسی نیست.
پردهی آبی کنار تختش کنار رفت.
-سلام بهتر شدید؟
سرش را بالا آورد. روسریش را مرتب کرد.
+سلام
متعجب لب زد:
+آقا محمدرضا!
شما اینجا چکار میکنید؟
مرد دستانش را در هم حلقه کرد.
- راستش، صبح اومده بودم تا یبار دیگه باهاتون حرف بزنم.
به سر کوچه که رسیدم. دیدم همسایهها جلوی در خونه تون جمع شدند.
جلوتر رفتم.
میرزا جعفر روی پلهها نگران نشسته بود.
هل کردم.
ازش پرسیدم چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
میان گریه و سرفه به سختی به حرف اومد، که شما حالتون بد شده. اورژانس آوردنتون بیمارستان.
سرش را پایین انداخت.
-هرچی به برادر و خواهر تون زنگ زدیم جواب ندادند.
حلقههای اشک یکییکی دور چشمان دختر را گرفته بود.
+بیبی و میرزا حالشون خوبه؟
-اره، اره نگران نباشید. زنگ زدم مادرم رفته پیش شون.
دختر شرمنده بغض کرده بود.
+ببخشید، شمام تو زحمت افتادید.
مرد دست به بغل لبخندی حوالهاش کرد.
-زحمتی نبود. اما کاش به من گفته بودید...
گفته بودید، از شکستن دل و تنهایی پدر و مادرتون حیا کردید.
۲
#زینبعسگری
#000701
هدایت شده از مریم حقگو
#موضوع_حجاب
<چیزی که هیچوقت فکرش را نمیکردم>
به سختی داشت منظورش را میرساند. صدایش گنگ بود و حرکات مداوم دستش گیجم کرده بود.
زلالی چشمهای عسلیاش مجابم کرد برای فهمیدن حرفش، به سمتش بچرخم و تمرکز کنم.
دستهایش مدام بالا و پایین شد و در نظرم مانند گنجشکهای محصور در تله جلوه کرد.
"خدایا... این بندهی زبون بستهت چی داره میگه؟"
از گیجی زیاد شمرده گفتم:_نمیفهمم، آرومتر بگو.
دستانش از حرکت ایستاد و لبهایش روی هم رفت.
چشمان زلالش را که نوعی التماس در آن میجوشید به من دوخت و با دیدن چشمان ماجراجوی من، اینبار دستهایش را آرامتر تکانداد. همراه با همان صدای گنگ، دوباره شروع به لبزدن کرد و گفتم:_یه بار دیگه از اول.
نفسی کشیدم و با دقت بیشتری به حرکات دستش نگاه کردم. اول کف دستش را روی سینهاش گذاشت و با صدایی مبهم کلمه را تکرار کرد:_مَـل.
اینبار فهمیدم که منظورش از اینکار "من" است، یعنی "خودش".
سپس دستش را تا نزدیک سینهام آورد. صدای مبهمش دوباره بلند شد و گفت:_قو.
منظورش "تو" بود یعنی "من".
بعد انگشت سبابهاش را دایرهوار روی کفِ دستش چرخاند و همان انگشت را روی سینهاش برد. برای اینکه منظورش را بفهمم، با انگشت سبابه روی سینهاش شکل یک قلب کوچک کشید و با صدایی گنگ گفت:_قوشت.
فهمیدم منظورش کلمهی "دوست" بود و بالاخره داشت با زحمت زیادی منظورش را به من میفهماند.
حالا که چند کلمهای فهمیده بودم سیختر نشستم، بیشتر روی حرکاتش تمرکز کردم و گفتم:_خب.
چشمهایش رنگ شادی به خود گرفت و ادامه داد.
اینبار انگشتان دو دستش را در هم فرو برد و گنگ گفت:_والــــــــم.
کلافه لبهایم را جمع کردم و بعد از کج کردن ملتمسانهی سرم گفتم:_والم چیه؟
چشمانش جنبید و با تکاندادن پایش، استیصالش را به من فهماند. خیلی سریع، انگشت سبابهاش را حول محوری دایرهای شکل، در هوا چرخاند و منتظر ماند.
به خاطر او هم که شده، چشمهایم را به آسمان دوختم و کمی به مغزم فشار آوردم.
حرکات دستم را شبیه حرکات دست او کردم و با اشاره به او شمرده گفتم:_مَـــــن.
با حرکات تند سرش تائیدم کرد و اینبار با گذاشتن انگشتم روی سینهام گفتم:_تـــــــو.
بعد مانند خودش، انگشت سبابهام را روی کفِدستم چندباری چرخاندم و با اینکه خودم دلیلش را نفهمیدم او سرش را تکانداد.
بعد انگشتم را تا نزدیک سینهاش بردم و با کشیدن شکلی قلبمانند رویِ هوا گفتم:_دوست.
بار دیگر سرش را تکانداد و لبهایش کشیده شد.
مات چشمهای او، اینبار انگشتان دو دستم را در هم فروبردم و گفتم:_والم؟
نگاهش رنگ ناامیدی به خودش گرفت و چشمهایش را پایین انداخت.
با تکاندادن دستم جلوی صورتش، توجهش را به خودم برگرداندم و تند گفتم:_من، تو، دوست، والم؟
از جملهای که گفته بودم ناگهان جرقهای در ذهنم زده شد و چشمانم در چشمانش گره خورد.
ناباورانه و سریع حرف ذهنم را تکرار کردم و گفتم:_من تو رو دوست دارم؟
لبخندش کشیده تر شد و با حرکت آهسته سرش، حرفم را تائید کرد.
چشمانم گرد شده بود و قلبم به تپش افتاده بود. نمیدانستم در مقابل ابراز علاقهی ناگهانیاش چه بگویم. فقط در این فکر بودم که اگر پدرم بفهمد پوستم را میکند. چشمهایم را به زمین دوختم و انگشتان دو دستم را بار دیگر در هم فرو بردم.
"خدایا... یعنی سهم من از زندگی و عشق و عاشقی، این بود؟ عجب غلطی کردم! اگه دوستام بفهمن بدجور سوژه خنده میشم براشون"
در همین افکار بودم که سرش را جلو کشید و با صدایی مبهم گفت:_قیقا.
در این یکماهی که سعی کردهبودم جای دوستهای نداشته را برایش پر کنم دیگر میدانستم منظورش از "قیقا" اسم من است.، یعنی لیلا. دلخور نگاهم را به سمتش برگرداندم و گفتم:_چیه؟
دوباره حرکات دستش را از سر گرفت و بهمراه همان صداهای گنگ و آشنا گفت:_قوئم ملو قوشت والی؟
منظورش را به سرعت فهمیدم، یعنی: "توئم منو دوست داری؟"
سرم داغ کرده بود و گونههایم از آتش شعلهوری که در درونم میجوشید، میسوخت.
دلم میخواست جوابش را رک و راست و با شدت و حدّت بدهم اما دلم سوخت.
از اینکه چقدر صادقانه به من نگاه میکرد و حال چشمانش با حال چشمانِ یکماه پیش، چقدر فرق داشت.
حالا نه اثری از افسردگی و دلمردگی در او بود و نه اثری از کشتن خواستههای درونش. همهی این تغییرات، به همراه التماس و امید و خواهشی که در چشمانش میدیدم، مانع از آن شد که حرف دلم را بزنم.
خیره به چشمانش، نفسی از اعماق وجودم کشیدم و گفتم:_مگه میشه کسی تو رو دوست نداشته باشه؟
با این حرفم لبهایش کشیدهتر شد و دندانهای سفیدش از فضای بین لبهایش بیرون زد. قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، دست سرمازدهاش را در پالتوی آلبالویی رنگ فرو برد. از زیر پالتو، یک شاخه رزِ سفید بیرون کشید و با همان لبهای خندان و چشمان پرامید، رز را به طرفم گرفت. نتوانستم دستش را رد کنم. رز را گرفتم و یکی از تیغهایش در انگشت شستم فرو رفت.
۱
هدایت شده از مریم حقگو
اوفی کشیدم و نگاهم را به شستم بردم. داشت خون میآمد. پیش از آنکه سر بلند کنم، دستمال کاغذی را داخل دستم گذاشت و حرفهای گنگ و مبهمش را از سر گرفت. نمیفهمیدم چه میگوید و اصلا دلم نمیخواست که بفهمم. حالم خراب بود و میدانستم خرابتر هم میشود. هیچوقت فکرش را نمیکردم پسرلالِ سرایدارِ جدیدمان، آقا شمسالله، از من خواستگاری کند و گلِعشق کفدستم بگذارد. دقایقی بود که سرم را پایین گرفتهبودم و همانطورکه دستمال را روی خراشِ انگشتم میفشردم، به موزاییکهای حیاط زل زده بودم. اشک در چشمانم حلقهزده بود و نزدیک بود چکه کند که با شنیدن صدای گنگش اینبار سرم را به طرفش چرخاندم. چشمانِ او هم اشک داشت اما از نوع شوق! در چشمانش حال خوشاش را میدیدم و از خودم خجالت میکشیدم. لحظهای بعد، من هم داشتم با او گریه میکردم، چون دلم را سوزانده بود. چون نباید به من وابسته میشد. نباید به من دل میبست. نباید عاشقِ دخترِ یکی یکدانهی دکترِ سرشناسِ شهر میشد و میدانستم همین دلدادگی نابودش میکند. پدرم اگر میفهمید، ریشهی او و پدرش را از روی زمین میکند و دیگر حتی، در اسطبل اسبدوانیِ بیرونِشهرِ دکتر دوانقی هم برایشان جایی نبود. داشتم برای او گریه میکردم و امید داشتم از چشمانم، حرفهای دلم را بفهمد اما او نمیفهمید.
بیریا دستِ زبر و کارکردهاش را زیرِچشمانم کشید و اشک را از صورتم پاککرد. هنوز چهارده سالهش تمام نشده بود اما مثل آدمبزرگها شده بود. دستش را گرفتم و گفتم:_این حرفتو به کسی نگو.
و با اشاره به سینهاش ادامه دادم:_توی دل خودت نگه دار.
لبهای خشکش را باز کرد و با صدای گنگ گفت:_قِدا؟
منظورش "چرا" بود. گفتم:_اگه بگی برات دردسر میشه.
ابروهایش گره خورد و با تکرار همان حرکات قبلی، عشقش را با صدایی گنگ تکرار کرد. کلافه شدم. دستش را رها کردم و بخاطر این دلسوزی احمقانه خودم را لعنت کردم. اگر بعد از مسخره کردن بچه های کوچه، دلم برایش نسوخته بود و او را به دوستی با خودم دعوت نمیکردم، اینگونه دلبستهام نمیشد.
بار دیگر دستم را کشید و نگاهم را به سمت خودش برد. دفترچهاش را از روی نیمکت برداشت و لایش را باز کرد. آنرا جلوی صورتم گرفت و تمرین الفبای دیروز را نشانم داد. همه را نوشته بود و خطش پیشرفت محسوسی داشت. شمرده به او آفرین گفتم و با خودکار عطریِ لای دفترچه، که خودم برایش خریده بودم، انتهای تمرینش را امضا کردم. یک بیست بزرگ هم بالایش نوشتم. خندید و خندهی قُلقُل مانندش که انگار از داخل کتری آبی در حال جوش بیرون میآمد، مثل همیشه خندهام را درآورد. کف دو دستش را روی هم کوبید و با دستش وسط دفترچه را نشانم داد. منظورش را فهمیدم. خیلی زود دستم را در جیب گرمکنم فروبردم و غنچهی خشک شده را که مثل همیشه از قبل برایش آماده کرده بودم لای دفترچه گذاشتم. خوشحال شد و زود دفترچه را از دستم گرفت. آهسته آنرا ورق زد و با شوق به گلْ خشکهایِ صفحات قبل نگاه کرد. لحظه ای چشمهایم را بستم و از نفهمی خودم تأسف خوردم. از اینکه یکماهِ تمام، به پسرِ زیباروی و تنهای آقا شمسالله، گُلِ محبت دادم و حالا بعد از یکماه، گلِ عشق گرفتم. تعجبی هم نداشت که نگاهش به من عوض شود اما نگاه من به او، فقط یک نگاه دلسوزانه و از سرترحم بود.
نفس عمیقم سینهام را بالا داد و تازه، به باز بودن لباسم حساس شدم. زیپ گرمکنم را کشیدم و کلاهش را روی سرم انداختم. نگاهش به سمتم جلب شد و با حرکت دست نگرانیاش را ابراز کرد. وانمود کردم که سردم شده اما در واقع داغ کردهبودم. موهایم را از جلوی صورتم کنار کشیدم و لای الیاف کلاهم فرستادم. بالاخره دفترچه اش را کنار گذاشت و باردیگر دستم را گرفت. اینبار دستش را پس زدم و گفتم:_تو نباید دست منو بگیری.
ابروهایش را بالا داد و سرش را تکان داد. حس کردم به تغییر ناگهانیام شک کرد اما به روی خودش نیاورد. با لبخندی خواستم خیالش را راحت کنم که یکدفعه جلو آمد و محکم در آغوشم گرفت. تمام بدنم یخ کرد و سعی کردم از خودم جدایش کنم اما زور دستانش میچربید. بوسهای روی گونهی یخکرده ام نشاند و کلاهم را برداشت. چشمان زیبا و عسلیاش را از این فاصله هیچوقت ندیده بودم اما مجذوب کننده بود. دستم را با شدت بیشتری روی سینهاش فشردم تا رهایم کند اما رهایم نکرد. داشت استخوانهایم را زیر دستان توانمندش خرد میکرد و من راه فراری نداشتم. از ترس و دلهره، جیغ بلندی کشیدم و محکم هلاش دادم. رهایم کرد و زود از زیر دستانش فرار کردم و از او دور شدم. بهتزده نگاهم میکرد. با جیغم، آقا شمسالله و پدرم سراسیمه از گلخانه بیرون آمدند و بطرفمان دویدند. چشمهای هر دو رنگ تعجب داشت و بین من و او میچرخید. پدرم مات ایستاد و شمسالله مثل همیشه پرسید:_چی شده نورچشمی؟
دستهایم را روی سینهام گره کردم و وحشتزده نگاهشان کردم. پدرم نگاه خاصی داشت و انگار متوجه چیزی بین من و او
۲
هدایت شده از مریم حقگو
شده بود. با تعجب پرسید:_لیلا! چرا جیغ کشیدی بابا؟
همهی بدنم میلرزید و ترس تمام وجودم را پر کرده بود. نگاهم را از پدرم گرفتم و به چشمان بی شرم او که هنوز نگاهم میکرد دوختم.
نگاه پدرم هم به او رفت و مکث کرد. سرش را چرخاند و با نگاهی به گرمکنم که درحال گریختن از زیر دستانِ او، نامرتب و به هم ریخته شده بود، ابروهایش را در هم فرو برد.
لحظهای چشمانش را پایین انداخت و خیره به او راه افتاد. سرشار از خشم جلویش ایستاد و یقهی پالتویش را کشید. او را از روی نیمکتِ وسط حیاط بلند کرد و همزمان چکِ محکمی زیر گوشش زد.
هم دلم خنک شد و هم دلم سوخت. روی زمین افتاده بود و خیره به پدرم نگاه میکرد. پدرم با نگاهی به من، بار دیگر جلو رفت و با گرفتن یقهاش از روی زمین بلندش کرد. همانطور که تندتند او را با خودش به طرف در میکشید، چک دیگری نثارش کرد و بعد از باز کردن در حیاط، با اُردنگی بیرونش انداخت.
آقاشمسالله که هنوز وسط حیاط ایستاده بود، دو دستی روی سرش کوبید و عجز و نالهاش را شروع کرد. هنوز داشتم به خودم میلرزیدم که پدرم با زبانِخوش، عذرِ او را هم خواست و در را به رویش بست. هاج و واج شده بودم و سرم از شرم پایین بود. از شدت خشمش پیدا بود که همه چیز را فهمیده و دلش میخواهد تنبیهام کند اما نکرد.
همان چهرهی برافروخته و چشمهای آتشیاش، برای همهی عمرم کافی بود تا از آن پس، حواسم را جمع کنم.
از آنروز به بعد، دیگر دستانِ من به قصد ترحم و دلسوزی و محبت، دست هیچ نامحرمی را لمس نکرد و گلِ مهر به کسی تعارف نکرد. دیگر دلم بیجهت برای کسی نسوخت و چشمانم به چشمانِ هیچ نامحرمی زل نزد.
اینگونه بود که از همان روزهای اول چهارده سالگی، من یک روزه بزرگ شدم و به اندازهی یک دنیا فهمیدم. و وحشت همانروز بود، که مقدمهای برای محجبه شدنم در زندگی آینده شد. چیزی که هیچوقت فکرش را نمیکردم.
۳
#سمانه_فتوحی
هدایت شده از مریم حقگو
"شرط"
غمبرک گرفته بود.
از شرطهای که برایش گذاشته بود.
دلش بد جور شکسته بود.
مدام با خود واگویه میکرد.
_نکنه من دیگر لیاقت ندارم؟ نکنه من .... نه فکر الکی نکنم.
از کنار تخت خوابش بلند شد.
لباسش را پوشید و دم در چادر را از جا لباسی برداشت،سر کرد و بیرون رفت.
نسیم خنکی میوزید. از پیاده رو سمت خیابان رفت.
سوار تاکسی شد.
سرش را به شیشهی ماشین تکیه داد و بیرون را نگاه کرد.
"در موردم چی فکر کرده؟ خدایا اون که همیشه مسجد و هئیت رفته، چرا باید همچین شرطی برام بگذاره؟ خدایا من رو اینجوری امتحان نکن..."
شروع به گریه کرد.
رانندهی تاکسی نگاهی در آینهی جلوی ماشین انداخت.
سری تکان داد.
_دخترم چیزی شده؟ نگفتین مسیرتون کجاست؟
چیزی نگفت چادر را روی صورتش کشید.
آرام آرام اشک ریخت.
بعد چند دقیقه چادر را از صورتش برداشت. نگاهش به گنبد طلایی حرم قفل شد.
اشکهایش را با چادر پاک کرد. آرام با صدای گرفته گفت:
_ببخشید میشه حرم پیادم کنید؟
راننده دوباره نگاهی در آینهی جلوی ماشین انداخت.سری تکان داد .
_چشم حتما! دخترم خدا بزرگه ! انشاءالله مشکلت حل میشه!
با حرف رانند دوباره بغضش همچون اناری ترکید!
راننده نگاهی به آینه بغل انداخت.
سری تکان داد.
_خدا بگم چکارشون کنه، زندگی رو بر مردم جهنم کردند.
زهرا دو اسکناس ده تومانی از کیفش در آورد و سمت راننده گرفت.
_ممنون میشم اینجا پیادهام کنید، میخوام تا حرم پیاده راه برم.
_قابل نداره دخترم.
بعد کمی تامل پول را از دستش گرفت.
پیاده شد. آرام از کنار فوارههای آب به سمت حرم حرکت کرد. دیگر گریه نمیکرد.
ولی باز هزاران چرا به سرش هجوم کرده بود.
وارد حرم شد. باد خنکی وزید.
دم ورودی سمت ضریح ایستاد.
شروع به دردل کرد.
_خانم جان من از همون بچگی عاشقش بودم. هیچکس بهم تحمیلش نکرد. تا حالا مواظب بودم بهش بی احترامی نشه! حالا من بین دو راهی قرار گرفتم. کمکم کنید. کمکم کنید حفظش کنم. کمکم کنید. شرمنده مادرم نشم. خانم جان! کم آوردم. حالا باید برای بدست آوردن احمد از...
از پشت سر، کسی صدایش کرد.
_زهرا خانم
اشکهایش را پاک کرد .برگشت.
نگاهش به احمد افتاد.
صورتش را با چادر بیشتر پوشاند.
سر پایین با صدای گرفته گفت:
–شما اینجا چکار میکنید؟
احمد نگاه به پایین، تسبیح به دست و دست دیگر به سرش کشید.
–حقیقتش من، من چطوری بگم؟
۱
#موسوی
هدایت شده از مریم حقگو
ادامه
شرط
احمد همینطور که تسبیح سبز رنگش را در مشت دستش آزاد میکرد، خادم از پشت سر به شانهاش زد.
–زائرعزیز اینجا که ایستادین محل ورود و خروج خواهرانه. لطفا حرکت کنید.
احمد سمت خادم میانسال قد کوتاه با صورت بشاش برگشت.
دست به شانهاش و دیگر دستش بر سینه گفت:
–بله درست میفرمایید.
سمت زهرا برگشت گفت:
–میشه خواهش کنم چند دقیقهای وقتتون رو به من بدید؟
زهرا سمت دیوار حرم برگشت .
چادرش را مرتب کرد.
سمت احمد برگشت.
_بله بفرمایید.
بر لبهی حوض بزرگ روبه ایوان آینه نشستند. فضای صحن مملوء از صدای بازی و خندهی بچهها، شرشر فوارهی آب در وسط حوض، دعای آلیاسین که از بلندگوی حرم پخش میشد، درصدای قدمهای زائران به گوش میرسید.
بعد کمی سکوت، زهرا سمت احمد برگشت.
–بفرمایید.
احمد سر پایین و انگشتر عقیق نگین زرد را دور انگشت خود میچرخاند.
–انگار با شرطی که دیشب گذاشتم خیلی اذیتتون کردم؟
زهرا نگاهش، به پاهایش که آرام قرار نداشتند بود. آه کشید.
–من که تصمیمم را گرفتم. آن هم به نفع خودم. ولی در عجبم چرا شما این شرط رو گذاشتین؟
احمد سر بلند کرد طرف زهرا.
نگاهی انداخت.
–یعنی موافقت میکردید؟
زهرا سر تکان داد. نگاهی به آسمان نیمه ابری که کبوترای حرم در آن در حال پرواز بودند، کرد.
آهی کشید.
–من چرا باید جوابم به شما مثبت باشه؟ وقتی هرچی در مورد شما ساخته بودم با شرط دیشب خراب و نابودش کردین؟
احمد تسبیح را در جیبش گذاشت سمت حوض برگشت و چند بار با دست به صورت خود آب پاشید.
دستمال را از جیب دیگرش در آورد. صورتش را پاک کرد.
–الحمدالله، میدونستم انتخابی که کردم درسته!!
زهرا که از حرفهای احمد چیزی متوجه نشد از جاش بلند شد.
–من باید برم. جواب منم منفیه!!
با قدمهای بلندی از کنار احمد گذشت.
احمد از جایش بلند شد.
–زهرا خانوم ولی من هنوز حرفم نزدم.
زهرا با چشمان پر از اشک سمت احمد برگشت احمد نزدیک زهرا شد .
–من شرط خیلی سختی گذاشتم براتون. میدونم.
زهرا چادرش را محکم در دو دستش گرفته بود با صدای گرفته لرزان گفت:
–بیشتر از سخت.
احمد بی معطلی گفت:
– شرط که چادری نباشین گذاشتم بخدا فقط خواستم امتحانتون کنم همین!
انقدر بلند با حضرت معصومه درد دل میکردید، هرچی گفتین، شنیدم شرمنده شدم. منو حلال کنید. باعث ناراحتیتون شدم.
زهرا با شنیدن حرفهای احمد انگار آتش نمرود به گلستانی تبدیل شد. سمت گنبد طلایی نگاهی انداخت گفت:
–ممنونم خانم جان !!
#موسوی
۲
دوستان ، دلنوشته ها ، و حرف دلتان را به امام رضا علیه السلام پیامک کنید و در قرعه کشی سفر به مشهد مقدس شرکت کنید ...شماره پیامک ۳۰۰۰۰۱۴
شیرین،ترش کرد. شورشو درآورد. با فرهاد تُند شد . کامش رو تلخ کرد.
شیرین...ترش...شور....تند....تلخ....
#نسل_خاتم
این سه تا روایت رو در باغ انار حتما مطالعه کنید.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
یک تکه ویفر فندقی.mp3
10.32M
🎧 #بشنوید / داستان صوتی #یک_تکه_ویفر_فندقی 📻
🖤داستانی متفاوت در رابطه با شهادت #امام_حسن علیهالسلام🖤
📚داستان برگزیده جشنواره #فاز / گروه پرنسسهای باغ انار✨
🎤کاری از گروههای: درختان سخنگو و درختانة سخنگو🎙
این داستان تولید #باغ_انار است.🌱
#بریده_داستان 📖
مردی پشت میز نشسته بود. روی میز یک ستاره پنجپر طلایی حکاکی شده بود. مرد بی آن که نگاهی بیاندازد گفت:
- پرونده رو بررسی کردیم. مرگ طبیعیه.
چیزی توی ذهنش وول خورد، سرعت گرفت، وول خورد و روی زبانش نشست:
- چی ؟ طبیعی؟ مدرک تون چیه؟!
🎙گویندگان:
راوی: علی جعفری
الکساندرا: کاربرt.h
پسر جوان: حسین
مرد عینکی: مرتضی جعفری
کشیش: میرمهدی
منشی: محمد نیکیمهر
پرواز یاکریمها.mp3
35.01M
🎧 #بشنوید / داستان صوتی #پرواز_یاکریمها 📻
🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی #امام_حسن علیهالسلام🖤
📚داستان برگزیده جشنواره #فاز / گروه خوشههای طلایی✨
🎤کاری از گروههای: درختان سخنگو و درختانة سخنگو🎙
#بریده_داستان 📖
بیشتر از همه حاج کمال عصبانی شد. او همیشه صف اول جماعت میایستاد. از جا برخاست:
-خریدنت سید؟ ترسیدی؟ شاید هم یه سروسرّی باهاشون داری؟ امامزده رو چند فروختی؟ آبرومون رو بردی... تو لیاقت انتساب به این خاندان رو نداری!
با دست به صورت سید کوبید و شال سبزش را روی زمین انداخت.
🎙گویندگان:
جعفر(راوی): سپهر
آمنه سادات: کاربر ابتسام
حاج کمال: ایزدی
سید: آقای کرمانی
مادر: کاربر "حضرت مادر"
هانیه: زهرا حسینی
عبدالله: حسین
کدخدا: مرتضی جعفری
مسعود تهرانی: ساغری
آقای صدر: علی جعفری
هاشم: امیرحسین فرخ
دخترِ خاله طوبیٰ: بانو رایآ
خادم امامزاده: میرمهدی
پسرک راهنما: میرمهدی
سایههای پنهان1.mp3
9.02M
🎧 #بشنوید / داستان صوتی #سایه_های_پنهان 📻
🖤داستانی متفاوت در رابطه با زندگانی #امام_حسن علیهالسلام🖤
📚داستان برگزیده جشنواره #فاز / گروه اناره✨
🎤کاری از گروههای: درختان سخنگو و درختانۀ سخنگو🎙
#بریده_داستان 📖
یکی بلند داد زد:«کشتن...کشتن.... اسماعیل پنجه طلا رو کشتن.»
عربده شب گوش محله را کر کرد!
آسمان با تمام قدرت میغرید.
صدای شرشر باران از ناودان خانهها ضرب گرفتند.
سایهها روی دیوارهای سیمانی کوتاه و بلند میشدند.
در و پنجرهها همگی خفه خون گرفته بودند.
🎙گویندگان:
راوی: حسین
اولی: امیرحسین فرخ
اسماعیل: مرتضی جعفری
حاج علی: ساغری
مرد کوتاهقد: سپهر
پیرزن قد خمیده: عظیمی
مرد صاحبخانه: میرمهدی
زن مستاجر: کاربر (:
بسم رب الکریم
یادداشتی از...
چشمانم میسوزند و سرم درد میکند. کمر و شانههایم هم. لپتاپ را از روی میز برمیدارم و میگذارم روی زمین. دیگر طاقت میز و صندلی را ندارم. بیسکوئیت و لیوان شیرم دست نخورده مانده. مچم درد میکند. چشمانم دیگر طاقت ندارند به صفحه مانیتور نگاه کنند، انگشتانم هم به صفحه کیبورد آلرژی پیدا کردهاند. با این وجود، من با چشمان نیمهباز و سوزان، اصرار دارم که بنویسم.
توفیقش سهم خودم شد. خوشحالم؛ حتی درد چشمانم را هم دوست دارم. میدانم خودم نخواستم این کار را بکنم. یک کس دیگری بود که آمد و من را نشاند پشت لپتاپ و کارها را داد دستم. میدانم خودم انتخاب نکردم. خودشان انتخاب میکنند. الان هم هرچه زندگیام را زیر و رو میکنم برای این که ببینم کدام کار خوبم باعث شده انتخاب بشوم، چیزی پیدا نمیکنم. اصلا من را چه به این بلندپروازیها؟ من یک گوشه عالم نشسته بودم به حال خودم، با غفلت و گناه عمرم را میگذراندم. ولی بالاخره، آقای ما خیلی خوب است... دلش نمیآید ببیند یکی دارد اینطوری عمرش را تلف میکند... میگوید بیا یک کاری برای ما بکن، شاید درست شدی...شاید...
چشمانم خیس میشوند. دوست دارم حسینِ فاطمه را پیدا کنم، به پایش بیفتم و قسم بخورم که من شایسته اینهمه مهربانیات نیستم، شرمندهام نکن. میدانید چرا گفتم امام حسین(علیهالسلام)؟ چون یک حس شیرینی به من میگوید اباعبدالله این کار را سپردهاند به ما برای برادرشان؛ میخواهند عزای برادرشان غریبانه نباشد. به ما سپردهاند نه به من؛ به همه ما بچههای باغ انار. از نویسندگان داستانها بگیر تا گروه درختان و درختانۀ سخنگو... من مطمئنم همه کسانی که کوچکترین نقشی در این کار داشته، انتخاب شدهاند. همهشان.
میدانید، خیلی وقت است فهمیدهام هر گوشهای از زندگی میتواند یک روضه باشد. از وقتی کار رسانهای را شروع کردم به این باور رسیدم. یادتان هست گفته بودم، گاهی شبهای محرم، مینشستم توی اتاقم و ساختن یک کلیپ کوتاه برای محرم، میشد روضه؟ یا مثلا وقتی برای نوشتن داستانم، میرفتم سراغ خاطرات شهدا و دیگر نمیتوانستم از عالمش بیرون بیایم؟
داستان ویفر فندقی هم خودش یک مدل روضه بود. یک روضه مکشوف و بیرحم. داستانی که گروه خود ما آن را نوشت. آسان نبود. نوشتن از کسی که با سم کلراید جیوه مسموم شده باشد، نوشتن از لحظه جان دادنش، نوشتن از پارههای جگرش آسان نبود.
وقتی داشتیم برای داستان تحقیق میکردیم این را فهمیدم. وقتی داشتم در اینترنت، ویژگیهای سم کلراید جیوه را میخواندم و روی سمها تحقیق میکردم. اثر کلراید جیوه را بر بدن انسان... آنجا بود که فهمیدم یک مقاله علمی هم میتواند روضه باشد. یک وقتهایی آدم باید از همه آن چیزی که در روضهها شنیده عبور کند و با اصل حادثه مواجه شود؛ با عمق و طول و عرض و ارتفاعش...
موقع میکس ویفر فندقی، رسیدم به این عبارت داستان: خلیفه مسلمانان برای نجیبزادهای عرب درخواست سمی کشنده از امپراطوری بیزانس کرد. پیشنهاد امپراطور تنها سم کلراید جیوه بود؛ سمی که به دلیل قدرت خورندگی بالا، باعث متلاشی شدن اعضای داخلی بدن و مرگ میشود.
صدای دوتا از گویندهها(راوی و الکساندرا) در هم قاطی شده بود. باید صداها ا منظم روی تایملاین میچیدم. انقدر هر قسمت را عقب و جلو کرده بودم که خط به خط داستانها حفظم شده بود. سرم درد میکرد. آن قسمت را دوباره پخش کردم: خلیفه مسلمانان برای نجیبزادهای عرب درخواست سمی کشنده از امپراطوری بیزانس کرد. پیشنهاد امپراطور تنها سم کلراید جیوه بود؛ سمی که به دلیل قدرت خورندگی بالا، باعث متلاشی شدن اعضای داخلی بدن و مرگ میشود.
دوباره رفتم عقب و این قسمت را از نو پخش کردم: خلیفه مسلمانان برای نجیبزادهای عرب درخواست سمی کشنده از امپراطوری بیزانس کرد. پیشنهاد امپراطور تنها سم کلراید جیوه بود؛ سمی که به دلیل قدرت خورندگی بالا، باعث متلاشی شدن اعضای داخلی بدن و مرگ میشود.
تازه حواسم جمع شد. صدای راوی در گوشم میپیچید: سمی که به دلیل قدرت خورندگی بالا، باعث متلاشی شدن اعضای داخلی بدن و مرگ میشود...
هر کلمهای که راوی میگفت، در ذهنم جان میگرفت و میآمد جلوی چشمم. دستانم را گذاشتم روی صورتم و چشمانم را بستم که نبینم، نشد. بغضم ترکید؛ بیشتر از همیشه. مگر یهود چه کینهای از امام من داشت؟ سرم را گذاشتم روی لپتاپ؛ صدای هقهقم بلند شد و شانههایم تکان خوردند. مطمئنم هیچ روضهای نمیتوانست من را به این حال بیندازد.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بسم رب الکریم یادداشتی از... چشمانم میسوزند و سرم درد میکند. کمر و شانههایم هم. لپتاپ را از روی
عِمران واقفی:
یاد کتاب پنجرههای تشنه افتادم و آن بنده خدایی که گفته بود: «این ما نیستیم که ضریح را میسازیم؛ ضریح دارد ما را میسازد.» و این ما نبودیم که داستانهای صوتی شهادت امام حسن علیهالسلام را ساختیم. امام دارد ما را میسازد...امام است که دارد روح من را پشت لپتاپ و در حال میکس صداها صیقل میدهد و روح راوی و گویندهها را پشت ضبط صوت گوشیشان، و روح نویسندهها را پشت کیبورد و کاغذ و قلمشان...امام است که دارد ما را میسازد؛ انتخاب کرده تا بسازد...
سر و شانههایم درد میکند و سرم گیج میرود. چشمانم دیگر توان نگاه به مانیتور را ندارند. دوست دارم باز هم بنویسم؛ اما نمیتوانم. فقط یادتان باشد که: یک وقتهایی آدم باید از همه آن چیزی که در روضهها شنیده عبور کند...
#یکیازدرختانباغانار
#میکسر
#امام_حسن
#سم_جیوه
#امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
هدایت شده از عکسهای خام با کیفیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر دیگ آش نذری، دعاگوی همه هستیم...